کم پيش مياد که با يک کتاب زيبا و شاعرانه رابطه برقرار کنم. کتابهاي ساده، صريح و کلاسيک رو خوشتر دارم. هروقت مطلب جالبي در کتاب ميبينم که بشه به عنوان نقل قول در وبلاگ آوردش گوشهي کتاب رو تا ميزنم. براي اين کتاب هر دو سه صفحه گوشهاش تا خورده. اگر بخوام همهي اين متنها رو به عنوان نقل قول و جملهي قصار توي وبلاگم بنويسم بايد هر ده دقيقه وبلاگ رو آپديت کنم و البته اکثر صفحات کتاب رو هم تا. نه، اينجوري نميشه. خودتون برين کتاب «يک عاشقانهي آرام» از «نادر ابراهيمي» رو بخونين، بهم حق ميدين که اين کتاب رو بپسندم. با همهي شعار زدگيهاش اما، اين کتاب زيباست و البته آرام!
صفحهي 28: «نمازي که از روي عادت خوانده شود، نماز نيست، تکرار يک عادت است: نوعي اعتياد. حرفهاي شدن، پايان قصهي خواستن است. عادت، رَد تفکر است، و رِد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتداي دَدي زيستن. انسان، هرچه دارد، محصول ِ تمامي ِ هستي ِ خويش را به انديشه سپردن است؛ و من، پيوسته ميانديشم که کدام راه، کدام مکتب، کدام اقدام، در فرو ريختن اين بنا ميتواند تاثير بيشتري داشته باشد.»
کتاب «يک عاشقانهي آرام» از «نادر ابراهيمي» چاپ هشتم، انتشارات روزبهان رو ميتونين از فروشندهي اخموي کتابفروشي سپهري يا پيرمرد مهربون کتابفروشي امام بخرين
Friday, November 25, 2005
Wednesday, November 23, 2005
کاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود؟
امروز باز يک تصادف مسخره کردم. ميدون پارک بودم و با رفيقم گرم صحبت در مورد انواع کلاسهاي کنکور بوديم، يه پژويي جلوم بود که به راست ميپيچيد، به چپ نگاه کردم ببينم ماشين نيست که پلق، زدم به پشت پژويي، نگو يک تاکسي جلوي پژو اومده طرف ترسيده ايستاده و من هم ترتيبشو دادم. خيلي حرصآوره که با دندهي يک و سرعت آروم تصادف کني بعد کلي علاف بشي و صحبت که حالا چه کنيم. تصادف بايد با دندهي پنج، يا حداقل چهار باشه، که چندتا ملق بزني و يک حالي هم ببري، بعدش (البته اگه زنده موندي) بگي آره تصادف کردم و چپ کردم، نه اينکه مثلا به يک ماشين که پارکه بزني!
غير از تراشيدن ريشها که هميشه يک معضل معظل معذل معزل اساسيه و البته حمام رفتن که که اونم پيدا کردن وقتش يک معضل معظل معذل معزل ديگه است، هزار و يک مشکل ديگه رو بذاري کنار، زندگي بينياز به اجازهي من و تو با شتاب و استوار درجريانه و ميگذره.
by One of Many @ 9:30 PM 4 comments
Sunday, November 20, 2005
زندگي يک سردرد مداومه. دختري که راه ميره. پسري که راه ميره. دختري که ميخنده، پسري که اخم ميکنه. گاهي تب داري و سردرد رو فراموش ميکني. هذيون ميگي. رانندهي اتوبوسي که يک انگشتر سرخ داره ويک انگشتر سبز. دختره فرياد ميزنه برادرمو کجا ميبري. اتوبوس نگه ميداره. ازصداي قوي دختر خوشم ميياد، انگشتر سبز و سرخ ميگه ريدن به عينکت بگير سوغاتتو. بيشعور. سرم به ميله تکيه دادم. چراغ سبز چراغ سرخ. ميله به سرم فشار مياره. «ما که نبايد نيم ساعت منتظر بشيم تا شما پياده بشين» «...» تا حالا فحش به اين رکيکي نشنيده بودم. اوني که فحش خورد جاي پدر اوني بود که فحش داد، اوني که ايستاده جاي مادربزرگ اونيه که نشسته. «به شما رو بدن تا جلوي اتوبوس هم مياين». تا بحال کسي برات داستان خونده؟ با صدايي که ميخنده. «يک ژاپني با يک آمريکايي مسابقهي همبرگر خوري داده يکي 67 تا خورده يکي 62تا». زورکي به پدرم لبخند ميزنم. «چه جالب». وقتاي ديگه حالت طبيعيه سر درد مياد سراغت و تکرار ميکني که زندگي يک سردرد مداومه. نه. روزتون بخير. شبت بخیر. عصرتون بخير. سلام برسونيد.
by One of Many @ 7:27 PM 5 comments
Friday, November 18, 2005
!We hate Bugs
امان از اين باگها، و گيرهاي کوچيک. يک برنامه مينويسي همهچيش روبراهه اما يک گير کوچيک داره. جونتت در ميره تا پيداش کني. ميآي درستش کني ميزني يک جاي ديگه رو خراب ميکني. باور ميکني نصف روز طول کشيد تا نظرخواهي بلاگر رو روبراه کنم؟ درحاليکه عملا بايد نيمساعته روبراه ميشد! يا از اون بدتر از اواسط تابستون يک پروژهي اينترنشيپ برداشتم به خاطر همين گيرهاي کوچيک برنامه نويسي هنوز به جواب درست و درموني نرسيده. حسابی داره روي اعصابم راه ميره درحاليکه شديدا به وقت نياز دارم تا بتونم کمي براي ارشد بخونم ...
