Wednesday, April 28, 2004

مي خواستم زيبا شوم
صبح، قبل از بيرون رفتن، صورتم را با تيغ تراشيدم
حال نمي دانم با اين لکه هاي سمج خون چه کنم

- چرا هيچ پيامبري در هند و چين نداشتيم؟
- بنا برگفته ي قرآن هرقومي پيامبري داشته است پس آنها هم حتما داشته اند وتنها باقي مي ماند بافتن و خلق تاريخي اين مساله که در چين و هند هم پيامبر داشته ايم و خوشبختانه ما علمايي داريم که تخصصشان "بافتن" است.

اگر به تو نگاه نمي کنم
اگر از تو مي گريزم
اگر فکر مي کني در مقابل تو سنگ هستم
اگر فکر مي کني نسبت به تو بي تفاوتم

به او گفتم من از خواندن کتاب "روي ماه خداوند را ببوس لذت بردم"
گفت خوشحالم که به سوي خدا بازگشتي
گفتم خيلي متاسفم که تو براي ايمانت محتاج ِ تاييد من هستي

مي دوني تصويري که من از مارمولک توي ذهنم دارم چيه؟
يک دُم کنده شده که مستقلا براي خودش وول مي خوره
و اين همون کاري ِ که ما مشهديها با فيلم مارمولک کرديم
دو روز تماشاش کرديم و بعد هم دمشو بريديم.

زندگي زيباست و من هم سعي مي کنم زيبا باشم.

پشت کامپيوتر چمباتمه زد بودم و زانو در بغل سعي مي کردم "شعر مانند" بنويسم. اکانت نداشتم و خمار بودم. تا شب هم فرصت زياد بود. ساعت چهار و نيم که از دانشکده اومده بودم خونه يه چرتکي زده بودم و درنتيجه حسابي سرحال بودم. مامانه اومد بالا و گفت "از خواهره چه خبر، ايميلي نزده؟" جواب دادم که "اکانت ندارم"... بقيه شو خودتون حدس بزنين ديگه!

Monday, April 26, 2004

دو نفر از "Pen friend" هام در مورد بي احتياتي نوشته ي قبل به م تذکر دادند و گفتند که درست نيست و بايد با ت دسته دار نوشته بشه. به چشم، ده بار از روش مي نويسم که ديگه تکرار نکنم: بي احتياطي - بي احتياطي - بي احتياطي - بي احتياطي - بي احتياطي - بي احتياطي - بي احتياطي - بي احتياطي - بي احتياطي - بي احتياطي

يکي از لذت بخشترين کارهايي که در روز ممکنه انجام بدم ثبت نام کردن بچه ها در کتابخونه فرهنگي است؛ گرفتن کپي کارت از دانشجو، ثبت کردن مشخصات در کارت ثبت نام، گرفتن پول، مهر زدن کارت، منگنه زدن... يه جور حس موفقيت در عضو گيري و رو کم کني در مقابل ساعتها بيکار و منتظر نشستن در کتابخونه است.

امروز به ذهنم رسيد يه مطلب (و به احتمال زياد توي وبلاگ جمعي) بنويسم به عنوان "عوارض بچه مثبت بودن" . اين مطلب وقتي به ذهنم رسيد که جعفر گفت حالش به هم خورده از بچه مثبت بودن من! آخه من اين ترم بيست يک واحد گرفتم بدون هيچ تخلفي، از طرفي هرگزارش و ترجمه اي که به اساتيد مي دم تايپ شده است براي همين جعفر اين جمله رو گفت و منم به ذهنم رسيد که .. . حالا سوژه باشه تا بعدا تکميلش کنم.

