Sunday, March 28, 2004

براي به دنيا آمدن بچه، دنيا هرگز آماده نيست.
- - ويسواوا شيمبورسکا

ياسمين چهارمين هم فاميليه که طي دو روز اخير کشف مي کنم. پسر عمو هايي که يه روزايي جووناي يه لا قبايي بودن حالا با بچه هاي قد و نيم قد اين نکته رو به آدم ياد آوري مي کنن که ماداريم نسل دومي مي شيم. ياسمين دختر موبور و ظريفيه، پنج سالشه و وقتي ازش می پرسيدم که پيش دبستاني مي ره کلي فکرکرد و بعد هم گفت نه. مثل اينکه نمي دونست پيش دبستاني چيه. ياسين برادر کوچکترش، حسابي شره و به آجيلاي ياسمين ناخونک مي زنه. مي رم و ظرفشو پر از آجيل مي کنم و فندقاشو براي برادر کوچکترش پوست مي کنم. ديروز هم دو تا هم فاميل ديگه از يکي ديگه از پسر عموها کشف کرده بودم. وقتي مي بينم اين کوچولو ها قراره فاميل مسخره ي منو داشته باشن اول خنده ام مي گيره بعد هم از اينکه همدستهاي زيادي پيدا کردم اعتماد به نفس پيدا مي کنم."کي دنيا براي بچه ها آماده مي شه؟". مي شه روزي برسه که محمدِ ده ساله بزرگترين دغدغه اش قيمت پرايد و پيکان نباشه؟."آخه ما آدمها چقدر مغروريم که اين معصومها رو به اين دنيا مياريم و بعد هم شبيه خودمون مي کنيمشون؟". ياسمين درحاليکه زيرچشمي منو نگاه ميکنه مشغول پوست کندنه سيب بزرگشه، به سختي سيبو پوست مي کنه نمي خوام این تجربه رو ازش دريغ کنم...

- نمي دوني اين نوشته رو چه جوري تموم کني؟
- مي دونم. اما اينم مي دونم که اگه اونطوري که در ذهن دارم تمومش کنم خيلي بي مزه تموم مي شه.
- پس چطوره اينجوري تمومش کني:
- چه جوري؟!
- اينجوري: ...
- :O

Saturday, March 27, 2004

ميای بريم سينما؟

Wednesday, March 24, 2004

ساعت دوازده و ده دقيقه شب، 5 فروردين، بعد از يک ربع وبگردي بي فايده. ياد درسها و کاراي زيادي که بايد انجام بدم مي افتم:
فکر نکن الآن که از پاي کامپيوتر بلند شدم مي رم درس بخونم. نخير. اول کلي در مورد درسهايي که بايد انجام بدم فکر مي کنم و همه رو رديف مي کنم، بعد کلي نقشه مي کشم و برنامه ريزي مي کنم، بعد از اون همه رو ذهني و به صورت کامل انجام مي دهم خيلي کارهاي اضافه هم انجام مي دم، بعد از اون احتمالا مورد تشويق اساتيد و دانشجويان هم قرار مي گيرم در ضمن به چند نفري هم که دوسشون دارم کمک مي کنم و تکاليف اونها روهم انجام مي دم،... به اينجا که مي رسه از آسمون مي افتم روي زمين. حسابي از اينکه آدم خيال پرداز و ضعيفي هستم ناراحت مي شم و به اين خيال پردازيها لعنت مي فرستم، بعد از اونهم قاعدتا افسرده مي شم. بعدش به روزگار و زندگي لعنت مي فرستم که چقدر مزخرفه و چرا من هيچ انگيزه اي براي انجام تکاليفم ندارم. بعد از اون براي دلداري خودم به اين خواهم انديشيد که " من اگه درسمو بخونم از خيلي از اين خر خونا سر تر هستم و فقط بايد روزي چند ساعت دل به درس بدم" بعد از اونکه کمي روحيه گرفتم، به پوچي دنيا و زندگي فکر خواهم کرد و کمي عرفاني، کمي دهري و غيره مي شم ... تا بالاخره خوابم ببره.

مي بيني من چه خودآگاهي لعنتي اي دارم!

