Monday, August 13, 2007

Goodbye Blogger

ما رفتيم به وردپرس دات کام

www.iceb0y.wordpress.com
www.iceb0y.wordpress.com

همان آدرس قبلي است که blogspotاش با wordpress جايگزين شده‌است.

Friday, August 10, 2007

داستان‌کوتاه

کتابي مي‌خونم به نام «بيست و يک داستان از نويسندگان معاصر فرانسه» انتخاب و ترجمه‌ي داستان‌ها از ابوالحسن نجفي است. اسمي که داد مي‌زنه آدم معروفيه و کارهاي زيادي هم داشته اما يادم نمي‌ياد چه ترجمه‌اي ازش خوندم، باري تا الآن که از کارش راضي هستم. از اطلاعات روي جلد که بگذريم مي‌‌رسيم به اولين صفحه‌ي داخلي کتاب که روش با مداد اتود نوشته‌شده «تقديم به رئيس گوگل ;)» از اينکه کتاب رئيس گوگل دست من چه‌کار مي‌کنه هم بگذريم و برسيم به محتواي کتاب و داستاني که من مي‌خوام در ادامه تعريف کنم. تا الآن 4 داستان کتابو خوندم و قصد ندارم با سرعتي بيشتر از يک داستان در روز بخونم. حيفه که زود يک کتاب خوبو تموم کنم. خوندن اين داستان‌هاي خوب باعث شده به اين فکر کنم که داستان کوتاه دو چيز لازم داره، يک خط ايده بعلاوه‌ي پختن اين يک خط در چند صفحه. اولي خلاقيت و تخيل مي‌خواد و دومي هم قريحه و توان نويسندگي. يادم مياد از جلسات داستان‌نويسي کلاس پرورشي دوران راهنمايي. از معدود دفعاتي بود که يک کلاس پرورشي خوب در اومده بود. از اينکه معلم‌اش کي بود و به کجا رفت چيزي يادم نمي‌ياد. اما کلاس‌ها جالب بود. در ابتداي سال جدولي درست کرديم که اگر درست يادم باشه سه تا ستون داشت، قهرمان‌هاي داستان، هدف داستان و نتيجه گيري. اين ستون‌ها با کمک و تخيل بچه‌ها با مواردي کاملا نامربوط پر مي‌شد بعد مي‌نشستيم به نوشتن داستاني که به اين ترتيب قهرمان‌ها و اهداف ونتيجه‌اش تعريف شده‌بود. کار لذت بخشي بود. مثلا يادمه يک بار قهرمان‌هاي داستان درخت‌هايي بودند که بايد سفر مي‌کردند؛ نتيجه‌ي داستان يادم نمي‌ياد، اما يادامه که داستان سرائيدم از درخت‌هايي که قطع شده‌بودند و سوار بر يک کاميون باهم صحبت مي‌کردند. علاوه بر من يکي ديگه از بچه‌ها هم توي اين کلاس‌ها خوب مي‌نوشت. من نقش بچه مثبت و شاگر زرنگ کلاس رو داشتم و طبيعي بود در اين کلاس هم فعال باشم اما اون يکي از بچه‌هاي شر و تُخس کلاس بود که از مهارت‌هاي ديگه‌اش تقليد ادا و اصول معلم‌ها و خندوندن بچه‌ها در زنگ تفريح بود. از کتاب داستان‌هاي کوتاه شروع کردم رسيدم به زنگ تفريح. مي‌گفتم، تخيل و خلاقيت هست، فقط بايد براي رشد و پرورش مهارت نويسندگي تلاش کرد و متاسفانه قسمت سخت ماجرا هم همينجاست. چيزي که چاره‌اش فقط نوشتنه و مدام نوشتن!

Sunday, August 05, 2007

شورش‌هاي مجازي!

در نظر بگير دانشجويي در زندان انفرادي زير انواع و اقسام شکنه‌هاي روحي و جسمي و جنسي.
در نظر بگير200، نه 2000 نه اصلا 20 هزار وبلاگ فارسي رو که در اعتراض به دانشحويان و آزادي‌خواهان دربند عنوان وبلاگشون رو براي يک روز عوض کردند يا مطلبي مرتبط در يک روز خاص نوشتند.
دوباره دانشجوي دربند مذکور رو به‌علاوه‌ي جمله‌ي قبل درنظر بگير. فرقي در حال دانشجو ايجاد شده؟ حال و اوضاع مملکت فرقي کرده؟ کاربرهاي اينترنتي با ديدن اين وبلاگها متحول و روشن و انقلابي شدند؟ آيا اين مساله بازتابي در حد يک آنگستروم در واقعيت، در جامعه داره؟ آيا تونسته طرز فکر حتي يکنفر رو کمي جابجا کنه؟
من به قدرت بلاگستان درزمان انتخابات رياست‌جمهوري پي‌بردم. زمانيکه همه توي فضاي مجازي ِ بلاگستان معين رو رئيس‌جمهور کرده‌بودند و کاري به واقيعت نداشتند... الآن هم اين بازي‌ها تنها فايده‌اش اينه که يک پست به انبوه پست‌هاي وبلاگ‌هاي فارسي اضافه مي کنه.
بلاگستان فارسي فضايي مجازي و ايزوله از واقعيته که تبديل شده به جايي که در اون با پنهان شدن در زير بي‌هويتي با اسامي مجازي، انواع و اقسام انقلاب‌هاي دانشجويي و کمونيستي و پادشاهي و خليج‌پارسي روي مي‌ده که هيچ عينيت و تاثيري در جامعه نداره، شده جايي براي خالي کردن و تاخت‌وتازهاي بي‌خاصيت و اميد بستن بيهوده و هدر دادن و ...

