Saturday, September 25, 2004

عجب غلطي کردم گفتم سه ماه بيکارم! همون شبي که بعد از کلي محاسبات رياضي کشف کردم که سه ماه مي تونم ول بگردم، ساعت نه و نيم سيامک نامي زنگ زد و گفت يک کار فورث ماژور باهم داره و اون کار ساختن سايت خبرگذاري نمايشگاه اله سيته. فکرشو بکن نمايشگاهي که قراره شنبه افتتاح بشه، جمعه اونهم شب آخر وقت که ملت همه نشستن پزشک دهکده نگاه مي کنن به ت بگن بيا و براي ما وبسايتشو بساز! خدا بگم اين آرمانو چکار کنه که گذاشت رفت تهران و حالا کاراشو به من حواله مي ده! نکته فوقالعاده جالب ديگه اينه که اين وبسايت کذايي نمايشگاه مشهد که قرار بود من راست و ريستش کنم با ASP نوشته شده در حاليکه من PHP کارم. در مورد وضعيت افتضاح طراحي سايت هم اگه چيزي نگم بهتره ... خلاصه اونشبو تا دو مشغول بودم و امروز هم که الآن ساعت يازد شبه است هنوز مشغول فرستادن اخبار روي سايت هستم. دوباره تکرار مي کنم، من غلط بکنم که بگم بيکارم!
به تمامي دوستان مشهدي پيشنهاد مي کنم بيان اين نمايشگاه رو ببينن تا بفهمن اله سيت يعني الکترونيک سيتي! نمايشگاه تا هشتم براهه و ساعت کاريش هم از 10 صبح تا 7 شبه، من بخش روابط عمومي و امور بين الملل! هستم و آماده ي استقبال از تمامي دوستان.
در ضمن امروز مراسم هفتم اون مرحوم هم بود که توي اين هير و وير قوز بالا قوز بود. (يک لحظه با خودم حس کردم دارم زرد مي نويسم اما اينقدر خسته هستم که حوصله ي فکر کردن به اين حسو ندارم گور باباي زرد و بنفش و قرمز! )

Thursday, September 23, 2004

برطبق محاسيات من که در تصوير فوق هم چرکنويس اونرو مشاهده مي فرماييد، حدود 180 مکان رشته ي مورد علاقه ي من براي ارشد وجود داره که از بين چهار گرايش الکترونيک، مهندسي پزشکي، مخابرات و IT انتخاب کردم. حالا اگر اين رقم رو با توجه به اينکه سه گرايش ديگه هم وجود داره که علاقه مندان خاص خودشو داره گرد کنيم مي رسيم به رتبه اي حدود 300. اين رتبه يک پنجم رتبه ي پارسال منه. در نتيجه امسال بايد 5 برابر پارسال درس بخونم. پارسال دو هفته خوندم پس امسال بايد 10 هفته بخونم که مي شه حدودا دوماه و سی و سه صدم ماه. يعني براي کنکور نه اسفند بايد از اول دي (1st Day = روز اول!) شروع کنم. که مي کنه حدودا سه ماه ديگه. به نظر شما من با اين سه ماه بيکاري توی برنامه ام چه کارکنم؟

Wednesday, September 22, 2004

-- بعد از 16 سال اين اولين "اول مهر"ي است که من مدرسه نمي رم، هورررااا! و حالا يک سال وقت دارم که کاري کنم چندسال آينده رو بازهم اول مهرها برم مدرسه و گرنه بايد برم پادگان و بعد هم زايشگاه و دست آخر هم احتمالا آسايشگاه!

-- چهارشنبه اول مهر 83 رو بايد براي هميشه به ياد داشته باشم، چون رفتم پارک جوراسيک و شربت پرتقال خوردم و يک مجله ي دانشجويي خريدم و اومدم خونه. (به قول عليرضا خيلي حال مي ده چيزهايي بنويسي که فقط خودت بفهمي!)

