Friday, December 31, 2004

از اين چشم گشادي که گذاشتم توي صفحه ام (و البته دو روزي هم متعلق به خودم بود!) خوشم نمياد و بايد يک چيزي بنويسيم تا اين چشمه بره پايين و ديده نشه. چي بنويسيم؟ چطوره يک شعر بلند بالا از يک شاعر محبوبم بذارم تا عکسه حسابي بره پايين، اما مشکل اينه که شاعر محبوب ندارم! خوب يک قطعه از رماني که الآن داري مي خوني بنويس. نمي شه. يکي دو ساعت پيش داستان "کله اسب" از جعفر مدرس صادقي رو تموم کردم و خيلي ازش لذت بردم اما اگه بخوام تکه اي ازش بيارم مجبورم ميشم همه اشو تايپ کنم که ممکن نيست. پس چطوره يک ليريک از آهنگ محبوبتو بذاري. اينم نمي شه. من اين روزا Dj گوش مي دم. Dj هم که ليريک نداره. تنها ليريک توپي که به نظرم ميرسه اينه We Can not Follow the Angel اين هم که يک مصراع بيشتر نيست. وسط نه دقيقه آهنگ اينو با صداي خيلي محوي مي گه و چه حالي داره شنيدنش اون موقع. چطوره طبق معمول کمي غر بزنم. غر بزنم از اين ماجراي انتخاب وزنه بردار قرن که حسابي حرصمو درآورده. چرا؟ بخاطر اين صدا و سيماي لعنتي که مدام تبليغشو مي کنه که برين به رضا زاده راي بدين. ديروز يکي از اين پشمالوهاي حزب اللهي 5 قيقه از اخبار ورزشي 10 دقيقه اي، طريقه ي ارسال ايميل رو توضيح مي داد که چجوري مي شه به برادر حسين راي داد! باز جاي شکرش باقيه که براي راي دادن بايد يک فايل WORD رو پر کرد و attach کرد که کار هرکسي نيست. من با حسين رضازاده مشکلي ندارم. پسر خوب و با صفا و زحمتکشيه. اما نمي دونه که بدجوري دارن ازش استفاده مي کنن. از ساده دليش و اعتقاداتش. اين صدا و سيماي لعنتي که از سريال يک ساعته ي مک کورميک عزيز من فقط 35 دقيقه مي ذاره چرا اينقدر سنگ برادر حسين رو به سينه مي زنه؟ ... همه مي دونيم چرا. چقدر دلم مي خواست مي تونستم سايت iwf.net (اينقدر توي تلوزيون و اينور اونور آدرسشو گفته که فکر کنم همه آدرسشوحفظ شدن!) هک کنم، و صفحه ي اولش اون پيغام معروف فيلترينگ "مشترک گرامي دسترسي..." رو بذارم تا حسابي حال اين حزب اللهي ها که مي رن به برادر حسين راي بدن گرفته بشه! حيف که من اين وسط شدم گربه سياه و خبري از بارون نيست و فعلا مجبورم روي بابارو هم که مي گه برو از طرف من به برادر حسين راي بده زمين بزنم.

خوب، فکر کنم تونستم اون عکس کذايي رو کمي ببرم پايين!

Sunday, December 26, 2004



به سياهي وسط چشم چي مي گن؟ مردمک؟ به اوني که دورشه و قهوه اي يه چي مي گن؟ عنبيه؟ فرض کنيم اوني که وسطه مردمک باشه و اوني هم که محاطشه عنبيه باشه. براي چشم من ايندوتا يکي شدن. سياهي وسطي اونقدر بزرگ شده که از اوني که دورشو گرفته يک کمان باريک قهوه اي بيشتر نمونده. وقتي قطره رو ريخت چشمم حسابي سوخت. تا مدتي نمي تونستم چشم هامو باز کنم و بعد از وقتي تونستم چشمهامو باز نگه دارم نزديک رو خوب نمي بينم. از فاصله ي حدود يک متري تا 10 سانتي رو محو مي بينم. البته الآن اين فاصله کمتر شده اما صبح شديدتر بود. با اينکه نزديکه به 12 ساعت از ريختن قطره ها گذشته هنوز هم براي ديدن نزديک مشکل دارم. دقيقا فاصله اي رو نمي تونم درست ببينم که شديدا به ش محتاجم فاصله ي مطالعه و فاصله ي مونيتور. براي همين شديدا اعصابم خورده که هيچکار نمي تونم بکنم. قطره چرا ريختم؟ من که نريختم بهياري که مسئول فرستادن مريضها پيش متخصص چشم پزشکي بود ريخت. چرا رفته بودم چشم پزشکي؟ براي اين معافيت لعنتي. دو ساعت علاف بودم براي ده دقيقه معاينه که نتيجه اش هم موکول بشه به دو هفته ي ديگه و تمام روزي که از دست دادم به خاطر اينکه نمي تونم نزديکو ببينم. نمي تونم. هدفونها رو چسبوندم بيخ گوشها و دارم آهنگهاي Dj خفن رو در حالت درازکش گوش ميکنم. فکر مي کنم با اين جمله ي آخري تونسته باشي حال منو بفهمي. Dj اونهم درازکش. مدل الکتريکيش مي شه خازني که مدام شارژ بشه بدون اينکه دشارژ بشه. بايد از خازنه بپرسي چه حسي داره. يک خازن که نمي تونه نزديک رو درست ببينه درنتيجه از درس و زندگيش افتاده و حالا هم مدام داره شارژ مي شه. يه مورد ديگه. خازن مذکور فيلم بوتيک رو ديده باشه و موسيقي اون سکانس معرکه که اتي و پسره با پرايد رفيق پسره رفتن گردش از اون موقع توي ذهنش مونده باشه و الآن توي البوم Dj که داره گوش مي ده همون آهنگ رو پيدا کنه. واي. اگه بوتيک رو نديده باشي و اون سکانسو نمي تونه حال خازنه رو بفهمي. خازني که بايک تابع نمايي شارژ مي شه، شارژ ميشه شارژ ميشه...

فکر ميکنم خازنه با نوشتن دشارژ شده باشه.

يکروز بدون اينترنت. بدون چت و وبگردي. ساعت ده شب شده و تنم درد ميکنه. ديگه نمي شه پشت ميز نشست. پا ميشم ميام پاي کامپيوتر. انگشت هام درد مي کنه واسه تايپ کردن، واسه چت. سرم درد مي کنه واسه وبگردي، گويا خوني و وبلاگ خوني. يادم مياد که چند وقت پيش يه مقدار نخ بازي از شبکه دانلود کردم. مشغول ور رفتن با يک نخ پلاستيکي دراز مي شم تا بتونم دوتا خرس قهوه اي بسازم. دي جي اليگاتو هم همراهيم مي کنه. لعنتي براي من تازه کار سخته. ساعت يازده شده و هنوز نتونستم دوتا خرس قهوه اي رو بسازم. هنوز خوابم نمياد و هنوز هم چيزي که کم دارم يه کارت اينترنت کوچولوئه. برم با اريگامي مشغول بشم. اينها زيادي ساده است. ساعت يازده و نيم مي شه. و...

مقدمه ي طولاني فوق به اين معني است که دو ماه تا کنکور ارشد مانده است و من همانطور که قبلا ثابت کردم، با دوماه حسابي خوندن قادر خواهم بود به رشته ي مورد علاقه ام برسم. و تا اين دوماه تموم بشه، اتصال به شبکه کاملا کنترل شده خواهد بود. سعي مي کنم کنترلش کنم. در گام اول روز درميون و بعد هم هفته ا يکبار اتصال تا کنکور.سعي مي کنم.

Tuesday, December 21, 2004

« انسان، از طريق کار، حيات طبيعي خودش را ايجاد مي کند. از طريق علم، جهان را بوسيله ي رمزها باز مي آفريند. از طريق هنر، پيوند ميان بدن و روح خود را باز مي آفريند.»
سيمون وي.

تو چقدر از وقتتو به هرکدوم از موارد بالا اختصاص مي دي؟ آمار من اينجوريه: کار 15%، علم 10%، هنر 5% و 70% باقي مونده هم بطالت!

Saturday, December 18, 2004



« بی خواسته بودن، کمال قناعت، طالبِ هيچ نبودن، خواستن بدون هيچ خواسته ای. جدا ساختن خواهش خود از همه چیزهای نیک و به انتظار نشستن. تجربه ثابت کرده است که اين انتظار برآورده می شود. آنگاه است که ما با خير مطلق تماس می يابيم.»
سيمون وِي

Thursday, December 16, 2004

پریروز من شوکه شدم. می خوام اثبات کنم با هر طرز فکری اگر برنامه ی دیروز تلوزیون رو می دیدم بازهم شوکه می شدم.
اگر من فکر کنم که اونها دارن حرف دلشونو می زنن و واقعا متحول شدن پس باید شوکه بشم که این حکومت چه قدرت مخوفی در شستشوی مغزی آدمها داره و من زیر سایه ی چه حکومت شیطانی ای زندگی می کنم.
اگر من فکر کنم که اونها مجبور شدن و تحت شکنجه و فشار چنین اعترافاتی کردن پس بازهم باید از دیدن صحنه ی اعترفات دروغین یک انسان که یک کلت آماده به شلیک بیخ شقیقه اش گذاشته شده شوکه بشم.
اگر من فکر کنم که اونها حرف دلشونو می زنن و در ضمن حرف "درست" هم همون چیزیه که اونها الآن می گن پس باید شوکه بشم که چقدر آدم گمراهی هستم و چقدر حرف و عقیده ی آدمها سسته و چه اشتباهی کردم که برای زندانی شدنشون قصه خوردم.
در نتیجه می بینیم یک عبارت تصمیم گیری در برنامه ی دیروز زندگی من ، ساعت هفت و نیم شب وجود داشته که عبارت شرطی اش هرچی بوده، نتیجه اش شوکه شدن من می شده:

if "I think in manner A"
    "I must be shocked!"
elseif "I think in manner B"
    "I must be shocked!"
elseif "I think in manner C"
    "I must be shocked!"
...
..
.
end

توضيح:
کدهای فوق در نرم افزار MATLAB ورژن 7.0 اجرا شده و نتيجه همونی بوده که بايد می شده، من شوکه شدم!

Wednesday, December 15, 2004

وارد دانشگاه مي شم. در همون لحظه يک اتوبوس هم وارد ايستگاه اتوبوس پسرها ميشه. خوشحال مي شم که شانسم زده و از ده دقيقه پياده روي خلاص شدم. مسيرم رو به طرف ايستگاه کج مي کنم تا سوار اتوبوسي بشم که جلوي درش ازدحام شده. چند قدم برنداشتم که يکي منو به نام فاميلي صدا مي کنه. پسري تقريبا هم سن خودمه. چهره اش آشنا به نظر مياد. کجا با هم همکلاس بوديم؟ چيزي به خاطرم نمياد. احوالپرسي مي کنه و من بدون اظهار آشنايي فقط نگاهش ميکنم.
- نشناختي؟
- چرا قيافه تون آشنا به نظر مياد اما...
- کلاس اول دبستان با هم همکلاس بوديم.
تعجب مي کنم. خيلي زياد. اونقدر که خودش هم متوجه مي شه و اضافه مي کنه.
- البته سال آخر دبيرستان (پيش دانشگاهي رو مي گه) اومدي جاي ما،..
همچنان متعجبم. پنج سال ابتدايي رو دبستاني مي رفتم که نزديک خونه مون بود و پلنگ خونه اي بود. سالهاي بعدي تحصيلو در انواع و اقسام غير انتفاعي و شاهد و نمونه دولتي و.. گذروندم تا پيش دانشگاهي که دوباره برگشتم به دبيرستاني نزديک خونه مون بود و اين يکي هم پلنگ خونه بود و چهره هاي زيادي رو مي ديدم که آشنا بودن و هيچکدوم رو بخاطرنمي آوردم. اين هم يکي از اونها بوده. نکته ي جالب اين بود که اونها اکثرا منو با فاميل به خاطر مي آوردن ولي من در همين حد احساسم برانگيخته مي شد که اين چهره اش آشناست. زبان دانشگاه آزاد مي خونه و هنوز هم تموم نکرده. آدرس کتابخونه مرکزي رو مي گيره. آدرسو به ش مي دم.
- اگر کار ترجمه اي چيزي داشتين ما در خدمتيم.
- باشه حتما.
مي ره و من هم مي رم در حاليکه هر دومون مي دونيم اين احتمالا آخرين باريه که همديگه رو خواهيم ديد و هيچکدوم به روي همديگه نمياريم که براي دادن کارهاي ترجمه بايد آدرس يا شماره تلفني رد و بدل کرد.
اتوبوس رفته و ده دقيقه پياده روي به برنامه ي امروزم اضافه مي شه. توي راه فرصت دارم که خاطرات دوران ابتدايي رو مرور کنم و به دوران پرشور ابتدايي در يک پلنگ خانه! فکر کنم، دوراني که معيار سنجش آدمها قد و زورشون بود. همچنين بايد سعي کنم کسي رو که الآن ديدم توي خاطرات 16 سال پيش پيداش کنم. چه دعواهايي که نمي کرديم. کتک هايي که مي خورديم و کتکهايي که مي زديم....

Tuesday, December 14, 2004

هنوز شوکه ام. مي رم پايين که به پدر مادره بگم بيان بالا، خواهره اومده پاي چت و بساط وب کم هم براهه. پدر و مادر تلوزيون نگاه مي کنند. پدره مي پرسه اين قضيه ي دستگيري سايتهاي اينترنتي چيه؟ تلوزيون مصاحبه با چهار نفر از دستگير شده هاي ماجاراهاي اخير رونشون مي ده. پدر و مادره رو مي فرستم بالا و خودم مي شينم پاي تلوزيون.
شوکه مي شم.
کسايي که نزديکه به دوماه غيب بودند و خيلي ها نگرانشون بودند قلبشون براي اخبار آزادي اونها مي تپيد و براشون پتيشن امضا کردند. کنار هم نشستن و ابراز ندامت مي کنند. تسبيح به دست گرفتند، دکمه هاي بالاي پيراهنها رو بستند و از توبه و خدا صحبت مي کنند. انگار که سرمقاله هاي کيهان رو روخوني مي کنند، از تشکيلات و خط دادن و اصطاح طلب هاي افراطي و هسته هاي برون مرزي صحبت مي کنند.
اينها هم مردند.

دوشنبه ي پيش خاتمي در مراسم 16 آذر مرد.
چند روز پيش حجاريان وقتي اسم فراخوان رفراندوم رو "کليک کليک بنگ بنگ " گذاشت مرد و پريروز هم محمد قوچاني وقتي طرح فراخوان رو "امريکايي" ناميد.

« همه مي ميرند »

يک نسل بدون قهرمان و من و تويي که فقط خودمون رو داريم.

Monday, December 13, 2004

وبسازی وقتی يک گرافيست خوب پشت سرت باشه چقدر راحت و لذت بخشه. دونمونه خدمتتون عرض می کنم:
1. جشنواره ی داستانهای کوتاه ايرانی


وبسايتی که در مدت دو سه ساعت ساختم. البته سايت کوچيکيه و هنوز کامل نشده، اما از اونجايي که قسمتهای گرافيکيش آماده بود بسرعت ساخته شد.

2. نمونه ی دوم هم، وب سايت نشريه ی هوا، havaa.net:


اين يکی هم ظرف دو روز ساخته شد.

Sunday, December 12, 2004

خواهره شوهري گرفته که همه اش مي خنده چيزهايي هست که خودت دوست داري و چيزهايي هست که بايد دوست داشته باشي کدوم رو انتخاب مي کني دوستش دارم تنهايي مو مي گم اوائل نگرانم مي کرد اما الآن تنهاييم نگرانم نمي کنه بلکه نگران نشدنم نگرانم مي کنه چيزي که دوست داري مثلا ياد گرفتن زبان فرانسه است و چيزي که بايد دوست داشته باشي انجام دادن يک پروژه است که به ت پيشنهاد شده داشتن در مورد تعداد مهمونها و نوع شيرني وميوه صحبت مي کردن و من هم فوتبال تماشا مي کردم اين بحثها اعصابمو خورد مي کنه مخصوصا اگه خواهره يک طرف صحبت باشه بي خيال فوتبال شدم اومدم بالا و الآن ناراحتم و دارم وبلاگ مي نويسم و نارنگي مي خورم مي پرسه در برابر تو کيست مي گه خودم با اين قسمتش خيلي حال مي کنم.

Wednesday, December 08, 2004


گوساله ها ديشب، مک کورميک رو نذاشتن.

Monday, December 06, 2004

ماهاباراتا / ژان کلود کري ير / ترجمه ي بهمن کيارستمي
صفحات 124-126

= چه چيز از باد تيزپا تر است؟
- انديشه.
= چه چيز قادر است زمين را بپوشاند؟
- تاريکي.
= زنده ها بيشترند يا مرده ها؟
- زنده ها، که مرده ها معدومند.
= فاصله را مثالي بياور.
- دو دست من، هنگامي که يکي مي شوند.
= اندوه را مثالي بزن.
- بي خبري.
= زهر را.
- تمنا.
= شکست را.
- پيروزي.
= زيرک ترين جانوران کدام است؟
- آن جانور که هنوز به چشم انسان نيامده.
= اول شب آمد يا روز؟
- روز، اما تنها يک روز پيش از شب.
= علت جهان چيست؟
- عشق.
= در برابر تو کيست؟
- خودم.
= ديوانگي چيست؟
- طريقتي فراموش شده.
= و طغيان؟ چرا مردان طغيان مي کنند؟
- تا زيبايي را بيابند. چه در زندگي و چه در مرگ.
= ما از چه چيز راه گريز نداريم؟
- از خوشبختي.
= بزرگترين شگفتي کدام است؟
- مرگ هر روز به سوي ما ريشه مي دواند و ما چنان زندگي مي کنيم که گويي تا ابد زنده ايم. اين بزرگترين شگفتي است.

