Friday, September 30, 2005

yes-to-day

ديروز ناراحت بودم:
چرا آدم‏ها باهم اينجوري مي‏کنند؟ چرا با خودشون اينجوري مي‏کنند؟ چرا بي‏خودري ناراحت مي‏شن؟ يا بهتر بگم، ناراحت مي‏شن اما توضيحي نمي‏دن؟ چرا اينهمه مشکلات دارن؟ چرا مشکلات رو خلق مي‏کنند؟ نه جدن نمي‏شه مشکلات رو تحويل نگيري؟ آدم چيزي رو که دوست نداره که تحويلش نمي‏گيره؟ مي‏گيره؟ چرا بايد پدره با خواهره سرهيچ و پوچ دعوا کنه؟ چرا فلاني بايد آدرس وبلاگشو عوض کنه و بعد هم يک ساعت با صداي بلند زار بزنه؟ چرا..؟

امروز نمايشنامه‏ي «شيطان و خدا» از سارتر را تمام کردم:
«... سکوت خداست. نيستي، خداست. خدا، تنهايي انسان است.»*
چطوره؟ معرکه است، نه؟«خدا، تنهايي انسان است.» بعد از مدت‏ها جمله‏اي در کتابي خوندم که باعث شد کتاب رو ببندم و نفس عميق بکشم.

*شيطان و خدا، نمايشنامه، سارتر، ص258

Thursday, September 29, 2005

تولدت مبارک!

من مي‏ميرم برات. مي‏ميرم ‏براي مادربورد گيگاي سوکت 775 ت. براي چيپ‏ست865 پي‏ئي 8ايکس‏ت. براي پروسسور اينتل 2.66 گيگاهرتزي ِ يک مگ کش ات. براي هارد ساتاي 80 گيگ‏ت. براي 512 مگ رم‏ات. براي گرافيک جي‏فورث 256 مگ‏ات...
آه اي سيستم جديد ماه‏ها بود که در انتظار وصال تو مي سوختم. ورودت را اين دنياي جديد تبريک ميگويم. به خاطر مي‎سپاريم: 7 مهر 84 روز تولد سيستم جديد من!

براي مصاحبه‏ي يک کار منتظر شخص مصاحبه کننده نشسته بودم.. حدس بزن مصاحبه کننده کي بود؟ مهندس ل! از کي نديده بودمش. يک استاد خوب و practical که چون اهل papaer نويسي نبود از دانشگاه بيرون انداختنش. خوشبختانه منو به‏جا آورد و حال و احوالي کرديم. صداش و حرف زدنش منو بود به ترم‏هاي چهار و پنج که باهش معماري کامپيوتر پاس کرده بودم. خلاصه که اين ملاقات خيلي فاز داد... اميدوارم بتونم کارو بگيرم. کارش به گروه خوني‏م خوب مي‏خورد.

هميشه فکر مي‏گردم گرافيک سيستم‏قبلي‏م حداقل 16 هتستش. امروز فهميدم 2 مگ بيشتر نيست! پس من چطوري با 2مگ گرافيک آي‏جي‏آي و مکس‏پين بازي مي‏کردم؟

Tuesday, September 27, 2005

عادت نکنيم.

همزمان دو تا کتاب مي‏خوندم، دو تا کتاب رو با هم پيش مي‏بردم. «زهير» پائولو کوئيلو و «راز فال ورق» از ياستين گوردر(فکر مي‏کنم با کتاب «دنياي سوفي» شناخته‏شده‏تر باشه). هردو رو هم باهم تموم کردم. هردو کتاب رو مديون دوتا دوست هستم، زهير رو از علي‏رضا گرفتم و «راز...» رو هم M از خواننده‏هاي خوب اينجا به‏م معرفي کرد. در عين حال دوتا دوست ديگه چندتا فيلم خوب به‏م دادند. هوم.. خيلي عالي بود، بعد از مدت‏ها چند روز هم کتاب خوب بخوني و هم فيلم خوب ببيني و همه‏رو هم مديون چندتا دوست خوب باشي. نه، از کتاب‏ها چيزي نمي‏نويسم. مي‏دونم که بازبان الکن‏ام نمي‏تونم حکمتي رو به کسي منتقل کنم و همونطور که درپست قبلي نوشتم، مي‏دونم که نمي‏دونم. فقط مي‏تونم سفارش کنم که اگر نخوندين اين کتابارو بخونين و عادت نکنين.

