Saturday, October 29, 2005

پرکردن ليوان

«... زندگي نيز خلاء بي‏انتهاي نوميدکننده‏ي علاج‏ناپذير خودرا در برابر ما باز مي‏کند. خلائي که مثل پرده‏اي خالي، هيچ چيز در آن وجود ندارد. ولي مردي که ايمان و فعاليت محرک اوست، از اين خلاء باکي ندارد. مي‏رود جلو، مي‏سازد خلق مي‏کند، آنگاه ديگر پرده خالي نيست، بلکه از باروري سرشار و وجودي گرانبار است.»
شورزندگي - ص 294

- هوم،.. پس تصميم گرفتي خودت ليوانو پر کني!؟
- به‏نظر مياد تنها راه همين باشه.
- حالا خر بيار و باقالي.. بخشيد... چيز... ليوانو پر کن!
- جدن! تو نيمه‏ي پر ليوانتو با چي پر کردي؟
- نصفشو که با چاي، بقيه‏شو هم با آب جوش!
- مسخره!

Thursday, October 27, 2005

« نيمه‏ي پُر ليوان» کجاست؟

هوم...؟ چرا من همه‏ي ليوان‏و خالي مي‏بينم؟

Tuesday, October 25, 2005

اگر همين الآن مي‏مردم ..

«آموختن اينکه چه‏گونه بايد رنج کشيد و شکوه نکرد، تنها درس عملي است. دانايي بزرگ اين است، درسي است که بايد آموخت. حل مشکل زندگي است.»
شورزندگي - ص 238

تازگي‏ها زياد شده با خودم بگم چه خوب و لذت‏بخش مي‏بود اگر همين الآن مي‏مردم و راحت مي‏شدم.

The Godfather Waltz

[download]

Tuesday, October 18, 2005

بلاخره تصميم گرفتم؟

نمي دونم. تصميم گرفتم و رفتم به رئيسم درخواستم رو گفتم. گفتم که مي خوام ساعات کاريم کم بشه. تا دو باشه که بعد از ظهر بتونم درس بخونم. اما هنوز تصميم نگرفتم که درس بخونم. هوم،.. بهانه شو دارم، اما آيا خواهم خوند؟ ايا دُرست خواهم خوند؟ اين تدريس آزمايشگاه و دوباره بازگشت به حال و هواي الکترونيک و محاسبه‏ي گين و باياس، هواييم کرده. رئيس گفت يا برو خونه بشين درستو بخون يا اينجا بيا کار کن! نه بابا اينجوري نگفت بنده‏ي خدا! گفت کج دار مريض حال نمي‏ده اما درهرصورت درخواستتو بنويس تا به رئيس بزرگ ارجاع بدم. من هم نشستم يک نامه‎‏ي رسمي با دلايل عديده نوشتم که از فلاني به فلاي. من فلاني به اين و آن و اون دليل که چهارميش از همه مهمتره خواستارم ساعات کاري‏ام تقليل بيابد. حالا فردا بايد ببينم رئيس بزرگ موافقت مي‏کنه يا نه. تا بعد برسیم به درس خوندن...

Thursday, October 13, 2005

اين روزها

ميخوام اينقدر آن باشم تا وقتي اکانت تموم کنم. الکي وصل باشم و با send و recieve صفر فقط موسيقي گوش بدم. چراغم روشن باشه تا بعد از مدتي با يکي گپ بزنم. ده روزي هست مي‏رم سرکار. سرکار رفتن من مصادف شد با ماه‏رمضون. ماه رمضون هم يعني گرسنگي، سردرد. بوي دهان، با شکم پر خوابيدن بعد از سحري و با شکم خالي خوابيدن قبل از افطار. صبح هفت و 45 بايد مرکز باشم و هستم. درحاليکه اگه هشت و نيم هم باشم کسي به م گير نمي ده. خودم مرض دارم و دلم ميخواد منظبط باشم، درجايي که چندان خبري از نظم و نظارت نيست. 45 دقيقه طول مي کشه تا برسم به مرکز. دو روز درهفته هم صبح آز دارم و بايد 7 مرکز باشم. اين دو روزو ماشينو از باباهه ميگيرم. مي بيني توروخدا، به خاطر چهار نفر بايد شنبه صبح ساعت هفت کلاس تشکيل بدم. «اينجا رو زياد جدي نگير، اينجا برات يک سکوي پرش باشه، پول خوبي که نمي‏دن.. به فکر تحصيلات عاليه باش» اينو مسئول اداري مرکز که مدارکمو ازم گرفته مي‏گه. ديگه برام عادي شده که حداقل هفته اي يکبار يکي يادم بندازه که ارشد قبول نشدم و بايد مي شدم و شکست خوردم. هفته‏اي يک‏بار بايد يکي اين شکست کذايي رو توي فرقم بکوبه. هر روز با خودم ميگم که بعد از افطارا رو شروع مي کنم به دوباره خوندن، اما بعد از افطار که مي شه باشکم پر مي شينم پاي کامپيوتر به DVD نيگاه کردن يا ور رفتن با جزوات آزمايشگاه تا براي تنها گروه آزمايشگاهي که جزوه ندارن و به من رسيده دستور کار بنويسم.