Tuesday, March 23, 2004

چه روزهاي نامفيدي مي گذره همينجوري.. بي خود... پاي تلويزيون .. پاي کامپيوتر ... توي رخت خواب... مهمونيهاي مزخرف.. لبخندهاي مسخره.. سالي يکبار همديگه رو نبينيم چه طور مي شه؟.. قديما که به هيچي اعتقاد نداشتم حداقل به خودم اعتقاد داشتم، اما مدتيه که به خودم هم اعتقادي ندارم، ضعيف،.. پست،.. زود رنج،.. بي ريخت... هرچي دلت مي خواد مُجازي به من بگي... مردک گنده، ديپلمشو به زور گرفته به من ميگه "تا دکتري درستو ادامه بده"،.. چه قدر راحته براي ديگران نسخه پيچيدن،.. "تو مملکت ما ليسانس الآن زياده"... برم دکتري بگيرم که توي گنده توي يکي از همين جمع ها همينطوري که با لذت مي گي يک تخته نرد خريدي سي هزار تومن بگي که يک پسردايي داري که دکتري مي خونه... خودمو مي بينم که سرانجامم ميشه آدمي شبيه کامران توي « نفس عميق ».. تهي، بي انگيزه و پوچ به سوي نيستي...

چه حرفهاي خوبي زده اين بنده خدا، رابرت جي. اينگرسول(1833-1899) مي گه(متن کامل،PDF):
«من دنيا را قرباني فردي که از او چيزي نمي دانم نخواهم کرد! من در اين دنيا با ترس و واهمه زندگي نخواهم کرد، وقتي نمي شناسمش از چه چيز آن بايستي ترس داشته باشم. من با آزادي کاملِ يک انسان در اين دنيا زندگي خواهم کرد. من محصول افکارم را درو خواهم کرد، هر قدر هم که ضعيف و کوچک باشد. ...»

متاسفم آقاي رابرت جي. اينگرسول، من توي تعطيلات مزخرف، طولاني و بي ثمر ايام نوروز به سر مي برم و هيچ ايمان و انگيزه اي در دسترس ندارم که بخوام با حرفاي تو که احساس مي کنم از عمق وجود خودم بر آمده همذات پنداري کنم.

Saturday, March 20, 2004


بخش هايي از يادداشتهاي امروز( نقطه ها مربوط به حذفي ها هستند)

اون از تلخي ِ شديد ديشب و اينهم امروز.
امروز پاي همه ي خانواده به دعواي دايي و زنش به صورت علني کشيده شد. باحضور غير منتظره ي زن دايي به خونه ي مادربزرگه جنجالي به پا شد که هم به ياد موندني، هم تاثر انگيز و هم مضحک بود. گريه کرديم، خنديدم، فحش داديم، مسخره کرديم ، هو کرديم، فرياد زديم و خيلي عصباني شديم. هر چند که معتقدم اين بحثها براي واکندن سنگها و تصفيه حسابها لازم بود اما اعصاب زيادي هم خورد کرد، چه چهره هايي که بر افروخته شد و چه قلبهايي که به جوش و تپش افتاد. تا جايي که حوصله ام اجازه بده، ماجرا رو تعريف مي کنم:
[…]
اين ماجرا چند تا فايده داشت:
1. شديدا باعث تخليه رواني و گفتن ناگفته ها شد.
2. […] شديدا تحقير شد و فهميد که هيچ وجه اي نزد اين خانواده نداره و کسي تره هم براش خورد نمي کنه.
3. باعث شناختن آدمها شد:
خونسر دها: حامد، دايي رضا
الپرها: […]
عصبي ها: آقا رضا، دايي مجيد
کم روها: ميثم، سميه
معمولي ها: بقيه.
هميشه بعد از اين درگيريها و بحثها "اي کاش" ها به ذهن آدم هجوم مياره، اي کاش اينو مي گفتم، اي کاش اينجوري عمل مي کردم و ... بگذريم. مهم اينه که سعي کنيم از اين درگيري درس بگيريم و سعي کنيم در درگيرهاي بعد خونسردتر و مسلطتر عمل کنيم.
فکر کنم با نوشتن اين ماجرا خودمو تخليه کرده باشم. اما خدا بخير کنه تخليه کردن خواهره رو که تا چند هفته بايد گزارشهاي تلفني شو در مورد اين ماجرا به هزار نفر تحمل کنم، به همچنين بحثهاي بين مامان و بابا در اين مورد رو!! چرا ما آدمها( منظورم آدمهاي معموليه و خودمو با کمال پررويي مستثني ميکنم!) بايد اينقدر در مورد يک قضيه بحث کنيم؟! هي دليل بتراشيم و فرضيه پردازي بکنيم!؟
به هرحال نوروز 83 با اين خاطره اش به يادموندني شد، من که اينقدر از زندگي چشيدم که آرزو نکنم کاش خاطره ي بهتري بود اما کاش خاطره ي بهتري بود! ... ، خانواده بعد از خونه ي مامان بزرگ رفتن خونه عمه، اما من که خيلي خسته بودم و ناراحت، باهشون نرفتم (البته ناراحتيمو بروز نمي دم و بيشترش هم برميگرده به ديشب و يه جورايي ناراحتي از زندگي و اوضاع بي ريختشه تا ناراحتي از حادثه ي امروز، ناراحتي از بچه هايي که قرباني ميشن، قرباني حماقت بزرگترها..). برم پايين تلويزون نيگاه کنم. دارن در مي زنن، برگشتن.
چه روزي بود امروز....

