Saturday, April 30, 2005

امروز هم نرفتم ثبت‏نام کنم. هر روز به بهانه‏اي از زيرش درمي‏رم. دلايل منطقي‏اي هم دارم. فيزيک من براي بدنسازي مناسب نيست. يکي دوسالي که در دوران دبيرستان رفتم باشگاه اينو به‏م ثابت کرد. اما الآن شديدا به ورزش احتياج دارم. ازطرفي به‏خاطر ضعف بينايي بقيه‏ي ورزش‏ها رو هم نمي‏تونم انجام بدم. همچنين اين باشگاه بدنسازي سرکوچه است و دردسترس. تقريبا نوسازه و يک‏سري وسايل ايروبيک هم آورده. خيلي دلم مي‏خواست برم دور درياچه دوچرخه‏سواري کنم اما حيف که نه دوچرخه دارم و نه درياچه. شايد فردا تصميم بگيرم. شايد هم با افزايش وزن و دردهاي گردن بسازم. نمي‏دونم.
درضمن قالب جديد فايرفاکس فرندلي شد، اگر کسي با مرورگر ديگه‏اي مشکل داره بگه، چون ور رفتن با قالب چند ساعتي سرمو گرم مي‏کنه و سرگرمي خوبه.

Friday, April 29, 2005

دره‏ي باريک و سر سبزي است در ميان تپه‏هاي بدون انتها. پيرمرد ظرف سي سال از دره‏اي بي‏مصرف، تبديلش کرده به باغي باصفا و پرمحصول. ديوارهاي سنگ‏چيني که باظرافت بالا رفته، جوي آب و فواره‏ و سنگ‏فرش‏هاي مرمريني که از ميان باغ مي‏گذره. با گذشت زمان علفهاي هرز و درخت‏چه‏ها ازميان سنگ‏فرش بيرون زدن و گذرگاه مرمرين رو از شکل انداختن‏. سيم‏هاي خارداري که بالاي ديوارهاي سنگ‏چين کشيده‏شده زنگ‏زده و از شکل‏افتاده‏ است. امتداد دره رو که ادامه بدي به چشمه‏پونه مي‏رسي. چشمه‏اي که نام اين محل نيز از اون گرفته‏شده. به پسرخاله مي‏گم اينجا چشمه لوله‏است نه چشمه‏پونه، پيرمرد آب باريکه‏ي چشمه رو با لوله به سمت باغ‏ش مي‏کشه و توي حوضي جمع مي‏کنه. حوض بي‏ريخت و نسبتا عميقي که پر از بچه‏ غورباقه، ماهي‏هاي کوچيک سياه و خاکستري و چندتايي هم ماهي بزرگ قرمزه. با اقوام در گوشه‏اي از باغ زير سايه‏ي يک درخت شاه‏توت ِ بدون شاه‏توت نشستيم. پاسور بازي مي‏کنيم. قليون مي‏کشيم و گپ مي‏رنيم. اهل قليون نيستم و خوشحالم که کسي قليون ميوه‏اي نمي‏کشه. محمد کتاب تاريخ‏مدني و گربه‏ي کوچيکشو آورده و ريحانه هم جوجه‏ي ماشيني‏شو. پونه برگهاي کرکدار ِ کوچيکي داره و درکناره‏ي چشمه و آب‏باريکه‏هاي دره ديده مي‏شه و کاکاتو هم از بوي خوش و برگهاي ريزش قابل شناساييه. از هردو مقدار زيادي جمع مي‏کنيم. اولي روبراي کوکو و سبزی‏خوردن ودومي رو هم براي طعم دادن به دوغ. من جمع نمي‏کنم. بزرگترهايي که حوصله‏شو دارن اين کارو مي‏کنن. مي‏تونن از سبزي فروشي سرکوچه هم‏بگيرن، اما خوردن دوغ با کاکاتويي که خودت از دامنه‏ي تپه و دل دره چيدي طعم ديگه‏اي داره. مرد قليون به دستي که تازه به جمع ما پيوسته رو نمي‏شناسم از اقوام دوره، يک بازي جديد ورق به‏مون ياد مي‏ده که اسمشو يادم رفته. با پسرخاله‏هه بازي مي‏کنه. بازيشونو تماشا مي‏کنيم‏و کاهو سکنجه‏بين مي‏خوريم. ريحانه‏کوچولو مي‏گه ساقه‏ي وسط کاهو رو براش نگه‏دارم.
و من نه به اين فکر مي‏کنم که دوهفته‏ي ديگه نتايج کنکور رو مي‏دن، نه به اينکه دوسه روزيه ازش خبر ندارم و نه به هيچ دغدغه‏ي اعصاب خورد کن ديگه اي.

