Monday, April 30, 2007

Anything different is good

جمعه شب بود، يکي از اعضاي شبکه‌ي خوابگاه براي مدت کوتاهي تعداد زيادي فيلم share کرده‌بود. فيلم Groundhog Day رو روي سيستم‌اش ديدم. اسمشو نشنيده‌بودم و فکر نمي‌کردم ارزش ديدن داشته باشه. سرچي توي IMDB زدم و ديدم امتياز خيلي خوب 8 از 10 رو داره. پس نشستم پاش. 20 دقيقه‌ي اول فيلم زياد جذاب نبود. اما از وقتي ماجراي اصلي داستان شروع شد فوق‌العاده بود. وقتي فيلم تموم شد هم کلي خنديده‌بودم و هم با احساس رضايت کامل از پاي کامپيوتر بلند شدم. سوژه‌ي اصلي فيلم حلقه‌ي زماني، Time Loop هست. يک روز به صورت مکرر تکرار مي‌شه. هر روز همان ديروزه و تنها کسي که خبر داره تو هستي. تو توي امروز گير کردي، هر لحظه و هر ثانيه‌شو کاملا حفظ شدي اما براي ديگران اينگونه نيست. فقط يک روز فرصت داري با کسي آشنا بشي و اگر بيافته به فردا بايد دوباره همه چيو از صفر شروع کني. اين مضمون علاوه بر اينکه باعث شده فضاي کميکي براي قهرمان فيلم بوجود بياد، در عين حال فضاي رعب آوري هم هست. هر روز همان ديروز. همه‌چيز تکراري.
فيلم نهايتا پايان خوشي داره و روند خوبيهم طي مي کنه. قهرمان فيلم که همه‌چيز، هر ثانيه‌اش رو در تنها روزي که درش زندگي مي کنه کاملا حفظ شده ابتدا به سمت شر کشيده مي‌شه. يعني با علم اينکه هرکاري که بکنه، حتي اگر بميره بازهم فردا بر ميگرده سرجاي قبلش، شروع مي کنه به دزدي، خوشگذروني و خانوم بازي. اما اين روند به نتيجه‌اي نمي‌رسه، حالي نمي ده. نتيجه اينکه قهرمان کشيده مي‌شه به اون سمت، يعني از قدرت پيش بيني‌اش استفاده مي‌کنه براي کمک به شهر، نجات بچه‌اي که از درخت مي‌افته، کمک به کسي که غذا توي گلوش گير کرده و ...
من از اين تغيير روند دفاع مي‌کنم، هرچند شر لذت بخشه، اما گذراست در مقابل لذت خير موندني تر و شيرين تره.
القصه که ديدن اين فيلم توصيه مي‌شود.

Tuesday, April 24, 2007

بازی آرزو

مشت ممد دعوتم کرده به بازي آرزوها. زياد توي بلاگستان نديدم بازي‌اش گرفته باشه. اما همينکه باعث مي‌شه بهانه‌اي براي به‌روز کردن وبلاگ‌ها بدست بده خودش غنيمتي است!
تعريفي که از آرزو توي ذهنم دارم به معني يه چيز دست‌نيافتني است. يه چيز خيلي دور، زيبا و خواستني. و وقتي به چيزهايي فکر مي‌کنم که دلم مي‌خواد داشته باشم يه مشت چيز شدني رو مي‌بينم. يا شايدم درست‌تر باشه بگم که هنوز اونقدر پررو و بچه هستم که آرزوها و خواسته‌هامو دست‌يافتني مي‌بينم. چيزايي مثل
- داشتن بدني عضلاني و سالم
- گشتن در دنيا و مافي‌ها
- تحصيل تا رسيدن به مرتبه‌ي استاد کاملي

آره، هنوزم اونقدر پررو و بچه هستم که اينا رو شدني مي‌بينم.
مسلما موارد جزئي تر ديگه‌اي هم هست که دلم مي‌خواد داشته باشم اما حال نوشتنشو ندارم. مدت‌هاست که ديگه رغبتي به شخصي و جزئي نوشتن توي وبلاگ ندارم همچنين هم رغبتي به خوندن نوشته‌هاي شخصي و جزئي ديگران. مسلما چيزهايي در من با يکي دو سال پيش تغيير کرده. زماني که بي‌کار تر بودم. بيشتر در وب مي‌چرخيدم، حساس‌تر هم بودم. اما الآن نه، بيشتر سرم با درس و مشقام گرمه و پوستم هم کلفت تره و البته به همون اندازه هم تنها.
اگر کسي از خواننده‌هاي اينجا مايله در اين بازي شرکت کنه، خوشحال مي‌شم آرزوهاشو بخونم. مطمئن باشيد من بوسيله‌ي فيد ريدرهايي که دارم وبلاگ همه‌ي رفقا [لينک‌هاي سمت راست و حتي بيشتر] رو مي‌خونم.