"از خدا سوال‏هايي مي‏پرسم، همان سوال‏هايي که درکودکي از مادرم مي‏پرسيدم:
- چرا بعضي‏ها را دوست داريم و از بعضي‏ها بدمان مي‏آيد؟
- بعد از مرگ کجا مي‏رويم؟
- ما که قرار است بميريم، چرا به دنيا مي‏آ‏ييم؟
- خدا يعني چه؟
و استپ با زمزمه‏ي مداوم بادش پاسخ مي‏دهد، و اين کافي است... همين که بدانيم در زندگي هرگز براي سوالهاي بنيادي‏مان پاسخي نخواهيم يافت، و با اين وجود مي‏توانيم پيش برويم.»
زهیر - ص328

... There is

There is life in pain.
There is joy in struggle.
There is beauty in crisis.

Confess

And I guess that I just don't know.
-Lou Reed

Saturday, September 24, 2005

بليط نيمه‏ها

بنا به عهد شنبه بعدازظهرها، امروز هم رفتم سينما. اين‏بار يک مهمون عزيز (نفردوم سمت چپ!) هم داشتم، که بار تنهايي فيلم ديدن رو از دوشم برداشت. فيلم بيد مجنون. ايده‏ي جالبي داشت. آدمي که مدت‏ها کور بوده، بينا مي‏شه و شروع مي‏کنه به ديدن. مي‏بينه و چشم و گوشش باز مي‏شه و کاردست خودش و خانواده‏اش مي‏ده. ايده جذابه اما اجراش مورد پسند من نيست. فضا زيادي پاستوريزه، کارپستالي و ترتميزه. علاوه بر اون هم زيادي احساساتي و سانتي‏مانتاله. موسيقي به کرات استفاده مي‏شه و چهره‏ي پرستويي با حلقه‏ي اشکي در چشمان هم اونقدر تکراري شده که ديگه جذابيتي نداره.
و اين بود نقد کوتاه ما از فيلم سينمايي بيد مجنون، تا شنبه‏اي ديگر و فيلمي ديگر و نقدي ديگر خدا نگهدار!

Thursday, September 22, 2005

added time

با عقب رفتن ساعت، امروز يک ساعت وقت اضافه داريم. باهش چه مي‏کني؟ من که نشستم قالب وبلاگمو عوض کردم. دليل‏‏ش هم علاوه برعلت هميشگي يعني تنوع، ندايي بود که سولوژن از ادمونتون داده بود که بلاگم با safari ديده نمي‏شه (من‏هم مثل شما نمي‏دونم سفري چجور مرورگريه، خوردنيه يا پوشيدني!؟) تنها ويژگي قالب جديد اينه که هيچ ويژگي خاصي نداره.
اينهم تصويری از قالب قديمي براي يادگاري:

کلوخ‏اندازي: پنج‏شنبه جمعه‏ي قبل از ماه رمضون رو ملت مي‏رن بيرون شهر عشق و صفا چرا که يک ماه سختي و تنگي در پيش دارند. ريشه و معني لغوي‏شو نمي‏دونم و بايد از اهل فن پرسيد، همچنين تا جايي‏که خبر دارم بقيه مذاهب هم چنين مراسمي قبل از ماه‏هاي روزه و سختي دارند. (ماهم داريم اما کسي ازش خبر نداره!)

Tuesday, September 20, 2005

Anniversary

29 شهريور سالروز فارغ‏التحصيلي من است. پارسال در چنين روزي ساعت نه صبح از پروژه‏ي کارشناسي‏ام دفاع کردم و مهندس شدم. يک سال گذشت. يک سالي که مي‏توان آن‏را اينگونه جمع‏بندي کرد: سال شکست‏هاي بزرگ و موفقيت‏هاي کوچک. شکست‏ها: خراب کردن آزمون ارشد، پيدا نکردن کارمناسب و رئيس‏جمهور شدن احمدي‏نژاد. موفقيت‏هاي کوچک: انجام چند پروژه‏ي وب‏سايت و اينترن‏شيپ و چشيدن طعم پولي که خودت درآورده‏اي، پيدا کردن چند دوست خوب و گرفتن معافيت خدمت.
ديگر چه مي‏خواستم بگويم؟ يادم رفت. يک موسي‏کو‏تقي پشت پنجره‏ي اتقاق‏ام نشست و حواسم را پرت کرد. گفتم «موسي‏کو‏تقي» يادم آمد کسي در مورد «کلوخ‏اندازي» و «چراغ‏برات» اظهار نظري نکرده‏است، نگران نباشيد من‏هم ‏نمي‏کنم و اين سال‏گرد را طولاني‏تر از اين نخواهم کرد.
راستي من چرا کتابي مي‏نويسم؟ فقط محض تنوع يا شايد به اين خاطر باشد که ديروز بعد از مدت‏ها پولي به دستم رسيد و سه جلد مجله‏ي هفت خريدم به علاوه‏ي يک کتاب فلسفي و همچنين کتاب زهير را از دوستي به امانت گرفتم و نزديکي اين‏همه فرهنگ و هنر و فلسفه به من باعث شده‏است که کتابي بنويسم. درپايان تنها مي‏توانم به قول بزرگي اضافه کنم که Life is what it is.

