Monday, May 31, 2004

بين فيشهاي کتابخونه، کتابهاي با موضوع Magnetic رو جستجو مي کنم، کتابخونه هنوز باز نشده و در نتيجه کامپيوترها ي هميشه خراب کتابخونه براي جستجو در دسترس نيست. پشت به سالن دارم. يک کلاس تعطيل مي شه و دانشجوها از پشت من که رو به قفسه ي فيشها دارم مي گذرند.از بين صحبتهاي گذري يک جمله ميخکوبم مي کنه؛ .. و اين جونويه ماست که مي گذره... در مقابل گذر زمان چه سلاحي داري؟ خلع سلاح محض! از تصور آينده که به اين روزها نگاه کنم و به خودم بگم که جوونيم ضايع شده احساس خيلي بدي به م دست مي ده. لعنت به اين زمان که بدون اجازه ي ما سريع و شتابان مي گذره و ما بنده هاي محکوم اون هستيم. آيا من از جوونيم استفاده مي کنم؟ لذت مي برم؟ در آينده حسرت نخواهم خورد؟
اصلا مگر در جواني چه بايد کرد؟ جز بي فکري؟ ندانم کارهايي که در پيري حسرتشو بخوري؟

توي ماشين بودم. مي روندم و به انتظار شنيدن خوشترين صداي موسيقي همه اعصار يعني صداي اخطار گذر از سرعت صدو بيست بودم، چيزي که با توجه به ترافيک ساعت ده صبح و چراغ قرمزهاي فراوون امکان پذير نبود. يک لحظه شديدا دلم "اعتقاد" خواست. يک کامل و پر و پيمونشو. از اون مدلي که با لذت و اعتقاد نهج البلاغه و قرآن بخونه، اما دريغ ..
به هرحال اين روزها دوران تجديد نظره. همونطور که در چندماه اخير مشغول نابودسازي تمام پايه هاي انديشه و مذهبم بودم، الآن در انديشه نوسازي هستم، آرومترم و مسلط تر و البته robust تر.

تصور کن همه ي اين افکار رو به علاوه ي هزار و يک فکر و خيال ديگه در مقابل يک کتاب الکترونيک صنعتي که بايد مشخصات کلي تايرستور رو براي چهارشنبه توي کله ات فرو کني، به نظر مياد که خيلي خوش مي گذره، نه؟

Saturday, May 29, 2004

« زمان برگزاري مصاحبه، پس از انجام بررسي صلاحيت عمومي به طريق مقتضي توسط اين دانشکده به اطلاع داوطلبان خواهد رسيد. »
بعد از چهار روز بدوبدو و دربدر دنبال ويزه نامه پيک سنجش گشتن؛ همين يک جمله رو زير عنوان رشته ي مربوط به من نوشته بود!
اينهم فعلا يعني هيچي، و پا در هوا بودن تا شايد خبرمون کنن!

Friday, May 28, 2004

از چهارشنبه منتظرم تا ويژه نامه ي پيک سنجش که اسامي پذيرفته شدگان چند برابر ظرفيت بورسيه رو براي مصاحبه اعلام مي کنه گير بيارم اما تا اين لحظه که ساعت ده شب جمعه است موفق نشدم. توي سايت سنجش هم نتايج اومده که خودت مي دوني چه سايت درپيتيه اين سنجش دات اورگ، يک سوهان روح تمام عيار. اما خوشبختانه سايتش توي کشورهاي بيگانه و بلاد کفر بهتر جواب مي ده! خواهره on بود و به ش گفتم نگاه کنه که خوشبختانه تونست و کاشف به عمل اومد توي يکي از اين رشته هاي اطلاعاتي (اطلاعات الکترونيک) اسمم در اومده. هنوز هيچي در مورد شرايط پذيرش، زمان مصاحبه و حتي محل دانشگاهش نمي دونم. اما هرچي باشه در صورت پذيرش حاضرم برم. چون توي اين چندساله به اين نتيجه رسيدم که با تکليف و هدف مشخص درس خوندن خيلي بهتر از اينه که بخوني به اميد يک مدرک در حاليکه هيچ تضمين شغلي نداري. باري فعلا در بدر دنبال اين ويژه نامه ي طلسم شده ي پيک سنجشم تا ببينم چه بايد بکنم. اگه قضيه واقعا جدي باشه بايد يک فرمت حسابي (حداقل در ظاهر) خودمو بکنم.