Saturday, December 04, 2004



پنج شنبه 14 آذر 81 روز ورود من به دنياي بلاگستان بود. در چنين روزي در وبلاگ سابقم نوشتم:
« مي خواهم در اين وبلاگ يادداشتهايم را زنده کنم يدداشتهايي که از سال 77 در دفتر هاي مختلف و بيشتر هم تابستانها نوشتم ؛ بعضي از آنها واقعا مرا تکان مي دهد
عادت خوبي داشتم ذوق و شوقي ...
»
و براي اولين با دکمه ي Publish رو در Blogger فشار دادم و به جمع بلاگر ها پيوستم. يادمه اونموقع روزنامه ي قدس توي يکي از ويژه نامه هاش بخش کامپيوتر "چگونه وبلاگ بسازيم" هودر رو آورده بود و من با همون راهنمايي به سمت وبلاگسازي رفتم. نکته جالب در مورد اون متن اين بود که دقيقا راهنمايي هودر رو کپي و paste کرده بود. مثلا بخشي از اون راهنمايي مي گفت از "قالبهاي سمت راست صفحه يکي رو به دلخواه انتخاب و دانلود کنيد" منهم مونده بودم چطوري ميشه از کنار يک صفحه ي روزنامه قالب دانلود کرد! (بماند که هنوز نمي دونستم قالب چي هست!).. اين تازه يک نمونه ي کوچيک از بدبختيهام بود، خلاصه که اوايل حسابي ناشي بودم وکلي جون کندم تا بالاخره تونستم بلاگمو راه بندازم.
و حالا درحالي وارد سال سوم وبلاگ نويسي مي شم که 6،7 نفر ديگه رو بلاگر کردم، براي خيلي ها وبلاگ ساختم و از اون فراتر طراحي وب مي کنم و ازش پول هم در ميارم!
خاطرات شيرين و تلخ زيادي از بلاگستان دارم، تعداد زيادي دوست پيدا کردم و چندتايي هم دشمن! در مجموع مي تونم بگم که بسيار راضي هستم که چنين کاري کردم و هنوز هم هروقت با کسي آشنا مي شم حتما داشتن يک صفحه ي يادداشت مدرن اين چنيني رو به ش پيشنهادمي کنم.

Friday, December 03, 2004

چرا؟
چرا من فکر می کنم؟
و
چرا گاهی هم فکرنمی کنم؟

-----------------------------------------------------------------------------
------------------------------------------------------چرا؟------------------
---چرا؟چرا؟چرا؟------------------------------------چرا؟------------------
-چرا؟----------چرا؟ --------------------------------چرا؟------------------
چرا؟ ------------------------------چرا؟-------------چرا؟------------------
چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟--------------چرا؟------------------
-------------------------------------چرا؟------------چرا؟------------------
-------چرا؟---چرا؟------------------چرا؟-----------چرا؟------------------
----------چرا؟---------------------------چرا؟------------------------------
----------------------------------------------چرا؟--------------------------
-----------------------------------------------------------------------------

Thursday, December 02, 2004

يک هفته است چيزي ننوشتم، تا همين چند دقيقه پيش قصد داشتم گزارش هفتگي بنويسم و بخشهايي از اون رو هم توي ذهنم آماده کرده بودم. اما Jeff Beck گوش دادم و شديدا متاثر شدم. نمي دونم چرا. دليل خاصي نبايد داشته باشه. درهر حال فعلا از گزارش نويسي منصرف شدم. شايد بعدا.

Friday, November 26, 2004

مدار يک رو بهتره از روي جزوه بخونم، برم بگردم جزوشو پيداش بکنم. ... (حتما الآن مي خواد بگه جزوه ي مدار يک رو که باز کردم ياد خاطرات سه سال پيش افتادم و هزار و يک خاطره..) نخير. بعد از نيم ساعت گشتن يادم اومد سر کلاس مدار يک جزوه نمي نوشتم!

يک تجربه: هروقت خواهره با دست خودش بره براي خواستگارش شيرني بخره حتما خبري هست. نتيجه گيري: مثل سال 79 که کنکور داشتم و شدم برادر عروس، امسال هم که کنکور دارم بازهم بايد بشم برادر عروس!

يک تشکر مخصوص تقدیم به نادر تکميل همايون برای حرفهاي پايانيش در نقد و بحث راجع به فيلم "نفرت" در برنامه ي سينما 4. خيلي دمت گرم آقاي تکميل همايون. عالي گفتي.

ترمهاي اول که بودم وقتي از جلو اتاق اساتيد رد مي شدم و دانشجوهايي رو مي ديدم که پشت کامپيوترهاي اساتيد نشستن، با خودم فکر ميکردم اينا ديگه چه جونورهايي و چه مخهايي هستن! اما الآن که تقريبا اکثر وقتي رو که توي دانشکده ام توي اتاق دکتر ... پشت کامپيوترش مي گذرونم، مي فهمم که هيچ پخي نيستن!

از تمامي کساني که دنبال Arabian Golf مي گشتن و به اون لينک کذايي رفتن عذر خواهي ميکنم، قرار بود اونهايي که دنبال Arabian Gulf بگردن سرکار گذاشته بشن، اما به خاطر اهمال (بخوانيد بي سوادي!) من Gulf براي ساعاتي Golf بود!

Tuesday, November 23, 2004

در مورد Arabian Gulf:
حتما با وبگردي هاي چندروز اخيرت متوجه دست گل جديد نشنال جئوگرافيک شدي. قرار شده تمام بروبچه هاي وبلاگستان با لينک دادن به عبارت Arabian Gulf به صفحه اي به اين آدرس:
http://legofish.com/arabian_gulf.htm
يک بمب گوگلي درست کنيم تا روي همه کساني رو که دنبال Arabian Gulf مي گردند کم کنيم. پس لطف کن و توي وبلاگت به عبارت Arabian Gulf با آدرسي که گفتم لينک بده. دقت کن که دقيقا همين عبارت Arabian Gulf رو به کار ببري و نه چيز ديگه. درضمن لزومي نداره که لينک دائمي سمت راست باشه توي يکي از پستات بياري و چندباري روش کليک کني کافيه. متن صفحه رو هم يک بار به دقت بخون!
براي توضيحات بيشتر هم به اينجا مراجعه کن.
و برای اضافه کردن صفحه ات به فهرست گوگل اينجا: http://www.google.com/addurl.html

Sunday, November 21, 2004

امروز:
رفتم حوزه ي نظام وظيفه / دفترچه هاي ارشد بدون پاکته / از پشت زد به من / حوزه رفته جاي پليس راه / نه، دفترچه ي بدون پاکت نمي خوام / خدا خيرت بده، خدا پدرتو بيامرزه / انجمن fer2c تقريبا آماده شد / کجاي پرونده ي من ناقص بوده که حالا بايد تا پليس راه برم / خوشحالم که ماشينه چيزيش نشده / دفترچه فردا بعد از ظهر مياريم / بايد مغناطيس بخونم اساس / پيرمرده، دلم به حالش مي سوزه، برو / چرا اين سايت رو مي خواد بسازم / MATLAB ده دقيقه طول مي ده تا جواب بده / پسرم بيا ببين ماشينو چقدر داغون کردي / حوزه نمي رم، بلد نيستم / مغناطيس هم درس شيرنييه / فردا بايد پروژهه جواب بده / گفت ببخشيد، گفت خدا پدرتو بيامرزه، به ماشين نگاه نکردم و زود رفتم / معادل فارسيه Deja vu چي مي شه؟ / هيچکدوم از عکسام از انارها خوب نشده / ساعت 23:25.

Saturday, November 20, 2004

جشنواره ی عکسهای پائيزی را در عکس - بلاگ از دست ندهيد!

هرچی فکر کردم چيز ديگه ای هم باين يک خط اضافه کنم تا کمی فربه تر بشه و از حالت امری و بی خاصيت بودنش در بياد چيز ديگه به ذهنم نرسيد! برين نيگاش کنين ديگه!

Wednesday, November 17, 2004

باز دارم خودمو با کار و نشستن پاي کامپيوتر خفه مي کنم. اونقدر پاي کامپيوتر نشستم که دوباره هواي درس خوندن از سرم پريد. خيلي تلاش کرده بودم که بتونم بخونم و کمي هم راه افتاده بودم اما دوباره به نقطه ي اول برگشتم. پس فردا هم بعد از دوهفته تاخير بالاخره قراره سنجش تکميلي مرو بيازمونه که توي اين هيرو ويري نور علي نوره. در نتيجه الآن دقيقا وقتشه که افسرده بشم. بخاطر چي؟ بخاطر درس نخوندن ديگه! درس نمي خونم و کار ديگر مي کنم و درنتيجه عذاب وجدان مي گيرم، بعد افسرده مي شم، در گام بعدي ميام افسردگياتمو اينجا مي نويسم و اونوقت شما مي خوني و افسرده مي شي، مي ري نون بخري نونوا رو افسرده مي کني، نونواهه که افسرده بشه نونش خمير مي شه، نون که خمير بشه ملت مي گن کار ملاها بوده، ملت که اينو بگن، آقاي مشکيني شاکي مي شه که.. بازم ادامه بدم؟

بعد از يه ماهي ور رفتن با پروژه ي انترنشيپ استاد مربوطه دست در جيب کردند و چکهاي ما را نوشتند. ما هم خيلي خوشحال و کيفور شديم و چکهايي که ثمره ي کار مهندسي بود را با شعف و سرور در جيبمان گذاشتيم و راهي بانک شديم. در بانک که شديم چون اول بارمان بود که چک مي نقديديم خيلي ناشي بوديم. بالاخره کارهاي مربوطه را انجام داده به متصدي مربوطه مراجعت کرديم که ناگاه، اي دل غافل، چک نازنين را عودت داد که "اين تاريخش براي 27 آذره!" ما را بگو، آنقدر کنفت شديم که تا امروز هيچ ابولبشري نشده است. در دلمان به حواس پرت استاد مربوطه که نمي داند در آبان ماه است و نه آذر ماه، فحش داديم و با دستهايي دارازتر از پاهايمان به منزل رجعت کرديم.

اگه از بروبچ دانشگاه فردوسي هستين به انجمنهاي گفتگوي سايت fer2c.com سر بزنين و نظر خودتونو در موردش (در مورد همه چيش، از ريخت و قيافه اش تا .. هرجا که شد!) به من فيدبک کنين.

اگر وبلاگ ندارين و خيلي دلتون مي خواد که يه دونه ي کاملا فارسيشو با کلي امکانات داشته باشين حتما به اينجا سر بزنين. من يکدونه ثبت نام کردم، تا اينجاش که فوق العاده بوده. تنها مشکلش اينه که با asp نوشته شده که خيلي کار بديه!

Sunday, November 14, 2004

بالاخره بعد از دوسال براي اين و اون وبلاگ ساختن و با HTML ور رفتن و ورود به دنياي طراحي وب، اولين دستمزدمو گرفتم. دست مزد يک هفته کار براي اله سيت رو مي گم. چه لذتي داشت خريدن يک کول ديسک مشتي با اولين دشت!

درخت: الآن "بايد" بخوابم. فردا "بايد" بيدار بشم. پس فردا "بايد" شکوفه بدم.
آدم هاي برنامه ريزي شده: الآن "بايد" بخورم. فردا "بايد" نخورم. پس فردا "بايد" بگريم.
من: الآن "اگر بخواهم" مي خوابم. فردا "اگر بخواهم" بيدار مي شوم. پس فردا "اگر بخواهم" شکوفه مي دهم.
اميدوارم متوجه مقايسه بين آدم مختار و درخت و اونهايي که تقويم دارند شده باشيد. من الآن "بايد" برم فيلم "I,Robot" رو که شبکه سه مي ده ببينم، وگرنه بيشتر در مورد اين مبحث شيرين آدم و درخت مي نوشتم. باشه براي بعد.

Thursday, November 11, 2004

« به دنيا آمدند، رنج دادند، رنج بردند، دفن شدند... تاريخ تحريف نشده ي بشر در يک خط »
-ازمقدمه ي کتاب "تاريخ بشر از کج بيل تا هات ميل"


در حاليکه فقط يک برگ ديگه از نهال گردو باقي مونده، بوته گل سرخ داره نشون مي ده که تقويمشو پاره کرده، اما تا کي مي تونه مقاومت کنه؟

Tuesday, November 09, 2004

من يک لولو هستم.



ديروز براي دفعه ي چندم از يکنفر، پاي چت خواستم تا به م بگه منو در دنياي بيرون چطور مي بينه و براي بار چندم فهميدم اونچيزي که از من، از دور، ديده مي شه يک آدم مغروره که هيچ کس رو در سطح خودش نمي دونه و به هيچ کس هم افتخار نگاه کردن نمي ده و براي بار چندم فهميدم کسايي که منو اينگونه ديدن وقتي در دنياي مجازي، از طريق وبلاگ و چت با من آشنا مي شن يک آدم ديگه مي بينن. درواقع همونطور که به عليرضا گفتم "دنياي مجازي مکاني است براي شناختن هاي حقيقي!"
هرچند که قاعدتا ناراحت شدم اما حداقل از اين خوشحال شدم که وبلاگ تونسته کمي خود واقعي منو به دوستانم نشون بده و همچنين در مقابل خود واقعي دوستانم رو به من. "گرچه" که براي اين خود واقعي نشون دادن شرطهاي زيادي از جمله صداقت وجود داره لينکن همونطور که اسم وبلاگم مي گه من خيلي سعي کردم صادقانه بنويسم.
بگذريم.

(توضيح - عکس: خودم، عکاس هم خودم. اونقدر سعي کردم عکس ام فجيع و لولو وار باشه که نزديک بود چشممام از حدقه در بياد!)

از دوران مسلموني تکيه کلامهايي برام به يادگار مونده که نمي تونم خودمو از شرشون راحت کنم. مسلموني و همچنين محيط اطراف باعث مي شه که عباراتي برات به صورت تکيه کلام دربياد و هميشه ناخودآگاه اونها رو به کار ببري. مثلا موقعي که کاري بر وفق مرادت انجام مي شه بگي، خداروشکر، يا آدمها رو "مسلمون" و "بنده ي خدا" صدا کني. يا شبها قبل از خواب بگي "بسم ا.." . يا هروقت چيزي عجيبي مي بيني بگي "لا اله الا الله" و موارد زيادي از اين دست. اما زماني که ديگه اعتقادي نداري اين عادتها و اين تکيه کلامها تبديل مي شن به سوهان روحت. هربار که يکي رو بگي بعد از گفتن کلي حرصت مي گيره!
باز هم بگذريم.

Thursday, November 04, 2004

مي دونستي درخت که من و تو چقدر به هم شبيه هستيم. مي دونستي که منهم مثل تو با تغيير فصل، با تغييرات تقويم بايد تغيير کنم. غمها و شاديهام رو بايد با تقويم تنظيم کنم. اينروزا تقويم به من مي گه که ناراحت و غمگين باشم. چندروز ديگه به م مي گه که شاد باشم. اين روزها به م مي گه چيزي نخورم، چند روز ديگه به م خواهد گفت حق ندارم چيزي نخورم. منهم مثل تو براي تعويض لباسهام، براي آرايش چهره ام بايد به تقويم نگاه کنم.
اما من يک تفاوت کوچيک با تو دارم. اونهم اسمش اختياره. من اگه بخوام مي تونم اون تقويم لعنتي رو پاره کنم. وقتي اون مي گه بخند گريه کنم و وقتي مي گه گريه کن، بخندم. در حاليکه تو محکومي که برطبق تقويمت عمل کني.
با اينحال يک اما وجود داره. تمام دوروبريهاي من درخت شدند. باور مي کني؟ همه مثل تو موبه مو از روي تقويمشون عمل مي کنن. اي کاش مي تونستن اينو بفهمن که « آدمها با درختها فرق دارند.» اما حيف که همگي مسخ شدند و زبون منو نمي فهمن.

(عکسها: نهال گردوي تنهاي حياط خونمون / عکاس: خودم)

Monday, November 01, 2004

بعد از 15 روز براي پدر و مادره روزه گرفتن، ديروز بالاخره بريدم و گفتم من ديگه بازي نيستم! در نتيجه بعد از 15 روز بالاخره عين آدميزاد خوابيدم، عين آدميزاد تونستم چندساعتي درس بخونم و کلا عين آدميزاد زندگي کردم.

بعد از يکهفته که به خاطر اکانت گند آسيا از سايت گويا بي خبر بودم، بالاخره تونستم با استفاده از يک نرم افزار پراکسي معرکه سايت محبوبم رو باز کنم. اگر اينجا رو خونده باشين متوجه شدين که جديدا وقتي يک سايت رو فيلتر مي کنن اون پيغام معروف "مشترک گرامي.. " نمي ياد، بلکه صفحه Error Page مي ده. يکهفته اي هست که اينطوري شده و علاوه بر گويا من بهنود رو هم نمي تونم بخونم، حتي وبلاگ مهجورتري مثل عزيز دوردونه رو هم ندارم! باري با استفاده از نرم افزاري به نام JAP با حجم حدود MB 11 تونستم يک گشت درست و حسابي توي وب بزنم. اگه اين نرم افزار رو داونلود کردين و توي تنظيماتش موندين، به م خبر بدين تا با فوروارد کردن يک ايميل معرکه ي فارسي که در مورد پراکسي هاست شما رو در زمينه تنظيات پراکسي و مفاهيم ساده ي دور زدن فيلترهاي 7 ميلياردي روشن کنم.

به «آگاتون» عزيز بگو، سقراط را مي تواني به آساني رد کني ، ولي حقيقت را نمي تواني انکار کني. -سقراط
حقيقت کجاست؟ چطوري مي شه به ش دست پيدا کرد؟ وقتي براحتي دو رسانه ي مختلف دو حرف متضاد مي زنن تو چطور مي توني بفهمي حقيقت کدومه؟ جواب اين سوال خيلي مهمه. خيلي. اي کاش جناب معلم اول بود و ازش مي پرسيدم.