متاثرم. بوتيک رو ديدم. آخرين روز سال بود. از موندن توي خونه خسته شده بودم. زدم بيرون. رفتم سينما. دو روز پيش نفس عميقو ديده بودم و امروز هم بوتيک. خوب بود. ناراحتم و بيشتر از اين چيزي نمي تونم بگم در حاليکه بايد سال نو رو تبريک گفت. فيلمش خيلي تلخ بود، خيلي. بعد از اين ديدن فيلم تنها جمله اي که به ذهنم مي رسيد اين بود که سينما ناب ترين حقيقته چون خود حقيقته و چقدر اين مباحث تئوريک در مورد اخلاق و خدا و .. در مقابل چنين حقايق پوست کنده اي مضحک و بي مصرفند.

Thursday, March 18, 2004

فيروزه توي کامنتهاي نوشته ي قبلي به صورت مبسوطي استدلال کرده خداشناسي و برگزيدن مذهب شبيه پيمايش يک گراف درختي هست که در node هاي اون مذاهب هستند و در ريشه (به نظرم منظورش يک node اصلي هست که همه ي شاخه ها به اون منتهي مي شه) خدا قرار گرفته.
به نظر من اين تفکر خيلي استرليزه است. تو اگه بخواي يک برنامه ي کامپيوتري بنويسي که وظيفه اش پيدا کردن خدا باشه اين کارو مي کني. در حاليکه من يک روبات نيستم که بخوام با پروگرام شدن وظايفم رو انجام بدم. ادم خيلي خيلي وابسته به محيط و شرابط اطرافشه. جبر موقعيت در رفتارها و تصميم گيري هاي آدم حرف اول رو مي زنه. من مسلمان زاده شدم. همواره با تصور خدا و پيغمبر و امامان مواجه بودم. ترس از جهنم و پاداش بهشت و وسوسه هاي شيطان پايه هاي اخلاقي منو ساختن.( واگر توي اسرائيل بدنيا اومده بودم تفکرات مشابه اما با مذهب يهوديت اونا رو شکل مي دادند.) روزي نيست که توي افکار و انديشه هام نام خدارو نيارم. "خدا بزرگه"و يا"اون دنيا اجرتو مي گيري"، شبها قبل از خواب به صورت غير ارادي فکرميکنم آيا نمازمو خوندم يا نه؟ در نتيجه اولين کاري که من بايد انجام بدم اينه که خودمو از شر مذهبي که به همه ي اعمالم نفوذ کرده خلاص کنم. و اونو نمي تونم انجام بدم مگر با نقد کردنش مگر با خوندن مقالاتي که در نقدش نوشته شده و خوشبختانه تا به امروز هم در دنياي اينترنت کتابها و مقالات خيلي زيادي در اين زمينه پيدا کردم که با توجه به دغدغه هاي ديگه اي که دارم هنوز خيلي هاشو نخوندم.
تفکر گرافي براي شخصي که در حکومتهاي ماترياليست و بدون مذهب (مثل چين) بزرگ شده مفيده. تو اگر از يکي چيني در مورد پيغمبر و امام و قديس سوال کني براش تعريف نشده است، چنين شخصي براحتي مي تونه با اين مساله همچون يک گراف برخورد کنه، اما منه مسلمان زاده ي شيعي خير!

