Friday, November 25, 2005

کم پيش مياد که با يک کتاب زيبا و شاعرانه رابطه برقرار کنم. کتابهاي ساده، صريح و کلاسيک رو خوشتر دارم. هروقت مطلب جالبي در کتاب مي‏بينم که بشه به عنوان نقل قول در وبلاگ آوردش گوشه‏ي کتاب رو تا مي‏زنم. براي اين کتاب هر دو سه صفحه گوشه‏اش تا خورده. اگر بخوام همه‏ي اين متن‏ها رو به عنوان نقل قول و جمله‏ي قصار توي وبلاگم بنويسم بايد هر ده دقيقه‏ وبلاگ رو آپ‏ديت کنم و البته اکثر صفحات کتاب رو هم تا. نه، اينجوري نمي‏شه. خودتون برين کتاب «يک عاشقانه‏ي آرام» از «نادر ابراهيمي» رو بخونين، به‏م حق مي‏دين که اين کتاب رو بپسندم. با همه‏ي شعار زدگي‏هاش اما، اين کتاب زيباست و البته آرام!

صفحه‏ي 28: «نمازي که از روي عادت خوانده شود، نماز نيست، تکرار يک عادت است: نوعي اعتياد. حرفه‏اي شدن، پايان قصه‏ي خواستن است. عادت، رَد تفکر است، و رِد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتداي دَدي زيستن. انسان، هرچه دارد، محصول ِ تمامي ِ هستي ِ خويش را به انديشه سپردن است؛ و من، پيوسته مي‏انديشم که کدام راه، کدام مکتب، کدام اقدام، در فرو ريختن اين بنا مي‏تواند تاثير بيشتري داشته باشد.»

کتاب «يک عاشقانه‏ي آرام» از «نادر ابراهيمي» چاپ هشتم، انتشارات روزبهان رو مي‏تونين از فروشنده‏ي اخموي کتاب‏فروشي سپهري يا پيرمرد مهربون کتاب‏فروشي امام بخرين

Wednesday, November 23, 2005

کاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود؟

امروز باز يک تصادف مسخره کردم. ميدون پارک بودم و با رفيقم گرم صحبت در مورد انواع کلاس‏هاي کنکور بوديم، يه پژويي جلوم بود که به راست مي‏پيچيد، به چپ نگاه کردم ببينم ماشين نيست که پلق، زدم به پشت پژويي، نگو يک تاکسي جلوي پژو اومده طرف ترسيده ايستاده و من هم ترتيبشو دادم. خيلي حرص‏آوره که با دنده‏ي يک و سرعت آروم تصادف کني بعد کلي علاف بشي و صحبت که حالا چه کنيم. تصادف بايد با دنده‏ي پنج، يا حداقل چهار باشه، که چندتا ملق بزني و يک حالي هم ببري، بعدش (البته اگه زنده موندي) بگي آره تصادف کردم و چپ کردم، نه اينکه مثلا به يک ماشين که پارکه بزني!

غير از تراشيدن ريش‏ها که هميشه يک معضل معظل معذل معزل اساسيه و البته حمام رفتن که که اونم پيدا کردن وقتش يک معضل معظل معذل معزل ديگه است، هزار و يک مشکل ديگه رو بذاري کنار، زندگي بي‏نياز به اجازه‏ي من و تو با شتاب و استوار درجريانه و مي‏گذره.

