Thursday, October 28, 2004

روي تخت نشسته، درواقع وارفته، يک برگه از کپي کتاب Soft Computing توي دستش تاب مي خوره. نيم ساعت بعد از افطاره. احساس مي کنه که پوست شکمش مي خواد به اجزاي ريزتري تجزيه بشه. کمي احساس تب و سرگيجه داره. سرشو بر مي گردونه به ميزش نگاه مي کنه. چندتا کتاب تست به همراه يک ماشين حساب و چندتا هم کتاب آمارمهندسي و معادلات فضاهاي خالي ميزرو پر کردند. کمي اونرتر رو نگاه ميکنه. روي ديوار کنار ميز چندتا کاغذ با چسب به ديوار چسبونده شده. اولي برنامه ي درسي يک ماه آينده است و دومي که يک کاغذ کاهي چاپ شده بريده شده از يک دفترچه است، برنامه ي آزمونهاي آزمايشي سنجش تکميليه. تمام درسها به همراه ريز سرفصلها براي آزمون جمعه ي آينده. آزموني که تنها يکي از درسهاشو تا حدودي آماده کرده. دوباره به جزوه ي Soft Computing نگاه مي کنه و سعي مي کنه مجموعه هاي فازي رو بخونه و بفهمه. با خودش فکر ميکنه که هروقت موقع خوندن درسهاي قديمي مي شه ذهنش فعال مي شه و به سوي مفاهيم و موضوعات جديد پر ميکشه. پارسال که مي خواست براي کنکور بخونه رفت توي خط خداشناسي و کل سايت کافر و گلشن رو زيرو رو کرد و امسال که قرار شده براي کنکور بخونه به ابزارهاي هوشمند علاقه مند شده. نخير نمي شه. الآن که از احساس دم کردگي بترکم.

براي اون دوستي که در حد معرفي يک کتاب از من حکمت خواسته بود: درحال حاضرمشغول خوندن نُوِل نيمه بلند "دوئل" از چخوف بزرگ هستم. رمان فوق العاده ايه که توصيه ميکنم. از کتابخونه ي فرهنگي گرفتم، چاپ اول، 83 از انتشارات نگاه از مجموعه ي کلاسيکهاي مدرنه با ترجمه ي رواني از احمد گلشيري.

Tuesday, October 26, 2004



از چهار نفري که در نوشته قبلي مخاطبم بودند فقط يک نفر، به م جواب داد.

بازهم اين سرماخوردگي هاي لعنتي. تب ِ خفيف، سر درد خفيف، بي حالي ِ خفيف. همه چيز لعنتي خفيف که تکليفتو نمي دوني. مريض هستي يا نيستي.

يه مدتي توي وبگردي و اينترنت بازي افراط کردم، نتيجه اش اين شد که بايد چند روزي تفريط مي کردم، از دنياي سايبر دور مي شدم تا حالم طبيعي بشه. الآن کمي بهترم اما هنوز کاملا خوب نشدم.

Friday, October 22, 2004

با چند نفري کار دارم اما زورم مي ياد به تک تکشون ايميل بزنم، در نتيجه از تريبونم استفاده ميکنم و همه رو يکجا اينجا مي گم. هرکس مخاطبه خودش خواهد فهميد. آره، مي دونم، به قول حودر اين کار درگوشي صحبت کردنه اما چون من مي خوام تقريبا با نصف خوانده هام درگوشي صحبت کنم اين مساله ديگه زياد موضوعيتي نداره!

هرکار ميکنم نمي تونم خودمو راضي کنم لينکها رو برات بفرستم. نمي تونم تورو از قلعه ي ايمان و مذهبي که براي خودت ساختي و از اون "راضي" هستي خارج کنم. من خودم اون نوشته ها رو مي خوندم (مي بلعيدم) چون از مذهبم ناراضي بودم، اما تو که مشکلي نداري، پس بهتره اذيتت نکنم.