چهار روز ِ هفته، يعني از يکشنبه تا چهارشنبه بکوب کلاس دارم و سه روز باقي مونده رو هم بکوب تعطيلم. در نتيجه توي اين چهار روز نه چندان فرصتي براي آپديت کردن دارم و نه فرصتي براي کامنت گذاشتن. از تمام دوستان مجازيم (که اين روزا واژه ي بهتر Pen Friend رو به جاش ياد گرفتم!) به خاطر کم لطفي هايي که احيانا از من مي بينند، پيشاپيش، عذر خواهي ميکنم.

يه سوژه ي ديگه هم براي نوشتن به ذهنم رسيده که فعلا تيترشو مي دونم چيه:" تقابل شيمي و فيزيک ما آدمها" منظورم از فيزيک وجه ي بيروني و مادي ما و از شيمي خواسته هاي دروني و روياهاي ماست. اينکه ما چه مي خواهيم و چه هستيم و در انتها هم مي خوام نتيجه بگيرم که چون تفاوت ايندو از زمين تا آسمونه انسان دچار مرض خلق اسطوره ها و خدايان مي شه که فيزيک و شيمي يکساني دارند. اينم باشه تا ... بعد.

هرچند بارون اين روزها باعث مي شه توتهاي درختان نارس بريزه و از توتهاي خوب و آبداري که آفتاب خوردن خبري نباشه اما اين فايده رو داشت که بوته ي گل سرخ ما تمام شکوفه هاش باز بشه و يه زيبايي عيان کنه که غير قابل توصيفه. شيک. سرخ. زيبا و بلند بالا!

يه موضوع ديگه هم دارم. چي بود؟ يادم رفت. نه. نه .. يادم اومد. مي خواستم نوشته ي با عنوان "من کي هستم" توي وبلاگ جمعي بنويسم با اين مضمون که من ويژگي هاي رفتاري خودم رو از ديد خودم بنويسيم و از ديگران هم بخوام که قضاوت خودشون رو در مورد من بکامنتن و اين کار توسط سايرين تکرار بشه. بنظرم در صورت صداقت و شجاعت بچه ها موضوع جالبي مي شه. اينم باشه تا..

بازم چيز ميز هست ولي بهتره برم تمرين اوليه ي آز ميکروپروسسورم رو بنويسم تا شب راحت بخوابم!
(اي بچه مثبت!)

Friday, April 23, 2004

(اين پاراگراف به حال استمراري نوشته شده است، هرچند که با ماضي ساده شروع مي شود)
بازم ديشب خواب سيگار کشيدن ديدم. به طور متوسط هفته اي يه بار بايد اين خوابو ببينم. توي خواب ديشب مي خواستم يک بسته سيگارPINE از دکه ي روزنامه فروشي سرکوچه مون بخرم که سرقيمتش با فروشندهه دعوام شد. مرتيکه همينجور الکي دوسه تومن بالاي قيمت کشيد و منم سيگارو انداختم جلوش و پولمو برداشتم و به ش گفتم "با اين همه پول من مي تونم نيم کيلو ترياک و حشيش بخرم!" بعدش هم رفتم از بقالي سرکوچه مون سيگار بخرم. مغازه ش تقريبا خالي و بدون جنس بود و منم خجالت مي کشيدم که طرف منو بشناسه، مردک چپ چپ به م نگاه کرد و بعدهم گفت نداريم، منم که حسابي نااميد شده بودم بيدار شدم! ده سال ديگه که معتاد شدم و تصويرمو توي تلوزيون شطرنجي نشون دادند و گفتند چرا معتاد شدي و منهم که هيچ "رفيق ناباب"ي سيگاريم نکرده چي جواب بدم؟ تاحالا به اينجاش فکر نکرده بودم، تو فکر کرده بودي!؟