يکي از اين موسسه هاي فيلمهاي ويديويي به نام "قرن بيست و يکم" فيلماي جديد و توپ هاليودي رو با دوبله و کيفيت و خوب و سانسور نسبتا کم عرضه کرده. من "جاسوس بازي" و"ساعات" رو گرفتم و امروز که قرار بود براي ميان ترم الکترونيک صنعتي بخونم هردوتاشو ديدم و بسيار لذت بردم. بالاخص از ساعات که قبلا اصلشو ديده بودم اما چون يک فيلم مبتني بر ديالوگ بود چندان چيزي دستگيرم نشده بود. فيلمي واقعا معرکه و تاثير گذاره. بازيهاش اونقدر معرکه و نفسگيره که آدمو حسابي مات مي کنه، مخصوصا جولين مور و مريل استريپ. شديدا توصيه مي کنم. هرچند که يک نماي خيلي معرکه به خاطر کمي برهنگي حذف شده اما بازهم ديدنيه.

Monday, May 24, 2004

همينه ديگه. وقتي يکي بگه مي خواد روابط مجازي شو محدود کنه نتيجه اش اين ميشه که اينجا دير به دير آپديت ميشه و حرفاشو توي دلش مي زنه. توي دلش با خودش مي گه "اين ياس ما هم بالاخره گل داد! با اينکه از بيخ بريده بوديمش اما اونقدر اراده داشت که بهار 83 ماهم بدون عطر ياس نباشه!"، يا مي گه "يکي ديگه روهم به جمع معتادين وبلاگ اضافه کردم! اميدوارم تا ته ِ ش، (فناء في الوبلاگ!) پيش بره!" يا "ديگه چيزي نمونده که دايي بشم! خواهره از پشت وبکم شکمو که حسابي بالا اومده نشون مي ده و ما به هيجان مي آيم و مي خنديم و براي زايماني که قراره به تنهايي توي غربت داشته باشه به ش دلداري مي ديم!" ولي همه رو توي دلش مي گه... انصافا خيلي خودمو عذاب مي دم. مثلا براي اين وبلاگ ساختم و هرروز به وبلاگش سر مي زنم و منتظرم آپديت کرده باشه اما خبري نيست و وقتي خبري نباشه افسرده مي شم! همچنين اين، که آدرسشو عوض کرده اما بازهم نمي نويسه. يا وبلاگ جمعي که ملت عضو مي شن اما مطلب نمي نويسن! وقتي ازشون مي پرسي چرا مطلب نمي نويسي، مي گه چيزي ندارم که براي ديگران هم مفيد باشه! يا مي گه مي ترسم چيزي بنويسيم که "زبان سرخ سر سبز بدهد بر باد!" خوب چي بگه آدم؟ مگه همه ي کسايي که وبلاگ مي نويسن يک فرمول رياضي و يا يک کشف جديد علمي رو مي نويسن که "براي ديگران مفيده"؟ خير، خوندن روزمرگي ها و احساسات و کشفيات شخصيه که باعث نزديکي آدمها و احساس همدلي مي شه. اونهم توي اين دنيايي که روابط محدود و محدودتر مي شه و فقط سرعت و عجله است که به چشم مي خوره. اميدوارم روزي بياد که هم من آدم بشم هم شما!

Thursday, May 20, 2004

رابطه با يک جرقه با يک سلام با يک هوس شروع مي شه. با تپش قلبها، با هيجان، محبت و دلگرمي ادامه پيدا مي کنه. دختر از پايين دست جامعه است. به دانشگاه اومده، پسرهايي رو مي بينه که بسيار به شاهزاده ي سپيد پوش توي روياهاش، به ايده آلهاش شبيهند. خوشتيپ و از خونواده اي پولدار. همين براش کافيه. پسره به سلامش جواب مي ده. باهش شوخي مي کنه و به همديگه لبخند مي زنن. مدتي از رابطه مي گذره. دختر حالا توي روياهاش مشغول شونه کردن موهاي دختر کوچولوشه، به ماه عسل و سکه هاي مهريه هم قبلا فکر کرده. پس صحبت از ازدواج مي کنه. اينجاست که پسره تازه ياد خونواده اش مي افته، تازه دختر رو مي بينه، رفتارش رو مي بينه و خونوادشو. چهرشو از پشت آرايشهاش مي بينه و با خونواده ي خودش مشورت مي کنه. جواب معلومه "نه، من و تو به هم نمي خوريم. من با مادرم صحبت کردم... " فکر مي کني چه بلايي سر دختره مياد. له ميشه. خورد ميشه. چند بار بايد شاهد اين ماجرا باشم؟ اين دفعه ي دومه و هربار دختره شديدا ضربه مي خوره. اي دختراي احمق! با دلهاي کوچيک و مغزهايي به همون اندازه کوچيک. چرا از همون اول نمي بيني؟ چرا رفتارشو و شخصيتشو نمي بيني؟ اينطور پسرا کاملا توي مشت خونوادهاشون هستن. گول قمپز در کردنشونو نخور. گول ماشين زير پا رو هم نخور. مامانه است که دستور ميده. باباهه است که پولارو مي ده.