-- کتاب عادت مي کنيم از زويا پيرزاد رو همين نيم ساعت پيش تموم کردم.
- هر مرد خري هرچقدر هم خر باشه، (به گفته ي کتاب اکثر مردها خر هستند) بعد از خوندن اين کتاب پي به خريتش مي بره و مي فهمه که چقدر به زنها ظلم ميشه.
- درگيري و کشمکشهاي بين مادرها و دخترها، از سوژه هاي ثابت پيرزاده، هم در "چراغها را من خاموش مي کنم" و هم در همين "عادت مي کنيم" از خطوط اصليه کتابه.
- سوژه ي اصليه ديگه ي دو کتاب اخير پيرزاد هم پر فروشيه اونهاست، در يک ماه به چاپ چهارم رسيدن فقط با بعضي از کتابهاي سياسي اکبر گنجي قابل مقايسه است.
- کتاب شديدا بروزه. دو مورد خدمت شما عرض مي کنم. اولا اصطلاحاتي مثل خفن و جواد و فاز دادن و... است که در کتاب ثبت شده و مورد دوم هم که حتما مورد علاقه ي من و شماست صحبت در مورد وبلاگه که فکر کنم اولين باره که توی رمانهاي فارسي سر در آورده اونهم به صورت نسبتا مفصل. يه جاش در تعريف وبلاگ مي گه:
« شيرين فنجان خالي قهوه را برگرداند توي نعلبکي و توضيح داد وبلاگ مثل صفحه اي است که توي اينترنت باز ميکني و اسمش را هرچي خواستي مي گذاري و هروقت خواستي، هرچقدر دلت خواست مي نويسي و هرکي خواست مي خواند و دلش خواست نظر مي دهد. بعد يکهو زد زير خنده. «پريروزها جايي خواندم اگر روزنامه را رستوران فرض کنيم، وبلاگ چراگاه است.» » ص 147

Monday, September 20, 2004

با شعار « آزادي بيان را حتا براي دشمنانم مي ستايم» از امروز تا آخر هفته امروز هستيم.
بخشي از مطالب سايت امروز:

آيا يک روحاني جاي حداد را مي گيرد؟
نطق راهيافته بوشهر در انتقاد به ضعف رياست آقاي حدادعادل و پيشنهاد تعيين يك شيخ (روحاني) به عنوان رئيس مجلس هفتم در سال آينده وضعيت آشفته مجلس را آشكار كرد. هفته پيش روزنامه جمهوري اسلامي نيز مديريت مجلس هفتم و شخص آقاي حدادعادل را ضعيف خواند. رفتار چهار ماهه مجلس هفتم موجب شده است كه مشروعيت مجلس به كمترين ميزان خود در بيست و پنج سال گذشته برسد.

رسوائي هاوائي وحيثيت قوه قضائيه
اخذ مدرك از شعبه دانشگاه هاوايي در تهران توسط بسياري از مسئولان قوه قضائيه، از جمله مديركل دادگستري تهران به اندك حيثيت اين قوه لطمات زيادي وارد كرده است.

انتقاد بي سابقه بازتاب از دفتر رهبر
سايت بازتاب وابسته به آقاي محسن رضايي از مسئولان دفتر رهبري انتقاد كرد كه چرا حيثيت رهبري را مانند انتخابات سال 76 به يك نامزد (آقاي ولايتي) گره زده اند و سعي در تبليغ وي به عنوان كانديداي مورد نظر رهبري مي كنند. اشاره اين سايت به ديدار مسئولان اقتصادي كشورهاي اسلامي با رهبري بود كه به مراسم تبليغ آقاي ولايتي تبديل شد. اين براي نخستين بار است كه سايت بازتاب چنين آشكارا به دفتر رهبري انتقاد مي كند.