سفارشاتت براي قالب تقريبا انجام شد. فقط مونده لينکها، که اونها رو هم خودت بايد بري توي بلاگرولينگ وارد کني (يوزر/ پس رو برات خواهم فرستاد) اما مساله اينجاست که حسابگري به من مي گه تا تکليف "شاخه ي نبات" روشن نشده قالب رو به ت ندم!

ببخشيد که اونروز قالت گذاشتم! نمي دونم يادت بود که بياي يا نه؟ من يادم بود اما اونقدر با خودم درگير بودم که نيومدم (سرراستش مي شه تنبلي با بهانه ي افسردگي!). در هرحال من اون ماژول پرل رو داونلود و نصب کردم. MT 3.01D رو هم داشتم و سعي کردم لوکال با استفاده از اين راهنمايي نصب کنم، تقريبا به طور کامل هم نصب کردم (يعني ديتا بيسها ساخته شده و پيغام خطايي نمي ده) اما بعد از اولين بارلاگين کردن اين پيغام خطا رو مي ده:
Got an error: Error opening file 'mt.cfg': No such file or directory
و بعد از اونهم هرچي صفحه رو Refresh مي کنم همين خطا رو مي ده. (فايل mt.cfg سرجاشه و تمام تنظيماتش هم انجام شده!)

از جواب ايميلت خيلي ممنون. به تمام بندها جواب داده بودي غير از بند آخر که در مورد وبلاگ داشتن ازت پرسيده بودم؟!
در ضمن خيالت راحت باشه، کسي از پاسخ ايميل طولاني ناراحت نمي شه. بلکه از وقتي هم که به خاطرش گذاشته شده کلي خوشحال مي شه.

Monday, October 18, 2004










کوچکم و تنها.

Friday, October 15, 2004

«به جاي وِرد خوندن بگير يک داستان بدرد بخور بخون. »
اينو به مامانم گفتم و مجله ي هفت رو به همراه عينکش به ش دادم. همچنان زير لب مشغول صلوات فرستادن بود. نگاهي به مجله انداخت و در حاليکه با سر اشاره مي کرد که خواهند خواند عينک و مجله رو کناري گذاشت و ورد خوندنشو ادامه داد.

اگه "عادت مي کنيم" رو خوندين و درگيرتون کرده اين شماره (شماره ي 14) مجله ي هفت رو از دست نديدن. مجيد اسلامي و رفقا حسابي پنبه ي عادت مي کنيم رو زدن.

تا پارسال خدا بود و روزه هم بود. امسال خدا نيست و روزه هم نيست.
پارسال روزه بود و گرسنگي بود. امسال روزه نيست و گيرهاي سه پيچ خانواده هست.

صدسالي مي شه که ما قراره از سنت به مدرنيته گذر کنيم و هنوز نکرديم. هنوز درزمينه ي ورود به مدرنتيه بحث مي کنيم و هنوز اردوي تحکيميها اسمش هست گذر به دموکراسي. اشتباه ما کجا بود؟ به نظر من اينجا بوده که بايد نه تنها از سنت که از مذهب هم گذر کنيم در حاليکه ما حداکثر تنها شجاعت عبور از سنت رو داشتيم و نه بيشتر.

روزها به جاي اينکه بشينم درس بخونم مي شينم با CMS ها ور مي رم. دانلود ميکنم، نصب مي کنم، سيخ مي کنم و اگر احيانا خوشم بياد سعي در فارسيدنش ميکنم. فرصتي رو که مي شد طي اون معادلات رو تموم کرد گذاشتم و E-xoops رو تا حدود زيادي فارسي کردم. با b2 به صورت نسبتا کاملي آشنا شدم و تعداد زيادي پرتال رو نصب و سيخکاري کردم. در نتيجه درس نمي خونم، وقت تلف مي کنم و حسابي خودمو عذاب مي دم.