Sunday, July 29, 2007

تخم‌مرغ‌ها

« بعدش خيلي ديرمون شده‌بود. هردومون مجبور بوديم بريم ولي از اينکه باز ديدمش خيلي خوشحال شدم. متوجه شدم اون چه آدم خوبيه و فقط آشنا بودن با اون چقدر باعث سرگرميه. و مي‌دونين، هه، ياد اون جوک قديمي افتادم. همون که يک يارو مي‌ره پيش يک روان‌پزشک و مي‌گه "دکتر برادر من ديونه است. اون فکر مي‌کنه يک مرغه." بعدش دکتر مي‌گه "خب چرا نمي‌فرستي‌اش تيمارستان؟" اونوقت مرده مي‌گه "مي‌خواستم بفرستمش ولي تخم‌مرغاشون لازم دارم." خب... گمونم اين خيلي شبيه طرز فکر فعلي من راجع به روابط زن و مرده، مي‌دونين اين روابط کاملا غير منطقيه، ديوونه‌وار و مسخره است، ولي گمونم همه‌مون به اين روابط ادامه مي‌ديم چون به تخم‌مرغ‌هاش احتياج داريم. »

آخرين ديالگو‌هاي فيلم آني‌هال، وودي آلن، 1977

Saturday, July 28, 2007

گــــــــذران

دارم استراحت مي‌کنم. براي همينه که هيچ کاره ديگه‌اي نمي‌کنم. يک هفته‌است که اومدم خونه و به‌جز وقت‌هايي که با خانواده بيرون رفتيم فقط يک‌بار رفتم بيرون، اونم براي خريدن يک کابل رابط بين نوت‌بوک و تلوزيون که جواب هم نداد. همه‌ي وقتمو پاي سيستم جديدم هستم. نوت‌بوکي که در آخرين روز اقامتم در تهران گرفتم و شبش اومدم خونه. تا بحال دو‌سه‌بار روش XP نصب کردم. يه‌بار ويروسي شد، يه بار خودش همينجوري قاط زد. لعنت به اين ويندوزهاي قفل شکسته که معملوم نيست چه معجوني هست. آره، خودش ويندوز اريژينال اونم از نوع Vista داره، اما کنده لعنتي. خير سرش چه کرده مايکروسافت، با يک گيگ رم و پردازنده‌ي دوئاله دوگيگاهرتزي اونقدر گرافيکو برده بالا و سيستمو پيچونده که نفس سيستم توي ويستا در نمي‌ياد. خلاصه که استراحت مطلق. براي مطالعه تحقيق فرصت هست. بخودم اينجوري مي‌گم. وقتي برگردم خوابگاه فرصت کافي براي جابجا کردن مرزهاي علم دارم. الآن فقط مي‌گذرونم. نه بابا، کتاب و فيلم و رفيقم کجا بود، فقط مي‌گذرونم...

Wednesday, July 25, 2007

عنوان‌بندی

دارم به این نتیجه می‌رسم که اسم این وبلاگ رو بذارم نوشته‌های بدون کامنت یا به عبارت دیکه نوشته‌های بدون خواننده. فقط موندم URL رو چی بذارم!؟

Friday, July 20, 2007

مدلسازی

به عقیده‌ی من این نمودار مدل خوبیه برای زندگی. توی زندگی یا فاجعه (disaster) داریم یا فاجعه‌های جعلی (spurious disaster). همین فاجعه‌های جعلی (فاجعه‌های ضعیف) است که ما اسمشو می‌ذاریم خوشی ولی در واقع وقتیه که فاجعه قوی نباشه. با منظق صفر و یک هم می‌شه اسمشو گذاشتن بودن یا نبودن فاجعه. دو حالت (state) عمده‌ی زندگی است.
این چند هفته که اوضاع من به این منوال بوده...

* تصویر اقتباس شده از نموداری است که می‌خواهد حافظه‌های جعلی (spurious memory) را در شبکه‌های هاپفیلد نشان دهد.

Thursday, July 19, 2007

بعد از صحبت در مورد وضعيت ويزا گرفتن و خروج از كشور به اينجا رسيديم كه
- پس اوضاع خرابه؟
گفتم:
- آره، وقتي توي يك خراب‌شده باشي هميشه اوضاع خرابه!

به‌ظرز فجيعي وضع خرابه! حال و حوصله‌اش باشه كلي غر دارم كه بزنم، فعلا نقدا برم بخوابم بعدا خدمت مي‌رسيم.

Tuesday, July 17, 2007

نمره‌ي دوم از آخر

براي اينكه از بعضي از اساتيد بزرگ اين دانشكده نمره بگيري بايد تغيير جنسيت بدي ... از لوس‌هاي جنس لطيف باشي و راه بيافتي دنبال استاد به ...

Wednesday, July 11, 2007

پسری با سیستم پُکیده

مدتها بود که تغذیه‌ی سیستم ام بازی در می آورد و منم پشت گوش انداخته بودم و فقط یکی دوبار سعی کرده بودم با کلی زرنگی مساله رو مربوط کنم به تنظیمات BIOS و روبراه‌ش کنم که سیستم‌ام گول نخورده بود و نشده بود. مشکلات روشن خاموش شدن سیستم همچنان براه بود تا اینکه پسر قصه ی مال تصمیم گرفت دستی به سروگوش سیستماش بشکه. به‌اش RAM اضافه کنه و ترگل ورگل‌اش کنه تا برای فروش آماده‌ش کنه. همین بود که به جون سیستم افتاد و... چشم ات روز بد نبینه، منبع تغذیه‌ی خراب زدو مادربورد رو سوزوند و الآن سه چهار روزه که سیستم‌اش گوشه‌ی تعمیرگاه‌است.
خلاصه که به درد بی‌سیستمی گرفتار نشین! بد دردیه که جگر گوشه‌ات، مونس ایام تنهای ات توی تعمیرگاه باشه! اونم چی، زمانی که باید تا یک هفته‌ی دیگه پروژه و سمینار درس مربوطه رو تحویل بدی و همچنین رمانی که خودتو آماده می‌کردی که سیستم‌اتو بفروشی و با یک نوت‌بوک مامانی برگردی ولایت‌ات!
باز خوبه این سایت خوابگاه هستو می‌شه برای ساعتی توش سیستمی یافت و چند صفحه‌ای تایپ و کرد و بلاگی نوشت...