اي حلزون
از قله ي فوجي بالا برو،
ولي آرام آرام!
-ايسا
براي بار دوم «فراني و زويي» رو خوندم. کتابو براي کسي هديه گرفته بودم. اما نشد به ش بدم. مثل اينکه قراره من کتاب هديه بگيرم و در آخر به کتابخونه ي شخصي خودم منتهي بشه. عيب نداره، در اين مورد خاص سعي مي کنم حلزون باشم. بقول استينگ: A gentleman will walk but never run.

Thursday, October 28, 2004

روي تخت نشسته، درواقع وارفته، يک برگه از کپي کتاب Soft Computing توي دستش تاب مي خوره. نيم ساعت بعد از افطاره. احساس مي کنه که پوست شکمش مي خواد به اجزاي ريزتري تجزيه بشه. کمي احساس تب و سرگيجه داره. سرشو بر مي گردونه به ميزش نگاه مي کنه. چندتا کتاب تست به همراه يک ماشين حساب و چندتا هم کتاب آمارمهندسي و معادلات فضاهاي خالي ميزرو پر کردند. کمي اونرتر رو نگاه ميکنه. روي ديوار کنار ميز چندتا کاغذ با چسب به ديوار چسبونده شده. اولي برنامه ي درسي يک ماه آينده است و دومي که يک کاغذ کاهي چاپ شده بريده شده از يک دفترچه است، برنامه ي آزمونهاي آزمايشي سنجش تکميليه. تمام درسها به همراه ريز سرفصلها براي آزمون جمعه ي آينده. آزموني که تنها يکي از درسهاشو تا حدودي آماده کرده. دوباره به جزوه ي Soft Computing نگاه مي کنه و سعي مي کنه مجموعه هاي فازي رو بخونه و بفهمه. با خودش فکر ميکنه که هروقت موقع خوندن درسهاي قديمي مي شه ذهنش فعال مي شه و به سوي مفاهيم و موضوعات جديد پر ميکشه. پارسال که مي خواست براي کنکور بخونه رفت توي خط خداشناسي و کل سايت کافر و گلشن رو زيرو رو کرد و امسال که قرار شده براي کنکور بخونه به ابزارهاي هوشمند علاقه مند شده. نخير نمي شه. الآن که از احساس دم کردگي بترکم.

براي اون دوستي که در حد معرفي يک کتاب از من حکمت خواسته بود: درحال حاضرمشغول خوندن نُوِل نيمه بلند "دوئل" از چخوف بزرگ هستم. رمان فوق العاده ايه که توصيه ميکنم. از کتابخونه ي فرهنگي گرفتم، چاپ اول، 83 از انتشارات نگاه از مجموعه ي کلاسيکهاي مدرنه با ترجمه ي رواني از احمد گلشيري.

Tuesday, October 26, 2004



از چهار نفري که در نوشته قبلي مخاطبم بودند فقط يک نفر، به م جواب داد.

بازهم اين سرماخوردگي هاي لعنتي. تب ِ خفيف، سر درد خفيف، بي حالي ِ خفيف. همه چيز لعنتي خفيف که تکليفتو نمي دوني. مريض هستي يا نيستي.

يه مدتي توي وبگردي و اينترنت بازي افراط کردم، نتيجه اش اين شد که بايد چند روزي تفريط مي کردم، از دنياي سايبر دور مي شدم تا حالم طبيعي بشه. الآن کمي بهترم اما هنوز کاملا خوب نشدم.

Friday, October 22, 2004

با چند نفري کار دارم اما زورم مي ياد به تک تکشون ايميل بزنم، در نتيجه از تريبونم استفاده ميکنم و همه رو يکجا اينجا مي گم. هرکس مخاطبه خودش خواهد فهميد. آره، مي دونم، به قول حودر اين کار درگوشي صحبت کردنه اما چون من مي خوام تقريبا با نصف خوانده هام درگوشي صحبت کنم اين مساله ديگه زياد موضوعيتي نداره!

هرکار ميکنم نمي تونم خودمو راضي کنم لينکها رو برات بفرستم. نمي تونم تورو از قلعه ي ايمان و مذهبي که براي خودت ساختي و از اون "راضي" هستي خارج کنم. من خودم اون نوشته ها رو مي خوندم (مي بلعيدم) چون از مذهبم ناراضي بودم، اما تو که مشکلي نداري، پس بهتره اذيتت نکنم.

سفارشاتت براي قالب تقريبا انجام شد. فقط مونده لينکها، که اونها رو هم خودت بايد بري توي بلاگرولينگ وارد کني (يوزر/ پس رو برات خواهم فرستاد) اما مساله اينجاست که حسابگري به من مي گه تا تکليف "شاخه ي نبات" روشن نشده قالب رو به ت ندم!

ببخشيد که اونروز قالت گذاشتم! نمي دونم يادت بود که بياي يا نه؟ من يادم بود اما اونقدر با خودم درگير بودم که نيومدم (سرراستش مي شه تنبلي با بهانه ي افسردگي!). در هرحال من اون ماژول پرل رو داونلود و نصب کردم. MT 3.01D رو هم داشتم و سعي کردم لوکال با استفاده از اين راهنمايي نصب کنم، تقريبا به طور کامل هم نصب کردم (يعني ديتا بيسها ساخته شده و پيغام خطايي نمي ده) اما بعد از اولين بارلاگين کردن اين پيغام خطا رو مي ده:
Got an error: Error opening file 'mt.cfg': No such file or directory
و بعد از اونهم هرچي صفحه رو Refresh مي کنم همين خطا رو مي ده. (فايل mt.cfg سرجاشه و تمام تنظيماتش هم انجام شده!)

از جواب ايميلت خيلي ممنون. به تمام بندها جواب داده بودي غير از بند آخر که در مورد وبلاگ داشتن ازت پرسيده بودم؟!
در ضمن خيالت راحت باشه، کسي از پاسخ ايميل طولاني ناراحت نمي شه. بلکه از وقتي هم که به خاطرش گذاشته شده کلي خوشحال مي شه.

Monday, October 18, 2004










کوچکم و تنها.

Friday, October 15, 2004

«به جاي وِرد خوندن بگير يک داستان بدرد بخور بخون. »
اينو به مامانم گفتم و مجله ي هفت رو به همراه عينکش به ش دادم. همچنان زير لب مشغول صلوات فرستادن بود. نگاهي به مجله انداخت و در حاليکه با سر اشاره مي کرد که خواهند خواند عينک و مجله رو کناري گذاشت و ورد خوندنشو ادامه داد.

اگه "عادت مي کنيم" رو خوندين و درگيرتون کرده اين شماره (شماره ي 14) مجله ي هفت رو از دست نديدن. مجيد اسلامي و رفقا حسابي پنبه ي عادت مي کنيم رو زدن.

تا پارسال خدا بود و روزه هم بود. امسال خدا نيست و روزه هم نيست.
پارسال روزه بود و گرسنگي بود. امسال روزه نيست و گيرهاي سه پيچ خانواده هست.

صدسالي مي شه که ما قراره از سنت به مدرنيته گذر کنيم و هنوز نکرديم. هنوز درزمينه ي ورود به مدرنتيه بحث مي کنيم و هنوز اردوي تحکيميها اسمش هست گذر به دموکراسي. اشتباه ما کجا بود؟ به نظر من اينجا بوده که بايد نه تنها از سنت که از مذهب هم گذر کنيم در حاليکه ما حداکثر تنها شجاعت عبور از سنت رو داشتيم و نه بيشتر.

روزها به جاي اينکه بشينم درس بخونم مي شينم با CMS ها ور مي رم. دانلود ميکنم، نصب مي کنم، سيخ مي کنم و اگر احيانا خوشم بياد سعي در فارسيدنش ميکنم. فرصتي رو که مي شد طي اون معادلات رو تموم کرد گذاشتم و E-xoops رو تا حدود زيادي فارسي کردم. با b2 به صورت نسبتا کاملي آشنا شدم و تعداد زيادي پرتال رو نصب و سيخکاري کردم. در نتيجه درس نمي خونم، وقت تلف مي کنم و حسابي خودمو عذاب مي دم.

Saturday, October 09, 2004

- چند روزه آپديت نکردي و بايد امروز بنويسي.
- حرفي نبوده که بگم، مگه زورکي هم ميشه آپديت کرد؟
- بله، چه معني داره؟ بايد آپ ديت کني!
- اي بابا... اي بابا...
- از اين بگو که حرفه شريف عکاسي مراسم دفاع دوستان رو انتخاب کردي.
- اين حرفا چيه؟! پس مرام و رفاقت و .. اينا کجا رفته؟ من حاضرم از مراسم دفاع هر 120 تا ورودي79 عکاسي کنم!
- پس از ضرايب جديد کنکور ارشد بگو.
- يه کم منطقی تر شده همين!
- پس از اين بگو که براي اولين بار توي عمرت يکي رو قال گذاشتي.
- اي لعنت بر اين خط 25.
- يا از اينکه امروز بالاخره 2.5 ساعت الکترونيک خوندي بگو؟
- آدم اين مسائلو که توي وبلاگش رو نمي کنه!
- خسته نباشي، وبلاگت آپديت شد و فقط بايد پابليش بشه!

Tuesday, October 05, 2004

شنیدی می گن طرف هنوز"گرم"ه و درست متوجه نشده چه ضربه ای خورده، مثل کسایی که تصادف کردن و یا کسایی که از نزدیکانشونو از دست دادن و اولش گیج ویجی می زنن. منم تازه امروز که مسئول بایگانی دانشکده گفت کارت دانشجویی تو بده و منگنه زد روی فرم تسویه حسابها، دوزاریم آنتن داد که دیگه دانشجو نیستم. دیگه کارت تغذیه ندارم و دیگه موقع ورود به دانشگاه کارت دانشجویی ندارم که بذارن با ماشین برم تو.
یه جورایی فرو ریختم وقتی طرف کارتمو گرفت.

Saturday, October 02, 2004

بالاخره بعد از دوهفته فرصت کردم برم دنبال کاراي فارغ التحصيلي. هفته ي اول که با فوت شدن اون مرحوم گذشت و هفته ي دوم هم به اله سيت. برای فارغ التحصيلی يک برگه گرفتم که بايد سي تا امضا پاش بخوره! يه جدولي توش کشيده و از انبار دانشکده بگير تا آزمايشگها مايکرويو و FPGA که من اصلا گذرم به شون نيافتاده بايد امضاش بکنند. امروز موفق شدم 12 تا از امضاهاي دم دست ترشو بگيرم که تا اينجا براي خودش يک موفقيته عظيمه!

طي يک هفته در خبرگزاريه اله سيت، 68 صفحه ي HTML که همه به صورت دستي و بروشي کاملا گارگري (به خاطر وقت کم براي برنامه نويسي و عدم استفاده از يک CMS مناسب) تنظيم شده بود رو روي سايت فرستادم به علاوه ي 4 صفحه ي اصلي که مداوم در حال آپديت شدن بود و همچنين 8 تا آلبوم عکس با نزديک به 80-90 عکس که همه ي عکسها رو هم خودم تک تک با فوتوشاپ اديت و امضا مي کردم. درنتيجه حسابي مشغول بودم و بابت آپديت نکردن اينجا بهانه به اندازه ي کافي دارم! به عنوان اولين تجربه، کارجالب و آموزنده اي بود.

طراحي وب يا درس خوندن؟ کدوم رو انتخاب کنم؟ به اولي علاقه دارم و احساس مي کنم درش مي تونم موفق باشم و همچنين کار هم هست. دومي هم که برميگرده به عقده ي کذايي مدرک گرايي به همراه مقداري انگيزه ي کمال و اندکي شوق به تحصيل و آموختن. عاقلانه اينه که وقتم رو بينشون تقسيم کنم اما همونطور که همه مون مي دونيم عاقلانه رفتار کردن خيلي سخته در نتيجه من يک کشمکش دروني حاد (عجب اصطلاحي شد!) دارم که مثل خوره در انزوا روح را آهسته مي خورد و ميتراشد (ديگه حسابي شاهکار شد!)

Saturday, September 25, 2004

عجب غلطي کردم گفتم سه ماه بيکارم! همون شبي که بعد از کلي محاسبات رياضي کشف کردم که سه ماه مي تونم ول بگردم، ساعت نه و نيم سيامک نامي زنگ زد و گفت يک کار فورث ماژور باهم داره و اون کار ساختن سايت خبرگذاري نمايشگاه اله سيته. فکرشو بکن نمايشگاهي که قراره شنبه افتتاح بشه، جمعه اونهم شب آخر وقت که ملت همه نشستن پزشک دهکده نگاه مي کنن به ت بگن بيا و براي ما وبسايتشو بساز! خدا بگم اين آرمانو چکار کنه که گذاشت رفت تهران و حالا کاراشو به من حواله مي ده! نکته فوقالعاده جالب ديگه اينه که اين وبسايت کذايي نمايشگاه مشهد که قرار بود من راست و ريستش کنم با ASP نوشته شده در حاليکه من PHP کارم. در مورد وضعيت افتضاح طراحي سايت هم اگه چيزي نگم بهتره ... خلاصه اونشبو تا دو مشغول بودم و امروز هم که الآن ساعت يازد شبه است هنوز مشغول فرستادن اخبار روي سايت هستم. دوباره تکرار مي کنم، من غلط بکنم که بگم بيکارم!
به تمامي دوستان مشهدي پيشنهاد مي کنم بيان اين نمايشگاه رو ببينن تا بفهمن اله سيت يعني الکترونيک سيتي! نمايشگاه تا هشتم براهه و ساعت کاريش هم از 10 صبح تا 7 شبه، من بخش روابط عمومي و امور بين الملل! هستم و آماده ي استقبال از تمامي دوستان.
در ضمن امروز مراسم هفتم اون مرحوم هم بود که توي اين هير و وير قوز بالا قوز بود. (يک لحظه با خودم حس کردم دارم زرد مي نويسم اما اينقدر خسته هستم که حوصله ي فکر کردن به اين حسو ندارم گور باباي زرد و بنفش و قرمز! )

Thursday, September 23, 2004

برطبق محاسيات من که در تصوير فوق هم چرکنويس اونرو مشاهده مي فرماييد، حدود 180 مکان رشته ي مورد علاقه ي من براي ارشد وجود داره که از بين چهار گرايش الکترونيک، مهندسي پزشکي، مخابرات و IT انتخاب کردم. حالا اگر اين رقم رو با توجه به اينکه سه گرايش ديگه هم وجود داره که علاقه مندان خاص خودشو داره گرد کنيم مي رسيم به رتبه اي حدود 300. اين رتبه يک پنجم رتبه ي پارسال منه. در نتيجه امسال بايد 5 برابر پارسال درس بخونم. پارسال دو هفته خوندم پس امسال بايد 10 هفته بخونم که مي شه حدودا دوماه و سی و سه صدم ماه. يعني براي کنکور نه اسفند بايد از اول دي (1st Day = روز اول!) شروع کنم. که مي کنه حدودا سه ماه ديگه. به نظر شما من با اين سه ماه بيکاري توی برنامه ام چه کارکنم؟

Wednesday, September 22, 2004

-- بعد از 16 سال اين اولين "اول مهر"ي است که من مدرسه نمي رم، هورررااا! و حالا يک سال وقت دارم که کاري کنم چندسال آينده رو بازهم اول مهرها برم مدرسه و گرنه بايد برم پادگان و بعد هم زايشگاه و دست آخر هم احتمالا آسايشگاه!

-- چهارشنبه اول مهر 83 رو بايد براي هميشه به ياد داشته باشم، چون رفتم پارک جوراسيک و شربت پرتقال خوردم و يک مجله ي دانشجويي خريدم و اومدم خونه. (به قول عليرضا خيلي حال مي ده چيزهايي بنويسي که فقط خودت بفهمي!)

-- کتاب عادت مي کنيم از زويا پيرزاد رو همين نيم ساعت پيش تموم کردم.
- هر مرد خري هرچقدر هم خر باشه، (به گفته ي کتاب اکثر مردها خر هستند) بعد از خوندن اين کتاب پي به خريتش مي بره و مي فهمه که چقدر به زنها ظلم ميشه.
- درگيري و کشمکشهاي بين مادرها و دخترها، از سوژه هاي ثابت پيرزاده، هم در "چراغها را من خاموش مي کنم" و هم در همين "عادت مي کنيم" از خطوط اصليه کتابه.
- سوژه ي اصليه ديگه ي دو کتاب اخير پيرزاد هم پر فروشيه اونهاست، در يک ماه به چاپ چهارم رسيدن فقط با بعضي از کتابهاي سياسي اکبر گنجي قابل مقايسه است.
- کتاب شديدا بروزه. دو مورد خدمت شما عرض مي کنم. اولا اصطلاحاتي مثل خفن و جواد و فاز دادن و... است که در کتاب ثبت شده و مورد دوم هم که حتما مورد علاقه ي من و شماست صحبت در مورد وبلاگه که فکر کنم اولين باره که توی رمانهاي فارسي سر در آورده اونهم به صورت نسبتا مفصل. يه جاش در تعريف وبلاگ مي گه:
« شيرين فنجان خالي قهوه را برگرداند توي نعلبکي و توضيح داد وبلاگ مثل صفحه اي است که توي اينترنت باز ميکني و اسمش را هرچي خواستي مي گذاري و هروقت خواستي، هرچقدر دلت خواست مي نويسي و هرکي خواست مي خواند و دلش خواست نظر مي دهد. بعد يکهو زد زير خنده. «پريروزها جايي خواندم اگر روزنامه را رستوران فرض کنيم، وبلاگ چراگاه است.» » ص 147

Monday, September 20, 2004

با شعار « آزادي بيان را حتا براي دشمنانم مي ستايم» از امروز تا آخر هفته امروز هستيم.
بخشي از مطالب سايت امروز:

آيا يک روحاني جاي حداد را مي گيرد؟
نطق راهيافته بوشهر در انتقاد به ضعف رياست آقاي حدادعادل و پيشنهاد تعيين يك شيخ (روحاني) به عنوان رئيس مجلس هفتم در سال آينده وضعيت آشفته مجلس را آشكار كرد. هفته پيش روزنامه جمهوري اسلامي نيز مديريت مجلس هفتم و شخص آقاي حدادعادل را ضعيف خواند. رفتار چهار ماهه مجلس هفتم موجب شده است كه مشروعيت مجلس به كمترين ميزان خود در بيست و پنج سال گذشته برسد.