Wednesday, March 17, 2004

زيپ کاپشنم رو مي کشم بالا و از سينما بيرون ميام. تخمه اي توي جيبهام باقي نمونده. همه رو تموم کردم و نفهميدم چطوري. هوا خيلي سرده. دستکشهامو دستم ميکنم. گيجم. مشخصه که فيلم گرفتتم. شبه عيده و خيابونا شلوغ. چهار شنبه سوري هم هست. صداي ترقه هرچند دقيقه يکبار مياد. صداها کر کننده است. حسي غير قابل توصيف دارم. حس فيلم گرفتگي. ناراحتي رو مطمئنم. از اول فيلم نگران بودم. مي دونستم که بالاخره غرق ميشن. دونفر غرق ميشن. همه ي تماشاچيا مي دونستن. کارگردان اول فيلم گفته بود. هرلحظه دلهره ي رسيدن به نماي پاياني و فهميدن اينکه اجساد ابتداي فيلم همين آدمهايي هستن که تا الآن باهشون رفيق شديم، وجود داشت. اما سکانس آخر شاد بود!. دو قهرمان قصه ي ما شاد بودند. باهم بودند. داشتن مي رفتن. از شهر. از خانواده. اما. بايد قدم بزنم. هوا سرده و منهم حالي دارم که نمي دونم چه حاليه. از خيابونهاي اصلي خارج مي شم و راه خونه رو مي گيرم. هوا خيلي سرده اما قادر نيست جلوي آب شدن برفهايي رو که از صبح باريده بگيره. وارد کتابفروشي امام مي شم. بايد وقتمو بگذرونم. هنوز سر شبه. فضاي روشن و دوست داشتني کتابفروشي. قفسه ي کتاب ها رو عوض کرده، اولين چيزيه که متوجه مي شم. همزمان با ورودم يک مانتوي قهوه اي هم وارد مي شه. کنار من ايستاده. به کتابها نگاه مي کنم، گيجتر از اونم که به عناوين کتابها کاري داشته باشم. سرمو به طرف قفسه اي که اون مقابلش ايستاده برميگردونم. کمي از بيني و صورتشو مي بينم. همون دختره توي کلاس شبکه است؟ دختري که خيلي دلم مي خواست صاحب وبلاگ قاصدک باشه که مي گفت توي همون کلاس با من بوده. اما فهميدم صاحب اون وبلاگ پسره. بر ميگرده به سمت قفسه ي مقابل که قفسه ي رمانها و داستانهاست. کاري که من تصميم داشتم بکنم. معلوم مي شه زياد اينجا مياد و با ترتيب قفسه ها آشناست. نمي تونم برگردم، چون اون برگشته. مدتي به کتابها خيره ميشم. برميگردم. کتاب جديد و جالب توجهي در قسمت رمانها چشممو نمي گيره. کمي عقبتر مي رم و دوباره به ش نگاه مي کنم. اون نيست. از کتابفروشی خارج مي شم.

      

Tuesday, March 16, 2004

وقتى که دست از دين و خلقت و پيغمبر و هر آنچه که خداپرستى به انسان القا ميکند برداريد، طبيعتا در جستجوى حقيقت مى افتيد و هر چه که بيشتر جستجو و تحقيق مى کنيد بيشتر مى خواهيد بدانيد. انکار وجود خدا، افشاى خرافات است. با طرد خداپرستى، انسان شان و ارزش واقعى خود را بدست مى آورد. بى خدايى اثبات زندگى، هدف، معنويت و زيبايى است و بى خدايان براى کسب حرمت و شخصيت انسان تلاش مى کنند
-- از اينجا

تا وقتی مذهبی ارثی داری جواب تمام سوالها را داری، خیلیها به جای تو اندیشیده اند و تو تنها باید به اوامر و دستورات عمل کنی، اگر هم اشکالی داشتی متخصصینی هستند که برای هدایت تو آموخته شده اند. گوسفندی هستی که چوپانت همه چیز را به عهده دارد، میمونی که تنها وظیفه ی تقلید بر عهده ات است و می ماند عذابهای وجدان از اجرای نادرست احکامی که بر عهده ات است و اگر هم خواستی اندکی به تناقضات و بی عدالتی ها فکر کنی باز هم در مقابل عذاب وجدانِ انگِ کفر و شرک قرار می گیری...
اما زمانی که همه ی این بندها و پندارها را برهانی و خود به دنبال حقیقت بگردی، زمانی که باور کنی قدرت اندیشه در "تو" هم وجود دارد، می توانی فکر کنی و استدلال، آنزمان است که جهان قابل تحمل می شود، می خوانی و می اندیشی و گذشته ای را که زانوی غم در بغل می گرفتی و به پوچی می اندیشیدی را به دور می اندازی، حالا تو "خود" مسئولی و باید پاسخهایت را پیدا کنی، برای هر چیزی پاسخ عقلی و علمی و قابل اثبات می یابی، دیگر لازم نیست از زلزله، سیل و خسوف بترسی، لزومی ندارد از ارضای امیال جنسی و طبیعیت احساس گناه داشته باشی و به مبارزه با هورمنهایت برخیزی، لزومی ندارد به فکر اثبات جن و فرشته و قیامت و .. تمام چیزهای نادیده و متافیزیکی باشی،... اوه خدای من چقدر چیز برای خواندن دارم و چه همه اندیشه...