نامه روزنامه نگاران کانادائي طرفدارآزادي بيان به سفير ايران در کانادا
گروه روزنامه نگاران کانادائي طرفدارآزادي بيان در نامه اي به محمدعلي موسوي، سفير جمهوري اسلامي در اتاوا، تلاش حکومت اسلامي در زمينه وارد آوردن فشار تازه بر دست اندرکاران وبلاگ نويسي و اينترنتي در ايران را مورد انتقاد قرار داد.بر اساس اين گزارش اين گروه هشدار داد که حکومت اسلامي نه تنها شماري از سايتهاي اطلاع رساني اينترنتي را بسته بلکه دست اندرکاران اين سايتهارا نيز به زندان فرستاده است.اين گروه از حکومت اسلامي ايران خواست بااحترام گذاشتن به حقوق بشر و برداشتن فشار موجود از اينترنت، بابک غفوري آذر از روزنامه حيات نو، شهرام رفيع زاده از روزنامه اعتماد، و حنيف مزروعي نويسنده در روزنامه هاي اصلاح طلب را که به زندان انداخته است آزاد کند.

Sunday, September 19, 2004

روزايي توي زندگي هست که حوادث اتفاق افتاده در اون روز اونقدر حساسه که در حالت عادي هرکدومش براي مشغوليت ذهني چند هفته کافيه. حوادثي در يک روز اتفاق مي افته که تمام ظرفيت تو رو به مبارزه مي طلبه. الآن ساعت هشت شب يکي از اون روزهاست. نمي دونم حوادث امروز رو چطور نقل کنم يا اصلا لزومي به تعريف اونها که بعضیهاش خيلي هم شخصي هست وجود داره يا نه. اگه به صورت فشرده بخوام بگم امروز:

دفاع کردم: هميشه از سمينار ها فراري بودم. و امروز بالاخره نوبت ارائه ي من شده. هيچ کس نيومده به جز استاد دفاع. چطوري مي شه اين پروژکتوره رو روشن کرد. با کنترلش ور مي رم. هر دکمه اي رو مي زنم مي نويسه، No Input. حرصم در اومده. استاد دفاع پا مي شه مي ره و مي گه چند دقيقه ديگه بر مي گردم... (45 دقيقه بعد) دفاع تموم شد. در فکر اينم که با حاضرين که همگي از بهترين دوستانم هستند عکس دست جمعي بگيرم؛ استاد پروژه بلند مي شه و مي گه..

مات شدم: استاد پروژه مي گه، لطفا همگي برن بيرون مي خوايم بهمراه استاد دفاع سوال بپرسيم. همگي مبهوت موندن. اين کار در دفاع کارشناسي بي سابقه است. چقدر کسايي رو مي شناسم که موقع دفاع نمره ها شونم رد شده بوده... کاري رو با من مي کنه که در کارشناسي ارشد مرسومه. همه مي رن و من مي مونم. مي پيچونندم!

آشتي کردم: ديشب با خودم مي گفتم اگه فردا نياد به اين معنيه که بايد فراموشش کنم، کاري که به نظر مياد اون در مورد من انجام داده. اما اومد.

!!!: يعني با جعبه ي شيرني ِ من چکار مي خواد بکنه؟ هنوزهم متعجم هرچند که ظاهرم هيچ وقت درونم رو نشون نمي ده.

؟؟؟: قرار بود بياي و عکس بگيري، مهم نيست حتما خوابت برده بوده...

پس تو بودي!: از وقتي توي ضدخاطرات مي نوشتم مي دونستم يکي از بچه هاي ارشد که باهش شبکه پاس کرده بودم توي قاصدک مي نويسه ولي تاحالا نفهميده بودم کي بوده و همين امروز بايد مي فهميدم. از جمع ده نفره ي اون کلاس آخرين نفري بود که ممن بود حدس بزنم اون باشه. منتظر دکتر تريپل ميم (MMM) بودم که نمره مو بده. خودش اومد و گفت فلانیه. پروفسور اونهم تريپل ميمه.

وااي نه! : بالاخره اومدم خونه. به شبکه وصل مي شم و مسنجر رو راه مي اندازم. يه عالمه آف دارم که مي گه، پدر شوهر خواهرم مرده. خواهري که توي انگليسه و همونهم اين خبر رو فرستاده. طفلکي شايانه دايي که پدربزگشو نديد. در کمال پر رويي ما کمي خوشحال مي شيم که شايد خواهره براي مدتي بياد ايران. اما نه. شوهر خواهرم تنهايي بر مي گرده.

... و این تمام ِ امروز نبود.