(اين پاراگراف با ماضي بعيد شروع مي شه و با حال ساده ختم ميشه)
خواهره يک لينک از مجله ي زنان برام فرستاده بود و گفته بود کتابايي که توي اون نوشته ازشون اسم برده شده رو بخريم و براش بفرستيم. اسامي کتابهايي بود که سال 82 جوايز مختلف ادبي رو برده بودند و اکثرشون هم نويسنده هاي زن داشتند. همين مساله باعث شد که من بعد از مدتها به سراغ کتابهاي چاپي برم که ذکرش در نوشته ي قبل رفت. البته کتاب "روي ماه خدا.." رو از روي علائق شخصي خودم خريدم اما سه تا کتاب ديگه هم از سفارشهاي خواهره گرفتم که الآن با "پرنده ي من" ش مشغولم. کتابي که پارسال جوايز زيادي برده و تا نيمه هاش پيش رفتم، مثل اکثر کتابهاي اين دوره زمونه يکسري نوشته هاي پراکنده با روايت اول شخصه که به صورت تدريجي ماجراي زندگي اي يا برشي از يک زندگي رو کامل ميکنه، نوشته ها گاهي اونقدر کوتاهه که مي شه اونها رو بانوشته هاي يک وبلاگ مقايسه کرد. اما متنش کاملا کار شده و فکر شده است چيزي که دروبلاگها که خاصيتي روزمره تر دارند کمتر ديده مي شه. چه کنم که هرچي مي خونم رو با وبلاگ مقايسه مي کنم. معتادش شدم ديگه! چندوقت پيش اين جمله به ذهنم رسيد و مدام با خودم تکرارش ميکردم:"وبلاگ رماني است که هيچگاه نوشتنش به پايان نمي رسد"

(بقيه پاراگرافها هم حال ساده هستند)
يکي از "pen Friend" هاي قديميم که خيلي هم به ش احترام مي ذارم يک لينک برام فرستاده بود مربوط به مصاحبه ي يک نويسنده ي زن با سايت سخن در مورد کتاب جديدش. اين لينکو بدون هيچ توضيحي فرستاده بود و من اينطوري نتيجه گرفتم که منظورش اينه کتابو( يعني "سنج و صنوبر" از "مهناز کريمي") بخونم. پس اين رو هم خريدم و يک کار بي سابقه ي ديگه کردم، يعني براي اولين بار پولي رو که مي تونستم صرف خريد 15 ساعت اکانت کنم دادم و يک کتاب خريدم!

فردا بايد برم نيروگاه ببينم بالاخره اين آقاي تقي پور رو پيدا مي کنم يا نه. هفته ي پيش که چهل دقيقه توي سرماي سر صبح، سرپا منتظرش شدم و گيرش نياوردم. حالا فردا قراري در کار نيست يکراست مي رم خود نيروگاه و کاتالوگها و فايلهارو ازش مي گيرم ببينم ميشه چيزي از توش گير آورد يا نه. ترم پيش که پروژه نداشتم با يوزرنيم و پسوردهاي دانشگاه مالزي براحتي مي تونستم مقاله از IEEE دانلود کنم (که تعداد زيادي هم براي مقاله ي درس شبکه ي عصبي گرفتم) اما اين ترم که پروژه دارم و شديدا محتاج مقالات IEEE هستم اين يوزرنيم رو بستن. حالا بايد دنبال سنگاپوري يا بورکينافاسوري ، جايي، بگردم که اجازه ي دسترسي به IEEE رو داشت باشند و بتونم چهارتا مقاله ي بدرد بخور ازش بگيرم. کسي جايي رو سراغ نداره؟

(اين پاراگراف نقل قوله و زمانش به من مربوط نيست)
هرکس روزنه اي است به سوي خداوند، اگر اندوهگين شود، اگر به شدت اندوهگين شود. - - از کتاب روي ماه خداوند را ببوس

با پسرخاله هه يک وبلاگ درست کرديم به نام AmirNews.blogspot که به ماجراها و درگيرهاي دايي اميرم با زنش مي پردازه، توي اين مدت اتفاقات زيادي افتاد و منو پسرخاله هه به اين فکر افتاديم که چه بهتره اين مسائل رو مکتوب کنيم هم از اين جهت که براي خبر رساني بين خانواده روش خيلي راحتيه و هم به اين خاطر که اين حوادث "بايد" يکجايي ثبت بشه. هم من مي نويسم و هم مرتضي. البته چون مرتضي به خط مقدم نزديکرته (با داييم تقريبا همسايه هستند طفلکي ها!) بيشتر اون مي نويسه. در ضمن هم معذرت که نه به مرتضي لينک دادم و نه به اين وبلاگ خبر رساني، مي ترسم بوسيله ي لينکها رد اينجا رو بزنه. همين الآنش هم با اسم بردن از AmirNews کلي بي احتياتي کردم.