Sunday, March 14, 2004


بعد از اينکه کتاب "نامه هاي بچه ها به خدا" رو خوندم به مامانه که حدود صد سالي هست در کلاس اول ابتدايي تدريس مي کنه گفتم تو هم همچين تستي از بچه هات بگير، وقتي درست تموم شد به بچه هات بگو نامه اي به خدا بنويسن و درد دل کنند و رفع اشکال، مامانه هم همين کارو کرد اما خيلي عجله کرد و اين کارو زماني کرد که هنوز چندتا حرف براي تدريس باقي مونده بود و از بچه هايي که با کلمه سازي مشکل داشت خواست جمله بسازن،القصه، نامه ها چيز خوبي در نيومد. با نگاهي گذرا به اين نامه ها مي شه فهميد که چقدر اين دختراي کوچولو سعي کردن تا يک جمله ي درست بنويسن. چقدر پاک کردن، چقدر فکر کردن و چقدر هم از روی هم تقلب کردن! با اين حال چندتايي هست که .. با کلمه ها لوثش نمي کنم، قضاوت با خودتون:

« مامان و بابا برون به مکه چيزي داشته با پول داشته باشن. »

« مَن اَز خدا مي خواهَم به مَن سَلامَتي بدَهي وَ به بچٌه ها سَلامَتي بدَهي من خيلي اَز خدا مَم نو هَستم»

« مَن آره زيدارم که بابا بُزُرگم خوب بشه مَن دوست دارَم که همه ي مريضا خوب بشن »

« مامان وَ بابا برَن به مَکه بَرَوَند »

Saturday, March 13, 2004

امروز هديه ي غير منتظره اي گرفتم. يک کتاب. « ممنون به خاطر تمام کمکهاتون، عيدتون مبارک » کتابو دارم و خوندم. « نيمه ي غايب».
بيشتر از اين حرف زدنم نمي ياد. بذار بقيه ي حرفها و احساساتم براي خودم باقي بمونه. باشه؟

Friday, March 12, 2004


يادمه پنج شش سالِ پيش که کتاب « پدر مادر، ما متهميم» از شريعتي رو خوندم، توي دفترچه ي قصاراتي که اونموقع داشتم نوشتم:« کتاب پدر مادر ما متهميم : جواب تمام سوال هايم». اونموقع طعم زندگي رو نچشيده بودم، افکارم خيلي ايده آليست و تک بعدي بود، همون ديدي رو نسبت به اسلام داشتم که شريعتي داشت، يک ايده آل خيلي آرمانگريانه به نام اسلام راستين و آدمهاي خيلي خيلي بزرگي به نامهاي محمد و علي و فاطمه و .. که قالبهايي اين جهاني و به همون اندازه ايده آل براي اين مذهب بودند.
و امروز، بعد از خوندن کتاب « صراطهاي مستقيم » از دکتر سروش، مي خوام همون جمله رو تکرار کنم:« کتاب صراطهاي مستقيم: جواب تمام سوالهايم». پلوراليزم، با ديد وسيعي که داره و اين ديد رو به انسان هم منتقل مي کنه، کاملا انسان رو خلع صلاح مي کنه.
نه دلم نمي ياد و نه توانا ئيشو دارم که با نوشتن چند تا جمله از اين کتاب و تفسيرش بخوام چنين ايده ای رو براي شما تشريح (خراب!) کنم، براي همين حواله مي دم به اصل کتاب: دو بخش اصلي و اوليه کتاب، به صورت PDF و 1 MB حجم.

Wednesday, March 10, 2004

در طول روز من به چه چيزهايي فکر مي کردم؟

ساعت 6 صبح، بيست دقيقه اينترنتِ قبل از صبحانه، با اينکه هنوز ذهنم از خواب بيدار نشده، بيشتر فکرم متوجه محمده. وبلاگشو پيدا کردم، درواقع خودش آدرسشو به من داده و از من هم توقع داره که آدرسمو به ش بدم و ابزارش هم همون احساسات گرايي هميشگي است، حرفايي که در سطح احساسات انسان قلقلکي ايجاد مي کنه و ممکنه گولت بزنه اما من ديگه مي شناسمش.در فکرم مشغول جدل با او هستم.