Tuesday, July 03, 2007

تابستان

باز تابستون شد و شب خوابيدن سخت. هرخاطره‌اي که از بي‌خوابي شبانه دارم برمي‌گرده به تابستون. تابستونه که به‌نظرم شب زنده‌است، گرمه و همچنان امتداد روزو مي‌شه درش حس کرد. حالا که خوابم نمي‌بره چه‌کاري بهتر از وبلاگ‌نويسي. مدت نسبتا درازيه که ننوشتم. اين مدت لابد اتفاقات زيادي هم افتاده اما من ننوشتم و کسي هم نخونده! الآن هم مي‌نويسم و کسي مي‌خونه يا نمي‌خونه. مهم اينه که من الآن يکجوري وقتمو پر کنم. امروز آخرين امتحان اين ترم‌ رو دادم، ترم دوم به سلامتي تموم شد و ارشد هم نصف شد. براي يک سري درس و مشق‌ها هنوز بايد تهران بمونم. دلم لک زده براي رخوت خونه. مي‌دونم که خونه برم بعد از دو روز حوصله‌ام سر مي‌ره اما فعلا که ندارم‌اش مي‌خوامش. اتاق تک نفره. شام و نهار و صبحانه‌ي آماده در خونه. پدر و مادر پير و مهربون. سکوت و سکون خونه...

Friday, June 15, 2007

گفتگو با خود

توي پارک بود. توي تاريکي روي صندلي‌هاي سنگي ميزهاي شطرنج نشسته بودم و داشتم ساندويج سردمو مي‌خوردم. Hands Free به يک گوشم بود و با گوش ديگه ام حواسم به اطراف و صداي پارک بود، جمعه شبه و پارک لاله حسابي شلوغه. اما خوشبختانه اين قسمت پارک تاريک و خلوته و به‌راحتي تونستم جايي براي خودم پيدا کنم. در همين حين بود که به ذهنم رسيد. اينکه دارم خودمو گول مي‌زنم. سرخودمو با درس ومقاله گرم کردم و دارم از زندگي فرار مي‌کنم. زندگي در ايران يعني پول و کاري که من مي‌کنم توش هيچ صحبتي از پول نيست. شبانه روز پاي کامپيوتر و پاي MATLAB در حال تست کردن و مقاله خوندن و گزارش نوشتن. راهش اينه؟ يا من آخر ترم شده بريدم. نمي‌دونم. از عيد خونه نرفتم و از اين جنگل آسفالت خسته شدم.
اين ترم تموم بشه کارم سبکتر مي‌شه مي‌رم سراغ کار و براي خودم سرگرمي‌هاي جديدي درست مي‌کنم، اينجوري نمي‌شه!

Friday, June 01, 2007

مکالمه

خواهره: فلانی هم دختره خوبيه ها! به هم می‌خورين و...
برادره: ناخن‌گيرت کجاست؟

Sunday, May 20, 2007

تصاوير

مدتيه تصاويري مي‌بينم که نه‌تنها اصلا زيبا نيست بلکه کاملا سياهه و مهوع. تصاويري از اين شهر و اين حکومت. اين تصاوير با چند ويدئوي وحشت‌ناکي شروع شد که از گرفتن دخترها به جرم لباس و پوشش توي اينترنت پخش شد. بعد از اون تصاوير مربوط به «جمع‌آوري» اشرار بود. تصاويري وحشيانه، سياه و غير انساني. آخرين مورد هم ويدئوي بيرون انداختن يکي از بچه‌هاي انجمن از دانشگاست.
گزارش ماجرا در خبرنامه‌ي اميرکبير + ويدئو در گوگل + خبر در بالاترين.

پسره رو قبلا زياد ديده بودم، باخودم مي‌گفتم اين چه دلي داره که هميشه توي تجمعات هست، اين‌ام نتيجه‌اش و من‌و مايي که فقط تماشاچي هستيم. حداقل در مورد بچه‌هاي ارشد و تحصيلات تکميلي مي‌تونم بگم که بيشتر از 90درصد در ماجراهاي پلي‌تکنيک (که اين‌روزها روزمره شده) فقط تماشاچي هستند.
تصاوير تکان دهنده‌اي مي‌بينيم. آه مي‌کشيم، داغ مي‌کنيم، نهايتا با يک پيش‌بيني "قبر خودشون رو دارن مي کنن".... مي‌گذريم. هرچقدر که رژيم و حکومت مسئوله، من‌و مايي هم که با سکوتمون از کنار اين فجايع مي‌گذريم مسئوليم. می‌ترسم از روزی که به این تصاوير هم عادت کنيم...

Thursday, May 17, 2007

بدون عنوان

آره، ممنون. مقاله هرچند دير اما پيدا شد. [با کمک اينجا]

استاده بعد از کلاس مي‌پرسه، «مباحث امروز چطور بود؟ نمي‌دونم خوب جا مي‌افته يا نه.» پاسخ مي‌دم «آره، اتفاقا يک‌سري ايده‌هايي دارم که حالا تست مي‌کنم خبرشو به‌تون مي دم» واقعيت اينه که بايد مي‌گفتم «شرمنده استاد، اکثر وقت مشغول آناليز نيمرخه دختر رديف جلو سمت راست بودم. به‌جز لب‌هاي باريک‌اش، واقعا زيبا بود. مخصوصا ابروهاش.»

