Monday, August 30, 2004

اسمش همينه، "درد جاودانگي"، همين بود که منو وادار به نوشتن و ثبت لحظات و خاطرات مي کرد. اما الآن چي شده که هيچ درد جاودانگي احساس نمي کنم؟ ديگه دغدغه ي ثبت لحظات رو ندارم. حرف زياد دارم و همچنين روزهاي سختي رو مي گذرونم اما نمي نويسم. نه براي خودم و نه براي ديگران، منظورم از براي ديگران کامنت گذاشتنه، مي خونم اما کامنت نمي ذارم،

يک بار دوستي گفت تو آدم با استعدادي هستي اما مشکلت اينه که استعدادهاتو تلف ميکني و منو تشبيه کرد به آدمي که زيرپاش پره از نردبونهاي شکسته به نشانه ي استعدادهاي تلف شده و حالا من در آستانه ي فراغت از تحصيل و در مقابل يک سال مملو از بيکاري و انتظار قرار دارم و البته در آستانه ي فروپاشي از همين احساس شکست و تلف شدن استعدادها. در مورد اون دوست هم بايد بگم که با اونهمه توجه و تحليلش با پافشاري بر جمله ي "اولين ديدار و تاثير گذارترين ديدار" ترجيح داد آخرين ديدار رو بامن داشته باشه و به م قول داد ديگه وبلاگم رو هم نخونه و اين هم البته ضربه ي بدي بود.

المپيک هم تموم شد. توي اين مدتِ نا اميدي و افسردگي بيشتر وقتمو با تماشاي بازيهاي المپيک و دنبال کردن اخبارش پر ميکردم. اونهم از مجراي تلوزيون ايران که سوهان روح بود. بارها به و بسايتش سر زدم. ورزشهاي جديدي مثل شناي سنکرون و ژيمناستيک ريتميک رو کشف کردم، رقابت آمريکا و چين رو در صدر و بالا اومدن روسيه رو دنبال کردم و حالا هم مثل همه ي تمام شدنها، احساس پوچي و تهي شدن مي کنم.

بدجوري قفل کردم. اونقدر که حتي نمي تونم حرفم رو بزنم. ديروز با يکي چت مي کردم هرچي پرسيد چه مرگته نتونستم چيزي بگم و همينطور هم الان نمي تونم چيزي بنويسم.

Saturday, August 28, 2004

تلفنها به مدت 72 ساعت به علت تعميرات و خط برگردون قطعه. سه روزه کامل و امروز که روز چهارمه بايد وصل بشه اما هنوز نشده. سه چهار روز بدون اينترنت گذروندم و خوب الآن زنده ام، از نظر رواني هم فکر ميکنم در شرايط متعادلي باشم. و اين نشونه ي خوبي نيست.
در ضمن مصاحبه ي بورسيه هم قبول نشدم که البته اين يکی نشونه ي زيادي بدي نيست، چون هنوز هم خوشحالم که دروغ نگفتم.

Tuesday, August 24, 2004

... ولش کردم و دنبال دخترهاي ديگر افتادم. اما حالا ديگر نه از دست او دلخور بودم و نه از دست دخترهاي ديگري که بعد از او يکي يکي کنفتم کردند و ولم کردند (يا ولشان کردم). من توي فکر خيلي ها بودم و دنبالِ خيلي ها افتاده بودم. اين کار کنفتي داشت اما به کنفتيش مي ارزيد...
«گاو خوني» - جعفر مدرس صادقي

اين "کنفت" شدنشه که منو کشته!

Sunday, August 22, 2004

خوشبختانه بدون هيچ دروغي مصاحبه به اتمام رسيد و پرونده ي مسافرت سه روزه ي من به تهران هم بسته شد. تست هوش. تست شخصيت تست ... و مصاحبه.
در مورد سفر هم بايد بگم آب طالبي ميدون انقلاب خيلي چسبيد. سرباز مزاحمي که نذاشت از ساختمون مجلس عکس بگيرم خيلي ضد حال زد. تختهاي قطار که براي قد کوتاهها ساخته شده بود مصيبتي بود. مي شه لطفا جوجه کباب نباشه؟ چرا آخرين کتابي که خوندم به جاي اينکه از مطهري باشه، رمان بوده؟ يه جفت پيرمرد-پيرزن غرغرو-وِروِرو (چي؟) بدترين نوع همسفر براي آدم کمحرف-اخمويي مثل منه. همين.

Wednesday, August 18, 2004

آيا من تعهدي براي آپديت کردن اينجا دارم؟ جدي مي گم. آيا در اين چندروزي که من آپديت نکردم کسي بوده که به اينجا سر بزنه و با خودش بگه "اه! لعنت به اين، چرا آپديت نکرده!" اگر نه که من با خيال راحت و بدون هيچ تعهدي اينجارو آپديت نکنم!

بعد از جواب دادن به سوال فوق به اين سوال پاسخ بدين که عکس زير مربوط به چه ورزشيه؟ يکي از رشته هاي ژيمناستيکه که من تازه امروز کشفش کردم، ترجمه ي اسمش ميشه ميله ي تعادلي؟!
اينهم يکي ديگه از فوايد سانسوره. به ت اجازه مي ده که در بيست و سه سالگي هنوز هم ورزشهاي جديد کشف کني و هيجان زده بشي!