ساعت 8، کلاس الکترونيک صنعتي. نيم رخ ِ زيبايي که چند ترمه منو مسحور خودش کرده. نگاهمو از ديدن چهره اش مي دزدم اما چند لحظه هم کافيه تا منو در خيالاتم غوطه ور کنه. با خودم فکر مي کنم که اگه يه دوربين ديجيتال خوب داشتم حتما ازش مي خواستم که مدلم بشه واز اونجايي که طبق معمول روياهامو باور مي کنم، باورم مي شه که يک عکاس حرفه اي هستم و به اين فکر مي کنم که آيا اجازه خواهد داد يا نه؟ به ش مي گم که عکسارو به خودت هم مي دم و راضي ميشه! بعد به اين فکر مي کنم که خيلي خنده دار خواهد بود اگه با مقنعه ازش عکس بگيرم، ولي اگه غير از اين بخوام به سختي راضي خواهد شد... درس و فيلم يدئويي که استاد نشون مي ده حواسمو پرت مي کنه...

ساعت ده، کلاس معارفII، يک ساعت و نيم سراسر فکر، کم کم داره از استاد معارف و کلا طرز تفکر معرفت شناسي اسلامي که برپايه ي محکمي از تعقل و استدلال قرار گرفته خوشم مياد. خيلي دلم مي خواد با استاده بحث کنم اما با توجه به اعتقادم در شخصي بودن مذهب و همچنين کم روئي ذاتيم چيزي نمي گم. به اين فکر ميکنم که اسلام هم چه دين منفعت طلبيه که از همه چي به نفع خودش و براي اثبات خودش استفاده مي کنه از زمين و زمان دليل براي اصولش مي بافه و حتي از کلام غرب (به قول استادمون) براي خودش دلائلي رو استخراج مي کنه، ديگه به اين فکر مي کنم که اسلام در حوزه ها خيلي پويا و مستدله اما متاسفانه منظر بيروني کثيفي که اين حضرات با دخولشون در سياست از خودشون ساختن باعث نفرت و بي اعتمادي مي شه، مثلا يه جمله از مصباح گفت که واقعا انديشيدني بود. از پلوراليزم هم گفت که واقعا خوشايند بود، من تازه دوروزه که اين مکتب معرکه (هرچند که نمي شه درقالب يک مکتب محدود و محصورش کرد) رو کشف کردم و در صفحات اول کتاب « صراط مستقيم» از سروش هستم، به همين خاطر با صحبت پيرامون پلوراليزم يا تکثرگرايي ديني کلي حال مي کنم.

.. تا ساعت يک: افکار پراکنده پيرامون پروژه و صبحت با استاد راهنما.

ساعت يک: شيقتم توي کتابخونه فرهنگي ست، با کتابي در مورد خيام از محمدتقي جعفري مشغولم، کتابي شديدا منطقي و فلسفي و عقلي، واقعا از اين دقت در ادله و استدلال لذت مي برم، به طور موازي به اين فکر مي کنم که اين علماي مسلمون به چه راحتي روي هرچيزي که مخالف افکار و عقايدشون باشه اسم تحريف مي ذارن، اشعار حافظ، اشعار خيام و حتي مولوي بسيار تحريف شده است ولي وقتي به شون مي گي به همين علت قرآن هم ممکنه چرت و پرت داشته باشه توي کتشون نمي ره، بعد هم يک جمله ي نفسگير:« تو اي انسان نمي تواني بگويي نيستي، و چون نمي تواني بگويي نيستي پس نمي تواني بگويي من بيهوده ام، زيرا دريافت صحيح وجود، دريافت حکمت عاليه ي آنرا در بر دارد». همچنين به اين فکر مي کنم که اين گلهاي مريم خوش بو که منو مست ميکنه اينجا حيف ميشه، يادم باشه براي يادگار آف بزارم که اينارو با خودش ببره، اما فردا که اينها پژمرده شده اند؟

بعد از ظهر، پرايد سواري و اين نتيجه گيري: تفاوت پرايد با پيکان اينه که با پرايد مي توني 110 تا بري و مامانه که کنارت نشسته هيچي نفهمه چون کاملا بي صدا و نرم مي ره، اما اگه اين کارو با پيکان بکني اونقدر هوار مي کشه که هرلحظه مي ترسي که ماشين متلاشي بشه!

شب، صراطهاي مستقيم دکتر سروش رو مي خونم، به پلوراليزم و مولوي فکر مي کنم و اين فکر به ذهنم خطور مي کنه که برم و افکار امروزم رو توي وبلاگم پابليش کنم.

ساير افکار: وبلاگي داشته باشي که خودت بتوني خواننده هاتو انتخاب کني خيلي معرکه است / چرا نبايد يک سوال ساده مثل از کجا آمده ام جواب ساده اي هم داشته باشه؟ / يک قرار چت به همراه مخلفات با خواهره بذارم، دلم براش تنگ شده / بالاخره فهميدم، من آدمي در مرزخودآگاهی وخود ويرانگری هستم.