Wednesday, April 27, 2005

امشب، افسردگي خونم بالارفته. حس گريه دارم، ونجليز گوش مي دم و بغض مي‏کنم. از صبح با انواع و اقسام ويندوزها ور مي‏رم، نصب مي کنم و فرمت. تا بالاخره الآن که ساعت 10 شب باشه يک فقره ويندوز2000 با سرويس پک 3 باهم راه اومده. .. تلفن زنگ مي‏زنه...
يکي از رفقا بود. زنگ زده‏بود تا از جلسه‏ي حل تمريني که امروز گذاشته و MATLAB هم تدريس کرده تعريف بکنه. کمي گپ زديم وکمي سبک شدم...
تا بحال دوسه مورد شاهد رفاقت‏هاي دختر-پسري آميخته به محبت دوستان‏م بودم. روابطي که اولش خوب و زيبا بوده اما در انتها يک تراژدي تمام عيار شده. چرا اين دوستي هاي دختر-پسري که در ابتدا خيلي پاک و زيبا و دوست‏داشتني است، سرانجام خوشي پيدا نمي‏کنه؟ دلم يک Happy End تمام عيار مي‏خواد! همين سرانجامهاي ناخوش باعث مي‏شه که دردوستي‏ها محافظه کار باشم و از يک حدي فراتر نرم.
مي‏ترسم از سرانجام ِ تراژيک ِ يک رابطه‏ي عاشقانه.
هفته‏نامه‏ي بازارکار نخريد چون هيچ‏کاري در آن نمي يابيد. حتي اگر يکي از رفقايتان به شما گفته باشد که «فراوون کار مهندسي برق مخصوصا در تهران توش پيدا مي‏شه» نگرديد که نيست! با اينحال در صفحه‏ي آگهي‏هاي استخدام سايت jobiran مي توان چيزهايي يافت. زياد نااميد نباشيد.
عبارتي که باعث مي‏شد لاگين GMAIL فيلتر بشه، کلمه‏ي رکيک xx بود. پاسخ رو با استفاده از جستجوي گوگل پيدا کردم!
برم به بازي چلسي-ليورپول برسم.

Sunday, April 24, 2005

1. اين سايت 43things.com اين جاي جالبيه ها. سايت حول پاسخ دادن به يک سوال مهم مي گرده:

What do you want to do with your life?

و تا حالا چيزي در حدود 21 هزار نفر به اين سوال پاسخ دادند. پاسخها به روش جالب tag ها (کاري که در فليکر محبوب قلبها هم انجام مي شه) طبقه بندي مي شه. پرطرفدارين tag مسافرت (travel) هستش. اين مساله علاوه برجذابيت سير و سفر ميزان رفاه نسبي جماعت پاسخ دهنده رو که بيشتر آمريکايي هستند رو هم مي‏رسونه. پرطرفدارترين مکانها هم برای رفتن اسپانيا، ژاپن ، پاريس، چين، استراليا، سان‏فرانسيسکوو زلاندنوهستند. اگر tag ِ ايران رو جستجو کنيد با 13 مورد visit iran مواجه مي شين که آمار چندان بدي نيست. بعد از مسافرت، خواسته‏هاي مالي مثل خريد خونه يا چيزهاي ديگه (مثلا وسپا!) در رتبه‏ي بعديه بعد از اونهم خواسته هايي مثل سلامتي، خوندن کتاب، چيزي شدن در موسيقي، نوشتن، يادگرفتن و.. قرار مي‏گيرند. حتي موارد جالبي هم مثل «يک روز رو بدون کامپيوتر سر کردن» پيشنهاد شده که من خيلي باهش حال کردم.
پاسخ شما به اين سوال چيه؟ خريدن باشگاه رئال‏مادريد؟ مسافرت به ونزوئلا يا کاهش وزن؟