زياد نوشتم؟ چه کنم که صبحا عادتي شدم ساعت شش از خواب بيدار بشم حتي اگر شبش ديروقت خوابيده باشم. درنتيجه الآن که ساعت نه صبحه من از طرفي بي حال و خواب آلودم و از طرفي هم مطمئنم که در صورت تلاش براي خوابيدن خوابم نخواهد برد، پس تنها کاري که مي مونه اينه که بشينم پاي کامپيوتر و موسيقي گوش بدم وWORD رو سياه کنم و براي خودم چرت و پرت بنويسيم، اکانت هم ندارم و گرنه با اشغال کردن خط تلفن و شمردن بيتهاي receive و send شده سرخودمو گرم مي کردم. اين نوشته ها هم مي مونه تاوقتي که هفتگيمو از باباهه وصول کنم و اکانت بگيرم. فعلا.

Wednesday, April 21, 2004

بعد از مدتها يک کتاب چاپي و نه فايلي رو خوندم، اونم يک نفس و طي يک بعد از ظهر، کتاب باريک و صد وچند صفحه اي «روي ماه خداوند را ببوس» از شخصي به نام مصطفي مستور، کتابي که طي دو سه سال به چاپ پنجم رسيده و روايتگر آدميه با دغده ي "آيا خدواندي هست؟" يا اونطور که من از خودم مي پرسم "خدا کجاست؟". خيلي از خوندنش لذت بردم، فرصت بشه يه مقداريشو اينجا ميارم و بيشتر در موردش مي نويسم، فعلا فقط ذوق زده بودم که معرفيش کنم و کردم.

Tuesday, April 20, 2004

زندگی زيباست اما من زشت هستم.

Sunday, April 18, 2004

سر صبح با خوندن نوشته هاي يادگار حسابي فکري شدم و ناراحت.
سر کلاس آزمايشگاه تکنيک، آزمايشه حسابي روال بود و استاده با کمال پر رويي از من و هم گروهيم تعريف کرد، تريپي بچه مثبتي و ريز ريز خنديدن.
ظهر سرجلسه ي دفاع پروژه ي يکي از بچه تا خواستم با کمي فشار عينکم رو تنظيم کنم از جاي قبلش شکست و نصف شد!گندش بزنه! دوباره کور شدم و در نتيجه دوتا کلاس بعد از ظهر دو در شد!
الآن هم سرمو به مونيتور چسبوندم و دارم زور مي زنم هرطوري شده با نوشتن و خوندن و .. وقت بگذرونم.
همين.

بعد النيم ساعت: نوشته ی يادگار ربطی به من نداشته. عينکم درست شده و روی دماغمه :)

Friday, April 16, 2004

مملو از نفرت از خود؛ مملو از ياس و انزجار از خويشتنم.
مشغول سوزاندن خودم هستم؛ سوزاندن خودم و سوزاندن زمان.
به نظاره ايستاده ام و تنها بر ناراحتي و ياس ام مي افزايم.
برشمردن و تفسيرش چه سود دارد، وقتي که جز گفتن نيست و هيچ عبرتي در عمل از آن بر نمي آيد.

هميشه بايد به اين حد از انزجار از خودم برسم تا يک کار عقب مونده مو انجام بدم. بعد از نوشتن اين چند خط دوساعت روي پروژه ام کار کردم.