بعداز ظهري با سيامک رفتيم سينما، «صحنه‌ي جرم، ورود ممنوع» برخلاف انتظار، فيلم قشنگي بود. اگر بدنبال فيلمي براي پرکردن وقت فراغت بعدازظهرتان هستيد توصيه مي‌شود.

حالا از شوخي گذشته، يک‌سري شبيه‌سازي کردم که شنبه به استاده نشون مي‌دم.

Thursday, May 10, 2007

درجستجوي مقاله

کسي مي‌تونه اين مقاله‌ي IEEE رو برام پيدا کنه؟

P. Strumillo, J. Ruta, "Poincare mapping for detecting abnormal dynamics of cardiac repolarization", IEEE Engineering in Medicine and Biology Magazine, vol. 21, no. 1, pp. 62–65, 2002.

.آدرس ايميل‌ام توی پروفايل‌ام هست

!جمع‌بندي: لعنتي دقيقا همون روزي که نياز دارم يوزر/پس ه اکسپاير شد

Sunday, May 06, 2007

مصلاي کتاب

چهارساعتي رو امروز در نمايشگاه کتاب گذروندم. شلوغستاني بود. چه از نظر جمعيت چه از نظر چيدمان و فضا. از نظر بالا پايين رفتن و پيچيدن فضا و سالن‌ها فقط با دانشکده‌‌ام، مهندسي‌پزشکي پلي تکنيک قابل مقايسه بود! ناشرهاي داخلي از قرار همه‌گي بودند و ماجراهاي تحريم حل و فصل شده‌بود، حداقل اون‌هايي که من مي‌شناختم و دنبال کتاب‌هاشون بودم مثل نيلوفر و مرکز و ققنوس و اميرکبير ... حاضر بودند. شوهر خواهره توي يک پنل جنبي سخنراني داشت که اونم رفتم، دستي براش تکون دادم و نيم‌ساعتي استراحت کردم. بخش لاتين هم رفتم. زمينه‌اي که دنبالش بودم، يعني neuro-computation چيز خاصي پيدا نکردم، يا کتابهاي خوبو قبلا برده بودند يا اينکه همين بود که بود. حدس مي‌زنم ارزونترين کتاب لاتيني که بشه خريدو من به قيمت 2500 تومن خريدم. قيمت کتاب‌هاي Prentice-Hall هند واقعا رويايي بود. البته اونم اکثر کتاب‌هاي خوبش تموم شده بود. خلاصه که «اعترافات» ژان‌ژاک روسو، «تيرهاي سقف را بالا بگذاريد» سلينجر و «ويران مي‌آيي» حسين سناپور منتظرند که توسط من خوانده‌شوند! اگر خواستيد بريد توصيه مي‌کنم بايکي بريد که قبلا رفته باشه، تا بتونيد از وقتتون استفاده‌ي بهينه بکنيد. ضمن اينکه فردا زمان خريد سازمان‌هاست و هرچيز بدربخوري مونده باشه جاروخواهد شد و شما ديرجنبيده‌ايد!

Friday, May 04, 2007

Monday, April 30, 2007

Anything different is good

جمعه شب بود، يکي از اعضاي شبکه‌ي خوابگاه براي مدت کوتاهي تعداد زيادي فيلم share کرده‌بود. فيلم Groundhog Day رو روي سيستم‌اش ديدم. اسمشو نشنيده‌بودم و فکر نمي‌کردم ارزش ديدن داشته باشه. سرچي توي IMDB زدم و ديدم امتياز خيلي خوب 8 از 10 رو داره. پس نشستم پاش. 20 دقيقه‌ي اول فيلم زياد جذاب نبود. اما از وقتي ماجراي اصلي داستان شروع شد فوق‌العاده بود. وقتي فيلم تموم شد هم کلي خنديده‌بودم و هم با احساس رضايت کامل از پاي کامپيوتر بلند شدم. سوژه‌ي اصلي فيلم حلقه‌ي زماني، Time Loop هست. يک روز به صورت مکرر تکرار مي‌شه. هر روز همان ديروزه و تنها کسي که خبر داره تو هستي. تو توي امروز گير کردي، هر لحظه و هر ثانيه‌شو کاملا حفظ شدي اما براي ديگران اينگونه نيست. فقط يک روز فرصت داري با کسي آشنا بشي و اگر بيافته به فردا بايد دوباره همه چيو از صفر شروع کني. اين مضمون علاوه بر اينکه باعث شده فضاي کميکي براي قهرمان فيلم بوجود بياد، در عين حال فضاي رعب آوري هم هست. هر روز همان ديروز. همه‌چيز تکراري.
فيلم نهايتا پايان خوشي داره و روند خوبيهم طي مي کنه. قهرمان فيلم که همه‌چيز، هر ثانيه‌اش رو در تنها روزي که درش زندگي مي کنه کاملا حفظ شده ابتدا به سمت شر کشيده مي‌شه. يعني با علم اينکه هرکاري که بکنه، حتي اگر بميره بازهم فردا بر ميگرده سرجاي قبلش، شروع مي کنه به دزدي، خوشگذروني و خانوم بازي. اما اين روند به نتيجه‌اي نمي‌رسه، حالي نمي ده. نتيجه اينکه قهرمان کشيده مي‌شه به اون سمت، يعني از قدرت پيش بيني‌اش استفاده مي‌کنه براي کمک به شهر، نجات بچه‌اي که از درخت مي‌افته، کمک به کسي که غذا توي گلوش گير کرده و ...
من از اين تغيير روند دفاع مي‌کنم، هرچند شر لذت بخشه، اما گذراست در مقابل لذت خير موندني تر و شيرين تره.
القصه که ديدن اين فيلم توصيه مي‌شود.

