زمان
پريروز بعد از مدتها، سرکلاس نشستم. دقيقش بعد از ده ماه. کلاس که نبود، دفاع يکي از رفقا بود. اما هرچي بود همدورهايها بودند و استادي بود و بحثي.
يکي دوساعتي بعد از اينکه برگشتم خونه بود که فهميدم چقدر ناراحتم. فهميدم که چرا غمگينم و چرا وقتي دفاع تموم شدهبود به اين سرعت اومده بودم خونه.
اين کلاس باعث شد تا براي لحظاتي به ياد چهار سال دورهي دانشجويي که مثل برق و باد تموم شد بيافتم. چهارسالي که تموم شد و رفت. بچههايي که بزرگ شدند و رفتند و از هم جداشدند و حالا فقط خاطرهاي ازش مونده و پريروز اين خاطرات دوباره و به طرز ملموسي در من زنده شدند. اونقدر که بغض کردم و فهميدم چرا ناراحتم.
اينجور مواقع فقط حال میده Anathema گوش بدی:
How fast time passed by
The transience of life
Those wasted moments won't return
And we will never feel again