خلاصه حالا که من اينهمه براي روبراه کردن نظرخواهي جون کندم! لطف کنين تستش بکنين و بگين آيا جلب رضايت مي کنه يا نه؟
در ضمن اين hack بلاگر کار اين آقاست. جزئيات کار هم اينجا آورده شده.
by One of Many @ 2:33 PM 5 comments
Tuesday, November 15, 2005
هيچ - 2
دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است وآن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است
سرتاسر آفاق دویدی هیچ است و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است
by One of Many @ 7:17 PM 7 comments
Sunday, November 13, 2005
هيچ
هرگز دل من زعلم محروم نشد کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دوسال فکر کردم شب و روز معلوم شد که هیچ معلوم نشد
رباعيات خيام [download]
by One of Many @ 10:17 PM 4 comments
Friday, November 11, 2005
Multi Tasking
نميشه فقط يک کار رو انجام بدي؟ نمي شه با يک دستت يک گاري هندونه برنداري؟ نميشه وقتي که يک پروژهي کاري داري و بعد از ظهرها هم قراره براي ارشد بخوني، پروژه اينترنشيپ برنداري؟ طراحي وب نکني؟ براي شرکت فلان استاد سابق کاري نامهنگار نکني؟ دنبال مطلب براي کتاب بلاگرا نباشي؟ .. بامزه اينجاست که توي همششون هم شديدا گند ميزني. اينترنشيپ ِ که توي گل مونده، پروژهي کاري هم پيش نميره...
نهخير. من نميتونم آروم بشينم. مگهميشه وقتي يک ايدهخوب براي يک سايت داري بري بشيني مدار بخوني؟ مگه ميشه تمبرهندي نخورد؟ ميشه CarMusic گوش نداد؟ ميشه وبلاگ نخوند؟ ميشه زير ناخونارو تميز نکرد؟ ميشه پروتل کار نکرد؟ ميشه جواب ايميل رو نداد؟ ميشه چت نکرد؟ ميشه آزمايشها رو قبل از انجام شبيهسازي نکرد؟ ميشه موتورDC قيمت نکرد...
نميفهمم چهکار ميکنم.
اين چند خط رو هم از داور داشته باشين:
«يک روز ژاک شيراک و جرج بوش و احمدي نژاد رفتند پيش خدا.
جرج بوش از خدا پرسيد: خدايا! تا دو سال ديگر در کشور من چه اتفاقي مي افتد؟ خدا گفت: تا دو سال ديگر چند طوفان ديگر در کشورت مي آيد، خانه هاي مردم را سيل از بين مي برد، وضع اقتصادي خراب مي شود، مردم از صبح تا شب به تو بد و بيراه مي گويند، و احتمالا ديگر به تو راي نمي دهند. بوش با شنيدن اين حرف افتاد روي زانوهايش و زار زار گريه کرد.
ژاک شيراک از خدا پرسيد: خدايا! تا دو سال ديگر در کشور من چه اتفاقي مي افتد؟ خدا گفت: تا دو سال ديگر تمام شهرهاي کشور تو دائما شورش خواهد بود، مردم ماشين ها را آتش مي زنند، تعدادي از مردم و پليس کشته مي شوند، وزير کشور و نخست وزيرت استعفا مي دهند و مردم دچار فقر و بيکاري مي شوند. شيراک با شنيدن اين حرف افتاد روي زانوهايش و زار زار گريه کرد.
احمدي نژاد از خدا پرسيد: خدايا! تا دو سال ديگر در کشور من چه اتفاقي مي افتد؟ با شنيدن اين حرف خدا افتاد روي زانوهايش و زار زار گريه کرد.»
پسرشجاع بعد از خوندن اين چند خط زازار خنديد!
by One of Many @ 1:58 PM 1 comments
Sunday, November 06, 2005
Thursday, November 03, 2005
يک، دو سه و چهار
1. عيد فطر رو به تمام کسايي که روزه نميگرفتند و مجبور بودند گرسنگي بکشند تبريک ميگم. حالا ديگه مجبور نيستين با يک صبحانهي زپرتي سرکار گرسنهگي بکشين و تا بعد از ظهر صبر کنين، ميتونين برين تريا و دلي از عذا در بيارين!
2. وقتي سرکلاس آزمايشگاه بيکار باشي و بچهها مشغول ور رفتن و گيجبازي با سيمها و دکمههاي اسکوپ باشن، چه همدمي بهتر از يک خازن دهپيکويي که خوشتيپ هم باشه!؟ :
3. اين باباي ما اند ِ حافظه و آيکيو ئه. بهخاطر اجباري شدن کمبرند ايمني، توي اداره داده براش يک پرينت سوزني گرفتن که:
حالا موندم اينو کجاي ماشين ميخواد نصب کنه!
4. با يکي از رفقا يک بازي شروع کرديم به نام «تفسير تو از اين نقاشي سورئال اثر رنه مگريت جيست؟» نقاشي و تفسير در يک فايل ورد قرار ميگيرند و با ايميل رد و بدل ميشن. حالا ميخواستم تفسير شما رو در مورد اين اثر بدونم:
اگر کامنتدوني اذيت ميکنه، لطف کنين و يک فحش نثارم کنين، شايد به صرافت افتادم بهينهاش کنم!
by One of Many @ 9:59 PM 3 comments