Tuesday, April 24, 2007

بازی آرزو

مشت ممد دعوتم کرده به بازي آرزوها. زياد توي بلاگستان نديدم بازي‌اش گرفته باشه. اما همينکه باعث مي‌شه بهانه‌اي براي به‌روز کردن وبلاگ‌ها بدست بده خودش غنيمتي است!
تعريفي که از آرزو توي ذهنم دارم به معني يه چيز دست‌نيافتني است. يه چيز خيلي دور، زيبا و خواستني. و وقتي به چيزهايي فکر مي‌کنم که دلم مي‌خواد داشته باشم يه مشت چيز شدني رو مي‌بينم. يا شايدم درست‌تر باشه بگم که هنوز اونقدر پررو و بچه هستم که آرزوها و خواسته‌هامو دست‌يافتني مي‌بينم. چيزايي مثل
- داشتن بدني عضلاني و سالم
- گشتن در دنيا و مافي‌ها
- تحصيل تا رسيدن به مرتبه‌ي استاد کاملي

آره، هنوزم اونقدر پررو و بچه هستم که اينا رو شدني مي‌بينم.
مسلما موارد جزئي تر ديگه‌اي هم هست که دلم مي‌خواد داشته باشم اما حال نوشتنشو ندارم. مدت‌هاست که ديگه رغبتي به شخصي و جزئي نوشتن توي وبلاگ ندارم همچنين هم رغبتي به خوندن نوشته‌هاي شخصي و جزئي ديگران. مسلما چيزهايي در من با يکي دو سال پيش تغيير کرده. زماني که بي‌کار تر بودم. بيشتر در وب مي‌چرخيدم، حساس‌تر هم بودم. اما الآن نه، بيشتر سرم با درس و مشقام گرمه و پوستم هم کلفت تره و البته به همون اندازه هم تنها.
اگر کسي از خواننده‌هاي اينجا مايله در اين بازي شرکت کنه، خوشحال مي‌شم آرزوهاشو بخونم. مطمئن باشيد من بوسيله‌ي فيد ريدرهايي که دارم وبلاگ همه‌ي رفقا [لينک‌هاي سمت راست و حتي بيشتر] رو مي‌خونم.

Monday, April 16, 2007

چرنديات بحث انگيز

به لطف و ميمنت شبکه‌ي خوابگاه هم سي‌صد رو ديدم و هم اخراجي‌ها. هردو، فيلم‌هاي جلف و مسخره‌اي هستند که صرفا به دليل موضوعات جانبي همچون به کار رفتن اسم خشايارشاه و يا داشتن کارگرداني جنجالي صروصدا به پا کرده‌اند.
سي‌صد فيلمي‌است در حد يک بازي کامپيوتري براي گروه سني الف و ب. يک هجويه مسخره. واقعا برام جاي سواله که سازندگان اين فيلم با چه عقلي خشايارشاه رو شبيه يک دورگه‌ي دو جنسيتي بدون هيچ پشم و پيلي تصور کردند؟ واقعا چه اصراري بوده که روي سپاه دشمن اسم سپاه پرشيا گذاشته بشه؟ اگر فيلم ادعايي درمورد اسامي تاريخي و (مثلا) مستند بودن نداشت حرفي نبود؛ مي‌شد در حد يک فيلم سرگرم کننده‌ي متوسط ديد‌اش اما تاکيد بر روي عنوان پرشيا و اسپارتا و خشايارشاه، واقعا ديدن فيلم رو براي يک ايراني سخت مي‌کنه و حرصشو در مي‌ياره.
300 the movie

اخراجي‌ها هم يک مشت شوخي و جوک سطح پايينه که حداکثر مي‌تونه عامه‌ي مردم رو بخندونه. شوخي‌هاش نهايتا در حد اس‌ام‌اس‌هاي متداوله و ظرافت خاصي نداره که به ياد بمونه. صحنه‌هاي جنگي‌اش هم چيزي جديد نداره و سال‌هاي قبل نمونه‌هاي خيلي بهترش ساخته شده. کلا فيلم متوسطي است که به صرف شوخي‌هاي متهورانه‌اش (در مقايسه با فضاي سينما و تلوزيون ايران) مشابه مارمولک تونسته تماشاچي‌هاي عامي رو جلب کنه. همين و نه بيشتر.

Thursday, April 12, 2007

يک شعر

بي‌باورم
که چه نقشي مي‌پرورند
آدميان زودگذر
چه مشتاق
از هيچ پوچي مي‌آفرينند
از پوچ افتخار
چه ساده
از ديگري خدايي مي‌سازند
يا برده‌اي
چه لايه‌لايه‌اي مي‌تنند از اجبار
و غرقه‌اند در اين اجبار
چه سخت مي‌غلتند با لطافت زندگي
چه غمين‌اند
جه پايبند
چه ساده مي‌آزارند و مي‌رنجند
چه بي‌باورند به آنچه هست
اميدوار به آن که نيست

گاهي اين ميان
کسي را مي‌بينم
خوش‌دل
بي‌نياز از حيرت
نا توان از تملق
ساده و بي‌پرده
آزاده و عاشق
خنده‌رو
دلنشين

بي‌اختيار
دلم مي‌سوزد
به حال ديگراني
که مچاله ميان اين آب روان
پا به لجن گرفتار مانده‌اند