Tuesday, March 09, 2004

حدود دو ساله تصميم گرفتم تا به يقين نرسيدم فريضه مذهبي انجام ندم / در اين مدت مصرانه بدنبال مذهبي براي انتخاب بودم ( در حاليکه در آنزمان بوجود خدا هم شک داشتم) / حالا مي بينم از آن فرايضي که بقول خودم نمي خواستم انجامشان بدهم فقط نماز را ترک کردم
AIDA

اين مشکليه که به من هم فشار شديدي وارد ميکنه. نماز رو ترک کردم در حاليکه هنوز نمي تونم از از غسل کردن پرهيز بکنم، هروقت از خونه پامو مي ذارم بيرون ناخودآگاه بسم الله مي گم، زياد پيش مياد که با خودم بگم: "خدا بزرگه و کمکت مي کنه"، يا "بسپارش به خدا درست ميشه". اولش از عادتي بودن زياد کارهام خنده ام مي گيره و بعدش ناراحت مي شم که هنوز نتونستم کاملا خودمو پاک (فرمت) بکنم و دست آخر به اين نتيجه مي رسم که من تنها از روي تنبلي نماز رو کنار گذاشتم و اين آخرين ضربه است.

آيا شما به اسلام راستين اعتقاد دارين؟ خيليا به ش معتقدند. اسلام ناب محمدي که اشاره مي کنه به چند سال اول ظهور حضرت محمد و بعدش هم تموم ميشه و مي ره پي کارش. از اون به بعده که اسلام خراب و منحرف ميشه و مي افته دست خلفا.
- به اعتقاد تو مذهب امري شخصي و دروني است يا بيروني و مربوط به همه؟
- دروني.
- پس چرا موفقيت و اعتبارشو با موفقيت و اعتبار حکومتها و جوامع مي سنجي؟
- خوب همين آدمهان که جوامع و حکومتها رو مي سازن. وقتي يک جامعه به فقر راضيه و با اميد به اون دنيا و آخرت مي شه حسابي ازش سواري گرفت، يعني مذهب تونسته در روند کل جامعه تاثير بذاره.
- ولي اينکه اسلام ناب محمدي نيست!
- تو کجا اين اسلامو سراغ داري، مي شه يک نمونه ي موفق از اجراي اسلام در سطح حکومتي رو مثال بزني؟
- سالهاي 1 تا مثلا 50 هجرت.
- اگه در اين سالها اسلام موفق و خوب و معرکه و همه چي بوده، پس چرا با رفتن حضرت محمد فرتي از هم پاشيد منحرف شد؟ يعني اساس و پايه ش محکم بوده؟
....

اين مباحث سر دراز دارد،...

Sunday, March 07, 2004

تنها عبادت عدالت است
تنها کشيش عشق است
تنها بردگي ناداني است
تنها خوبي خوشبختي است
زمان شاد بودن اکنون است
جاي خوشحالي همينجاست
راه خوشحال شدن ، خوشحال کردن ديگران است

رابرت. جي اينگرسال

نوشته هاي احمد کسروي و همچنين کتاب جامع شجاع الدين شفاء رو بايد به طور کامل بخونم تا شايد به نتايجي برسم. تنها نتيجه اي که تا الآن به ش رسيدم اينه که من اولين نفري نيستم که فهميده اسلام فعلي و متناظر با اون مذهب شيعه، گمراهي اي بيش نيست. ولي اينکه حقيقت چيه، هنوز سوال اصلي است. به نظر تو حقيقت چيزيه که بايد مثلا طي دوماه ديگه من به ش برسم و بعد هم قابش کنم و بزنم به ديوار و قضيه تموم بشه؟ به نظر من که جواب منفيه، لينک همين جواب منفي سوالهاي يدگه اي مطرح مي کنه که مشکل رو بغرنجتر مي کنه، از جمله، اگر قرار نيست به حقيقت و يقين نائل شد پس کي بايد به قرار برسيم؟ کي بايد مذهب برگزينيم و اطاعت پيشه کنيم؟
شديدا دنبال فرصتي براي خوندن مي گردم. فرصتي که يحتمل تا چند روزه ديگه و با شروع شدن تعطيلات طولاني و ملال اور نوروز به ش دست خواهم يافت. ولي از همين الآن پيش بيني مي کنم که اين تعطيلات طولاني و توي خونه براي من تبديل به عذابي طولاني خواهد شد، از طرفي ساده دلانه اميدوارم نوروز امسال برام تبديل به فرصتي مطالعاتي براي کنکاشي در مسائل اساسي مذهب و دين باشه.