Monday, April 12, 2004

توي کتابخونه فرهنگي مشغول ورق زدن جزوه ي الکترونيک صنعتي بودم که وارد شدند. کوتاهه و بلنده. کمي با کتابها و مجلات ور رفتند و با هم پچ پچ کردند. ديدم مزاحمشون هستم جزوه رو برداشتم، رفتم بيرون و گفتم:« من همين بغل هستم اگه کاري داشتين..» مدتي نگذشته بود که سر و صدايي شنيدم، مثل اينکه چيزی رو جابجا مي کردند، رفتم تو. « کتابها رو مرتب مي کنيم». مشغول جابجا کردن کتابهاي بزرگ و قطور قفسه ي تاريخ و ادبيات بودند. هميشه لطافت زنانه مجذوبم مي کنه. لطافتي ذاتي در مقابل خشونت مردانه. گرد و خاک زيادي روي کتابها نشسته. منم بايد کاري بکنم. يکي از دستمالهايي رو که توي کتابخونه داريم بر مي دارم، مي برم آب مي زنم و ميام و مشغول گردگيري از کتابها مي شم. يه زماني چقدر خاطر خواهه بلنده بودم. و البته فقط نگاه بود و نگاه. جو سنگيني حاکمه. اونا با کتابهاي قفسه ها ور مي رن و منهم کتابهايي رو که اونها روي ميز مي چينن دستمال مي کشم و احيانا اگه مهر نداره، مهر مي زنم. نمي تونم برم توي دست و پاي اونها و کتابها رو گردگير بکنم! براي همين از دور نگاهشون مي کنم، با توجه به دست و پاگيري مقنعه و مانتو همچنان مشغول جابجا کردن هستن. بايد يکجوري ازشون تشکر بکنم، چيزي به کلاس الکترونيک صنعتي نمونده، چيزي به ذهنم مي رسه، « شما خانوم ِ ... اينجا باشين، من بر مي گردم» . به سرعت سالنهاي دانشکده رو طي مي کنم تا خودمو به تريا برسونم، سه تا سانديس ِ خنک مي گيرم، و مي برم کتابخونه، حالا که کسي اين کتابخونه رو تحويل نمي گره، خودمون که بايد از هم تشکر بکنيم. سانديسها رو مي ذارم روي ميز، « بفرمايين» لبخند مي زنن و تشکر مي کنن. تا حالا خوردن يک سانديس ِ پرتغال توي يک جمع سه نفره اينقدر به م نچسبيده بود.

* * * *

اين آهنگي که اين پسره، با ليريکش آورده به نظر من ارزش بارها شنيدنو داره، مخصوصا اگر روز خوبي داشتي.

Saturday, April 10, 2004

به همين راحتي چهار روز از آخرين مطلبم مي گذره و من نوشتنم نمياد! از اون بدتر خوندنمم نمياد، البته نه خوندن مونيتوري بلکه خوندن چاپي. اينترنت بدجوري عادات "خوانشي" منو عوض کرده، يه زماني ساعات طولاني نشستن (درواقع دراز کشيدن) و کتاب خوندن برام امري عادي بود ولي الآن جاشو به ساعات طولاني به مونيتور خيره شدن داده. از کتابخونه فرهنگي کتاب ميارم، اما نمي خونم، بيشتر وقتم پاي کامپيوتر مي گذره و سعي مي کنم هرطور که شده درسامو زورکي به کامپيوتر ربط بدم، گزارش کاري روکه مي شه دستي و يک ساعته نوشت با WORD مي نويسم و کلي وقتِ بيشتر از لياقتش صرفش مي کنم، سعي مي کنم مسالمو به جاي دستي حل کردن با کامپيوتر شبيه سازي کنم... خلاصه که اگه روزي بياد و اين کامپيوتره (زبونم لال) درد و مرضي بگيره روز عذاي من خواهد بود. واقعا حرص آوره که روش درست استفاده از وسيله اي رو بدوني اما بخاطر بلهوسي و تنبلي کارو به افراط و اعتياد برسوني و هي خودتو عذاب بدي و هيچي به هيچي.