رسوائي هاوائي وحيثيت قوه قضائيه
اخذ مدرك از شعبه دانشگاه هاوايي در تهران توسط بسياري از مسئولان قوه قضائيه، از جمله مديركل دادگستري تهران به اندك حيثيت اين قوه لطمات زيادي وارد كرده است.

انتقاد بي سابقه بازتاب از دفتر رهبر
سايت بازتاب وابسته به آقاي محسن رضايي از مسئولان دفتر رهبري انتقاد كرد كه چرا حيثيت رهبري را مانند انتخابات سال 76 به يك نامزد (آقاي ولايتي) گره زده اند و سعي در تبليغ وي به عنوان كانديداي مورد نظر رهبري مي كنند. اشاره اين سايت به ديدار مسئولان اقتصادي كشورهاي اسلامي با رهبري بود كه به مراسم تبليغ آقاي ولايتي تبديل شد. اين براي نخستين بار است كه سايت بازتاب چنين آشكارا به دفتر رهبري انتقاد مي كند.

نامه روزنامه نگاران کانادائي طرفدارآزادي بيان به سفير ايران در کانادا
گروه روزنامه نگاران کانادائي طرفدارآزادي بيان در نامه اي به محمدعلي موسوي، سفير جمهوري اسلامي در اتاوا، تلاش حکومت اسلامي در زمينه وارد آوردن فشار تازه بر دست اندرکاران وبلاگ نويسي و اينترنتي در ايران را مورد انتقاد قرار داد.بر اساس اين گزارش اين گروه هشدار داد که حکومت اسلامي نه تنها شماري از سايتهاي اطلاع رساني اينترنتي را بسته بلکه دست اندرکاران اين سايتهارا نيز به زندان فرستاده است.اين گروه از حکومت اسلامي ايران خواست بااحترام گذاشتن به حقوق بشر و برداشتن فشار موجود از اينترنت، بابک غفوري آذر از روزنامه حيات نو، شهرام رفيع زاده از روزنامه اعتماد، و حنيف مزروعي نويسنده در روزنامه هاي اصلاح طلب را که به زندان انداخته است آزاد کند.

Sunday, September 19, 2004

روزايي توي زندگي هست که حوادث اتفاق افتاده در اون روز اونقدر حساسه که در حالت عادي هرکدومش براي مشغوليت ذهني چند هفته کافيه. حوادثي در يک روز اتفاق مي افته که تمام ظرفيت تو رو به مبارزه مي طلبه. الآن ساعت هشت شب يکي از اون روزهاست. نمي دونم حوادث امروز رو چطور نقل کنم يا اصلا لزومي به تعريف اونها که بعضیهاش خيلي هم شخصي هست وجود داره يا نه. اگه به صورت فشرده بخوام بگم امروز:

دفاع کردم: هميشه از سمينار ها فراري بودم. و امروز بالاخره نوبت ارائه ي من شده. هيچ کس نيومده به جز استاد دفاع. چطوري مي شه اين پروژکتوره رو روشن کرد. با کنترلش ور مي رم. هر دکمه اي رو مي زنم مي نويسه، No Input. حرصم در اومده. استاد دفاع پا مي شه مي ره و مي گه چند دقيقه ديگه بر مي گردم... (45 دقيقه بعد) دفاع تموم شد. در فکر اينم که با حاضرين که همگي از بهترين دوستانم هستند عکس دست جمعي بگيرم؛ استاد پروژه بلند مي شه و مي گه..

مات شدم: استاد پروژه مي گه، لطفا همگي برن بيرون مي خوايم بهمراه استاد دفاع سوال بپرسيم. همگي مبهوت موندن. اين کار در دفاع کارشناسي بي سابقه است. چقدر کسايي رو مي شناسم که موقع دفاع نمره ها شونم رد شده بوده... کاري رو با من مي کنه که در کارشناسي ارشد مرسومه. همه مي رن و من مي مونم. مي پيچونندم!

آشتي کردم: ديشب با خودم مي گفتم اگه فردا نياد به اين معنيه که بايد فراموشش کنم، کاري که به نظر مياد اون در مورد من انجام داده. اما اومد.

!!!: يعني با جعبه ي شيرني ِ من چکار مي خواد بکنه؟ هنوزهم متعجم هرچند که ظاهرم هيچ وقت درونم رو نشون نمي ده.

؟؟؟: قرار بود بياي و عکس بگيري، مهم نيست حتما خوابت برده بوده...

پس تو بودي!: از وقتي توي ضدخاطرات مي نوشتم مي دونستم يکي از بچه هاي ارشد که باهش شبکه پاس کرده بودم توي قاصدک مي نويسه ولي تاحالا نفهميده بودم کي بوده و همين امروز بايد مي فهميدم. از جمع ده نفره ي اون کلاس آخرين نفري بود که ممن بود حدس بزنم اون باشه. منتظر دکتر تريپل ميم (MMM) بودم که نمره مو بده. خودش اومد و گفت فلانیه. پروفسور اونهم تريپل ميمه.

وااي نه! : بالاخره اومدم خونه. به شبکه وصل مي شم و مسنجر رو راه مي اندازم. يه عالمه آف دارم که مي گه، پدر شوهر خواهرم مرده. خواهري که توي انگليسه و همونهم اين خبر رو فرستاده. طفلکي شايانه دايي که پدربزگشو نديد. در کمال پر رويي ما کمي خوشحال مي شيم که شايد خواهره براي مدتي بياد ايران. اما نه. شوهر خواهرم تنهايي بر مي گرده.

... و این تمام ِ امروز نبود.

Friday, September 17, 2004

آخر تابستونه و فصل سالاد زمستوني. درست کردن سالاد زمستوني هميشه اين موقع سال برام خاطره انگيز بوده و هست. له کردن گوجه ها و گرفتن آبش و ريز کردن کلم هاي خوشمزه از بخشهاي مورد علاقمه. اينبار اما هيچ کدوم از اين کارها رو نکردم و فقط آخرش که همه چي ريز شده و آماده بود از مراسم مخلوط کردنش عکس گرفتم تا براي هميشه ثبت بشه و همچنين به خانوماي خانه دار عزيز يک نوع سالاد زمستوني ِ باستاني رو آموزش داده باشم.
نحوه ي آماده سازي اين سالاد بسيار مشکل است. از چند روز جلوتر بايد بيافتي دنبال آماده کردن مخلفاتش. مخصوصا که امسال گوجه هم کم و گرونه و گير آوردنش مکافاتيه. بعد از ابتياع چندين کيلو ازهمه چي، خانوماي خانه دار عزيز از کله ي صبح بايد بلند شن و شروع کنن به ريز کردن و ريز کردن. البته آقايون ذاتا فمينسيت ايراني هم حتما کمک خواهند کرد. بعد از ريز کردن همه چي مي رسيم به مخلوط کردن همه چي. اين بخش به صورت کاملا گرافيکي در زير آموزش داده شده است.



مواد مخلوط شده به ترتيب اختلاط عبارتند از: هويج، گل کلم، کلم، خيار، سبزي و فلفل و سير، زردچوبه و آب گوجه. نکته اي که خانوماي عزيز بايد دقت کنن اينه که بعد از پايان مرحله ي اختلاط چند روزي بايد بذارن مواد همينجوري بمونه تا خوب "جا بيُفته!".
يک تجربه ي قديمي مي گه که سالاد زمستوني، توي پاييز کلکش کنده مي شه و علنا چيزيش به زمستون نميرسه!
تا آموزش و تهيه ي غذاي باستاني ديگر خدا نگهدار.

پ.ن1. حدس مي زنم به خاطر آموزش تهيه ي سالاد زمستوني مرتضوي بره مامان بزرگمو بگيره، پس بهتره از همين الآن دنبال وصيغه وثيقه باشم!

پ.ن2. M عزيز لطف کن با آدرس ايميل و مشخصاتي کاملتر کامنت بذار. متشکرم.

Tuesday, September 14, 2004


ديروز رفتيم اخلمد، نه ببخشيد اخملد!

Saturday, September 11, 2004

اکنون همه ي ايمان من در زندگي بر اين باور متکي است که تنهايي، بس بيش از آنکه پديده اي شگرف و کمياب باشد، حقيقت ناب و ناگزير هستي است.
-- تامس وولف

فيلم راننده ي تاکسي به همراه فيلمنامه اش از مجموعه ي 100سال سينما 100 فيملنامه شماره ي 28، تقديم مي شود به تمام تنهايان.

اين دوتا عکس مربوط به نوشته ي قبليه. پريروز حسش نبود که بذارم. فهميدن ربطش هم با خودت.



Thursday, September 09, 2004

دلم مي خواست برم دنبال فيلم نامه ي Taxi Driver، که همين امروز ظهر ديدم. اما نشد ديگه. رفتم دنبال محسن و مهدي. کامپيوتر و چمدونهاي محسن رو برديم ترمينال. بعد هم مهدي رو با دو تا چمدونش بردم اون خونه هه. يه خونه ي قديمي با دري چوبي. کنار چندتا ساختمون مجلل در يکي از بهترين جاهاي مشهد. از راننده ي تاکسي خوشم اومد. رابرت دنيرو هم طبق معمول معرکه بود. چه زوجي هستن اين اسکوسيزي و دنيرو. گاو خشمگين رو چندسال پيش توي دانشکده ديدم. مي پرسه واقعا چرا اينقدر به ما کمک مي کني. مي گم تشکر نکن منو شرمنده مي کني. ديروز و پريروز هم از دفاعشون عکس گرفتم. پيرزنه مادر شهيده، طبقه ي دوم خودش مي شينه و طبقه ي پايينو مي ده به دانشجوها. پول که نمي گيره بماند گاهي وقتي غذا هم مي ده. اين اولين جلسه ي دفاعشه. استاد دفاعمو مي گم. دکتراشو شريف گرفته و تازه جزو هيات علمي دانشکده ي ما شده. شوهرش پارسال مرده، تا وقتي که ورثه دست روي خونه نذارن براي بچه ها آلونکي هست. ساعي رو يادته مي گفت حريف کره اي مو نمي شناسم و اولين باريه که به ميدون فرستادنش، حکايت منهم با اين دکتر جديده همينه. کسي نمي دونه توي جلسه ي دفاع چقدر قراره منو بپيچونه. هروقت مي رم خوابگاهو مي بينم هرچي انگيزه براي خوندن واسه تهران دارم از کفم ميره. آدمي به زودرنجي و حساسيت من توي محيط هاي شلوغ و کثيف خوابگاهي چطور سر خواهد کرد. همونطور که ساعي سه ثانيه ي آخر حريفشو برد اميدوارم منم از عهده ي اين بابا بر بيام. اين ديوارهاي خوابگاه هم براي خودش وبلاگيه ها! بالاخص اگه صاحبان قبليش دخترها بوده باشن. از شمع گل و پروانه بگير تا تاريخ امتحان، همه چي توش پيدا مي شه. از اين شوخيش خيلي خوشم اومد، مي گه "شيرني پروژه بايد چطوري باشه، مي ريم قنادي مي گيم، يک کيلو شيرني مي خوايم با فونت نازنين!"

Wednesday, September 08, 2004

ما
ستم را نشان گرفته بوديم
اما
همه ي تيرها از کمان دانش پرتاب نشد
اي کاش
نخست «جهل» را نشانه گرفته بوديم
مصطفي بادکوبه اي (اميد)

اين جمله رو گذاشتم براي اينکه بگم فکر نکني جمله هاي قصارم ته کشيده! نه، حسابي درگير پروژه شدم، البته فکر نکني مشغول آپولو هوا کردنم ها! نه بابا، درگير ويرگولها و پرانتزهام! کارم شده با WORD و Acrobat و Paint ور رفتن. 7 تا فلاپي پر کردم و قراره فردا برم پرينتر دانشکده رو بترکونم، ببينيم چه مي شود.

با اين ترانه ي Sing For Absolution از گروه muse خيلي حال مي کنم. اين هم ليريکشه.

پ.ن. من يک بيت هم شعر حفظ نيستم، سهراب که جاي خود دارد.

Sunday, September 05, 2004

آنهايي که ازسوي دنيايي... که زماني به آن تعلق داشته اند مرتد قلمداد مي شوند، معمولا در تاريخ جايگاهي بهتر از غير مرتدان مي يابند. در اين معنا، «سقوط» من از «صعود»م پرشکوهتر بود.
ميلوان جيلاس

روزي نيست که از طرف پدر مادرم تحت فشار قرار نگيرم که "چرا نماز نمي خواني؟"

Saturday, September 04, 2004

«... به ما، به جوانان مضطرب و انديشناک اين دوره ي انتباه...
معني حيات را شرح دهيد.»
تقي رفعت - هشتاد سال پيش

خيلي عجيه که اين جمله مال هشتاد سال پيش باشه، انگار که نوشته اي از وبلاگهاي امروزي باشه. اين جمله بر مي گرده به بعد از جنگ جهاني اول و اوضاع داغون اونموقع ايران. مي گن ايران جامعه اي درحال "گذار"ه، گذار از جهان کهن به جهان جديد، گذار از سنت به تجدد. و اين گذار صد سالي هست که شروع شده واز قرار معلوم ما سوختهاي اين ماشين گذار هستيم. تعبيير نسل سوخته رو که به خاطر داريد؟ تا کي بايد نسلها بسوزند تا اين "گذار" به اتمام برسه... خدايي نيست که بدونه، پس کي مي دونه؟

Friday, September 03, 2004

« بابام هروقت قيصر رو مي بينه اشک توي چشاش جمع مي شه. ميگه "بچه ببين، اينان آدماي اون سالها..." مطمئنا سالها بعد ما هم "نفس عميق" رو مي بينيم و ... »
در قسمت توصيف انجمن "نفس عميق" توي اورکات

باباهه از دستم عصاباني بود. نه رتبه ي خوبي آوردم و نه بورسيه قبول شدم و حالا يکسال بيخ ريشش علافم. مي خواست برام بره روي منبر من الفوائد درس خوندن. مي دونستم که اگه بخوام جوابشو بدم چيزي از حرفهاي من نخواهد فهميد. در نتيجه بهترين چيزي که به ذهنم رسيد اين بود که قبل از اينکه بره روي منبر رفتم سراغ ويدئو و "نفس عميق" رو گذاشتم. تا آخر نگاه کرد و بعد ديگه چيزي نگفت.

چندتا از ديالوگاي فيلم:

کامران به موبايلش اشاره مي کنه و مي گه: « باتريش داره تموم مي شه، مثه خودم. »

منصور:« خيال کردي اگه بميري کسي ناراحت مي شه؟ »
کامران:« واسه من فرقي نمي کنه، من به کسي کاري ندارم. »

کامران:« دوست داشتم خوش بگذرونيم. کاش مي تونستيم عياشي کنيم. گوش مي دي؟ حواست با منه؟ »

منصور خطاب به آيدا: « مي خوام موهاتو ببينم »

ماشين به يک دوراهي رسيده، آيدا مي پرسه :« مسيرت از کدوم طرفه؟» منصور جواب مي ده « فرق نمي کنه»

Thursday, September 02, 2004

چيزي نمي نويسم چون اتفاقات و هيجانات روزمره ديگه به نظرم ارزش ثبت شدن رو نداره. وقتي ناراحتم در حاليکه مي دونم دو سه روز ديگه اين ناراحتي تموم مي شه و خوشحالي يا هر حس ديگه اي جايگزينش مي شه چرا گول خودمو بخورم و ثبتش کنم؟ بهتر نيست تا وقتي اين حس پايدار نشده از خير ثبت کردنش بگذرم؟
در عين حال به خاطر احترامي که براي نوشتن و وبلاگ قائلم مي خوام بنويسم، پس طرحي نو در مي اندازم. چند روزه جملاتي مي خونم که ارزش بحث کردن و ور زدن حول و حوشش رو داره درنتيجه تصميم گرفتم از اين به بعد هر روز يکي از اين جملات رو بنويسم و اگر حس و وقتش بود حولش وراجي کنم.

جمله ي امروز:
« تا آنجا که به عموم مردم، نه روشنفکران و فعالان سياسي راجع است، شايد هم اينک بسياري بيشتر اين اينکه در سوداي بدست آوردن امر عزيمي همچون حق عزل حاکم باشند، در حسرت اين حق کوچکند که در مسابقات ورزشي المپيک رقص آب و شيرجه و ژيمناستيک ... را که خود دوست دارند نگاه کنند و نه کشتي و وزنه برداري و جودو ... را که حکومت برايشان صواب ديده است. »
دکتر مرتضي مرديها - شرق ش: 279

اين عين تعريف آزاديه. من حتي اسم نماينده هاي مشهد توي مجلس رو نمي دونم اما خيلي برام مهمه که مسابقات ژيمناستيک ريتميک رو از تلوزيون ببينم. اون کسايي که با موضوعاتي مثل مسلم سکولار و روشنفکر ديني مشغول تئوري بافي هاي ذهني هستند و سعي در جمع اضداد دارند. بهتره کمي بيشتر به دوروبرشون نگاه کنند تا بفهمند که براي مردم عامه چه چيزهايي دموکراسي رو تعريف مي کنه. لطفا به اين ترکيب وفق العاده مضحک دقت کنيد: روشنفکر سکولار ديندار! واقعا که جامعه ي پيچيده اي ساختيم. مذهب + سياست + اخلاق + عرف + سنت + ... همه چيرو باهم قاطي مي کنيم و تئوري سازي مي کنيم...

پ.ن. متشکرم از کامنت مثبته M.