2. اين‏بار دفعه‏ي دوميه که اکانت البرز موقع لاگين کردن ِ در GMail پيغام فيلترينگ رو تحويلم مي ده و منو مجبور مي‏کنه تا چندبار صفحه روRefresh کنم تا بتونم لاگين کنم. دفعه‏ي قبلي که اين پيغامو داد با بررسي آدرس طويل ايجاد شده در آدرس بار تونستم متوالي شدن سه حرف sEX رو شناسايي کنم. اما اينبار هرچي در اين آدرس طويل و رندوم مي‏گردم لغتي رو که باعث فيلتر شدن شده رو پيدا نمي کنم. شما مي تونيد پيداش کنيد؟ آدرس اينه:

http://gmail.google.com/gmail?ui=html&zy=l&auth=DQAAAGgAAAA
l55J9aExiPW-xx5TlIz4TsaOH90AkdqcmlT5xItlD8s4yRF7APXKOMhR
9QlMFfDbLpZTyCPLqKydmF1sM62QpfvlZlUymudVdfV3z_1XNPsaPM
foYo4pZA5u-rlRIYYypqTTYgX05tBiKIhYwGKRo&pli=1

نگران باز شدن چشم و گوش من هم نباشد، چشم و گوش من به‏اندازه‏ي کافي با زهست!

3.« آقاي پست‏چي عزيز امروز کارت معافيت از خدمت منو آورد.» قربون بند 4ه ماده‏ي 41 قانون خدمت دوره‏ي ضرورت بشوم.

Friday, April 22, 2005

خوب نيست. اصلا زندگي خوبي نيست. از صبح تا شب پاي کامپيوترم و با کدهاي مختلف ور مي رم. عين رواني ها. مثلا دارم کاري مي کنم. براي اين. براي اون. براي کسايي خودمو مي کشم که يک صدم فارنهايت هم برام تب نمي کنند. نبايدهم بکنند. اونا که مثل من رواني نيستند. اگه يه جاي يک کاريم ايراد کوچيکي داشته باشه يا اگه کسي کاري رو ازم خواسته باشه، تا نيمه شب بيدار مي مونم، خودمو از هزار چيز محروم مي‏کنم تا اونکارو درست و کامل انجام بدم. چي بدست ميارم؟ اي کاش حداقل پول خوبي بدست مي‏آوردم، فقط خودمو به خانواده و قبط تلفن بدهکار مي‏کنم! زمانهايي که ازدستم مي رن. جووني که تموم مي شه.
اصلا لذت نمي برم. نه اينجوري نمي شه. نمي‏شه.... بايد يک فکري کرد. فکر کنم! حتمن بعدش هم تصميم بگيرم! اونوقت چي ميشه؟ عوض مي شم؟ حسابگر و منفع‏طلب مي‏شم؟ ديگه اونقدرها ساده‏لوح هم نيستم که با تصميم گرفتن حالم خوب بشه. من اينم که هستم و اينه که خيلي بده.

Thursday, April 21, 2005

مگسه هنوز زنده است.
هر چند دقيقه يک بار به مگسي نگاه ميکنم که بين پنجره و توريش حبس شده و حسرت نسيمهاي بهاري رو مي خورم که پشت پنجره متوقف مي‏شه به من نمي رسه.

بايد کمي صبر کنيد تا کامل لود بشه، تا وقتي که نوار بارگذاري اِستَتوس بار کامل نشده لطفا روي لينکهاي سمت راست کليک نکنيد وگرنه دچار اين توهم خواهيد شد که لينکها خراب هستند.