خيلي سنگين حرف زدم، نه؟ هميشه اينطوري بودم، هروقت که نوشته اي روم موثر بوده ناخودآگاه سبک نوشتن و فکر کردنم به طرفش متمايل شده.

چند روزه که:
1. با مامانه کلاهمون توهم رفته. فهميده که نماز نمي خونم و خود احمقم هم کمي از تفکرات و خونده هام رو تراوش دادم در نتيجه زياد باهام سرو کله مي زنه. « نمازتو بخون!» سعي مي کنه با همون روش احساسي که به خدا رسيده منو قانع کنه، غافل از اينکه با يک آدم که تحصيلات دانشگاهي در زمينه ي فني داره نمي شه به اين زبون صحبت کرد. هرچند که خيلي از حرفاش نه احساسي و نه چيز ديگه، بلکه همون پندار صرفه.

2. توي خونه ي ما همه ش صحبت از پرايده. مي خوان پرايد بخرن. اسب عزيزمنو فروختن و حالا دنبال پرايدن. مدام صحبت از صدتومن بالاتر و پنجاه تومن ارزونتر و اين حرفاست. من که توي حال و هواي خودم هستم و به کارشون کاري ندارم، اونا هم به همچنين! فقط يکي دوبار به شون گفتم انژکتوري بخرن، به خاطر تعهد اخلاقي که به محيط زيست و نسل آينده دارن و جواب شنيدم که ما تعهد زيادي هم به جيبمون داريم. ديگه چيزي به شون نگفتم.

فکر ميکنم اين نوشته کسيو که به من مي گفت نوعي "غرور فقيهانه" دارم خيلي خوب اقناع کرده باشه!

Saturday, March 06, 2004

اگه بگم شبانه روزي مشغول خوندن هستم هيچ اغراق نکردم، يک سري سايت با مقالاتي در زمينه ي مذهب، خدا، اسلام و البته کاملا متضاد با اونچه تا امروز به م آموخته شده پيدا کردم، مقاله ها رو سيو مي کنم و مي خونم، تقريبا به اندازه ي اولين باري که پورنو رو توي اينرنت کشف کردم به هيجان اومدم، با اين تفاوت که اون هيجانش توام با احساس گناه بود و اين يکي هيجاني لذت بخش از آگاهي، جواب بسياري از سولاتمو دارم پيدا مي کنم. البته اصلا دوست ندارم نقش آدمي رو بازي کنم که از دنياي محدوديتها به دنيايي با حرفهاي جديد راه پيدا کرده و اولين حرفي رو که مي شنوه فکر مي کنه حقيقت محضه، نه، اما بسيار روشنگره اين حرفاي جديد.
فعلا فقط مي خونم و تحليل هام هنوز چندان قوامي پيدا نکرده، يواش يواش سعي خواهم کرد که بنويسمشون.
لينک اين سايتها رو هم در بالا دادم، اگه مي خواي با من توي اين مسابقه ي خوندن و اکتشاف شرکت کني تو هم شروع کن!

Friday, March 05, 2004

سلام
من يه مدتي حدود يک سال و دو ماه يک جاي ديگه مي نوشتم، اما شرايطي پيش اومد که تصميم گرفتم بيام جايي که آزادتر باشم، کسايي وبلاگمو مي خوندن که نبايد مي خوندن، خودت مي دوني ديگه، دوستان و اقوامو... پس خونه رو عوض کردمو و اومدم اينجا. ازم نخواه که آدرس قبليمو بگم، چون مي دوني که ممکنه يه آدم زرنگ پيدا بشه و از روي لينک، اينجارو پيدا کنه.
« درد دلهاي صادقانه » اسميه که روي اين وبلاگ گذاشتم. هرچند که وبلاگ قبليم هم مي تونست اين اسمو داشته باشه اما اينبار تصميم دارم صادقتر باشم، صادق و بي رحم. صفاتي که خيلي وقتا باعث عذاب آدم ميشه. اما من تصميم دارم ازش به نفع خودم استفاده کنم. احساس مي کنم که به نوعي خودآگاهي رسيدم و مي خوام با اين خودآگاهي خودمو نقد کنم.
افکار زيادي توي ذهن دارم، و توي ذهنم خيلي مي نويسم. بايد اعتقاد به نوشتن رو در خودم قوي تر کنم. اميدوارم که اين بلاگ وسيله اي بشه که هيچ فکري نانوشته باقي نمونه.
پس آغاز مي کنم اين وبلاگ رو با نام « خودم ».