اميدوارم فکرنکني من اينهارو ديدم چون نقش پسره رو بازي کردم. نه. از نزديک شاهد بلاهايي بودم که سر دختره اومده. خودمم از بچه هاي پايينم و براي همين براي اينجور دخترايي که فورا با ديدين اولين پسرخوتيپ خودشونو گم مي کنن خيلي دلم مي سوزه. "دختري با کفشهاي کتاني" رو يادته؟ اونم عينا همين بود. اون سکانس پاياني معرکه توي پارک رو يادته که پسره مي گفت "من با پدرم کلي صحبت کردم، زندگي اين چيزا نيست.." و دختر خوشخيالي که يک گل سفيد رو به گوشه مقنعه ش زده بود و مي پرسيد"خوشگل شدم؟" بعد هم گل رو پرپر کرد و پاش داد توي هوا ...

مي تونم اميدوار باشم که اين آخرين باريه چنين ماجرايي رو مي بينم؟ چندان خوشبين نيستم. تا وقتي که دخترها به جاي مغزشون از احساساتشون فرمان بگيرن همين آشه و همين کاسه.

توي اين زمينه ي دوستيهاي دختر- پسري توي دانشگاههاي ايران حرف خيلي دارم، سوژه اي که سرمنشاء بسياری از وبلاگها هم هست! اما فعلا همين قدر بسه.

Tuesday, May 18, 2004

اما با اين حال،
يک چيزي کمه
و من خيلي تنها هستم.

Monday, May 17, 2004

تصميم گرفتم اينترنتو محدودترش بکنم. استفاده ي محدود و کنترل شده و نه وقتو بي وقت. به طور کلي استفاده ي من از اينترنتو ميشه در سه دسته کاربري حلاصه کرد:
1. خبر
2. موسيقي و سرگرمي
3. روابط اجتماعي
و حتما حدس مي زنيد که به خاطر آخرين دسته، يعني روابط اجتماعي (؟) مجازيه که همچين تصميمي گرفتم. حساب کردن روي روابط اجتماعي اينترنتي مثل چت و وبلاگ به صورت حساب نشده و تبديل کردن اون به تنها راهِ سيراب کردن اين نياز (روابط اجتماعي) نتيجه اي جز سرخوردگي نداره. حال و دماغ حوصله ي مثالهاشو ندارم. فعلا فقط بگم که ديروز صبح به جاي اينکه طبق معمولا بعد از بيدار شدن بپرم پشت کامپيوتر و از اکانت شبانه ارتزاق کنم رفتم توي حياط و طناب زدم! اين يعني يک تحول خوب و بزرگ!

Friday, May 14, 2004

تهي/ بي انگيزه / گند / ناراحت / شکست خورده / کثيف / نااميد/ کرم خاکي...

ناتوان در گریستن.

همين.

Tuesday, May 11, 2004

خبر خاصي نيست، در تعطيلات به سر مي برم:
کولر روبراه مي کنم، ترجمه و تايپ درسي انجام مي دم، موسيقي گوش مي کنم و ... لحظاتي هم پيدا مي شه که زير باد خنک کولر در حاليکه موسيقي گوش مي کنم و متن ترجمه مو تايپ مي کنم، اونقدر احساس خوشي به م دست بده که به اين نتيجه برسم : وه! زندگي بسيار زيباست!

عرض ديگري نيست، جز اينکه "يکي از يه جا" هرچه سريعتر خودشو معرفي کنه مي خوام به ش لينک بدم!