ماندانا محيط / مجله‌ي هفت ش. 35/ ص. 88

Monday, April 02, 2007

Addendum 4 Cyrus

ديگه به مرزفروپاشي رسيده‌بودم، منتظر پاسخ چندتا ايميل اما خبري نيست. از همه مهمتر منتظر پاسخ اين کنفرانس لعنتي که قرار بود حداکثر تا 31 مارچ جواب پذيرش مقاله رو بدن ولي خبري نشده، هي صبر کردم، گفتم اونا از ما عقب‌ترن، با اينکه اينجا اول آوريله ولي اونجا هنوز مارچه و ... خلاصه کلي انتظار بيهوده، تا اينکه بالاخره به ذهنم رسيد برم يک سري به trash جي‌ميل بزنم، بله اونجا بود، پاسخ اونجا بود و اون‌هم خوشبختانه پاسخ پذيرفته شدن مقاله.
دو چيز در زندگي است که هيچگاه از آن گريزي نيست و همواره روي اعصاب است، يکی ايميلي که اشتباها به‌عنوان spam تشخيص داده مي‌شود و دوم اسپمي که سر از inbox در مي‌آورد. آرزومندم در سال جديد از هردوي اينها در امان باشيد. اگر کوروش زنده بود حتما اين دو تارو به اون سه آفت معروف‌اش (دروغ و دشمن و خشک‌سالي) اضافه مي‌کرد!

Saturday, March 31, 2007

my WWW

Wasting*, Wanking, Watching**

* time
** movies

Monday, March 26, 2007

Paradise Now

در فيلم فوق‌الذکر، سکانسي هست که يکي از قهرمان‌هاي داستان که قراره با يک حمله‌ي انتحاري خودشو بترکونه با يک ضعيفه بحث مي‌کنه. قهرمان مي‌گه که با اين کارش به بهشت مي‌ره و ضعيفه در حاليکه با ضربه‌اي سر ِ قهرمان رو مورد نوازش قرار مي‌ده مي‌گه که بهشت وجود نداره، بهشت فقط توي سر تو هست (نقل به مضمون) چند ديالوگ بعدتر قهرمان به ضعيفه مي‌گه:
«ترجيح مي‌دم همون بهشت توي سرمو باور کنم تا توي اين جهنم زندگي کنم»
خوب، اين جمله معرکه است! يک جمله‌ي جهانشموله. نه تنها شامل حال فلسطيني‌ها و استشهاديون مي‌شه بلکه زبون حال خيلي از مذهبي‌هاست. کساني که از جهنمي که اطرافشون وجود داره به بهشتي خيالي پناه مي‌برن. علاوه براون گاهي اوقات دنيا اونقدر زشت و جهنمي مي‌شه که آدم ترجيح مي‌ده شخصا چنين بهشتي رو خلق کنه.
الجنة ‌الآن (Paradise Now) فيلم زيبايي است. برنده‌ي Golden Globe 2005 که توصيه مي‌کنم ببينيد.

Sunday, March 25, 2007

تعطيلات

چه کنم؟ فیلم ببینم؟ دیگه چقدر فیلم؟ اونم لعنتی همه‌اش فیلم‌های خوب. همین دیشب بود که «آخرین تانگو در پاریس» رو دیدم. هنوز از فضاش در نیومدم تا بخوام فیلم جدید ببینم. این چند روزه جز روزهایی که به مهمونی و عروسی گذشت بقیه‌اشو فیلم دیدم و الآن دیگه حوصله‌ی فیلم دیدن هم ندارم...
خواهرکوچیکه هم رفت خونه‌ی خودش. حالا فقط من موندم توی خونه. شدم پسرگل مامان و بابا که با هم‌دیگه می‌ریم مهمونی. سوژه‌ی دعاهای خیر خانواده، ایشالله دامادی آقا... .
باز تعطیلی شد و ملال و بیکاری. برای اینکه از عذاب وجدان درس خوندم چیزی کم نذارم کلی هم جزوه و مقاله با خودم آوردم که هنوز حتی از توی ساکم در نیاوردم.
می‌دونم حوصله‌شو ندارم اما خیلی دلم می‌خواد یک کتاب خوب بخونم، کسی پیشنهاد خوبی نداره؟ راستی صحبت کتاب شد؛ سری به اینجا بزنید، جالبه. من هم عضوم.

Friday, March 16, 2007

خانه

هستم در اتاق خودم. در اتاقي که قبلا زياد بودم، هر روز و ساعات متمادي و در سه ماه گذشته اصلا نبودم. بارون مي‌باره، زياد، در شهري که در سه ماه گذشته اصلا در اون نبودم. شهر ظاهرا فرق‌هايي کرده. ميدون‌ها در حال تحولند. ميدون راهنمايي نماد دار شده. سعد آباد در حال نماد دار شدنه و ميدون ضد هم صاف شده. سر چهارراه‌ها موانع سرعت‌گير سفيدي گذاشتن و بعضي از خيابون‌ها هم lane ها .... اما بازهم همون مشهده که بود و هست. شهر مسطح و بزرگي پر از دهاتي. مثل من و خانوادم. جمله‌ي چندان مربوطي نگفتم اما چي مي‌توني بگي وقتي ناراحت باشي از درگيري‌هاي خانوادگي.

از اين سبک اعتراض خوشم اومد. 300 the movie

کسي که کامنت آخري مطلب قبلي رو گذاشته يادش رفته اسم خودشو بنويسه. لطفا!

Monday, March 12, 2007

ICE B0Y

پسر يخي. پسر سرد. يخ پسر. به نظرم اين اسم خيلي براي من مناسبتره تا اسم مسخره‌ي پسرشجاع.
بعد از سه چهار سال وبلاگ نويسي به خودشناسي رسيدن كمي ديره اما فاجعه نيست.