Sunday, November 20, 2005

زندگي يک سردرد مداومه. دختري که راه مي‏ره. پسري که راه مي‏ره. دختري که مي‏خنده، پسري که اخم مي‏کنه. گاهي تب داري و سردرد رو فراموش مي‏کني. هذيون مي‏گي. راننده‏ي اتوبوسي که يک انگشتر سرخ داره ويک انگشتر سبز. دختره فرياد مي‏زنه برادرمو کجا مي‏بري. اتوبوس نگه مي‏داره. ازصداي قوي دختر خوشم مي‏ياد، انگشتر سبز و سرخ مي‏گه ريدن به عينک‏ت بگير سوغات‏تو. بيشعور. سرم به ميله تکيه دادم. چراغ سبز چراغ سرخ. ميله به سرم فشار مياره. «ما که نبايد نيم ساعت منتظر بشيم تا شما پياده بشين» «...» تا حالا فحش به اين رکيکي نشنيده بودم. اوني که فحش خورد جاي پدر اوني بود که فحش داد، اوني که ايستاده جاي مادربزرگ اونيه که نشسته. «به شما رو بدن تا جلوي اتوبوس هم مياين». تا بحال کسي برات داستان خونده؟ با صدايي که مي‏خنده. «يک ژاپني با يک آمريکايي مسابقه‏ي همبرگر خوري داده يکي 67 تا خورده يکي 62تا». زورکي به پدرم لبخند مي‏زنم. «چه جالب». وقتاي ديگه حالت طبيعيه سر درد مياد سراغت و تکرار ميکني که زندگي يک سردرد مداومه. نه. روزتون بخير. شب‏ت بخیر. عصرتون بخير. سلام برسونيد.

Friday, November 18, 2005

!We hate Bugs

امان از اين باگ‏ها، و گيرهاي کوچيک. يک برنامه مي‏نويسي همه‏چي‏ش روبراهه اما يک گير کوچيک داره. جونت‏ت در مي‏ره تا پيداش کني. مي‏آي درستش کني مي‏زني يک جاي ديگه رو خراب مي‏کني. باور مي‏کني نصف روز طول کشيد تا نظرخواهي بلاگر رو روبراه کنم؟ درحاليکه عملا بايد نيم‏ساعته روبراه مي‏شد! يا از اون بدتر از اواسط تابستون يک پروژه‏ي اينترن‏شيپ برداشتم به خاطر همين گيرهاي کوچيک برنامه نويسي هنوز به جواب درست و درموني نرسيده. حسابی داره روي اعصابم راه مي‏ره درحاليکه شديدا به وقت نياز دارم تا بتونم کمي براي ارشد بخونم ...
خلاصه حالا که من اين‏همه براي روبراه کردن نظرخواهي جون کندم! لطف کنين تستش بکنين و بگين آيا جلب رضايت مي کنه يا نه؟
در ضمن اين hack بلاگر کار اين آقاست. جزئيات کار هم اينجا آورده شده.

Tuesday, November 15, 2005

هيچ - 2

دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است        وآن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است
سرتاسر آفاق دویدی هیچ است        و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است

Sunday, November 13, 2005

هيچ

هرگز دل من زعلم محروم نشد           کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دوسال فکر کردم شب و روز            معلوم شد که هیچ معلوم نشد

رباعيات خيام [download]

Friday, November 11, 2005

Multi Tasking

نمي‏شه فقط يک کار رو انجام بدي؟ نمي شه با يک دستت يک گاري هندونه برنداري؟ نمي‏شه وقتي که يک پروژه‏ي کاري داري و بعد از ظهرها هم قراره براي ارشد بخوني، پروژه اينترنشيپ برنداري؟ طراحي وب نکني؟ براي شرکت فلان استاد سابق کاري نامه‏نگار نکني؟ دنبال مطلب براي کتاب بلاگرا نباشي؟ .. بامزه اينجاست که توي همش‏شون هم شديدا گند مي‏زني. اينترن‎‏شيپ ِ که توي گل مونده، پروژه‏ي کاري هم پيش نمي‏ره...
نه‏خير. من نمي‏تونم آروم بشينم. مگه‏مي‏شه وقتي يک ايده‏خوب براي يک سايت داري بري بشيني مدار بخوني؟ مگه مي‏شه تمبرهندي نخورد؟ مي‏شه CarMusic گوش نداد؟ مي‏شه وبلاگ نخوند؟ مي‏شه زير ناخونارو تميز نکرد؟ مي‏شه پروتل کار نکرد؟ مي‏شه جواب ايميل رو نداد؟ مي‏شه چت نکرد؟ مي‏شه آزمايشها رو قبل از انجام شبيه‏سازي نکرد؟ مي‏شه موتورDC قيمت نکرد...
نمي‏فهمم چه‏کار مي‏کنم.