Sunday, May 09, 2004

کنکور امسال من از نظر رواني شکست خوردم. اولين شکستو موقعي خوردم که هيچ انگيزه اي براي خوندن نداشتم و با ياس و ملال دست و پنجه نرم مي کردم و متاسفانه زماني موتورم راه افتاد که حسابي دير شده بود. شکست دوم رو هم سر جلسه خوردم، دوتا درس رو تا حدودي خونده بودم و انتظار داشتم حتما اين درسا رو خوب بزنم اما زماني که چند تا تست ِ پشت سرهمو به جواب نرسيدم کاملا خودمو باختم مخصوصا زماني که به درس کنترل رسيدم، آخرين درس بود و تمام استرس و فشاري که داشتم سرش خالي کردم و تا مي تونستم بدون فکر زدم. بچه هاي نه ترمه اي که هيچ استرسي نداشتن و با فراغ بال کنکور داده بودن اکثرشون اين درسو بالاي 40 زده بودند اما مني که مثلا کنترل خونده بودم و تست زده بودم فکر مي کني چند زدم؟ منفي هفت! تا تونستم زدم، حماقت محض! و همين درصد منفي حسابي رتبه مو خراب کرد. حالا فقط افسوس مونده و ديگر هيچ!

به صدقه سري کنفرانس برق، تا آخر هفته تعطيليم، و اين يعني اينکه من کلي وقت دارم تا تمام مشقهاي ننوشته مو کامل کنم، فقط کمي انگيزه و انرژي لازم دارم که بايد بگردم تا بيابم!

بالاخره شبانه ها رو نزدم. مامان و باباهه راضي بودن که خرجشو بدن، اما من خودم تحملشو نداشتم، زير بار چنين خرج و منتي رفتن، هرچند که دهنده هم کاملا راضي باشه براي من محال بود. پاداش سي سال گچ و تخته ي مادرمو بگيرم و خرج تنبلي و بي انگيزگي خودم بکنم؟ فعلا تنها اميدم به بورسيه هاست. وزارت اطلاعات، وزارت دفاع و سپاه! جاهايي که چندان بين بچه ها مقبوليت چنداني نداره و اميد اندکي براي پذيرشش وجود داره، ببينيم چي ميشه...

Friday, May 07, 2004

1500، از اين گندتر نميشه. خيلي زوربزنه و شانس بيارم شبانه قبولم. نخوندم و با خودم عهد کردم که موقع اومدن نتايج حسرت درس نخوندنمو نخورم، اما الآن شديدا حسرت مي خورم. دو سه تا از بچه هامون رتبه اوردن، کسايي که مي دونم از من ضعيفترن ولي مثل بچه ادم درسشونو خوندن، اما من مدام عذاب درس نخوندنو خوردم و فقط دوهفته بود که فهميدم ميشه از خوندن لذت برد اما حيف که خيلي دير بود. حالا دوتا راه دارم يا به نود درصد باقي مونده ورودي هاي 79 که امسال کنکور مي دن بپيوندم و يک ترمي رو که کاملا بيکارم، تمام و کمال بخونم تا يه جاي درست و حسابي قبول بشم، يا اينکه انتخاب رشته کنم تا يه دهکوره اي یا شبانه اي به ضور و ضرب قبول بشم. شبانه قبول بشم و همچنان زير تعهد خانواده باقي بمونم يا يکسال طولاني و کسالت آور که بايد صرف خوندن درساي تکراري بکنم جلوي روم باشه. حس پويايي و ماجراجويي ام مي گه هرجا شد برو و ساکن نباش، اما حس تعالي و غرور و استقلالم مي گه يه سال صبر کن و يه جاي درست و حسابي برو.
دو روز فرصت دارم تا تکليف دوسال آينده ام (و شايد تمام آينده ام) رو مشخص کنم. خيلي فکري ام. چه کنم؟