Monday, August 30, 2004

اسمش همينه، "درد جاودانگي"، همين بود که منو وادار به نوشتن و ثبت لحظات و خاطرات مي کرد. اما الآن چي شده که هيچ درد جاودانگي احساس نمي کنم؟ ديگه دغدغه ي ثبت لحظات رو ندارم. حرف زياد دارم و همچنين روزهاي سختي رو مي گذرونم اما نمي نويسم. نه براي خودم و نه براي ديگران، منظورم از براي ديگران کامنت گذاشتنه، مي خونم اما کامنت نمي ذارم،

يک بار دوستي گفت تو آدم با استعدادي هستي اما مشکلت اينه که استعدادهاتو تلف ميکني و منو تشبيه کرد به آدمي که زيرپاش پره از نردبونهاي شکسته به نشانه ي استعدادهاي تلف شده و حالا من در آستانه ي فراغت از تحصيل و در مقابل يک سال مملو از بيکاري و انتظار قرار دارم و البته در آستانه ي فروپاشي از همين احساس شکست و تلف شدن استعدادها. در مورد اون دوست هم بايد بگم که با اونهمه توجه و تحليلش با پافشاري بر جمله ي "اولين ديدار و تاثير گذارترين ديدار" ترجيح داد آخرين ديدار رو بامن داشته باشه و به م قول داد ديگه وبلاگم رو هم نخونه و اين هم البته ضربه ي بدي بود.

المپيک هم تموم شد. توي اين مدتِ نا اميدي و افسردگي بيشتر وقتمو با تماشاي بازيهاي المپيک و دنبال کردن اخبارش پر ميکردم. اونهم از مجراي تلوزيون ايران که سوهان روح بود. بارها به و بسايتش سر زدم. ورزشهاي جديدي مثل شناي سنکرون و ژيمناستيک ريتميک رو کشف کردم، رقابت آمريکا و چين رو در صدر و بالا اومدن روسيه رو دنبال کردم و حالا هم مثل همه ي تمام شدنها، احساس پوچي و تهي شدن مي کنم.

بدجوري قفل کردم. اونقدر که حتي نمي تونم حرفم رو بزنم. ديروز با يکي چت مي کردم هرچي پرسيد چه مرگته نتونستم چيزي بگم و همينطور هم الان نمي تونم چيزي بنويسم.

Saturday, August 28, 2004

تلفنها به مدت 72 ساعت به علت تعميرات و خط برگردون قطعه. سه روزه کامل و امروز که روز چهارمه بايد وصل بشه اما هنوز نشده. سه چهار روز بدون اينترنت گذروندم و خوب الآن زنده ام، از نظر رواني هم فکر ميکنم در شرايط متعادلي باشم. و اين نشونه ي خوبي نيست.
در ضمن مصاحبه ي بورسيه هم قبول نشدم که البته اين يکی نشونه ي زيادي بدي نيست، چون هنوز هم خوشحالم که دروغ نگفتم.

Tuesday, August 24, 2004

... ولش کردم و دنبال دخترهاي ديگر افتادم. اما حالا ديگر نه از دست او دلخور بودم و نه از دست دخترهاي ديگري که بعد از او يکي يکي کنفتم کردند و ولم کردند (يا ولشان کردم). من توي فکر خيلي ها بودم و دنبالِ خيلي ها افتاده بودم. اين کار کنفتي داشت اما به کنفتيش مي ارزيد...
«گاو خوني» - جعفر مدرس صادقي

اين "کنفت" شدنشه که منو کشته!

Sunday, August 22, 2004

خوشبختانه بدون هيچ دروغي مصاحبه به اتمام رسيد و پرونده ي مسافرت سه روزه ي من به تهران هم بسته شد. تست هوش. تست شخصيت تست ... و مصاحبه.
در مورد سفر هم بايد بگم آب طالبي ميدون انقلاب خيلي چسبيد. سرباز مزاحمي که نذاشت از ساختمون مجلس عکس بگيرم خيلي ضد حال زد. تختهاي قطار که براي قد کوتاهها ساخته شده بود مصيبتي بود. مي شه لطفا جوجه کباب نباشه؟ چرا آخرين کتابي که خوندم به جاي اينکه از مطهري باشه، رمان بوده؟ يه جفت پيرمرد-پيرزن غرغرو-وِروِرو (چي؟) بدترين نوع همسفر براي آدم کمحرف-اخمويي مثل منه. همين.

Wednesday, August 18, 2004

آيا من تعهدي براي آپديت کردن اينجا دارم؟ جدي مي گم. آيا در اين چندروزي که من آپديت نکردم کسي بوده که به اينجا سر بزنه و با خودش بگه "اه! لعنت به اين، چرا آپديت نکرده!" اگر نه که من با خيال راحت و بدون هيچ تعهدي اينجارو آپديت نکنم!

بعد از جواب دادن به سوال فوق به اين سوال پاسخ بدين که عکس زير مربوط به چه ورزشيه؟ يکي از رشته هاي ژيمناستيکه که من تازه امروز کشفش کردم، ترجمه ي اسمش ميشه ميله ي تعادلي؟!
اينهم يکي ديگه از فوايد سانسوره. به ت اجازه مي ده که در بيست و سه سالگي هنوز هم ورزشهاي جديد کشف کني و هيجان زده بشي!

Saturday, August 14, 2004

مي خواي بري براي کارهاي بورسيه ات گواهي تعداد واحد گذرانده شده بگيري. براي اينکار دو تا الگو وجود داره:

الگوي تخيلي: مي ري توي سايت دانشگاه، وارد حساب دانشجويي ات مي شي و با توجه به نمراتي که رد شده و چندتا کليک گواهينامه ي مورد نظرت به صورت يکه فايلPDF و يا WORD آماده مي شه. فايل مزبور رو براي ارگان مورد نظرت ايميل مي زني و يا ازش پرينت مي گيري. وقت صرف شده: کمتر از ده دقيقه.

الگوي واقعي: مي ري دانشکده. سراغ مسئول آموزش و مي گي گواهينامه مي خوام. مي گه برو از معاونت آموزشي نامه بگير روي چشم! مي ري پيش معاونت آموزشي مي گه درخواست کتبي بنويس. در خواست مي نويسي که "اينجاب... يگ گواهينامه مي خوام". درخواست رو مي دي به طرف. چندبار براندازش مي کنه بعد پاينشو امضا مي کنه. درخواست امضا شده رو از اين سر دانشکده دوباره بر مي گردوني آموزش. مسئول مربوطه پس از اينکه يک نگاهي به تعداد واحدهاي پاس شده ات توي حساب دانشجويي ات مي کنه شروع ميکنه به نوشتن نامه ي مورد نظر. برات مهمه زير نامه ات قيد بشه فقط پروژه ات مونده اما اين کار غير ممکنه! از اين گذشته نمره ي يکي از دروست بعد از گذشت دوماه هنوز رد نشده که قوزه بالا قوزه! نامه رو مي ده مي گه ببر اتاق بغل رئيس امضا کنه. مي بري اتاق بغلي رئس چندتا خط روش مي کشه و به ت بر مي گردونه. دوباره مي دي به طرف. طرف هم همه ي کاغذا رو بهم سنجاق مي کنه مي گه ببر ماشين نويسي. مي ري ماشني نويسي. دو تا بانو پشت ميزشون مشغول ميل کردن نون پنير هستن مي گن برو بيست دقيقه ي ديگه بيا. مي ري بيست دقيقه براي خودت مي گردي و از در و ديوار دانشکده فيلم و عکس مي گيري (پسره ي مرفه بي درد با اسباب بازي 250هزار تومنيش!) بعد از بيست دقيقه بر مي گردي و نامه ات رو مي دي که تايپ کنن. مي گه برو ده دقيقه ديگه بيا بگيرش. باز ده دقيقه ديگه براي خودت مي چرخي تا نامه هه تايپ بشه. مي گيري مي بري محضر رئيس آموزش بعد از اينکه کار يکنفر ديگه رو بکندي راه مي اندازه نامه اتو امضا مي کنه مي گه ببر دبير خونه. مي ري دبير خونه مي گه نامه رسونمون يک ساعت ديگه مي ياد و نامه ات بايد بره فلان جا و بهمان جا وو . خلاصه بهتره بري فردا بياي بگيريش.. . وقت صرف شده: سه ساعت، بدون نتيجه!

Thursday, August 12, 2004

ياد دوچرخه سواريهای ايام کودکی به خير. از کی ِ رکاب نزدم؟!


[عکس همچنان تزئينی نيست، بلکه واقعی است]

Wednesday, August 11, 2004

بعد از کلي زور زدن و تحمل انواع فشارهاي روحي و رواني يک بخش از پروژه رو مي نويسي و به استاد معظم مي دي و در انتظار همفکري و بحث و گيرهاي علمي داري، اما در مقابل چي دستگيرت مي شه؟ استاد معظم از اول تا آخر مقاله ات فقط غلطهاي املايي و نگارشي مي گيره. ملاحظه بفرماييد:

امروز يک يه ربعي وقتمون صرف اين شد که بفهميم توي WORD چطوري مي شه يک حرفو به يک کلمه نچسبوند در حاليکه به ش بچسبه! (اونايي که تايپيست هستند مي فهمن چي مي گم)

براي عکس گرفتن از زنبور بايد از تکنيک انتظار و زوم استفاده کني. يعني اول يک نظر جهانشمول به تمام گلها بندازي و ببيني زنبورا دور و بر کدوم گل بيشتر مي گردن. بعد از اينکه يکي رو انتخاب کردي بايد با حفظ فاصله ي مناسب يک گوشه چهار چنگولي بشيني و دوربين رو روي گل مورد نظر زوم کني. انگشتت هم روي شاتر مترصده حضور زنبوره است. خلاصه که بعد از کمي صبر نتيجه خواهي گرفت:


خلاقيت:
کي گفته سانسور بده؟ سانسور يکي از بهترين عاملهاي پرورش خلاقيت در نوع بشره. به يک مثال دقت کنيد. توي يکي از صحنه هاي فيلم "داستانهاي عامه پسند" (Pulp Fiction) جولز (يکي از شخصيتهاي فيلم) مي گه: "تو فکر کردي رئيس بزرگ bitch هست که تو بتوني اونو Fuck کني؟" (نقل به مضمون) حالا حدس بزنين مترجم (يا مدير دوبلاژ) خلاق چي جايگزين اين ديالوگ کرده؟ "تو فکر کردي رئيس بزرگ الاغه که بتوني ازش سواري بگيري؟" حالا هي بر ضد سانسور پتيشن درست کنين!

ديروز دوتا فيلم ديدم که هيچ ربطي که به هم ندارن بماند، يه جورايي در مقابل هم قرار مي گيرند. اما من از هردوتاش کلي لذت بردم. اوليش راشومون از استاد بزرگ کوروساوا بود. هروقت از کوروساوا فيلم مي بينم قبل از هر چيز از تصوير برداري و کادر بندي هاي معرکه ي فيلمش لذت مي برم بعد هم طبق معمول از کلوزآپها و در نهايت هم انسانيت عميقي که در فيلمهاش جاري هست. در يک نماي چند ثانيه اي از يکي از کلوزآپهاي آدمهاي عادي ِ کوروساوا مي شه تمام غم وغصه ي بشريت رو ديد. فيلم دوم هم عصر يخبندان(Ice Age)، يک انيمشين معرکه و شوخ و شنگ بود. که کلي خنديدم. وجه اشتراک هردو فيلم هم کم بودن نسبي شخصيتها و ماجراي ساده شون بود.

Sunday, August 08, 2004

گندش بزنه اين چه حاليه من دارم؟! يک جور تنبلي و رخوت و افسردگي شديد و عميق. اگه يک بياد به م بگه فردا مي ميري احتمالا حداکثر واکنشم اين خواهد بود که براش ابرو بالا بندازم. همينطور که امروز توسط آقاي پستچي خبردار شدم که دو هفته ديگه بايد برم تهران مصاحبه براي بورسيه ي وزارت «..» و تنها عکس العملم اين بود که غصه ام شد که بايد زود بجنبم پروژه رو به سرانجام برسونم و برم دنبال کارهاي فارغ شدن. امروز فقط يک صفحه و نيم پروژه رو بردم جلو. گندش بزنن پروژه اي رو که مطالعاتي و تحقيقاتيه. بگرد و بگرد تا مطلب بيابي بعد بخون و بخون تا بفهمي و چيز بدردبخوري توش پيدا کني و بعد هم بتايپش. جمعه که فيلم تماس رو ديدم نشستم و يک مطلب ايدئولوژک نوشتم ولي با توجه به شرايط پيش اومده خودسانسوري مي کنم و مي ذارمش خاک بخوره، فعلا بايد برم دنبال يک کتاب احکام درست و حسابي. کسي يک مرجع مورد قبول حکومت که احکامش قابل تحمل (قابل خوندن) باشه سراغ نداره؟ يکي از رفقا يه بار ازم پرسيد "جدا اگه اين بورسيه قبول شي مي خواي بري؟" من جواب دادم "آره، مي خوام حقمو از اين حکومت بگيرم" و اين فعلا تنها پاسخيه که برام کمي قانع کننده است. ببينيم چه مي شود....

Wednesday, August 04, 2004



[ عکس تزيئني نيست، بلکه واقعي است.]

شديدا به جون خودم افتادم، بي نهايت از خودم متنفرم در حاليکه بي نهايت شيفته ي خودم هستم وهردوش شديدا عذابم مي ده.

Monday, August 02, 2004

تصميم گرفتم بنويسم چون از زمان مي ترسيدم. از اينکه مي گذرد بدون اينکه جايي ثبت شود. وچيزي که جايي ثبت نشود انگار که نبوده است و نبودن نهايت کابوس وحشتناک قابل تصور براي من است. يا بود.

يک دوربين Cyber-shot ِ سوني مدل DSC-P72 گرفتم در راستاي همون هدف متعالي ثبت کردن. فعلا که دارم باهش بازي بازي مي کنم و منوها و دکمه هاشو سيخ مي کنم. منتظر شاهکارهاي عکاسي من در چند روز آينده باشيد!

چندان در مود نوشتن نيستم. از طرفي اکانت هم ندارم و تنها روزي يک ساعت به مدد اکانتهاي شبانه، ساعت 8تا 9 صبح وصل مي شم در نتيجه اينهم مزيت بر علت شده تا عملا هم رخصتي براي نوشتن نداشته باشم.

طرف ازم پرسيد دانشجو هستي، خوشحال شدم و با افتخار گفتم آره، گفت چي مي خوني بازهم با افتخار گفتم برق، گفت اِ!! کجا؟ اين بار که ديگه حسابي مفتخر شده بودم و مغرور، گفتم فردوسي. حالا حدس بزن خود طرف که اينجا نقش فروشنده ي دوربين رو بازي مي کرد کي بود؟ هيچي جناب استاد ت. دانشجوي دکتراي دانشگاه فردوسي رشته ي برق-الکترونيک! و من ِ خر نمي شناختمش! از شانس بد ما همونسالي که اون به بچه هاي ما برنامه سازي درس مي داده من با گروه مکانيک برنامه سازي رو برداشته بودم. خلاصه که بسيار به آينده ي کاريم اميدوار شدم (شما نمي خواد زياد ناراحت بشين، بنده خدا اومده بود مغازه ي پدرش وقت گذروني يک دوربين همه به من قالب کرد!)

کسي تکنيک خاصي بلد نيست که بشه از دوربين ديجيتال به عنوان اسکنر هم استفاده کرد؟ براي پروژه ام شديدا احتياج به اسکنيدن دارم در حاليکه هر بار اسکنيدن نزديک به 100 تومن برام مايه مي خوره.

مي گم خوبه در مود نوشتن نبودم، وگرنه چه مي کنه اين علي کريمي!!!

Wednesday, July 28, 2004


[عکس محض خالی نبودن عريضه است]

مي خواستم طبق معمول شروع کنم به رديف کردن کارهايي که کردم، اينکه سه روز وقت گذاشتم و Forum مشهديها رو فارسي کردم، اينکه سينما رفتم و ... به هرکدوم هم يکي دو جمله ي بامزه ضميمه کنم و بعد از چهار روز اينجا رو آپديت کنم. کاري که نزديک به دوساله انجام مي دم. اما قبل از اينکه شروع کنم به تايپ کردن، از خودم پرسيدم خوب که چي؟ مدام کارهايي رو که انجام دادم اينجا رديف کنم که چي بشه؟ پاسخي که به ذهنم رسيد تغيير دادن فرم بود، ايندفعه يه جور ديگه مي نويسم، قره قاطي، مثل فيلم MementoMomento (ياد آوری) پر از فلاش بک و فلاش فوروارد. يا يه جور ديگه، پاسخي که بارها به ذهنم رسيده و هربار هم نتيجه اي داده اما به نظر مياد پاسخ قاطعي نبوده که هنوز هم به سراغش مي رم. به هرحال، آيا اين تغيير فرم قانعم مي کنه. نه؛ راهش اين هم نيست. درنتيجه تا وقتي جواب قانع کننده اي پيدا نکردم يا از خير پاسخ دادن به اين سوال کذايي "خوب که چي؟" نگذشتم، بهتره چيزي ننويسم. (توي پرانتز: کسي يادش هست من اون اوايل با چه پاسخي به اين سوال نوشتن رو شروع کردم؟)

Saturday, July 24, 2004

آخه انصافه آدم کيک خونه گي بياره، توي يک ظرف قشنگ بذاره، روي ميز به همه نمايش بده، اما به همکارش يک تعارف نکنه؟

هنرمندي غيورمردان و پهلوانان ايراني در بازي عمان-ايران رو ديدين؟ واقعا که شاهکاري بود اين بازي! صحنه هايي که توي بازيهاي ليگهاي خشن کشورهايي آمريکاي جنوبي و آفريقايي به ندرت مي شه ديد دلاور مردان ايراني ِ شهيد پرور و غيره به تمام دنيا عرضه نمودند! ما که بسيار لذت برديم!