Saturday, September 17, 2005

ماهي‏ها خوشمزه هستند

1. بنا به رسمي که از هفته‏ي پيش پا گرفته من اين شنبه هم رفتم سينما. فيلم «ماهي‏ها عاشق مي‏شوند.» از يکي از اساتيد تئاتر(که من نمی‏شناسمش! چون تئاتر فقط در مرکز هست و در مشهد نیست!). فيلم «ديدني» اي بود. شات‏هاي قشنگي داشت و البته هنرپيشه‏هاي قشنگي نيز. يک گلشيفته فراهاني به تنهايي کافيه که فيلمي رو ديدني کنه. اما خوب، فيلم‏ش زيادي پروانه‏اي و دخترانه بود. بيشتر صحنه‏هاي هرهر- کرکر جمع‏هاي دخترانه‏اش (که در فيلم کم هم نبود) نچسب بودند. درکل به عنوان يک علاقه‏مند به نماهاي زيبا از فيلم لذت بردم اما به عنوان يک تماشاچي نه. هرچند که فکر نمي کنم بليط نيمه‏بهايي که صرف‏ش کردم حروم شد، همين‏قدر مي‏ارزيد!

2. «کلوخ اندازي» و «چراغ برات» آيا شما که مشهدي نيستيد، با اين رسوم آشنايي داريد؟

Friday, September 16, 2005

کتاب

دلم کتاب مي‏خواد. يک کتاب خوب که شب‏هايي که از چت و اينترنت خبري نيست، قبل از خواب بخونمش.

Tuesday, September 13, 2005

مجموعه‏ها

قضيه‏ي سرطان داشتن نگين رو يادتونه؟ اينکه براش نارحت بودم و اينا. قضيه از بيخ سرکاري بوده. اعترافشو اينجا مي‏تونين بخونين. چند روز پيش نوشتم همه چي يا جزو مجموعه‏ي گندهاست يا مجموعه‏ي مسخره‏ها. اين مورد نشون مي‏ده که چيزها مي‏تونن بين اين دومجموعه جابه‏جا بشن. سرطان داشتن نگين قبلا 95% گند بود و 5% مسخره. اما الآن 95% مسخره شده و 5% گند.

ببين موسيقی رو!

آهنگه به اينجاش که مي‏رسه حسابي از خودبي‏خودم مي‏کنه. کجاشو مي‏گم، اينجاش:

اينم طيف فرکانسي‏شه:

معرکه است نه؟ اگر مي‏خوای بهتر بگيريش، مي‏تونم نمودار فازش رو هم به‏ت بدم.

Saturday, September 10, 2005

يک فيلم و چند نتيجه

[اگر فيلم «خيلي‏دور خيلي‏نزديک» رو نديد اين متن رو.. بخونبن، غير از آخرش چيزي‏شو لو ندادم!]
بعد از مدتي، نزديک به شيش ماه رفتم سينما و فيلم خوبي ديدم. آخرين باري که سينما رفتم عيد بود براي گل يخ، فيلم گل درشتي بود و زياد اذيت کرد، اما خيلي دور خيلي نزديک، اذيت نکرد. مي تونست اينکارو بکنه و من تا آخرين لحظات ازش انتظار داشتم که اينکارو بکنه و بعد بکوبونمش اما، خوشبختانه، نکرد. خيلي راحت و بي درد سر تموم شد. بدون نتيجه و جبهه‏گيري خاصي.
مي‏تونست آخرش طرف رو توي بيابون زجرکش کنه و مسلموناي افراطي رو خوشحال کنه و من بگم، آها اينه خداي بزرگي که منتظره يکي يک چيزي بگه تا فوري قدرت‏نمايي کنه و طرف رو ذليل کنه؟
مي‏تونست، موقع جون کندن طرف رو مسلمون کنه و به توبه بندازه، تا اينجوري مسملوناي ميانه رو حال کنن و من هم بگم بازهم يک سريال سطحي ِ توابانه‏ي ديگه!
اما هيچکدوم رو نکرد، طرف نمرد، التماس نکرد، خداشناس هم نشد! بلکه بيشتر خانواده‏شناس شد.
فيلم صحنه‏هاي زيبا و توريستي قشنگي داره که مي‏شه ازش لذت برد. دخترهاي قشنگي هم توي پيدا مي‏شن که از کلوزآپشون روي پرده بزرگ لذت ببري. همچنين لهجه‏ي شيرين مشهدي، که کاملا ملموس بود تماشاگراي مشهدي خيلي باش حال مي‏کنن.
البته مي‏شه يک نتيجه‏گيري منتقد پسندانه هم کرد، طرف مرده و آخرش که پسرشو مي‏بينه اون‏هم مرده و حرف اون آخوند جوون و بامزه‏ي اوايل فيلم تعبير شده که مي‏گفت اون دنيا هم يک روي ديگه‏ي همين دنياست و جاي بدي نيست.
راستي يک سوال، مگه دانشمندها جهان رو اندازه گرفتن که بعدش فهميدن فقط مي‏تونن4درصدش (رقمش همين بود ديگه؟) روببين؟ اصلا مگه جهان اندازه داره؟ هوم؟..
همين، زيادي وراجي کردم. فعلا برم ببينم اين ميکرو AVRي که گرفتم چه مرگشه، چرا کامپايلر نمي‏شناسش. دو و چهارصد بالاش پول دادم!