Saturday, October 09, 2004

- چند روزه آپديت نکردي و بايد امروز بنويسي.
- حرفي نبوده که بگم، مگه زورکي هم ميشه آپديت کرد؟
- بله، چه معني داره؟ بايد آپ ديت کني!
- اي بابا... اي بابا...
- از اين بگو که حرفه شريف عکاسي مراسم دفاع دوستان رو انتخاب کردي.
- اين حرفا چيه؟! پس مرام و رفاقت و .. اينا کجا رفته؟ من حاضرم از مراسم دفاع هر 120 تا ورودي79 عکاسي کنم!
- پس از ضرايب جديد کنکور ارشد بگو.
- يه کم منطقی تر شده همين!
- پس از اين بگو که براي اولين بار توي عمرت يکي رو قال گذاشتي.
- اي لعنت بر اين خط 25.
- يا از اينکه امروز بالاخره 2.5 ساعت الکترونيک خوندي بگو؟
- آدم اين مسائلو که توي وبلاگش رو نمي کنه!
- خسته نباشي، وبلاگت آپديت شد و فقط بايد پابليش بشه!

Tuesday, October 05, 2004

شنیدی می گن طرف هنوز"گرم"ه و درست متوجه نشده چه ضربه ای خورده، مثل کسایی که تصادف کردن و یا کسایی که از نزدیکانشونو از دست دادن و اولش گیج ویجی می زنن. منم تازه امروز که مسئول بایگانی دانشکده گفت کارت دانشجویی تو بده و منگنه زد روی فرم تسویه حسابها، دوزاریم آنتن داد که دیگه دانشجو نیستم. دیگه کارت تغذیه ندارم و دیگه موقع ورود به دانشگاه کارت دانشجویی ندارم که بذارن با ماشین برم تو.
یه جورایی فرو ریختم وقتی طرف کارتمو گرفت.

Saturday, October 02, 2004

بالاخره بعد از دوهفته فرصت کردم برم دنبال کاراي فارغ التحصيلي. هفته ي اول که با فوت شدن اون مرحوم گذشت و هفته ي دوم هم به اله سيت. برای فارغ التحصيلی يک برگه گرفتم که بايد سي تا امضا پاش بخوره! يه جدولي توش کشيده و از انبار دانشکده بگير تا آزمايشگها مايکرويو و FPGA که من اصلا گذرم به شون نيافتاده بايد امضاش بکنند. امروز موفق شدم 12 تا از امضاهاي دم دست ترشو بگيرم که تا اينجا براي خودش يک موفقيته عظيمه!

طي يک هفته در خبرگزاريه اله سيت، 68 صفحه ي HTML که همه به صورت دستي و بروشي کاملا گارگري (به خاطر وقت کم براي برنامه نويسي و عدم استفاده از يک CMS مناسب) تنظيم شده بود رو روي سايت فرستادم به علاوه ي 4 صفحه ي اصلي که مداوم در حال آپديت شدن بود و همچنين 8 تا آلبوم عکس با نزديک به 80-90 عکس که همه ي عکسها رو هم خودم تک تک با فوتوشاپ اديت و امضا مي کردم. درنتيجه حسابي مشغول بودم و بابت آپديت نکردن اينجا بهانه به اندازه ي کافي دارم! به عنوان اولين تجربه، کارجالب و آموزنده اي بود.

طراحي وب يا درس خوندن؟ کدوم رو انتخاب کنم؟ به اولي علاقه دارم و احساس مي کنم درش مي تونم موفق باشم و همچنين کار هم هست. دومي هم که برميگرده به عقده ي کذايي مدرک گرايي به همراه مقداري انگيزه ي کمال و اندکي شوق به تحصيل و آموختن. عاقلانه اينه که وقتم رو بينشون تقسيم کنم اما همونطور که همه مون مي دونيم عاقلانه رفتار کردن خيلي سخته در نتيجه من يک کشمکش دروني حاد (عجب اصطلاحي شد!) دارم که مثل خوره در انزوا روح را آهسته مي خورد و ميتراشد (ديگه حسابي شاهکار شد!)