"دائي يي ات"* ما هم يک ماهه شد. تبريک مي گم آق دايي يک ماهه!
* کي گفته ما لغات و مصادر عربي به وفور در جملاتمون استفاده مي کنيم؟

آن مي شي، مي بيني چراغش روشنه، چراغتو روشن مي کني. و منتظر مي شي تا اون اول شروع کنه. خبري نمي شه. رو غرورت پا مي ذاري و "سلام / خوبي؟" اما جوابي نمي ياد، "هستي؟". باز هم خبري نمي شه. بعد از چند دقيقه طرف آف ميشه. کنف مي شي و تازه دوزاريت مي افته که حضرتش فبل از اينکه دي سي بشه چراغشو خاموش نکرده.
نتيجه: خانوما و آقايون؛ قبل از ديس کانکت کردن لطفا چراغهاي اضافه رو خاموش کنيد (بابا برقي!)

يادته گفتم به استاده گفتم پروژه رو عملي کن و از چاله پريدم توي چاه؟ من توي اون جلسه يک شيرجه ي ديگه هم زدم، دم در قبل از خارج شدن يک دفعه ناخودآگاه به استاده گفتم "مي خواي وبسايتتو برات فعال کنم؟ من اينکاره ام!"، اونم از خدا خواسته گفت "آره". حالا دارم ته يک چاه عميق دست و پا مي زنم که علاوه بر انجام يک پروژه عملي شده بايد يک وبسيات هم به حضرتش تحويل بدم.
نتيجه گيري: پسرشجاع هروقت يک آدم جالب توجه مي بينه، قبل از اينکه به سلامش جواب بده به ش مي گه مي خواي برات وبلاگ بسازم؟

رقابت هم بد چيزي نيستا! ديدن اعلامي هاي دفاع پروژه ي بچه ها باعث شد به خودم بيام و امروز چند صفحه از گزارش پروژه مو تايپ کنم و به خودم قول بدم که تا آخر مرداد پرونده ي پروژه امو ببندم.

Wednesday, July 21, 2004

چقدر همه جا، سوت و کور و آرومه! من که بوي طوفانو احساس مي کنم. تو چنين احساسي نداري؟

Monday, July 19, 2004

با دستهاي خودم از توي چاله در اومدم شيرجه زدم توي چاه! به استاده گفتم من با پروژه ي مطالعاتي حال نمي کنم و هيچ انگيزه اي براي انجامش ندارم اگه بشه عملي بشه و يک دستگاهي هم بسازم، اونم از خدا خواسته گفت چه بهتر! حالا در به در دنبال دو تا سنسور مغناطيسي هستم. توي انبار دانشکده يک چيزايي پيدا کردم و خيلي هم اميدوار شدم اما کمي بيشتر که مطالعه کردم فهميدم اينهايي که ما داريم نسل اول آي سي هاست مال سال 1978 با حساسيت افتضاح! صبح رفتم پاساژ مهتاب اما چيزي نيافتم. ديدم دست خالي که نمي شه برگش خونه، حالا که محصولات الکترونيکي پيدا نمي شه کمي محصولات فرهنگي بخرم، در نتيجه دو تا کتاب داستان خريدم (يکي 410 صفحه و يکي ديگه هم 96 صفحه، حالا چرا تعداد صفحاتشو گفتم خودمم نمي دونم!) و يک عدد شماره ي جديد مجله ي هفت + يک VCD از جناب هورويتز، کنسرتو پيانوي شماره سه، با اين حساب فکر مي کنم موقع دفاع پروژه هم برم در مورد چالشهاي داستان نويسي مدرن ايران صحبت کنم! خلاصه اگه کسي مي دونه KMZ5x ازPHILIPS و HMC1001 از Honeywell رو چه طوري مي تونم پيدا کنم به کمکم بشتابه!

Sunday, July 18, 2004

1. نه خير، نمي شه! اصلا نمي تونم "بوف کور" رو تموم کنم. دو هفته اي هست که حول و حوش صفحه ي هفتاد موندم. اصلا جلو نمي ره. خوندن اين هذيان نامه هيچ کششي برام نداره. فضايي ماليخوليايي، که آدماش يا پيرمردهاي چروکيده با نيشخندهاي خبيث اند يا زنهاي اثيري! مي دونم شاهکاره، مي دونم آدم و عالم خوندنش و ازش لذت بردن اما من يکي نمي تونم بخونمش.
در مجموع يه آدم خيلي عادي و مبتذل شدم. ديروز مرد عنکبوتي2 رو ديدم و حسابي لذت بردم، روز قبلش تاکسي 2 رو ديدم، روز قبلترش شيکاگو و همينطور بگير و برو...

2. شنيده بودم کارمندا همه شون دو يا سه شغله اند اما به چشم خودم نديده بودم. اين باباي ما کارمند بيمارستانه و براي بنايي و نقاشي خونه مون تمام نيروهاي لازم رو از بين همکاراش تامين کرد. نقاش ِ نگهبانه. کابينت سازِ بهياره. برق کش ِ انبار داره، لوله کش ِ تاسيساتيه و .. خلاصه اين وسط فقط باباي ما يک دونه شغل داره (که با توجه به بازنشسته شدندش يهتره بگيم داشته) که اونم شغلهاي دوم و سوم رو با چند شيفته کردن همين يک شغلش جبران کرده!

3. شنيدي مي گن يارو مي ره لب دريا آبش خشک مي شه؟ (پس بهتره با خودش آب ببره) عيناحکابت منه. من کلا آدم روزنامه خوني نيستم اما اين روزا با توجه به بالا رفتن ميزان بيکاري و اضافه آوردن زمان تصميم گرفتم برم سراغش و براي اولين انتخاب، وقايع رو گفتم، شرق نگرفتم چون کلا از روزنامه هاي هزار صفحه اي که مطالب طولاني داره و نمي شه جمع و جورش کرد و سه چهار تا روزنامه تو يکيه خوشم نمياد(اينم يکي ديگه از نشانه هاي ابتذال!). خلاصه وقايع رو گرفتم و خوندم و کلي خوشم اومد. اما مي دوني چي شد، هيچي ديگه، من آخرين شماره ي وقايع رو خونده بودم! اينم از شانس ما...
يک نمونه ي ديگه مثال بزنم، طي درگيرهاي انجام پروژه ي کنترل صنعتي شديدا به پرينتر و اسکنر احتياج داشتم اما هرجا پا مي ذاشتم اين دو وسيله اش يا خراب مي شد يا مفقود. تا پامو مي ذاشتم توي اتاق کامپيوتر مي ديدم سوپروايزره کارتريج پرينتر رو در آورده، داره تکون مي ده و نچ نچ مي کنه! و مواردي بيشماري امثالهم.. اگر فردا خبر دار شدين روزنامه ي شرق هم توقيف شد مطمئن باشين که من رفتم يک شماره خريدم!

حتما با خودت مي گي اين پسره چقدر حالش خوبه و شارژ شده که داره اين همه چرت و پرت مي نويسه! نه بابا از اين خبرا نيست، فقط دلم نمي خواد وبلاگم تبديل بشه به يک وبلاگ در گل نشسته. همين. وگرنه مگه مي شه تعطيلات باشه و بيکاري و {غيره} .. من سرحال باشم؟!

Thursday, July 15, 2004

هرسال تابستان باران می بارد و ما هر سال تابستان با تعجب به یکدیگر می گوییم:
چقدر عجيب! هيچ تابستوني بارون نداشتيم! امسال چقدر هوا عجيب و غريبه!

* * *

صبحها، زماني که از رخت خواب خارج مي شوم هزاران برنامه و نقشه براي انجام دادن دارم.
شب هنگام، زماني که به رخت خواب بر مي گردم هزاران برنامه و نقشه ي انجام نشده دارم.

Wednesday, July 14, 2004

بنويس!
نمی دونم. نمی تونم.

Sunday, July 11, 2004

از ساختمون کالج که اومدم بيرون هواي خنک بعد از ظهر بارون خورده زد توي صورتم. هوايي که تازه داشت اولين قطرات بارون ِ تابستونيشو تجربه مي کرد. سوار ماشين مي شم و پل سيمون شروع مي کنه به خوندن:

I am a rock,
I am an island.
I’ve built walls,
A fortress deep and mighty,
That none may penetrate.
I have no need of friendship; friendship causes pain.
It’s laughter and it’s loving I disdain.
I am a rock,
I am an island.

نم نم بارون شيشه ي ماشين رو لک کرده، به خونه فکر مي کنم که تمام اسباب و وسايل توي حياط ولوست. صبح ساعت 7 با اين جمله مادرم از خواب بيدار شدم "بيا کمک، ما نصف اساس رو برديم بيرون بقيه اش بدون تو نمي شه" و بيرون بردن اون نصفه ي ديگه تبديل شد به تا ظهر عمله گي.

I have my books
And my poetry to protect me;
I am shielded in my armor,
Hiding in my room, safe within my womb.
I touch no one and no one touches me.
I am a rock,
I am an island.

بارون شدت گرفته، سرعت کم برف باک کن ها حريف قطرات آبدار بارون نمي شه، درجه ي برف پاک کن رو يک level مي برم بالاتر. صداي موسيقي رو بيشتر می کنم و به هيچ چيز فکر نمي کنم. نه به ايميلهايي که پاسخ داده نمي شه، نه به روزهايي که در عمله گي و يک خونه ي به هم ريخته مي گذره و نه به اينکه چهارشنبه با استاد پروژه ام براي پروژه ي لعنتي ام قرار مشاوره دارم.

And a rock feels no pain;
And an island never cries.

آره، بايد صخره بود و درد نکشيد بايد جزيره بود و نگريست، همه ي ما آدمها جزاير تک افتاده اي هستيم که گاهي آبهاي اقيانوس ترحم و غرورما رو به هم متصل مي کنه اما همچنان صخره هايي مغرور و تنهاييم.

for download: I Am a Rock.mp3 (Simon & Garfunkel)

Thursday, July 08, 2004

1. اين فقط تو نيستي که با نگاه احساسات ديگران را مي فهمي (يا حداقل فکر ميکني فهميدي) و در موردشان قضاوت مي کني، بلکه ديگران هم با ديدن در مورد عکس العملهاي تو قضاوت مي کنند، با اين تفاوت که تو احساساتت را در وبلاگت بيان ميکني اما ديگران فقط در درونشان مي ريزند و تو را دچار اين توهم مي کنند که فقط خودت مي بيني و ديگران رُباتي بيش نيستند! (توي پرانتز: رسيدن به اين چند خط سه سال براي من زمان برده! با اينحال مطمئنم که ارزششو داشته)

2. اگر کسي programming بدونه و در ضمن با HTML هم آشنا باشه، نهايت حماقته که سراغ PHP نره تا اين دوتا رو با هم ادغام کنه و از Web Programming لذت ببره! (رسيدن به اين جمله فقط نصف روز برام زمان برده!، PHP=HTML+C+MATLAB اند آي لاو ايت! )

3. به نظر مياد دو نفر رو ناراحت کردم، خيلي ناراحت کردم، اونهم ناخواسته، در حاليکه هميشه دلم مي خواد به ديگران کمک کنم و به وجود اومدن چنين شرايطي که نقش آدم بده رو بازي کنم برام واقعا سخته، اونقدر که گاهي چشمامو خيس ميکنه.

Tuesday, July 06, 2004

اگر به خاطر داشته باشيد من در تاريخ 20 خرداد (9 ژوئن) متني نوشتم و شخصي به نام « ميم نون واو هه يه » رو متهم به تيزبازي و دزدکي وبلاگ ديگران رو خوندن کردم، مسلما براي خودم دلايل ومدارکي داشتم و اون متن رو بعد از دو سه روز فکر و درگيري ذهني نوشته بودم، امروز با « ميم نون واو هه يه » يک مکالمه ي طولاني داشتم و خيلي مسائل برام روشن شد ( به نظر شما مسائل واقعا روشن مي شوند؟ يعني من تونستم به حقيقت محض دست پيدا کنم؟ و حقيقت هيچ جلوه ي ديگه اي نداره؟ باشه باشه! اين افکار رو مي ذارم کنار و حرفمو ادامه مي دم) در نتيجه تمام اون حرفها و صفتها غلط بوده و سوءتفاهماتي بيشتر نبوده، سوءتفاهماتي که يک سري دلايل خارج از قدرت من (مثل دريافت نشدن ايميلي که فکر ميکردم دريافت شده و .. ) هم به اونها دامن زد و نتيجه اش شد اون نوشته ي کذايي. پس اولا به خاطر اون نوشته و لحن بدش عذر خواهي مي کنم و ثانيا از هرکسي که فکر ميکنه من با نوشته هام به ش توهيني کردم و يا صفت نامناسبي رو به ش نسبت دادم عاجزانه درخواست ميکنم به جاي ناراحت کردن خودش و ايجاد سوءتفاهمات بيشتر رک و راست منو در جريان بذاره تا چنين مسائلي دوباره پيش نياد.

يک جمله اي يک قرن پيش نمي دونم کجا خوندم که امروز براي بار ده هزارم به ش ايمان آوردم « هميشه بهترين پاسخها بعد از پايان مکالمه به ذهنم آدم مي رسند! »

Monday, July 05, 2004

« يک هدف کوتاه مدت مي ذارم جلوم و فقط به اون نگاه ميکنم، اهدافي مثل پاس کردن يک درس سخت، انجام دادن يک پروژه درسي و يا درست کردن يک وبلاگ. و اين خيلي بده،.. »
اينو ديروز بعد از ظهر توي ماشين نوشتم وقتي که منتظر بودم ساعت چهار بشه و برم سر کلاس پي اچ پي. روزي سراسر بدبياري رو تا اون لحظه گذرونده بودم، صبحم با گرفتن نمره ي درس الکترونيک صنعتي شروع شده بود، يک درس گلابي اختياري که پايين ترين نمره رو در بين دروس تخصصي تمام طول تحصيلم گرفتم، بعد از اونهم سرگرداني هاي توي دانشکد به دنبال پرينت و اسکن و بلاهايي که سر کيف ام اومد. به هرحال روز افتضاحي بود. و حالا داشتم به اين فکر ميکردم که چرا اين بلاها سرم مياد و به جمله ي بالا رسيدم اينکه هيچ هدف بلند مدتي ندارم براي لحظه و يا حداکثر يکي دو ماه آينده زندگي مي کنم...
بنايي داريم، خونه داغون و به همريخته است. همه جا شلوغه و کثيف. صداي کلنگ مدام توي گوشمه و رفت و آمد کارگرها هيچ خلوت وآسايشي برام نذاشته. حموم خرابه و سيمان پيدا نمي شه تا درستش کنيم. کثيف و خسته و داغونم. پروژه ي کنترل صنعتي تا نيمه بيشتر کامل نشده و توي اين شلوغي ها بايد اونم کامل کنم.
به تمام اينها اضافه کنيد اينکه ديشب (sh) مرد. يک "دوست قلمي قديمي" که حدود يک سال بود با هم درد دل مي کرديم و ديشب فهميدم يک اسم جعلي بيشتر نبوده، چه حرفهايي که به ش نزده بودم ....
اضافه کنید فيلم شهر زيبا که از سينماها جمع شد و من حسرت به دل کلوزآپهای ترانه روی پرده ی بزرگ موندم.
اضافه کنيد خبر دار شدن از اين موضوع که يک عزيز رو ناخواسته اونقدر ناراحت کردم که باعث خراب شدن امتحاناتش بشه..
ديشب ساعت يک و نيم خوابيدم و صبح هم ساعت شش و نيم در حاليکه با خودم حرف مي زدم از خواب بيدار شدم، بعد از اونهم تا الآن مشغول جابجاي کردن وسايل آشپزخونه و کندن کابينتها و .. بوديم و آلان به مرز فروپاشيدگي رسيدم... فقط موسيقي و نوشتن مي تونه آرومم کنه، کاري که الآن مي کنم...
خداي من کارگرها اومدن بالا...

Wednesday, June 30, 2004

چندان حس و حال نوشتن ندارم،

1. دلايل زيادي داره اين مساله قاعدتا
2. علتهاي زيادي مي تونم براش بشمارم
3. بهانه هاي زيادي مي تونم براي ننوشتنم بيارم
4. قاعدتا توجيه هاي منطقي و غير منطقي زيادي براي مساله وجود داره
5. شايد به اين دليل، شايد به اون دليل .. به هرحال حوصله ي نوشتن ندارم
6. مي تونم با شمردن دلايل مختلف توضيح بدم چرا
(به سليقه ي خود يک مورد را انتخاب کنيد)

يک دليلش اينه که آحرين امتحان رو دادم و ا لآن در پوچي و خلاء و راحتي غير قابل توصيف سبکي بعد از امتحان به سر مي برم.
دليل ديگه ايميل (sh) مي تونه باشه که منو از آزادانه همه چيز نويسي حذر داده و آخرش گفته « عميقا معتقدم كه زندگي در يك "خانه شيشه اي" بجز نابود كردن خلوت شما حاصلي نخواهد داشت »
يا به علت کلي پروژه و نيمه پروژه و کارهاي عقب مونده است که موکول شده به اين موقع
يا شايد به خاطر بنايي و نابسامونی خونه باشه، آره اين خواهره بالاخره کار خودشو کرد و با مامانه تصميم گرفتن خونه ي کلنگيشونو به کاخ ورساي تبديل کنن!
به هرحال در اولين فرصت بايد برم سينما(شهر زيبا) / يک کامنت بلند بالا براي اين نوشته ی آخر تيغ ماهي بذارم / PHP رو توي بيمارستان بستري کنم / يک بنده خدايي رو بلاگر کنم و براش وبلاگ بسازم / پروژه آز-الک3 رو تموم کنم / يک دستي به سر و گوش پروژه ي مزخرف کارشناسيم بکشم / به رفقاي خوابگاهي کمک کنم اسباب و اساسشون رو ببريم راه آهن / چندتا رمان و داستان بخونم / ...

Tuesday, June 29, 2004

... و بالاخره آخرين امتحان. آخرين امتحان در مقطع کارشناسی و چه بسا آخرين امتحان درسی تمام عمرم. حاضری برای اين يکی هم دعا کنی؟

Monday, June 28, 2004

براي يک آدم خجالتي ِ درونگراي کمي بي ادب که فردا دو عدد امتحان صنعتي دارد، دعا کنيد.