در موردعکس مطلب قبل، بهار کشف کرده که با توجه به کنار هم بودن پاها و استفاده ي همگي از يک رو انداز و تقاوت قد افراد، کوچکترها بايد تا اعماق زيادي زير پتو ها غرق شده باشند! کسي راه حلي براي پاسخ گويي به اين مشکل به ذهنش نمي رسه؟ اين مساله خيلي فکر منو به خودش مشغول کرده؟!
يک پاسخ ِ دم دستي: اين خانواده در بم (ره) زندگي مي کردند!

Thursday, April 08, 2004

پروتره ي يک خانواده:



خيلي از اين عکس خوشم مياد. منو ياد خونواده اي مي اندازه که همگي توي يک اتاق کنار يک بخاري نفتي مي خوابيدند، پدري که يک دوچرخه ي 28 داشت و سه شيفته کار مي کرد، مادري که شبها پيژامه پاش مي کرد تا در نبود شوهر به مردها شبيه باشد و... حالا اون خونواده پراکنده شده، يک پرايد مدل 83 داره و توي تمام اتاقهاش هم بخاري گازي. پدر بازنشسته شده و وقتهاي اضافه ش رو با ديدن سريالهاي سخيف تلوزيوني پر مي کنه، پسر بين دو قطب هستي و نيستي در نوسانه، مادر براي همه عالم دلسوزي مي کنه و ازطرفي به دنبال حسابها و وامهاشه تا بره سوريه و دختر هم بزرگترين دغدغه اش اينه که يک موبايل براي خودش داشته باشه...
بازهم به عکس نگاه کن.

* * * * *

چرا وقتي عيوب کسي رو به ش مي گي به جاي قبول کردن و سعي در اصلاح اون، از تو کينه به دل مي گيره و به دنبال فرصت مي گرده تا "جبران" کنه و به ت ضربه بزنه؟ من آدمي رو که اين عيوب رو رد کنه ترجيح مي دم به کسي که در ظاهر اونهارو قبول کنه اما از توکينه به دل بگيره و بعد ها بفهمي که چه بذري در دل اون کاشته بودي.
چرا صداقت اينقدر ناياب است؟
چرا تنها بايد از يکديگر تعريف کنيم؟
چرا؟

Monday, April 05, 2004

چه روز خوبي بود امروز. صبح توي آزمايشگاه الکترونيک3 اصلا جواب نمي گرفتيم و طبق معمول هم علتش خرابي دستگاههاي آزمايشگاه بود. عيوبي که بعد از يک ساعت سر و کله زدن با مدارها و عوض کردن تمام قطعه هاش کشف ميشه! بعد از اونهم تربيت دو داشتم. فوتبال. آخراي بازي بود که توپ اومد درست خورد به عينک من و از وسط نصفش کرد، زير ابروي راستم هم زخم شد و الآن اطراف چشمم باد کرده.
آره مي دونم اينا مزه ي زندگيه ولي از طرفي عذاب زندگي هم هست
وقتي که مجبور باشي سرتو به مونيتور بچسبوني براي دوخط تايپ کردن.
وقتي که مامانه برگرده و به ت بگه چون نماز نمي خوني خدا زدت! آدم چکار کنه با يک آدم مذهبي ِ احساساتي که از طرفي مادرش هم هست و مثل همه ي آدمهاي اين شکلي همه چيزو با هم قاطي مي کنه. براي دفعه چند هزارم بعد از شنيدن اين جمله با خودم گفتم اي کاش موقع انتخاب رشته ي کنکور تهران رو مي زدم و از شر همه ي وابستگي هاي خانوادگي راحت مي شدم و از طرفي خانواده هم پيشم عزيز مي موند.
وقتي که همه چيزو تار مي بيني و دوباره کشف مي کني که ضعيفي و ضعف داشتن هم فوق العاده آدمو عذاب ميده.
فعلا کافيه. همه ي غرها مو يکدفعه مصرف نکنم! بقيه ش باشه براي بعد!