اين چند خط رو هم از داور داشته باشين:
«يک روز ژاک شيراک و جرج بوش و احمدي نژاد رفتند پيش خدا.
جرج بوش از خدا پرسيد: خدايا! تا دو سال ديگر در کشور من چه اتفاقي مي افتد؟ خدا گفت: تا دو سال ديگر چند طوفان ديگر در کشورت مي آيد، خانه هاي مردم را سيل از بين مي برد، وضع اقتصادي خراب مي شود، مردم از صبح تا شب به تو بد و بيراه مي گويند، و احتمالا ديگر به تو راي نمي دهند. بوش با شنيدن اين حرف افتاد روي زانوهايش و زار زار گريه کرد.
ژاک شيراک از خدا پرسيد: خدايا! تا دو سال ديگر در کشور من چه اتفاقي مي افتد؟ خدا گفت: تا دو سال ديگر تمام شهرهاي کشور تو دائما شورش خواهد بود، مردم ماشين ها را آتش مي زنند، تعدادي از مردم و پليس کشته مي شوند، وزير کشور و نخست وزيرت استعفا مي دهند و مردم دچار فقر و بيکاري مي شوند. شيراک با شنيدن اين حرف افتاد روي زانوهايش و زار زار گريه کرد.
احمدي نژاد از خدا پرسيد: خدايا! تا دو سال ديگر در کشور من چه اتفاقي مي افتد؟ با شنيدن اين حرف خدا افتاد روي زانوهايش و زار زار گريه کرد.»

پسرشجاع بعد از خوندن اين چند خط زازار خنديد!

Sunday, November 06, 2005

برمی‏خيزيم به احترام Vincent Van Gogh


















[+] Van Gogh در ویکی پدیا
[+] نقل قو‏‏ل‏ها
[+] مجموعه‏ی آثار- 1
[+] مجموعه‏ی آثار - 2

Thursday, November 03, 2005

يک، دو سه و چهار

1. عيد فطر رو به تمام کسايي که روزه نمي‏گرفتند و مجبور بودند گرسنگي بکشند تبريک مي‏گم. حالا ديگه مجبور نيستين با يک صبحانه‏ي زپرتي سرکار گرسنه‏گي بکشين و تا بعد از ظهر صبر کنين، مي‏تونين برين تريا و دلي از عذا در بيارين!

2. وقتي سرکلاس آزمايشگاه بيکار باشي و بچه‏ها مشغول ور رفتن و گيج‏بازي با سيم‏ها و دکمه‏هاي اسکوپ باشن، چه همدمي بهتر از يک خازن ده‏پيکويي که خوشتيپ هم باشه!؟ :


3. اين باباي ما اند ِ حافظه و آي‏کيو ئه. به‏خاطر اجباري شدن کمبرند ايمني، توي اداره داده براش يک پرينت سوزني گرفتن که:

حالا موندم اينو کجاي ماشين مي‏خواد نصب کنه!

4. با يکي از رفقا يک بازي شروع کرديم به نام «تفسير تو از اين نقاشي سورئال اثر رنه مگريت جيست؟» نقاشي و تفسير در يک فايل ورد قرار ميگيرند و با ايميل رد و بدل مي‏شن. حالا مي‏خواستم تفسير شما رو در مورد اين اثر بدونم:


اگر کامنت‏دوني اذيت مي‏کنه، لطف کنين و يک فحش نثارم کنين، شايد به صرافت افتادم بهينه‏اش کنم!