اگر کسي با من کاري داشت، لطفا از ايميل ( boybrave *at* gmail *dot* com) استفاده کنه. يا بره توي سايتم و به فارسي پيغامشو بفرسته. من با Messenger مشکل دارم. (شايد هم messenger با من مشکل داره!)

Monday, October 10, 2005

لطفا اگر سوتي دادم با صداي بلند نخندين*

براي جلسه‎‏ي اول بدک نبود. فقط يک سوتي عمده دادم که اونم جلسه‏ي بعد به‏شون مي‏گم و عذار خواهي مي‏کنم. آره به‏ش علاقه‏مندم. تدريس‏و تفهيم رو مي‏گم. فقط اي‏کاش مي‏شد کمي متنوع‏ترش کرد. فاصله زماني که ملت مشغول آزمايشند حوصله‏ام سر مي‏ره. اومدم مولتي‏متر رو از روي ميز بردارم ديدم چسبيده به ميز! حکايتي است اين دانشگاه‏هاي غيرانتفاعي. قطعات رو خودشون بايد بخرن. وسط کلاس مي‏رن بيرون يک خازن 100ميکروفارادي مي‏خرن و بر مي‏گردن.

* و خوشبختانه زيرجُلي خنديدند!

Sunday, October 09, 2005

FirsT

فردا قراره آزمايشگاه تدريس کنم. آزي که اولين باره در اين مرکز تدريس ميشه و هيچ جزوه‏ا‏ي نداره، اولين تجربه‏ي تدريس‏م با اولين تجربه‏ي جزوه‏ي آزمايشگاه نوشتن‏م ‏مصادف شده. خلاصه که فردا يکي از اون اولين‏هاي اساسي است. اميدوارم برق قطع بشه و کلاس تشکيل نشه!

امروز بالاخره تونستم کمي اعتماد همکاراني که قراره روي پروژه‏شون نظارت کنم رو جلب کنم. يک گيربرنامه‏نويسي رو براشون حل کردم و کمي باهشون مشورت کردم. پروژه‏اي که 90درصدش انجام شده رو بايد بهينه سازي کنم و اين يعني رفتن توي دست و پاي دو نفري که چندماهه روي پرژه کار مي کنند و فضولي کردن و سوال پرسيدن، کاري که ازش خوشم نمي‏ياد و اصلا آدمش نيستم. اما چاره چيست که «کارمند» شدم ر فت!

Wednesday, October 05, 2005

ديروز

برای روز اول چندان اميدوار کننده نبود. نه محيط رضايت‏بخش بود و نه همکاران. درهرحال برای قضاوت هنوز زوده، يک ماهی می‏رم بعد از خودم تصميم‏گيری در می‏کنم.

به‏جز سوپور سرکوچه‏مون هرکی فکرش رو بکنی ازم پرسيده که چرا کنکور رو خراب کردی، امروز دکتر «م» از اساتيد سابق‏م و رئيس جايي که کار می‏کنم، و از قرار منو به اسم و فاميل می‏شناسه می‏گه «ما به شما خيلی اميدوار بوديم چرا قبول نشدی؟» اين‏بار ديگه گريه‏ام گرفته بود. چی جواب بدم وقتی خودم هم نمی‏دونم چرا!؟

Monday, October 03, 2005

!Bonasera, Bonasera

ديدي چي شد؟ شنبه اومد و رفت و من به سينما نرفتم، کسي هم چيزي نگفت! حتي خودم هم ياد آوري نکردم. ايرادي نداره، به جاش اين چند روز مجموعه‏ي کامل «پدر خوانده» رو دوره کردم. 9 تا سي دي، زبان اصلي و بدون يک نماي سانسور شده. خيلي چسبيد. متشکرم!

خبري از تماس نيست. گفتن يک‏شنبه براي نتيجه‏ي مصاحبه باهت تماس مي گيريم. ظهر ميشه. ميرم توي رخت خواب، هروقت افسرده ميشم زياد مي‏خوابم. بعد از ظهر شده، ساعت زنگ مي‏زنه امامحل نمي‏دم و بازم مي‏خوابم. موسيقي مي‏ذارم و به مونيتور خيره مي‏شم. نخير اينها هم مارو نخواستن. مگه من چه مرگمه. با يک فيلم از کيشلوفسکي سرگرم مي‏شم و يواش يواش کار و افسردگي رو فراموش مي‏کنم. ساعت هفت بعد از ظهره که تلفن زنگ مي‏زنه.
بله. از سه‏شنبه بايد برم سرکار. ببينم چه‏می‏شود!