ضمنا دقت شود كه به دليل موجود نبودن دامين، O در iceb0y، صفر، 0 ، مي‌باشد!

Tuesday, March 06, 2007

همه امروز پكريم

استاده وسط تدريس مي‌ره مي‌شينه روي صندلي‌ش و مي‌گه:
- همه امروز پكريم.
اول فكر مي‌كنم مي‌خواد از جو كلاس گله كنه و دوباره شكايت كنه كه چرا كلاسو گذاشتن سرظهر بعد از ناهار. تا مي‌خوام نيشمو باز كنم، مي‌فهمم كه چي‌ميخواد بگه. يكي از دانشجويان استاد مربوطه كه ازقضا استاد خودم‌ام هم هست، دو هفته بعد از دفاع از پايان‌نامه‌‌ي ارشدش، مرده. همين امروز. صبح از خواب بيدار نشده. دانشجوي خوب و مودبي بوده. احتمالا مرده چون زيادي تلاش كرده و روي خودش فشار آورده، علاوه بر دفاع، دغدغه‌ي آزمون دكتري هم مزيد برعلت بوده. اينارو استاد مربوطه مي‌گه.

Saturday, February 03, 2007

خوب و بد

هفته‌اي که گذشت هم خوب بود و هم بد.
خوب1. آش‌پزي. يک قرمز پلوي خوب پختم. با اينکه اولين کته‌اي بود که مي‌پختم اما خوب در اومد. رنگ و روغن و نمک اش به‌اندازه شد و نه سفت شد و نه خمير. چندتايي هم خوراک خوب قارچ پختم. تدارکات مورد نياز براي خوراک‌ها رو در خوب2 تعريف مي‌کنم چه‌جوري به دستم رسيد. دوتا خوراک قارچ و تخم‌مرغ و يک خوراک قارچ و سوسيس پختم در حد تيم ملي. آش‌پزي استعدادي در من بود که به دنبال موقعيتي براي شکوفا شدن مي‌گشت!

بد1. تنهايي. از 5هم اتاقي موجود سه‌نفر تشريف بردند خونه. يک نفر ديگه هم که فداي شرکت. نبود و اگر بود هم فرقي با نبودنش نداشت. روز عاشورا ديگه اساسي بريدم. خوابگاه خالي و بي‌کار و بي‌حوصله. حوصله‌ي پخت و پز نداشتم زدم بيرون ساندويجي چيزي پيداکنم اما همه جا بسته بود. از بقالي خوابگاه يک الويه سرد خريدم و خوردم. خوشبختانه بچه‌ي با مرام اتاق بغلي يک سري غذاي نذري (پلو قيمه‌ي گرم) رسوند که خيلي فاز داد و از افتادن به چاه افسردگي مطلق نجاتم داد.

خوب2. چهارشنبه با ف رفتيم به تهران گردي. هديه‌اي تولدي گرفتم در حد تيم واليبال ايتاليا دهه‌ي نود! يک جعبه‌ي بزرگ مملو از قارچ، فلفل دلمه‌ي قرمز. گوجه‌فرنگي، سبزي خوردن و سبزي سوپ. بعد از گرفتن هديه رفتيم دو تا هات‌داگ از بوف گرفتيم و راهي پارک نياوران شديم. گوشه‌اي از پارک زير يک درخت کاج بزرگ نشستيم و درحاليکه برف مي‌باريد ساندويج خورديم، به سکوت گوش داديم و به برفي نگاه کرديم که با شروع خوردن ما شروع شد و با اتمام‌اش هم تموم شد. بعد از اون‌هم سري زديم به کاخ صاحب‌قرانيه از کاخ‌هاي شاهان قاجار و پهلوي. ديدن کاخ زيبا و شيک و جمع‌جور حس خوبي در حد کوکتل کوچيک و خوشمزه‌ي بوف در من ايجاد کرديم. بعد از اون‌هم Lisa Miskovsky گوش داديم و رونديم تا برسيم به خوابگاه خالي.

بد2. بي‌حوصله بودم. يک سري مشق و تکليف داشتم (هنوزم دارم!) که بايد آماده مي کردم اما هيچ رغبتي و حوصله‌اي براي انجام‌اش نداشتم و ندارم. همين انجام ندادن کارها در عين بي‌کاري اذيتم مي‌کرد. از آماده‌کردن تکليف و پروژه بعد از امتحان مزخرفتر فقط تکليف و پروژه بعد از امتحانه و بس!

تا يادم نرفته، ترانه‌ي Lady Stardust آخرش مي‌گه:


And I don't need no superheroes,
I don't care for gods with wings,
I hear teardrops on the pavement when Lady Stardust sings .oh
Lady stardust sing..lady stardust sing.

Saturday, January 27, 2007

پی‌نوشت2

نيم‌ساعت بعد از اينکه پي‌نوشت1 رو نوشتم، «ع» از اتاق بغلي اومد با 5تا کلاه بوقي که با روزنامه درست کرده‌بود، به مسخره‌بازي که اينا فروشيه و من‌و «م» به‌اش مي‌خنديدم که ماجراچيه؟ بعد از اون «پ» اومدش با يک کيک تولد بزرگ به همراه دو عدد شمع اعداد دو و چهار! بعله، رفقا حسابي سورپريز نمودند و مراسمي داشتيم! تولد تولد و کمي قر و ادا اطوار و فوت کردن و با موبايل عکس و فيلم گرفتن ...