Saturday, April 03, 2004

يک سري نوشته پيدا کردم از فردي به نام آخوندزاده، که از قرارِ معلوم از اولين روشنفکران و يا به قولي دگرانديشان ايراني بوده. توصيه مي کنم نوشته هاشو بخونين (این اولیشه و تا 8 ادامه داره) . با خوندن اين نوشته ها مطمئنا به ذوق خواهي اومد. اينکه توي اون شرايط کسي قادر باشه به تمام جامعه و فرهنگش پشت پا بزنه و به سوي حقيقت رهسپار بشه هم زيبا هم شجاعانه و هم بسيار غبطه برانگيزه. تصورشو بکن زماني که هنوز هيچ فرهنگ لغتي و حتي صنعت چاپ درستي وجود نداره زبانهاي بيگانه رو ياد بگيري و به مطالعه ي آثار متجديدن فرهنگ غرب بپردازي. زماني که هنوز علمي به نام شيمي در ايران وجود نداره. زماني که خيلي واژه ها هنوز در زبان ما براش مترادفي وجود نداره و اصلا قابل درک نيست.
به نظر من، ما اولا بايد به اين افتخار کنيم که طي حدود صد و سي سال تونستيم از اون وضع نکبت بار و عقب مونده به وضع فعلي برسيم،بهجایی که هم دانشگاه داریم و هم بسیاری از علوم رو و ثانيا تلاش کنيم تا باقي مونده ي جهل رو حداقل در نسل خودمون ريشه کن کنيم. کاري که به نظر من تا حدود زيادي در حال انجامه. نسل فعلي چيزهايي ديده، خونده و با حوادثي روبرو شده که ديگه اراجيف مذهبي و خرافات قادر به تسليم کردنش نخواهد بود. نسلي که با کامپيوتربار بياد مطمئنا مغلوب متافيزيک نخواهد شد.

به نظرت خوبه که آدم به ديدي گسترده و فراخ برسه. به جايي برسه که چيزي نتونه چندان متعجبش بکنه. در پس هر عملي علتي ببينه و براي هر پديده اي توجيهي در جيب داشه باشه و يا حتي المقدور قادر باشه اونو بتراشه. مي گن اسکار وايلد گفته "فقط احمقها هستند که تعجب مي کنند". من از وقتي که اين جمله رو شنيدم (بهتره بگم که خوندم) خيلي اعتماد بنفس پيدا کردم. چون خيلي کم پيش مياد که تعجب بکنم. با ديدن يک پديده ي طبيعي فوري نمي گم قدرت خدا رو بگردم. منتظر نيستم برف بياد تا بفهمم که خدايي وجود داره و به ما مهر مي ورزه. هرچيزي دليلي علمي داره، يک توجيه منطقي در پس هر رويدادي که يا قابل دسترسه و يا چندلايه است و با چندبار گول خوردن بالاخره مي شه به ش رسيد.
اما خوشبختانه زيبايي هنوز هست که بشه ازش لذت برد. دختر دايي پنج ساله اي پيدا مي شه که با حرف زدن و نقاشي کردنش تورو به لبخند وادار کنه. درون متناقض و پرانرژي آدمها هنوز قادره که آدمو به شور بياره. آره. هنوز وبلاگي دارم که فقط مال خودمه و هيچ آشنايي اونو نمي خونه و اين خوبه. خيلي خوب.