از دوستاني که من زحمت قالب هاشونو در بلاگ اسپات کشيدم، اگر کسي مي خواد قالب وبلاگشو به روز کنه يا تغييري در طراحي قالب بده، به من بگه تا زحمتشو براش بکشم!

چه قدر اين روزا خرمگس زياد شده.اينطور نيست؟ طي 24 ساعت اخير 3 تا رو کشتم و منتظرم چهارمي هم بميره. مگسه مياد وارد اتاق من مي شه مي ره به طرف پنجره اي که بازه و توري داره، پنجره رو مي بندم و خرمگسه بين شيشه‏ي پنجره و توري مي مونه تا بميره. اشکالش در اينه که کمي روند شهادتش طولانيه و مزيت اش هم اينه که نمي خواد با کتاب متابهاي دور و برم، بيافتم به جون در و ديوار و دست آخرهم دل و روده‏ي خرمگسه رو پخش ديوار و کتاب و پنجره بکنم.

سايت دامپزکشي تقريبا تموم شد. من ديگه غلط بکنم کاري که روي سرور دانشگاه باشه بگيرم. جونم به لبم رسيد تا فايلهاشو آپلود و نصب کردم.

مسافرت به تبريز کنسل شد. اولين خبر بد سال 84! چراکه شرکت برق هزينه‏ سنگين ارسال مارو به عهده نگرفته (چيزي نزديک به 250 تومن، که البته در مقياس ارقام شرکت برق رقم کوچيکيه.) جون بکن مقاله بنويس و بفرست تا پذيرفته بشه بعد تازه به اينجا مي رسي که هزينه‏ي ثبت نام و مسافرت و غيره رو چه‏جوري بايد جور کني!

لطفا درنظر سنجي شرکت کنيد. سوال سختي نيست و جواب دادن به ش فقط يک کليک لازم داره. سيامک گير داده که اسم وبلاگتو حتما عوض کن، نظر شما چيه؟

Wednesday, April 20, 2005

و اينک قالب جديد! مدت زياديه که وراجي نکردم و حرف هم زياد دارم، اما فعلا شما برو با لينکهاي سمت راست بازي کن، يک گشتي بزن اگه ايرادي بود در نظر خواهي جناب بلاگر منعکس کن تا بعد من هم سر فرصت وراجي بکنم!
فقط در مورد نظرخواهي بگم که آره، متاسفانه بدليل تغيير سيستم نظرخواهي و جايگزيني هالواسکن با نظرخواهي خود بلاگر نظرات قبلي در دسترس نيست. البته از اونجايي که هالواسکن خودبخود بعد از چند ماه نظرات رو پاک مي کنه، اتفاق چندان غيرمترقبه‏اي رخ نداده، در عوض حالا با اين سيتم جديد نظرات براي هميشه باقي مي مونه، مخصوصا براي وبلاگي مثل من که هر نوشته اش 50-60 تا کامنت داره!
از لينکهاي سمت راست هم نترسيد هيچ کدام در صفحه‏ي جديد باز نمي‏شه و کمي هم ژانگولر درش به‏کار رفته که ارزش ديدن رو داره.
ديگه اينکه اون برگي که بالا مي‏بينيد محصول "چسبک" باغچه‏ي خودمونه، همينطور سبز و با طراوت مي‏مونه هروقت من حال کنم زرد مي‏شه و مي‏افته.
flickr رو هم دريابيد که واقعا معرکه است! از ما گفتن بود.
در قسمت نظر سنجی هم منتظر کليک های ناقابل شما هستيم.
باز خوبه نمي خواستم وراجي کنم!