Thursday, September 08, 2005

مزخرف و مسخره


مزخرف و مسخره: همين دو مجموعه رو داريم و بس. هر سيستم و پديده‏اي با يک درجه‏ي عضويت جزئي از اين دو تا مجموعه‏ي فازي است.

Wednesday, September 07, 2005

تولد!؟



امروز مثلا ولادت وبلاگ‏هاي پارسي بود. موضوعي که زياد تحويل گرفته نشد. فضاي وب‏لاگستان پارسي پراکنده و غيريک‏دست‏تر (عجب عبارتي شد!) از اونه که بخواد کارهاي جمعي اين‏چنيني بکنه و جشن تولد جمعي بگيره. از اين گذشته من 14 آبان رو که تاريخ انتشار آموزش ساخت وبلاگ‏هاي فارسي توسط هودره بيشتر به عنوان تاريخ تولد بلاگستان ترجيح مي‏دم. (چون خودم به صورت غير مستقيم توسط اون راهنما که در روزنامه‏ي دست‏راستي قدس چاپ شده بود بلاگر شدم) هرچند که فکر نمي‏کم 14 آبان هم کار خاصي انجام بدم! کلا مثل اينه که کسايي که از کاغذ و قلم استفاده مي‏کنند به مناسبت اختراع کاغذ جشن تولد بگيرن! هوم؟.. زياد نمي‏چسبه. از اون گذشته يکي دو سال که از وبلاگ‏نويسي‏ات بگذره، از تاريخ تولد وبلاگ خودت هم ذوق نمي‏کني چه برسه به اين‏که بخواي از ولادت پدرجدت ذوق کني!
خلاصه اين نوشته محض يادآوري چنين مناسبتي بود و گفتن «تبريک»‏ي به تمام بلاگرهاي پارسي نويس!

Sunday, September 04, 2005

سربزنيد:

- PAINFUL
- به اتفاق بانو
از بلاگرهاي قديمي هستند که خوب مي‏نويسند و به‏تازه‏گي، دوباره آغازيده‏اند!

Buster Keaton

جمعه شب خيلي چسبيد. صورت سنگي و چشم‏هاي درشت ِ غمگين و در عين حال کمدين، بعد از مدتي در يکي از دوران افسردگي و شکست لازم بود.
آره، کمي دير اظهار ذوق‏ردگي کردم! دليلش اينه که يک روز طول کشيد تا فهميدم باستر کيتون رو Buster Keaton مي‏نويسن تا بتونم عکسشو پيدا کنم.

Saturday, September 03, 2005

0 نظر

هنوز هم بعد از حدود سه سال وبلاگ‏نويسي، از بدترين عباراتيه که حالمو مي‏گيره.
سه ساله که دارم تلاش مي‏کنم به کامنت وابسته نباشم اما هنوز هستم.

Friday, September 02, 2005

?

آيا اصولا با شبکه‏ي عصبي مي‏شه قيمت سهام رو پيش‏بيني کرد، يا اينکه من خودمو، MATLAB و تو رو سرکار گذاشتم؟

قاتل

خدا مرد.
.
او بود و زجر مي‏کشيد چرا که او خدا را کشته بود.
.
تا اینکه بالاخره نوبت او هم شد.

Loop

پارسال همين‏روزها نوشتم:

«... ديگه دغدغه‏ي ثبت لحظات رو ندارم. حرف زياد دارم و همچنين روزهاي سختي رو مي‏گذرونم اما نمي‏نويسم. نه براي خودم و نه براي ديگران، منظورم از براي ديگران کامنت گذاشتنه، مي‏خونم اما کامنت نمي‏ذارم، ...
... بدجوري قفل کردم. اونقدر که حتي نمي‏تونم حرفم رو بزنم. ديروز با يکي چت مي‏کردم هرچي پرسيد چه مرگته نتونستم چيزي بگم و همينطور هم الان نمي‏تونم چيزي بنويسم. ...
»

پارسال حرف‏مو زدم و نيازي به تکرارش نيست.