Friday, September 17, 2004

آخر تابستونه و فصل سالاد زمستوني. درست کردن سالاد زمستوني هميشه اين موقع سال برام خاطره انگيز بوده و هست. له کردن گوجه ها و گرفتن آبش و ريز کردن کلم هاي خوشمزه از بخشهاي مورد علاقمه. اينبار اما هيچ کدوم از اين کارها رو نکردم و فقط آخرش که همه چي ريز شده و آماده بود از مراسم مخلوط کردنش عکس گرفتم تا براي هميشه ثبت بشه و همچنين به خانوماي خانه دار عزيز يک نوع سالاد زمستوني ِ باستاني رو آموزش داده باشم.
نحوه ي آماده سازي اين سالاد بسيار مشکل است. از چند روز جلوتر بايد بيافتي دنبال آماده کردن مخلفاتش. مخصوصا که امسال گوجه هم کم و گرونه و گير آوردنش مکافاتيه. بعد از ابتياع چندين کيلو ازهمه چي، خانوماي خانه دار عزيز از کله ي صبح بايد بلند شن و شروع کنن به ريز کردن و ريز کردن. البته آقايون ذاتا فمينسيت ايراني هم حتما کمک خواهند کرد. بعد از ريز کردن همه چي مي رسيم به مخلوط کردن همه چي. اين بخش به صورت کاملا گرافيکي در زير آموزش داده شده است.



مواد مخلوط شده به ترتيب اختلاط عبارتند از: هويج، گل کلم، کلم، خيار، سبزي و فلفل و سير، زردچوبه و آب گوجه. نکته اي که خانوماي عزيز بايد دقت کنن اينه که بعد از پايان مرحله ي اختلاط چند روزي بايد بذارن مواد همينجوري بمونه تا خوب "جا بيُفته!".
يک تجربه ي قديمي مي گه که سالاد زمستوني، توي پاييز کلکش کنده مي شه و علنا چيزيش به زمستون نميرسه!
تا آموزش و تهيه ي غذاي باستاني ديگر خدا نگهدار.

پ.ن1. حدس مي زنم به خاطر آموزش تهيه ي سالاد زمستوني مرتضوي بره مامان بزرگمو بگيره، پس بهتره از همين الآن دنبال وصيغه وثيقه باشم!

پ.ن2. M عزيز لطف کن با آدرس ايميل و مشخصاتي کاملتر کامنت بذار. متشکرم.

Tuesday, September 14, 2004


ديروز رفتيم اخلمد، نه ببخشيد اخملد!

Saturday, September 11, 2004

اکنون همه ي ايمان من در زندگي بر اين باور متکي است که تنهايي، بس بيش از آنکه پديده اي شگرف و کمياب باشد، حقيقت ناب و ناگزير هستي است.
-- تامس وولف

فيلم راننده ي تاکسي به همراه فيلمنامه اش از مجموعه ي 100سال سينما 100 فيملنامه شماره ي 28، تقديم مي شود به تمام تنهايان.

اين دوتا عکس مربوط به نوشته ي قبليه. پريروز حسش نبود که بذارم. فهميدن ربطش هم با خودت.