Saturday, June 26, 2004

برای يک لائيک که فردا امتحان معارفII دارد دعا کنيد.

Thursday, June 24, 2004

يک روزه. پنجاه و يک سانتي متر. سه کيلو و دويست گرم. پسر. چيزي ديگه اي موند؟ آره، اسمش شايانه و متولد شفيلده. اولين افتخارش اينه که منو دايي کرده. اولين مساله اي که در مقابل داره 60، 70 سال زندگيه که بايد بکنه. چيزي که خودش انتخاب نکرده. پدر مادرش انتخاب کردن؟ شايد. به هرحال شايان هست و ناچاره که باشه. تا يک روز پيش نبود، اما حالا که هست بايد تا آخر راه رو بره. چه آرزويي مي شه براش کرد؟ آرزوي موفقيت؟ هه، شوخي مي کني! آرزوي شادي؟ اينم در همون حد مسخره است. اصلا آروزي من و تو اين وسط چه نقشي داره؟ به هرحال تنها مي تونم براش اميدوار باشم که وقتي بيست و سه سالش شد، از بودن توي وطنش احساس ناراحتي و عذاب نکنه، و ايران براش آخرين انتخاب براي زندگي نباشه، شب امتحانشو به وبلاگ خوني و پرسه زدنهاي اينترنتي نگذرونه، بين دو قله ي پوچي و شادي زندگيش در حال نوسان نباشه. سال آخر مهندسي برق وقتشو با کلاس PHP نگذرونه. در کمال بزرگواري افتخارش اين نباشه که "خود آگاه"ه و صفات بد خودشو بشماره و با اونها زندگي کنه، از خوندن جمله ي "من به نوميدي خود معتادم" لذت نبره، ...
خيلي دارم دري وري مي گم. اگه قرار باشه هيچ کدوم از اين احساسات رو نداشته باشه يا يک روباته، يا تا بيست و سه سالگيش قيامت شده و دنيا به آخر رسيده!
تولدش و ورودش به اين دنيا (با همه ي ويژگيهاي منحصر به فرد و مزخرفش) مبارک...

Wednesday, June 23, 2004

و ما امروز دايي شديم. آنهم توسط تلفنی که در خواب ناز، ساعت چهار صبح به ما شد، و ماديگر پسر نيستيم بلکه دايي هستيم، دايي شجاع!

Sunday, June 20, 2004

مخمصه امروز من اينجوري شروع شد: با خودم گفتم حالا که مي خوام برم پي اچ پي ياد بگيرم برم اين لينوکس رو پاک کنم تا يک کم فضا باز بشه و minixampp رو داونلود و نصب کنم و شروع کنم به سيخ زدنش. پس رفتم سراغ پارتيشن مجيک و تا اونجايي که مي شد پارتيشنا رو ديليت و کم زياد کردم تا فضاي حدود چهار گيگي که صرف لينوکس شده بود آزاد بشه. بعد که کارم تموم شد جناب پارتيشن گفت بايد سيستم ريبوت بشه تا همه چه روبراه بشه. منم گفتم باشه و تمام. اونم شروع کرد به درصد انداختن و يک بار ديگه ريبوتش کرد اما.. چشمتون روز بد نبينه. سيستم بالا مي اومد اما به کجا مي رفت؟ يه جاي عجيب که خيلي شبيه به شل لينوکس بود و منم که يک سالي از آخرين بار با لينوکس ور رفتنم مي گذره و اونموقعشم چيز چنداني سرم نمي شد حالا با اين صفحه ي سياه که هيچکارش هم نمي تونم بکنم چکار کنم؟ هرچي هم سيخ مي زنم از اينجا خارج نمي شه...
معمولا به اينجا که مي رسه آدم يادش مي افته اون روز چه کارهاي بدي کرده که حالا داره تاوونشو پس مي ده. منم يک مورد دم دست داشتم. صبح با مامانه حرفم شده بود. گير داده بود که برم پستخونه و محموله ي خواهره رو پست کنم، منم که مي دونم اين کار چه قدر علافي داره گفتم درس دارم نمي رم. اونم شروع کرد و.. خلاصه حسابياعصاب همديگه رو خورد کرديم. حالا بعد از ظهره و من نه استارت آپ ايکس پي رو دارم و نه رد هت! چه کنم بدون کامپيوتر! بدون اينترنت! آينده چه تيره و تار است!
مي زنم بيرون شايد از اين بقالي ها بشه يک استارت آپي چيزي گير آورد. نداريم. ايکس پي رو سيستمامون ندارم. خوب معلومه ديگه. کار خيلي بدي کردم و حالا حالا ها اوضام روبراه نمي شه.
تنها جاي در دسترس ديگه ست آپ بايوسه. سيخش مي کنم. نه خير. چطوره سي دي ايکس پي رو بزارم شايد فرجي شد. توي سي دي هامومي گردم و خدا خدا ميکنم که داشته باشم. آره دارم...
القصه. با سي دي ايکس پي و تغيير ست آپ و بوت شدن از روي سي دي رام و نصب ملالت بار دوباره ي ويندوز ايکس پي مشکلم حل ميشه. الآن من دوتا ويندوز ايکس پي دارم! قبليه سُر و مُرو گنده سر جاشه و جديده هم که هيچي نداره توي يک پارتيشن ديگه است بعلاوه ي يک ملنيوم که قبلا داشتم. مي شه سه تا ويندوز، از لينوکس هم اثري نيست.
کسي ويندوز ايکس پي اضافه نمي خواد؟

Saturday, June 19, 2004

منتظر جواب یک ایمیل بودم. در یک خط جواب تندی گرفتم. ناراحت شدم. یعنی نباید اونجوری می نوشتم؟ رفتم سایت هفت. Moonlight گذاشته بود. می ذارمش اینجا.

در راستاي هدايت استعدادهاي خدادادي رفتم و در کلاسهاي PHP کالج دانشگاه ثبت نام کردم. نکته ي جالب در اين ثبت نام تعيين سطح سي ثانيه اي من توسط آرمان نبود بلکه بلکه ورژن جديد و بي ريش و سيبيل آرمان بود که عادت به ش کمي سخت بود.

اين دفعه ي دوميه که ترانه عليدوستي منو (و احتمالا خيلي هاي ديگه رو) شوکه ميکنه. دفعه ي اولش فيلم معرکه ي "من ترانه.. " بود و مورد دوم هم امروز وقتي روي داد که يک داستان کوتاه توي مجله ي هفت با امضاي ترانه عليدوستي خوندم. داستان روان و زيبايي بود و حالا منتظرم فيلم "شهر زيبا" مشهد بياد تا برم تماشا و يکبار ديگه ترانه منو شوکه کنه!

من که چندان چيزي از اين اورکات دستم نيومده، در مورد فوايدش مي گم، هرکس مايله بگه تا دعوتش کنم (يا اگه عضوه به ليستم اضافه اش کنم) تا در اين فرايند دوست يابي منهم چيزهايي دستم بياد، خداي نکرده سومين جمعيت بزرگ اورکاتي هاي دنيا هستيم ديگه!

Friday, June 18, 2004

1. عادت به نوميدي از خود نوميدي بدتر است.
2. دوست من، تو نبايد هواي مکتب کامل را بکني، بلعکس تو بايد آرزوي تکميل خودت را داشته باشي! الوهيت در درون توست، نه در معاني و کتابها، حقيقت زندگي مي شود، آموخته نمي شود.
3. خداوند ياس را براي کشتن نزد ما نمي فرستد، آن را نزد ما مي فرستد تا زندگي جديد را در ما بيدار کند.
4. زندگي آدمي بر زمين جنگ دائمي است، و روزهايش مانند روزهاي يک سپاهي به سر مي برد... چون سر به خواب مي نهم، به خود مي گويم کي خواهم برخواست؟ و چون بر مي خيزم، با بي صبري به انتظار شبم و تا شب سرشار از دردم..

1 و 2 و 3 فکر کنم از هسه باشه و 4 هم از کتاب مقدس.

Thursday, June 17, 2004

پنج شنبه، بيست و هشت خرداد 1383 ساعت 11 و 59 دقيقه و 58 ثانيه
پنج شنبه، بيست و هشت خرداد 1383 ساعت 11 و 59 دقيقه و 59 ثانيه
پنج شنبه، بيست و هشت خرداد 1383 ساعت 11 و 59 دقيقه و 60 ثانيه

پنج شنبه تموم شد.

جمعه، بيست و نه خرداد 1383 ساعت 0 و 0 دقيقه و 1 ثانيه
جمعه، بيست و نه خرداد 1383 ساعت 0 و 0 دقيقه و 2 ثانيه
...

Wednesday, June 16, 2004

اينوخوب فهميدم که توي خونه نمي تونم درس بخونم، با اينکه همه ي شرايط مهياست اما اون عامل اصلي يعن انگيزه وجود نداره. صبح کندم و رفتم دانشکده توي سالن مطالعه ي اختصاصيم توي غار خودم، چند ساعتي درس خوندم، و الآن که ساعت هفت بعد از ظهر باشه پشت ميزم نشستم و به شکلها و نمودارهاي کتاب الکترونيک خيره شدم. ديروز عمو پت منو ياد بوچلي انداخت. پا مي شم و مي رم توي کاستهام مي گردم تا پيداش کنم. نمي تونم صداي بوچلي رو بنويسم، همونطور که نمي تونم آوای پيانو رو بنويسم. تنها سيگاري که به يادگار از حماقتهاي يک کودک بيست و سه ساله باقي مونده رو از توي کمدم بر مي دارم و روي تخت دراز مي کشم. با بوچلي در آسمانها سير مي کنم و با سيگار بازي مي کنم. يک نخ سيگار سرتاسر سفيد که روي قسمت فيلترش با آبي پر رنگ نوشته KENT و زير اون هم به طلايي و کوچيکتر نوشته شده Lights. سيگار رو به دهنم مي ذارم و باهش بازي مي کنم. اين سيگارو حتما نگه خواهم داشت.

Monday, June 14, 2004

به سلامتي Blogspot هم فيلتر شد، گذاشتند من قالب جديدمو بسازم و اونها فيلترش کنند!
.. مي گن چرا جووناي امروزه اينجوريند، يا افسرده اند يا الکي خوش؟ به نظر تو وقتي يک آدم سرشار از نفرت باشه و هيچ جايي براي خالي کردن خودش نداشته باشه رفتارش چه شکلي مي شه؟ مي خواي يک فوتبال رو به همراه ميليونها آدم ديگه در سرتاسر جهان نگاه کني و براي ساعتي خوش باشي اما اونقدر صحنه هاي پرت و سانسوري به خوردت مي دن که همون يک ذره عيشت هم به نفرت تبديل مي شه. مي گن چرا جووناي امروزي بزرگترين افتخارشون اينه که فلان بازي کامپيوتري رو تا مرحله ي آخر رفتن. به نظر تو جايي بهتر از فراموشخانه ي بازيهاي کامپيوتري براي پناه بردن از اين همه نفرت هست؟ مي گن توي داشنگاههاي اونور آب جووناش شادن و فعال اما دانشجوهاي اينجا.. زندگي به اندازه کافي زيبا هست که حکومت ما تصميم گرفته زيباترش هم بکنه..
آدم وبلاگ خودشو با proxify اونهم بدون ديده شدن کامنتها و لينکهاش ببينه خيلي لذت بخشه، نه؟

بگذريم، خيلی دلم می خواست درمورد بازی معرکه ی ديشب انگليس-فرانسه بنويسم اما اين شاهکار جديد حالمو گرفت..
براي رفقاي مشهدي: من با اکانت آريا مي تونم وبلاگها رو بخونم اما مشکل اين اکانت سرعت مزخرفشه که حتي با آوردن Google هم مشکل داره! از طرفي اکانت پر سرعت ياس هم فيلتر داره، شما با چه اکانتي بي دردسر تر مي تونين اين صفحه رو بخونين؟

[ چند نفر از دوستان سوالاتي پرسيده بودند، در ذيل همون کامنتها جوابشونو دادم ]

Sunday, June 13, 2004

بعد از اينکه بامداد به م گفت قالب وبلاگم زشته و آرمان هم به م گفت جوهره ی طراحی رو دارم، و از طرفی فصل تعطيلات قبل از امتحانات هم هست و فصل ايده و غيره تصميم گرفتم یه تکونی به خودم بدم و لباسی عوض کنم، به نظر شما اين چطوره؟

Friday, June 11, 2004

گرممه. اين OrCad لعنتي هم مدام واگرا ميشه. کثيفم. چرا خواهره نمي زاد؟ فردا آز تکنيک پس فردا آز الکIII. دايي هم بالاخره طلاق گرفت. چقدر گرمه. دوتا گزارش براي فردا و چهارتا ديگه هم براي پس فردا با اين OrCad لعنتي که مدام گير مي کنه. چهارماه عضوند اما صد رحمت به برگ چغندر، ننوشتن منم انداختمشون بيرون. چرا به ديگران کمک مي کني؟ اينقدر محتاج تشکر و تمجيد ديگراني؟ فکر نمي کردم مامانه از "سنج و صنوبر" خوشش بياد. من بالاخره يک روزي با يک گروه باستان شناسي مي رم به حيطه حاج کلبه علي توي خيابون خاکي و تمام خاطرات مامان و داييمو از زير خاک مي کشم بيرون. حس گناهکار نبودن هم که نباشه عذاب وجدان هست پس بهتر نيست با اسم گناه و ثواب قانونمندترش کنم؟ چه پروژه ي کارشناسي گندي برداشتم.

برو کولر رو روشن کن
برو با EWB مداراتو تحليل کن
برو حمام
اينقدر بد اخلاقي نکن
عين آدم بشين و گزارش کاراتو بنويس
الکي براي خودت عذاب وجدان نساز

يعني گوش شنوايي هست؟

Wednesday, June 09, 2004



مي دونستم وبلاگ قبلي منو مي خوندي، اما نمي دونستم اينجا رو هم مي خوني.
مي دونستي که منظورم از « ميم نون واو هه يه» تو هستي، اما آيا اين رو هم مي دونستي اوني که به خاطر چند لحظه نگاه کردنش ازش تشکر کردم هم تو هستي؟
مي دونستي که در نظرم جزو آدمهاي قابل توجه و محترم بودي اما حالا به ليست موذي و آب زيرکاهها پيوستي؟
مي دونستم زرنگ و باهوشي، اما نمي دونستم اهل تيزبازي هم هستي!
آيا مي دونستي با همين تيزبازيهات چند روزه روزگارمو شديدا شيرين کردي؟
مي دوني وقتي فهميدم تو اسم اون نيمرخ زيبا در نوشته ي منو نام بردي چه حالي به م دست داد؟
چهار ساله با هم همکلاسيم و حدود دو ساله نوشته هاي منو مي خوني، اما تا حالا چيزي نگفتي در حاليکه حتي در بعضي مواقع مخاطب من فقط تو بودي،... نمي دونم چي بگم، اما رسمش اين نيست، وبلاگ کامنت دوني داره، ايميل براي تماس داره و اين نوع استفاده ي يکسره کردن از نوشته هاي صادقانه ي ديگري تنها باعث مي شه که من شديدا احساس حماقت بکنم، احساس رودست خوردن، تا حدي که تصميم بگيرم تمام نوشته هامو Delete بکنم، اما خوشبختانه با فرصت دادن به خودم آروم شدم. به خودم دلداري مي دم علت اين کارها تنها نجابت و کمرويي تو بوده باشه و نه جز اين.
منتظر پاسخ تو هستم.

Monday, June 07, 2004

امروز وقتی موقع امتحان روپا برای تربيت دو نوبت من شد، قبل از شروع توی دلم گفتم «بسم الله الرحمن الرحيم».

Sunday, June 06, 2004

صبح اول وقت وارد آزمايشگاه تکنيک که شدم اولين کاري که کردم اين بود که رفتم يک دم باريک برداشتم و پونسي که تخت کفشم رفته بود رو بيرون کشيدم، از دم در که وارد ساختمون دانشکده شدم تا خود کلاس آزمايشگاه تق تقش حسابي روحمو سوهان زده بود.

امروز دومين باري بود که علنا از سياست حذف صورت مساله براي حل مساله استفاده کردم. بايد Bluetooth رو براي زبان تخصصي ارائه مي کردم، اسلايدهاشو آماده کرده بودم اما به مبحث اونم به انگليسي مسلط نبودم. يکراهش اين بود که هرچي توي اسلايدها بود بخونم و ماست مالي بشه بره اما من خرتر از اونم که چنين زرنگي هايي بکنم، در نتيجه بعد از حدود چهل و پنج دقيقه دست در زير چانه به تنهايي در کتابخونه فرهنگي انديشدن، ترجمه و رزومه مو به يکي از بچه ها دادم و بي خيال ارائه شدم. حماقتي که ترم پيش سر شبکه هاي عصبي انجام دادم و باعث شد درسي که اونقدر براش کار کرده بودم 16.25 بگيرم و اين ترم هم بعد از اين همه تايپ و ترجمه براي زبان معلوم نيست چه نمره گندي نصيبم بشه. مساله ي عذاب آور وقوف خودم به حماقتمه اما حريف خودم نمي شم، هرچي مي خواي اسمشو بذار، خودآگاهي عذاب آور! چمي دونم.

مي خواستم بخرم اما يادم رفت.

Thursday, June 03, 2004

ديشب کسي که ارزش و احترام زيادي براي نظرش قائل بودم به م گفت که آدم ظاهربين و زودرنج و عجولي هستم.
ديشب به کسي که ارزش و احترام زيادي براي نظرات من قائل بود گفتم که سبک و خوش خنده است.

نتيجه گيري تابلو: ديشب دو تا آدم از همديگه دلخور شدن.
نتيجه گيري روانشناسانه: ديشب دو تا آدم ناگفته ها و عقده ها شونو ريختن بيرون و حالا احساس سبکي مي کنند.
نتيجه گيري بزرگوارانه: حالا که اينهارو فهميديم بهتره بريم يه فکري به حال رفتارمون بکنيم، چون سرتاپا با تصوري که خودمون از خودمون داريم متفاوته!
گورباباي نتيجه گيري: هوس کردم يه ترانه از Queen بذارم اينجا، باشد که شما هم لذت ببريد.