Thursday, April 01, 2004

سه شنبه و چهارشنبه روزهاي اوج ِ مزخرفيت تعطيلات نوروز هستند. چه جوري مزخرف بودن رو توصيف کنم؟ از اين بگم که اينترنت ندارم و مجبورم صبحها ساعت هفت بيدار شم و از اشتراک شبانه استفاده کنم در نتيجه در طول روز بي حال و خواب آلودم. صبح هم توي وقت محدود و خواب آلود وبگردي مو نمي فهمم. يا شايد بهتر باشه از اين بگم که ديشب ساعت ده فهميديم لوله ي آب ترکيده و گاراژ رو آب گرفته و امروز صداي کلنگ کارگرها که مشغول کندن زمين هستند گوشنوازي مي کنه و آب که قطعه و شانديز امروز هم به همين خاطر کنسل شد. يا از اين بگم که طبق معمول حوصله و انگيزه انجام تکاليفمو ندارم. يا از وبلاگ جمعي بگم که اوضاعش بي ريخت شده. از اين بگم که دوباره رفتم سراغ دمبل ها و نتيجه اش اين شده که تمام بالاتنه ام بسته و به همراه کم خوابي يک حالگيري ِ مضاعفه. از اين بگم که از غر زدن خودم خسته شدم از بي انگيزگي و بي انرژي بودن دارم بالا ميارم. از اينکه يه رفيق درست و حسابي ندارم...
البته چيزهاي خوشايندي هم پيدا مي شه، مثل فيلمهايي شبکه ي پنج مي ذاره ( فيلمهايي که از شبکه پنج تهران کش مي رن و اينو از حاشيه هاي سياهي که به بالا و پايين فيلمها براي حذف کردن آرم شبکه ي تهران اضافه کردند براحتي ميشه فهميد) و همچنين چندتا نوشته و مقاله اي که از اينترنت گير ميارم. « جاده تباهي» با بازي تام هنکس و پل نيومن، دزدان دريايي کارائيب و ديدن دوباره جاني دپ، « جنگ ستاره ها، اپيزود 4، حمله ي کلونها» و چندتا فيلم اکشن ِ تر و تميز ديگه و همه هم با دوبله ي فارسي که ميشه گفت به جرح و تعديلهاش در! و متاسفانه افسوس هميشگي يعني « پدر خوانده 2» همچنان باقي موند. روزي که بعد از مدتها انتظار اين فيلمو گذاشت مصادف شد با روزي که از زمين و زمان برامون مهمون مي باريد. همچنين افسوس براي « عروس آتش» که خانواده خبر داشتن من ديدمش و تحمل پايان تلخشو نداشتن و اين حسرت رو برام باقي گذاشتن که يک بار ديگه از بازي "فرهان" لذت ببرم، اسم هنرپيشه هه چي بود، نوک زبونمه ها، فرخ نژاد بود؟. بي خيال. حرفهاي زياد براي زدن دارم اما فعلا همينقدر بسه.
آها... يه چيز ديگه يادم اومد. چند روز پيشا به ذهنم رسيد براي اينجا يک مرام نامه درست بکنم، و لينکشو بذارم بالاي صفحه که هميشه جلوي چشمم باشه، مرام نامه اي که باعث بشه اشتباهات گذشته رو تکرار نکنم. مفاد اوليه اش اينا هستن، به مرور زمان کاملش مي کنم:

به نام خودم.
مرامنامه وبلاگ "درد دلهاي صادقانه"
بند1. هيچگاه براي خوشايند خواننده ننويس، هدفت تنها گفتن ناگفته و خالي کردن خودت باشد.
تبصره1. قائل به قانون "حرفهايي هست براي نگفتن" باش.
بند2. هيچگاه به کامنتها دل نبند. خودت را دربند اينکه به کامنتها پاسخ دهي اسير نکن و قانون "کامنتم به کامنت ات" را دوباره رواج نده.
بند3. هيچ محدوديت زماني و يا کمّي براي نوشته هايت قائل نشو. هروقت و هرچقدر که خواستي بنويس.
بند4. يادم رفت. صد بار به ت گفتن يک چيزي که به ذهنت مي رسه زود بنويسش ديگه!