Thursday, September 09, 2004

دلم مي خواست برم دنبال فيلم نامه ي Taxi Driver، که همين امروز ظهر ديدم. اما نشد ديگه. رفتم دنبال محسن و مهدي. کامپيوتر و چمدونهاي محسن رو برديم ترمينال. بعد هم مهدي رو با دو تا چمدونش بردم اون خونه هه. يه خونه ي قديمي با دري چوبي. کنار چندتا ساختمون مجلل در يکي از بهترين جاهاي مشهد. از راننده ي تاکسي خوشم اومد. رابرت دنيرو هم طبق معمول معرکه بود. چه زوجي هستن اين اسکوسيزي و دنيرو. گاو خشمگين رو چندسال پيش توي دانشکده ديدم. مي پرسه واقعا چرا اينقدر به ما کمک مي کني. مي گم تشکر نکن منو شرمنده مي کني. ديروز و پريروز هم از دفاعشون عکس گرفتم. پيرزنه مادر شهيده، طبقه ي دوم خودش مي شينه و طبقه ي پايينو مي ده به دانشجوها. پول که نمي گيره بماند گاهي وقتي غذا هم مي ده. اين اولين جلسه ي دفاعشه. استاد دفاعمو مي گم. دکتراشو شريف گرفته و تازه جزو هيات علمي دانشکده ي ما شده. شوهرش پارسال مرده، تا وقتي که ورثه دست روي خونه نذارن براي بچه ها آلونکي هست. ساعي رو يادته مي گفت حريف کره اي مو نمي شناسم و اولين باريه که به ميدون فرستادنش، حکايت منهم با اين دکتر جديده همينه. کسي نمي دونه توي جلسه ي دفاع چقدر قراره منو بپيچونه. هروقت مي رم خوابگاهو مي بينم هرچي انگيزه براي خوندن واسه تهران دارم از کفم ميره. آدمي به زودرنجي و حساسيت من توي محيط هاي شلوغ و کثيف خوابگاهي چطور سر خواهد کرد. همونطور که ساعي سه ثانيه ي آخر حريفشو برد اميدوارم منم از عهده ي اين بابا بر بيام. اين ديوارهاي خوابگاه هم براي خودش وبلاگيه ها! بالاخص اگه صاحبان قبليش دخترها بوده باشن. از شمع گل و پروانه بگير تا تاريخ امتحان، همه چي توش پيدا مي شه. از اين شوخيش خيلي خوشم اومد، مي گه "شيرني پروژه بايد چطوري باشه، مي ريم قنادي مي گيم، يک کيلو شيرني مي خوايم با فونت نازنين!"

Wednesday, September 08, 2004

ما
ستم را نشان گرفته بوديم
اما
همه ي تيرها از کمان دانش پرتاب نشد
اي کاش
نخست «جهل» را نشانه گرفته بوديم
مصطفي بادکوبه اي (اميد)

اين جمله رو گذاشتم براي اينکه بگم فکر نکني جمله هاي قصارم ته کشيده! نه، حسابي درگير پروژه شدم، البته فکر نکني مشغول آپولو هوا کردنم ها! نه بابا، درگير ويرگولها و پرانتزهام! کارم شده با WORD و Acrobat و Paint ور رفتن. 7 تا فلاپي پر کردم و قراره فردا برم پرينتر دانشکده رو بترکونم، ببينيم چه مي شود.

با اين ترانه ي Sing For Absolution از گروه muse خيلي حال مي کنم. اين هم ليريکشه.

پ.ن. من يک بيت هم شعر حفظ نيستم، سهراب که جاي خود دارد.

Sunday, September 05, 2004

آنهايي که ازسوي دنيايي... که زماني به آن تعلق داشته اند مرتد قلمداد مي شوند، معمولا در تاريخ جايگاهي بهتر از غير مرتدان مي يابند. در اين معنا، «سقوط» من از «صعود»م پرشکوهتر بود.
ميلوان جيلاس

روزي نيست که از طرف پدر مادرم تحت فشار قرار نگيرم که "چرا نماز نمي خواني؟"

Saturday, September 04, 2004

«... به ما، به جوانان مضطرب و انديشناک اين دوره ي انتباه...
معني حيات را شرح دهيد.»
تقي رفعت - هشتاد سال پيش

خيلي عجيه که اين جمله مال هشتاد سال پيش باشه، انگار که نوشته اي از وبلاگهاي امروزي باشه. اين جمله بر مي گرده به بعد از جنگ جهاني اول و اوضاع داغون اونموقع ايران. مي گن ايران جامعه اي درحال "گذار"ه، گذار از جهان کهن به جهان جديد، گذار از سنت به تجدد. و اين گذار صد سالي هست که شروع شده واز قرار معلوم ما سوختهاي اين ماشين گذار هستيم. تعبيير نسل سوخته رو که به خاطر داريد؟ تا کي بايد نسلها بسوزند تا اين "گذار" به اتمام برسه... خدايي نيست که بدونه، پس کي مي دونه؟