Friday, April 15, 2005



جاي شما خالي امروز يک سر رفتيم نيشابور و برگشتيم. به ياد مسافرت عيد، کمي جاده نوردي کرديم. يه جاي خوب هم اطراف نيشابور پيدا کرديم به‏نام دهکده‏ي چوبين (با چوبيني که قديما کارتونشو نگاه مي‏کريدم اشتباه نشود، اما به پيونوکيو يک ارتباطاتي داره!) جاي قشنگي و جمع‏و‏جوري بود. خونه و آدمکها و مسجد چوبين. عکس فوق نونوايي شو نشون مي‏ده که با اين ساختار خيلي از جماعت ذکور رو کنجکاو کرده بود که زير اون دامن چي مي گذره، من‏جمله پسر خاله‏ي هيز من که در تصوير پايين مشاهد مي فرماييد.

من سه هزار و خورده‏اي توي عيد مسافارت رفتم و توي جاده تا جايي که مي شد گاز مي دادم، (سرعت 140، سرعت طبيعي بود) و با وجود اين همه پليس ِ سرعت سنج به‏دست در جاده يک قرون هم جريمه نشدم. دويست کيلومتر رفتم تا نيشابور موقع برگشتن، 15 کيلومتري مشهد به خاطر سرعت 142 نزديک بود 20هزارتومن جريمه بشم، که خوشبختانه گير افسر خوبي افتاديم و بنده‏ي خدا فقط هزار تومن جريمه کرد به اسم تذکر. نزديک بودها! شما بودي توي اتوبان ِ خلوت، ماشين ِ برو، اونم سرپايين! 120 تا مي رفتي يا 142 تا؟ يا شايد هم 180 تا می رفتی؟

بقيه تصاوير مسافرت امروز را در عکس بلاگ ببينيد.

Wednesday, April 13, 2005



ديشب خيلي با اين هوچي‏گري حال کردم. شيک، موثر، هماهنگ و پايدار!
گاهي وقتي کمي هم آنارشي بد نيستا!

[+] بقيه‏ی عکسها

Monday, April 11, 2005

ويندوزم ام رو به دوهزار کاهش رتبه دادم و همين تمام وقت امروزام رو گرفت. البته به‏جز نصفه‏ي صبح رو که رفتم دانشکده تا از جِف GUI ِ مطلب رو ياد بگيرم. چندتا سي دي و کتاب هم براي ديدن و خوندن رديف کردم که به نظر جالب مياد از طرف ديگه شرکت برق قرار شده هزينه ي نسبتا سنگين ثبت نام و ارسال ما (من و رفيقم) رو به تبريز تقبل کنه و من چندان علاقه‏اي به رفتن ندارم. البته به دليلي مسخره. کسي عکس از رقصهاي محلي خراسان، بالاخص از چوب بازيهاي تربت جامي نداره؟ يکي به‏ام ايميل زده و مثل اينکه شديدا احتياج داره. با خودم مي‏گم با قطار قراره بريم تبريز، قطار هم در هر دارغوز آبادي براي نماز توقف ميکنه اونوقت اين همراه ما (به همراه استاد مربوطه احتمالا) مي گن بيا بريم نماز. من يا بايد برم و ادا دربيارم يا اينکه عين يه پسر شجاع بگم نمي خونم يا يه بامبولي دربيارم و دودرش کنم که هيچکدومش کار من نيست. خلاصه اگه عکس دارين دريغ نکين که براي يک کارفرهنگيه.