آش‌پزي

قاطي‌کن-سرخ‌کن-رب‌بزن يا بيلعکس رب‌بزن-سرخ‌کن-قاطي‌کن. فرمول اصلي غذا پختن در يک خوابگاه پسرانه است. هستند کساني که حوصله و هنرشو دارند و برنج و يا ماکاروني دم مي‌کنند، اما غذاي غالب همون سرخ‌کن و قاطي کنه. فرمول اصلي چنين غذاهايي شامل تخم‌مرغ، نوعي کنسرو (هرکنسروي، ماهي تن، عدسي، لوبيا و...) و درصورت حوصله‌دار بودن پزنده کمي پيازه که قبل از همه سرخ مي‌شه و درنتيحه بيشتر از همه هم مي‌سوزه.
من تا به‌حال ترکيب سوسيس و تخم مرغ، همبرگر و تخم مرغ، عدسي و تخم مرغ، ماهي تن و تخم مرغ و تخم مرغ خالي رو تست کردم. حالا فرصتي پيش اومده که بقيه ترکيبات رو هم تست کنم. چراکه تعطيلات بين ترمه و تهران موندم. چراش بماند. نه نماند. راستيت‌اش حوصله رفتن و برگشتن رو ندارم. 20-30 ساعت قطار سواري کنم که مي‌خوام چند روزي خانواده رو ببينم؟ نمي‌ارزه. ضمن اينکه در 25 سال گذشته به اندازه‌ي کافي خانواده رو ديدم و همچنين سه‌هفته‌ي تعطيلي نوروز هم فرصت کافي براي ديدن همه هست. پس ترجيح دادم که تعطيلات رو خوابگاه بمونم و به پختن غذاهاي ترکيباتي بگذرونم. در اين بين اگه حوصله شد يکي دو تا سمينار و مقاله‌اي که دست دارم رو هم پيش ببرم. القصه اگر ايده‌اي در پختن غذاهاي SSF: Single Session Foods (غذاهايي که با يک‌بار پاي گاز رفتن آماده مي‌شوند.) داريد و يا غذاهاي کنسروي خوبي مي‌شناسيد (به‌جز سوپ‌هاي قارچ و جو و مرغ و کنسروهاي مرغ و ماهي و الويه و قرمه سبزي که تست شده‌اند) از ايده‌هاي شما استقبال ويژه مي‌گردد!

پی‌نوشت: می‌خواستم تولدمو به خودم تبريک بگم اما يادم رفت!

Saturday, January 20, 2007

بدون عنوان

باز رسيديم به شب امتحان درسي که علاقه‌اي به خوندنش ندارم. در طول ترم مي‌گفتم عجب اشتباهي کردم اين درسو برداشتم. امشب به اين نتيجه رسيدم که عجب گُهي خوردم اين درسو برداشتم. با وجود اين همه درس جالب... هي!

حالا که دارم به‌روز مي‌کنم چندتا لينک مفيد بدم استفاده ببريد!

- Why I don’t believe in god: يک متن انگليسي ساده و به زباني ساده. علاوه بر خود متن چيزي که براي من جالبه اينه که متن توسط يک بلاگر 16 ساله اون‌هم دختر نوشته شده! مي‌توني يک دختر ايراني اون‌هم 16 ساله رو تصور کني که به اين فصاحت بگه: Why I don’t believe in god!؟

- FLV Online Converter: سايتي که ويدئوهای فلش رو به فرمت‌هايي مثل AVI و يا حتي 3gp تبديل مي‌کنه. کاربری عمده‌اش براي سايت youtube ه. مخصوصا الآن که اين سايت فــيــلتر شده. فرض کنيد به يک لينک ويدئو در youtube (مثلا در بالاترين) برخورديد. لينک رو به اين سايت بفرستيد و منتظر دانلودش بشين.

- داستان دخترِ باتوم خور. اين داستان بيشتر از اون جهت برام جالب بود که به روايت «يک خوابگاهي» است!

- بلیت‌های بیست و پنجمین جشنواره فیلم فجر از سوم بهمن ماه پیش فروش می‌شود.

Friday, January 12, 2007

به سرعت زمان

به سرعت برق و باد، به سرعت زمان، پنج ماه گذشت و از فردا امتحانا شروع مي‌شه.

نوشتنم نمي‌آيد.

Tuesday, January 02, 2007

ما

خوابمان گرفته‌ است و آپديتمان نمي‌آيد. از طرفي ساعت هنوز نه و نيم هم نشده‌است، ليکن ما چون دوغ خورده‌ايم و برنج و قزل‌آلا، خيلي خوابمان مي‌آيد. کتاب‌ها و جزوات ِ دي‌اس‌پي را اطرافمان پراکنده‌کرده‌ايم و خميازه‌هاي ممتد مي‌کشيم. خبر زياد است و گرفتاري فراوان، اما نوشتني چه؟ نمي‌دانيم که آيا هرخبري گفتني است و هر ماجرايي نوشتني يا خير؟ ليکن اين را نيک مي‌دانيم که درسمان را بايد خوب بخوانيم. اين را هميشه نيک مي‌دانسته‌ايم. اما افسوس که هميشه نيک بدان عمل نکرده‌ايم و افسوس زياد خورده‌ايم. ديروز به دوستي مي‌گفتيم که ديگر دغدغه‌ي ثبت زندگي در ما افول کرده‌است، راست‌اش را بخواهيد، بيشتر از آن‌که افول کرده‌باشد، ما تنبلي مي‌کنيم. تن به نوشتن نمي‌دهيم و لحظات مي‌گذرند و ثبت نمي‌شوند. الآن هم که شکمان باد کرده‌است و چوب طمع‌مان به يک ليوان دوغ اضافه را که دور نريختيم، مي‌خوريم. حالا که کمي نوشتيم و مجبور شديم اندکي بيانديشيم سرحال آمديم. برويم لَختي درس بخوانيم.