Friday, September 03, 2004

« بابام هروقت قيصر رو مي بينه اشک توي چشاش جمع مي شه. ميگه "بچه ببين، اينان آدماي اون سالها..." مطمئنا سالها بعد ما هم "نفس عميق" رو مي بينيم و ... »
در قسمت توصيف انجمن "نفس عميق" توي اورکات

باباهه از دستم عصاباني بود. نه رتبه ي خوبي آوردم و نه بورسيه قبول شدم و حالا يکسال بيخ ريشش علافم. مي خواست برام بره روي منبر من الفوائد درس خوندن. مي دونستم که اگه بخوام جوابشو بدم چيزي از حرفهاي من نخواهد فهميد. در نتيجه بهترين چيزي که به ذهنم رسيد اين بود که قبل از اينکه بره روي منبر رفتم سراغ ويدئو و "نفس عميق" رو گذاشتم. تا آخر نگاه کرد و بعد ديگه چيزي نگفت.

چندتا از ديالوگاي فيلم:

کامران به موبايلش اشاره مي کنه و مي گه: « باتريش داره تموم مي شه، مثه خودم. »

منصور:« خيال کردي اگه بميري کسي ناراحت مي شه؟ »
کامران:« واسه من فرقي نمي کنه، من به کسي کاري ندارم. »

کامران:« دوست داشتم خوش بگذرونيم. کاش مي تونستيم عياشي کنيم. گوش مي دي؟ حواست با منه؟ »

منصور خطاب به آيدا: « مي خوام موهاتو ببينم »

ماشين به يک دوراهي رسيده، آيدا مي پرسه :« مسيرت از کدوم طرفه؟» منصور جواب مي ده « فرق نمي کنه»

Thursday, September 02, 2004

چيزي نمي نويسم چون اتفاقات و هيجانات روزمره ديگه به نظرم ارزش ثبت شدن رو نداره. وقتي ناراحتم در حاليکه مي دونم دو سه روز ديگه اين ناراحتي تموم مي شه و خوشحالي يا هر حس ديگه اي جايگزينش مي شه چرا گول خودمو بخورم و ثبتش کنم؟ بهتر نيست تا وقتي اين حس پايدار نشده از خير ثبت کردنش بگذرم؟
در عين حال به خاطر احترامي که براي نوشتن و وبلاگ قائلم مي خوام بنويسم، پس طرحي نو در مي اندازم. چند روزه جملاتي مي خونم که ارزش بحث کردن و ور زدن حول و حوشش رو داره درنتيجه تصميم گرفتم از اين به بعد هر روز يکي از اين جملات رو بنويسم و اگر حس و وقتش بود حولش وراجي کنم.

جمله ي امروز:
« تا آنجا که به عموم مردم، نه روشنفکران و فعالان سياسي راجع است، شايد هم اينک بسياري بيشتر اين اينکه در سوداي بدست آوردن امر عزيمي همچون حق عزل حاکم باشند، در حسرت اين حق کوچکند که در مسابقات ورزشي المپيک رقص آب و شيرجه و ژيمناستيک ... را که خود دوست دارند نگاه کنند و نه کشتي و وزنه برداري و جودو ... را که حکومت برايشان صواب ديده است. »
دکتر مرتضي مرديها - شرق ش: 279

اين عين تعريف آزاديه. من حتي اسم نماينده هاي مشهد توي مجلس رو نمي دونم اما خيلي برام مهمه که مسابقات ژيمناستيک ريتميک رو از تلوزيون ببينم. اون کسايي که با موضوعاتي مثل مسلم سکولار و روشنفکر ديني مشغول تئوري بافي هاي ذهني هستند و سعي در جمع اضداد دارند. بهتره کمي بيشتر به دوروبرشون نگاه کنند تا بفهمند که براي مردم عامه چه چيزهايي دموکراسي رو تعريف مي کنه. لطفا به اين ترکيب وفق العاده مضحک دقت کنيد: روشنفکر سکولار ديندار! واقعا که جامعه ي پيچيده اي ساختيم. مذهب + سياست + اخلاق + عرف + سنت + ... همه چيرو باهم قاطي مي کنيم و تئوري سازي مي کنيم...

پ.ن. متشکرم از کامنت مثبته M.