Thursday, May 06, 2004

داشتم با سايت کوفتي سنجش براي نتيجه هاي کنکور سر و کله مي زدم که يک جوک بامزه گفت: "مجاز به انتخاب رشته: بلي" ! خيلي خندم گرفته بود. دوهفته، اونم درحاليکه گرفتار درس و دانشکده هستي براي کنکور بخوني، مجاز هم بشي! خوبه، اگه به مامان باباهه بگم کلي بنده هاي خدا خوشحال مي شن، اگرهم بروبچ بپرسن مي تونم با کمال افتخار بگم "دوهفته خوندم و مجاز شدم!". از اين که بگذريم هرچي زور مي زنم شماره ي داوطلبي مو يادم نمياد تا بتونم رتبه مو ببينم، حدس مي زنم رتبه هه يه چيزي توي رنج دو تا سه هزار باشه(سه هزار ماکزيمم رتبه براي مجاز شدنه!)، از شش رقم شماره ي داوطلبي هم سه تاي اولشو مي دونم ***187 اما بقيه شو نه. اينجور که شنيدم شماره ي داوطلبي 0 و 9 هم نداشته، پس مي کنه 8 در 8 در 8 حالت که مي شه: 512 تا. با اين سرعت مزخرف ِ سايت سنجش که براي هربار نتيجه دادن (اگه شانس بياري) سه چهار دقيقه اي طول مي ده، مي کنه 1792 دقيقه (به طور متوسط هربار تلاش مذبوحانه رو 3.5 دقيقه گرفتم) پس ميشه حدود سي ساعت. به نظر شما کدوم يکي رو انتخاب کنم: برم سي ساعت اينترنت بخرم و شبانه روزي همه ي حالات رو امتحان کنم و يا اينکه تا فردا بعد از ظهر که کارنامه هارو مي دن صبر کنم؟!؟

Wednesday, May 05, 2004

اين موضوع که بعد از چهار سال از آخرين باري که به چشم پزشکي رفتم فقط چشم چپم کمي ضعيف شده اين نويد رو مي ده که روند ضعيف شدن چشمهام رو به توقفه. سال دوم راهنمايي بودم که ضعيف بينايي مثل آوار روي سرم خراب شد. از بازيهاي کوچه و فوتبال و گل کوچيک که خيلي هم به ش علاقه مند بودم، بريده شدم. منزوي شدم و متمايل به خوندن کتاب. اوايلي که عينکي شده بودم، شبها قبل از خواب توي رختخواب گريه مي کردم و از خدايي که اونموقع ساده انگارانه به ش اعتقاد داشتم مي خواستم صبح که از خواب بيدار مي شم چشمهام قوي شده باشه. اما اولين پرتوهاي صبحگاهي حقيقت تلخي رو به م مي گفتند، اينکه تو هنوز عينکي هستي. نمي توني فوتبال بازي کني، از استخر رفتن با سايرين لذتي نخواهي بود و محکوم به انزوا هستي.
فردا صبح يادم باشه بعد از کلاس بررسي آخرين عينکم رو هم بگيرم.

Saturday, May 01, 2004

سرم گيج مي زنه. موقع راه رفتن تلو تلو مي خورم. پنجره اتاقمو باز مي کنم و روي تخت ولو مي شم. چشمامو مي بندم. تجربه ي خيلي سريعي بود. اينو مطمئنم که بودا پيامبر نبوده، اداعاي آسماني بودن و وحي هم نداشته به همچنين کريشنا مورتي و کنفوسيوس اما فعلا حوصله مطلب پيدا کردن درموردشونو ندارم. انتظار داشتم بيشتر طول بکشه. مي خواستم خاکسترشو خوب ببينم. سرگيجه ام بايد از يک ليوان دوغي باشه که نيم ساعت پيش خوردم، فشارم افتاده. دودش زيادي سفيد بود و طعمش تلخ. هر قومي که پيامبران بيشتري داشته خيال پرداز تر بوده، مثل بني اسرائيل، که قوم کوچک و آواره اي بودند و بسيار رويا پرداز. اگر اين حالم از اولين سيگاري باشه که کشيدم پس همه کسايي که توي خيابون سيگار مي کشن بايد تلو تلو بزنن. موقع بيرون دادن دودش از بيني سوزش و داغي شو احساس مي کردم. وقتي مي خواست بقيه پولي که بابت خريدن اکانت داده بودم به م برگردونه گفتم سه نخ هم KENT بده. اين اوشو ديگه کيه، جديدا زياد ازش شنيدم، فکر کنم يه کلاهبردار ديگه مثل پائولو کوئيلو باشه. رفتم روي پشت بوم و دود کردم. بعدش هم دهنمو شستم. من درمورد عشق پارساوار چه نظري دارم بدم؟ اما نثرش قشنگ بود. از بوش بدم مياد، يه بوي آشنا و سنگين. بايد برم حموم. چندباري سعي کردم دودشو قورت بدم. داغيش توي ريه هام مي دويد و به سرفه مي انداختم. خيلي زود تموم شد. سرم گيج مي زنه.