Monday, April 16, 2007

چرنديات بحث انگيز

به لطف و ميمنت شبکه‌ي خوابگاه هم سي‌صد رو ديدم و هم اخراجي‌ها. هردو، فيلم‌هاي جلف و مسخره‌اي هستند که صرفا به دليل موضوعات جانبي همچون به کار رفتن اسم خشايارشاه و يا داشتن کارگرداني جنجالي صروصدا به پا کرده‌اند.
سي‌صد فيلمي‌است در حد يک بازي کامپيوتري براي گروه سني الف و ب. يک هجويه مسخره. واقعا برام جاي سواله که سازندگان اين فيلم با چه عقلي خشايارشاه رو شبيه يک دورگه‌ي دو جنسيتي بدون هيچ پشم و پيلي تصور کردند؟ واقعا چه اصراري بوده که روي سپاه دشمن اسم سپاه پرشيا گذاشته بشه؟ اگر فيلم ادعايي درمورد اسامي تاريخي و (مثلا) مستند بودن نداشت حرفي نبود؛ مي‌شد در حد يک فيلم سرگرم کننده‌ي متوسط ديد‌اش اما تاکيد بر روي عنوان پرشيا و اسپارتا و خشايارشاه، واقعا ديدن فيلم رو براي يک ايراني سخت مي‌کنه و حرصشو در مي‌ياره.
300 the movie

اخراجي‌ها هم يک مشت شوخي و جوک سطح پايينه که حداکثر مي‌تونه عامه‌ي مردم رو بخندونه. شوخي‌هاش نهايتا در حد اس‌ام‌اس‌هاي متداوله و ظرافت خاصي نداره که به ياد بمونه. صحنه‌هاي جنگي‌اش هم چيزي جديد نداره و سال‌هاي قبل نمونه‌هاي خيلي بهترش ساخته شده. کلا فيلم متوسطي است که به صرف شوخي‌هاي متهورانه‌اش (در مقايسه با فضاي سينما و تلوزيون ايران) مشابه مارمولک تونسته تماشاچي‌هاي عامي رو جلب کنه. همين و نه بيشتر.

Thursday, April 12, 2007

يک شعر

بي‌باورم
که چه نقشي مي‌پرورند
آدميان زودگذر
چه مشتاق
از هيچ پوچي مي‌آفرينند
از پوچ افتخار
چه ساده
از ديگري خدايي مي‌سازند
يا برده‌اي
چه لايه‌لايه‌اي مي‌تنند از اجبار
و غرقه‌اند در اين اجبار
چه سخت مي‌غلتند با لطافت زندگي
چه غمين‌اند
جه پايبند
چه ساده مي‌آزارند و مي‌رنجند
چه بي‌باورند به آنچه هست
اميدوار به آن که نيست

گاهي اين ميان
کسي را مي‌بينم
خوش‌دل
بي‌نياز از حيرت
نا توان از تملق
ساده و بي‌پرده
آزاده و عاشق
خنده‌رو
دلنشين

بي‌اختيار
دلم مي‌سوزد
به حال ديگراني
که مچاله ميان اين آب روان
پا به لجن گرفتار مانده‌اند

ماندانا محيط / مجله‌ي هفت ش. 35/ ص. 88

Monday, April 02, 2007

Addendum 4 Cyrus

ديگه به مرزفروپاشي رسيده‌بودم، منتظر پاسخ چندتا ايميل اما خبري نيست. از همه مهمتر منتظر پاسخ اين کنفرانس لعنتي که قرار بود حداکثر تا 31 مارچ جواب پذيرش مقاله رو بدن ولي خبري نشده، هي صبر کردم، گفتم اونا از ما عقب‌ترن، با اينکه اينجا اول آوريله ولي اونجا هنوز مارچه و ... خلاصه کلي انتظار بيهوده، تا اينکه بالاخره به ذهنم رسيد برم يک سري به trash جي‌ميل بزنم، بله اونجا بود، پاسخ اونجا بود و اون‌هم خوشبختانه پاسخ پذيرفته شدن مقاله.
دو چيز در زندگي است که هيچگاه از آن گريزي نيست و همواره روي اعصاب است، يکی ايميلي که اشتباها به‌عنوان spam تشخيص داده مي‌شود و دوم اسپمي که سر از inbox در مي‌آورد. آرزومندم در سال جديد از هردوي اينها در امان باشيد. اگر کوروش زنده بود حتما اين دو تارو به اون سه آفت معروف‌اش (دروغ و دشمن و خشک‌سالي) اضافه مي‌کرد!