Thursday, April 07, 2005

مي‏دوني بزرگترين آرزوي گوسفندي که پشت يک کاميونه و تو وقتي که توي جاده از اون کاميون سبقت مي‏گيري مي‏بينيش چيه؟ اينه که بره صندلي جلو کنار راننده بشينه. اينو توي مجله ي فيلم خوندم و کمي به ش خنديدم، بعد خودمو در هرحال رانندگي تصور کردم که دارم از وانتي سبقتي مي گيرم که پشتش گاو و گوسفند سوارکرده و من همين جمله رو به بغل دستي‏م مي‏گم و اون هم قهقه مي‏زنه و حسابي مي‏خنده. به کي مي‏گم؟ يک دوست، آره يک دوست صميمي و آشنا. اما کي؟ باز ناراحت شدم و توي تخت وا رفتم. چندروزه که اينطوري شدم و زندگي نباتي رو از سرگرفتم. ناراحتم و سنگين. کار خاصي نمي‏کنم. يا وبگردي مي‏کنم يا مجله مي‏خونم و يا فوتبال تماشا مي‏کنم. مامانه درو باز مي‏کنه و وارد مي‏شه. اسممو مي‏گه. چي شده؟ مي خواد گير بده! نه. "نامه داري، پستچي برات آورده". يک بسته‏ي نسبتا بزرگه، از اونه؟ کتابارو برام فرستاده، از تهران! ديوونه! همينجا مي‏دادي با تاکسي مي آوردن. نه، کتاب نيست. مجموعه‏ي آموزش زبان فرانسه است. چهار تا سي‏دي. بدون هيچ يادداشتي. اي لعنتي! اين چه کاري‏ه اين کرده. "کي برات فرستاده" مي گم يک «دوست» و خوشبختانه اين‏بار گير نمي‏ده که اين دوست کيه و اسم و رسمش چيه.
متشکرم.

Wednesday, April 06, 2005

حالا که بعد از مدتها و تموم شدن کش و قوس کارها و گرفتاري‏هاي بعد از اتمام دروس چندورزيه که واقعا بيکار و فارغ شدم، تازه دارم به معناي واقعي کلمه معني فارغ‏التحصيلي رو مي‏فهمم. مي‏فهمم که يک دوره مهم در زندگي رو پشت سر گذاشتم. يک دوره با يک هدف تموم شد. حالا چي؟ الآن که اون هدف تموم شد چه‏کار بايد بکنم؟ باز يک هدف ديگه بذارم جلوم و براي اون تلاش کنم؟ تا کي؟ به اون که رسيدم بعدش چي مي‏شه؟
وقتي اين افکار به سرم مي‏زنه به اين سوال هميشگي مي رسم که ما براي چي اومديم؟ همون "چرا"ي لعنتي و هميشگي "بودن". به‏نظر مياد ما اومديم که باشيم. همين. هستيم و ديگر هيچ. فعلا همين هستن جبري ِ که کاريش نمي‏شه کرد. پس هستن را عشق است و باشد که باشيم!


* اولين خبر خوش سال جديد: مقاله‏ي درپيت ما در کنفرانس درپيت سيستمهاي توزيع پذيرفته شده، احتمالا يک ماه ديگه سفري به تبريز خواهيم داشت.

Saturday, April 02, 2005

سه‏هزاروششصد کيلومتر رانندگي در کوير و دشت و گردنه و اتوبان و بزرگراه و شب و روز، بدون هيچ‏گونه جريمه و تصادف و حادثه‏اي به‏اتمام رسيد و ما به نقطه‏ي اول رسيديم. براي آدم نديد بديدي مثل من مسافرت خيلي خوب و آموزنده‏اي بود، ديدن بادگيرها (کولرهاي عهد عتيق) و مساجد يزد، باغها و پارکهاي شيراز، مساجدعظيم و پلهاي اصفهان (که اگه شيراز نبود نصف جهان بود!) و از همه تکان دهنده‏تر ستونها و پلکانها و طاقهاي عظيم تخت جمشيد، نوروز ِ امسال رو براي من خاطره‏اي لذت بخش و بيادموندني کرد. تنها افسوسي که باقي موند ضدحال (بازهم عظيمي!) بود که دوربين 350هزارتومني به ما زد و تمام عکسها و فيلمهاي خوبي که بالاخص از تخت جمشيد و باغ پرندگان اصفهان گرفته بودم به باد هوا داد و به‏جز چند عکس بي‏خاصيت بقيه رو دودر کرد.
خلاصه که ما برگشيتم به سلامت! فعلا يک کاسه فالوده‏ي يزدي مهمون من باشيد تا بعدا اگرحوصله و فرصت بود بيشتر از خاطرات سفر بنويسم.