Sometimes I feel I’m gonna break down and cry (so lonely)
Nowhere to go nothing to do with my time
I get lonely so lonely living on my own

Sometimes I feel I’m always walking too fast
And everything is coming down on me down on me
I go crazy oh so crazy living on my own

Dee do de de dee do de de
I don’t have no time for no monkey business
Dee do de de dee do de de
I get so lonely lonely lonely lonely yeah
Got to be some good times ahead

Sometimes I feel nobody gives me no warning
Find my head is always up in the clouds in a dreamworld
It’s not easy living on my own

Dee do de de dee do de de
I don’t have no time for no monkey business
Dee do de de dee do de de
I get so lonely lonely lonely lonely yeah
Got to be some good times ahead

Dee do de de dee do de de
I don’t have no time for no monkey business
Dee do de de dee do de de
I get so lonely lonely lonely lonely yeah
Got to be some good times ahead

Wednesday, June 02, 2004

اصطکاکها و جرقه هاي فراووني توي ذهنم داشتم، چه گزارشهايي بايد بنويسم؟، کدوم درسا پروژه داره؟، تاريخهاي تحويلش براي چه موقعيه و ... نشستم پشت ميز و همه رو نوشتم، به ترتيب اولويت پاکنويس کردم و شد يازده مورد، که سه تاش اختياريه، کم نيست! بعد از اونهم برنامه ي امتحاني رو نوشتم و حالا دو کاغذ مرتب برنامه دارم که با چشسبهاي برق سياه به ديوار اتاقم زده شده. آخيش مغزم سبک شد! حالا مي تونم پاشم برم و به طراحي اين وبلاگ برسم. هرچند که احساس مي کنم يادگار از اينکه من سرمو با اينکار گرم مي کنم احساس عذاب وجدان ِ از درس انداختگي منو داره، اما برخلاف تصور اون اين کار براي من حکم سرگرمي و اوقات فراغت رو داره! آدميزاد که آفريده نشده مدام الکترونيک صنعتي بخونه! بلکه لحظاتي هم هست که مي شيني پشت کامپيوتر، کولرو روشن مي کني، يه چاي هم مي ريزي براي خودت و به همراه موسيقي مشغول ور رفتن با Front Page مي شي. بي خيال دنيا و مافيها!
همين قطعات الکترونيکي رو تصور کن، به فرض ترانس، به محضه اينکه يک جريان مستقيم ازش بگذره اشباع مي شه، يعني بايد جريان متناوب ازش بگذره تا درست کار کنه، گاهي مثبت، گاهي منفي، حالا آدميزاد با اين همه پيچيدگي، از يک ترانس کمتره، که مدام بخواد با يک چيز سرشو گرم کنه؟ خوب معلومه ديگه اشباع مي شه، البته بعضي جامعه شناسا گفتن که آدم همون ترانسه که "عادت" مي کنه، يعني با اشباع بودنش کنار مياد، اما من فعلا بهتره کمتر چرت و پرت بگم و برم الکترونيک صنعتي مو بخونم!

Monday, May 31, 2004

بين فيشهاي کتابخونه، کتابهاي با موضوع Magnetic رو جستجو مي کنم، کتابخونه هنوز باز نشده و در نتيجه کامپيوترها ي هميشه خراب کتابخونه براي جستجو در دسترس نيست. پشت به سالن دارم. يک کلاس تعطيل مي شه و دانشجوها از پشت من که رو به قفسه ي فيشها دارم مي گذرند.از بين صحبتهاي گذري يک جمله ميخکوبم مي کنه؛ .. و اين جونويه ماست که مي گذره... در مقابل گذر زمان چه سلاحي داري؟ خلع سلاح محض! از تصور آينده که به اين روزها نگاه کنم و به خودم بگم که جوونيم ضايع شده احساس خيلي بدي به م دست مي ده. لعنت به اين زمان که بدون اجازه ي ما سريع و شتابان مي گذره و ما بنده هاي محکوم اون هستيم. آيا من از جوونيم استفاده مي کنم؟ لذت مي برم؟ در آينده حسرت نخواهم خورد؟
اصلا مگر در جواني چه بايد کرد؟ جز بي فکري؟ ندانم کارهايي که در پيري حسرتشو بخوري؟

توي ماشين بودم. مي روندم و به انتظار شنيدن خوشترين صداي موسيقي همه اعصار يعني صداي اخطار گذر از سرعت صدو بيست بودم، چيزي که با توجه به ترافيک ساعت ده صبح و چراغ قرمزهاي فراوون امکان پذير نبود. يک لحظه شديدا دلم "اعتقاد" خواست. يک کامل و پر و پيمونشو. از اون مدلي که با لذت و اعتقاد نهج البلاغه و قرآن بخونه، اما دريغ ..
به هرحال اين روزها دوران تجديد نظره. همونطور که در چندماه اخير مشغول نابودسازي تمام پايه هاي انديشه و مذهبم بودم، الآن در انديشه نوسازي هستم، آرومترم و مسلط تر و البته robust تر.

تصور کن همه ي اين افکار رو به علاوه ي هزار و يک فکر و خيال ديگه در مقابل يک کتاب الکترونيک صنعتي که بايد مشخصات کلي تايرستور رو براي چهارشنبه توي کله ات فرو کني، به نظر مياد که خيلي خوش مي گذره، نه؟

Saturday, May 29, 2004

« زمان برگزاري مصاحبه، پس از انجام بررسي صلاحيت عمومي به طريق مقتضي توسط اين دانشکده به اطلاع داوطلبان خواهد رسيد. »
بعد از چهار روز بدوبدو و دربدر دنبال ويزه نامه پيک سنجش گشتن؛ همين يک جمله رو زير عنوان رشته ي مربوط به من نوشته بود!
اينهم فعلا يعني هيچي، و پا در هوا بودن تا شايد خبرمون کنن!

Friday, May 28, 2004

از چهارشنبه منتظرم تا ويژه نامه ي پيک سنجش که اسامي پذيرفته شدگان چند برابر ظرفيت بورسيه رو براي مصاحبه اعلام مي کنه گير بيارم اما تا اين لحظه که ساعت ده شب جمعه است موفق نشدم. توي سايت سنجش هم نتايج اومده که خودت مي دوني چه سايت درپيتيه اين سنجش دات اورگ، يک سوهان روح تمام عيار. اما خوشبختانه سايتش توي کشورهاي بيگانه و بلاد کفر بهتر جواب مي ده! خواهره on بود و به ش گفتم نگاه کنه که خوشبختانه تونست و کاشف به عمل اومد توي يکي از اين رشته هاي اطلاعاتي (اطلاعات الکترونيک) اسمم در اومده. هنوز هيچي در مورد شرايط پذيرش، زمان مصاحبه و حتي محل دانشگاهش نمي دونم. اما هرچي باشه در صورت پذيرش حاضرم برم. چون توي اين چندساله به اين نتيجه رسيدم که با تکليف و هدف مشخص درس خوندن خيلي بهتر از اينه که بخوني به اميد يک مدرک در حاليکه هيچ تضمين شغلي نداري. باري فعلا در بدر دنبال اين ويژه نامه ي طلسم شده ي پيک سنجشم تا ببينم چه بايد بکنم. اگه قضيه واقعا جدي باشه بايد يک فرمت حسابي (حداقل در ظاهر) خودمو بکنم.

يکي از اين موسسه هاي فيلمهاي ويديويي به نام "قرن بيست و يکم" فيلماي جديد و توپ هاليودي رو با دوبله و کيفيت و خوب و سانسور نسبتا کم عرضه کرده. من "جاسوس بازي" و"ساعات" رو گرفتم و امروز که قرار بود براي ميان ترم الکترونيک صنعتي بخونم هردوتاشو ديدم و بسيار لذت بردم. بالاخص از ساعات که قبلا اصلشو ديده بودم اما چون يک فيلم مبتني بر ديالوگ بود چندان چيزي دستگيرم نشده بود. فيلمي واقعا معرکه و تاثير گذاره. بازيهاش اونقدر معرکه و نفسگيره که آدمو حسابي مات مي کنه، مخصوصا جولين مور و مريل استريپ. شديدا توصيه مي کنم. هرچند که يک نماي خيلي معرکه به خاطر کمي برهنگي حذف شده اما بازهم ديدنيه.

Monday, May 24, 2004

همينه ديگه. وقتي يکي بگه مي خواد روابط مجازي شو محدود کنه نتيجه اش اين ميشه که اينجا دير به دير آپديت ميشه و حرفاشو توي دلش مي زنه. توي دلش با خودش مي گه "اين ياس ما هم بالاخره گل داد! با اينکه از بيخ بريده بوديمش اما اونقدر اراده داشت که بهار 83 ماهم بدون عطر ياس نباشه!"، يا مي گه "يکي ديگه روهم به جمع معتادين وبلاگ اضافه کردم! اميدوارم تا ته ِ ش، (فناء في الوبلاگ!) پيش بره!" يا "ديگه چيزي نمونده که دايي بشم! خواهره از پشت وبکم شکمو که حسابي بالا اومده نشون مي ده و ما به هيجان مي آيم و مي خنديم و براي زايماني که قراره به تنهايي توي غربت داشته باشه به ش دلداري مي ديم!" ولي همه رو توي دلش مي گه... انصافا خيلي خودمو عذاب مي دم. مثلا براي اين وبلاگ ساختم و هرروز به وبلاگش سر مي زنم و منتظرم آپديت کرده باشه اما خبري نيست و وقتي خبري نباشه افسرده مي شم! همچنين اين، که آدرسشو عوض کرده اما بازهم نمي نويسه. يا وبلاگ جمعي که ملت عضو مي شن اما مطلب نمي نويسن! وقتي ازشون مي پرسي چرا مطلب نمي نويسي، مي گه چيزي ندارم که براي ديگران هم مفيد باشه! يا مي گه مي ترسم چيزي بنويسيم که "زبان سرخ سر سبز بدهد بر باد!" خوب چي بگه آدم؟ مگه همه ي کسايي که وبلاگ مي نويسن يک فرمول رياضي و يا يک کشف جديد علمي رو مي نويسن که "براي ديگران مفيده"؟ خير، خوندن روزمرگي ها و احساسات و کشفيات شخصيه که باعث نزديکي آدمها و احساس همدلي مي شه. اونهم توي اين دنيايي که روابط محدود و محدودتر مي شه و فقط سرعت و عجله است که به چشم مي خوره. اميدوارم روزي بياد که هم من آدم بشم هم شما!

Thursday, May 20, 2004

رابطه با يک جرقه با يک سلام با يک هوس شروع مي شه. با تپش قلبها، با هيجان، محبت و دلگرمي ادامه پيدا مي کنه. دختر از پايين دست جامعه است. به دانشگاه اومده، پسرهايي رو مي بينه که بسيار به شاهزاده ي سپيد پوش توي روياهاش، به ايده آلهاش شبيهند. خوشتيپ و از خونواده اي پولدار. همين براش کافيه. پسره به سلامش جواب مي ده. باهش شوخي مي کنه و به همديگه لبخند مي زنن. مدتي از رابطه مي گذره. دختر حالا توي روياهاش مشغول شونه کردن موهاي دختر کوچولوشه، به ماه عسل و سکه هاي مهريه هم قبلا فکر کرده. پس صحبت از ازدواج مي کنه. اينجاست که پسره تازه ياد خونواده اش مي افته، تازه دختر رو مي بينه، رفتارش رو مي بينه و خونوادشو. چهرشو از پشت آرايشهاش مي بينه و با خونواده ي خودش مشورت مي کنه. جواب معلومه "نه، من و تو به هم نمي خوريم. من با مادرم صحبت کردم... " فکر مي کني چه بلايي سر دختره مياد. له ميشه. خورد ميشه. چند بار بايد شاهد اين ماجرا باشم؟ اين دفعه ي دومه و هربار دختره شديدا ضربه مي خوره. اي دختراي احمق! با دلهاي کوچيک و مغزهايي به همون اندازه کوچيک. چرا از همون اول نمي بيني؟ چرا رفتارشو و شخصيتشو نمي بيني؟ اينطور پسرا کاملا توي مشت خونوادهاشون هستن. گول قمپز در کردنشونو نخور. گول ماشين زير پا رو هم نخور. مامانه است که دستور ميده. باباهه است که پولارو مي ده.

اميدوارم فکرنکني من اينهارو ديدم چون نقش پسره رو بازي کردم. نه. از نزديک شاهد بلاهايي بودم که سر دختره اومده. خودمم از بچه هاي پايينم و براي همين براي اينجور دخترايي که فورا با ديدين اولين پسرخوتيپ خودشونو گم مي کنن خيلي دلم مي سوزه. "دختري با کفشهاي کتاني" رو يادته؟ اونم عينا همين بود. اون سکانس پاياني معرکه توي پارک رو يادته که پسره مي گفت "من با پدرم کلي صحبت کردم، زندگي اين چيزا نيست.." و دختر خوشخيالي که يک گل سفيد رو به گوشه مقنعه ش زده بود و مي پرسيد"خوشگل شدم؟" بعد هم گل رو پرپر کرد و پاش داد توي هوا ...

مي تونم اميدوار باشم که اين آخرين باريه چنين ماجرايي رو مي بينم؟ چندان خوشبين نيستم. تا وقتي که دخترها به جاي مغزشون از احساساتشون فرمان بگيرن همين آشه و همين کاسه.

توي اين زمينه ي دوستيهاي دختر- پسري توي دانشگاههاي ايران حرف خيلي دارم، سوژه اي که سرمنشاء بسياری از وبلاگها هم هست! اما فعلا همين قدر بسه.

Tuesday, May 18, 2004

اما با اين حال،
يک چيزي کمه
و من خيلي تنها هستم.

Monday, May 17, 2004

تصميم گرفتم اينترنتو محدودترش بکنم. استفاده ي محدود و کنترل شده و نه وقتو بي وقت. به طور کلي استفاده ي من از اينترنتو ميشه در سه دسته کاربري حلاصه کرد:
1. خبر
2. موسيقي و سرگرمي
3. روابط اجتماعي
و حتما حدس مي زنيد که به خاطر آخرين دسته، يعني روابط اجتماعي (؟) مجازيه که همچين تصميمي گرفتم. حساب کردن روي روابط اجتماعي اينترنتي مثل چت و وبلاگ به صورت حساب نشده و تبديل کردن اون به تنها راهِ سيراب کردن اين نياز (روابط اجتماعي) نتيجه اي جز سرخوردگي نداره. حال و دماغ حوصله ي مثالهاشو ندارم. فعلا فقط بگم که ديروز صبح به جاي اينکه طبق معمولا بعد از بيدار شدن بپرم پشت کامپيوتر و از اکانت شبانه ارتزاق کنم رفتم توي حياط و طناب زدم! اين يعني يک تحول خوب و بزرگ!

Friday, May 14, 2004

تهي/ بي انگيزه / گند / ناراحت / شکست خورده / کثيف / نااميد/ کرم خاکي...

ناتوان در گریستن.

همين.

Tuesday, May 11, 2004

خبر خاصي نيست، در تعطيلات به سر مي برم:
کولر روبراه مي کنم، ترجمه و تايپ درسي انجام مي دم، موسيقي گوش مي کنم و ... لحظاتي هم پيدا مي شه که زير باد خنک کولر در حاليکه موسيقي گوش مي کنم و متن ترجمه مو تايپ مي کنم، اونقدر احساس خوشي به م دست بده که به اين نتيجه برسم : وه! زندگي بسيار زيباست!

عرض ديگري نيست، جز اينکه "يکي از يه جا" هرچه سريعتر خودشو معرفي کنه مي خوام به ش لينک بدم!

Sunday, May 09, 2004

کنکور امسال من از نظر رواني شکست خوردم. اولين شکستو موقعي خوردم که هيچ انگيزه اي براي خوندن نداشتم و با ياس و ملال دست و پنجه نرم مي کردم و متاسفانه زماني موتورم راه افتاد که حسابي دير شده بود. شکست دوم رو هم سر جلسه خوردم، دوتا درس رو تا حدودي خونده بودم و انتظار داشتم حتما اين درسا رو خوب بزنم اما زماني که چند تا تست ِ پشت سرهمو به جواب نرسيدم کاملا خودمو باختم مخصوصا زماني که به درس کنترل رسيدم، آخرين درس بود و تمام استرس و فشاري که داشتم سرش خالي کردم و تا مي تونستم بدون فکر زدم. بچه هاي نه ترمه اي که هيچ استرسي نداشتن و با فراغ بال کنکور داده بودن اکثرشون اين درسو بالاي 40 زده بودند اما مني که مثلا کنترل خونده بودم و تست زده بودم فکر مي کني چند زدم؟ منفي هفت! تا تونستم زدم، حماقت محض! و همين درصد منفي حسابي رتبه مو خراب کرد. حالا فقط افسوس مونده و ديگر هيچ!

به صدقه سري کنفرانس برق، تا آخر هفته تعطيليم، و اين يعني اينکه من کلي وقت دارم تا تمام مشقهاي ننوشته مو کامل کنم، فقط کمي انگيزه و انرژي لازم دارم که بايد بگردم تا بيابم!

بالاخره شبانه ها رو نزدم. مامان و باباهه راضي بودن که خرجشو بدن، اما من خودم تحملشو نداشتم، زير بار چنين خرج و منتي رفتن، هرچند که دهنده هم کاملا راضي باشه براي من محال بود. پاداش سي سال گچ و تخته ي مادرمو بگيرم و خرج تنبلي و بي انگيزگي خودم بکنم؟ فعلا تنها اميدم به بورسيه هاست. وزارت اطلاعات، وزارت دفاع و سپاه! جاهايي که چندان بين بچه ها مقبوليت چنداني نداره و اميد اندکي براي پذيرشش وجود داره، ببينيم چي ميشه...