Saturday, August 14, 2004

مي خواي بري براي کارهاي بورسيه ات گواهي تعداد واحد گذرانده شده بگيري. براي اينکار دو تا الگو وجود داره:

الگوي تخيلي: مي ري توي سايت دانشگاه، وارد حساب دانشجويي ات مي شي و با توجه به نمراتي که رد شده و چندتا کليک گواهينامه ي مورد نظرت به صورت يکه فايلPDF و يا WORD آماده مي شه. فايل مزبور رو براي ارگان مورد نظرت ايميل مي زني و يا ازش پرينت مي گيري. وقت صرف شده: کمتر از ده دقيقه.

الگوي واقعي: مي ري دانشکده. سراغ مسئول آموزش و مي گي گواهينامه مي خوام. مي گه برو از معاونت آموزشي نامه بگير روي چشم! مي ري پيش معاونت آموزشي مي گه درخواست کتبي بنويس. در خواست مي نويسي که "اينجاب... يگ گواهينامه مي خوام". درخواست رو مي دي به طرف. چندبار براندازش مي کنه بعد پاينشو امضا مي کنه. درخواست امضا شده رو از اين سر دانشکده دوباره بر مي گردوني آموزش. مسئول مربوطه پس از اينکه يک نگاهي به تعداد واحدهاي پاس شده ات توي حساب دانشجويي ات مي کنه شروع ميکنه به نوشتن نامه ي مورد نظر. برات مهمه زير نامه ات قيد بشه فقط پروژه ات مونده اما اين کار غير ممکنه! از اين گذشته نمره ي يکي از دروست بعد از گذشت دوماه هنوز رد نشده که قوزه بالا قوزه! نامه رو مي ده مي گه ببر اتاق بغل رئيس امضا کنه. مي بري اتاق بغلي رئس چندتا خط روش مي کشه و به ت بر مي گردونه. دوباره مي دي به طرف. طرف هم همه ي کاغذا رو بهم سنجاق مي کنه مي گه ببر ماشين نويسي. مي ري ماشني نويسي. دو تا بانو پشت ميزشون مشغول ميل کردن نون پنير هستن مي گن برو بيست دقيقه ي ديگه بيا. مي ري بيست دقيقه براي خودت مي گردي و از در و ديوار دانشکده فيلم و عکس مي گيري (پسره ي مرفه بي درد با اسباب بازي 250هزار تومنيش!) بعد از بيست دقيقه بر مي گردي و نامه ات رو مي دي که تايپ کنن. مي گه برو ده دقيقه ديگه بيا بگيرش. باز ده دقيقه ديگه براي خودت مي چرخي تا نامه هه تايپ بشه. مي گيري مي بري محضر رئيس آموزش بعد از اينکه کار يکنفر ديگه رو بکندي راه مي اندازه نامه اتو امضا مي کنه مي گه ببر دبير خونه. مي ري دبير خونه مي گه نامه رسونمون يک ساعت ديگه مي ياد و نامه ات بايد بره فلان جا و بهمان جا وو . خلاصه بهتره بري فردا بياي بگيريش.. . وقت صرف شده: سه ساعت، بدون نتيجه!

Thursday, August 12, 2004

ياد دوچرخه سواريهای ايام کودکی به خير. از کی ِ رکاب نزدم؟!


[عکس همچنان تزئينی نيست، بلکه واقعی است]

Wednesday, August 11, 2004

بعد از کلي زور زدن و تحمل انواع فشارهاي روحي و رواني يک بخش از پروژه رو مي نويسي و به استاد معظم مي دي و در انتظار همفکري و بحث و گيرهاي علمي داري، اما در مقابل چي دستگيرت مي شه؟ استاد معظم از اول تا آخر مقاله ات فقط غلطهاي املايي و نگارشي مي گيره. ملاحظه بفرماييد:

امروز يک يه ربعي وقتمون صرف اين شد که بفهميم توي WORD چطوري مي شه يک حرفو به يک کلمه نچسبوند در حاليکه به ش بچسبه! (اونايي که تايپيست هستند مي فهمن چي مي گم)

براي عکس گرفتن از زنبور بايد از تکنيک انتظار و زوم استفاده کني. يعني اول يک نظر جهانشمول به تمام گلها بندازي و ببيني زنبورا دور و بر کدوم گل بيشتر مي گردن. بعد از اينکه يکي رو انتخاب کردي بايد با حفظ فاصله ي مناسب يک گوشه چهار چنگولي بشيني و دوربين رو روي گل مورد نظر زوم کني. انگشتت هم روي شاتر مترصده حضور زنبوره است. خلاصه که بعد از کمي صبر نتيجه خواهي گرفت:


خلاقيت:
کي گفته سانسور بده؟ سانسور يکي از بهترين عاملهاي پرورش خلاقيت در نوع بشره. به يک مثال دقت کنيد. توي يکي از صحنه هاي فيلم "داستانهاي عامه پسند" (Pulp Fiction) جولز (يکي از شخصيتهاي فيلم) مي گه: "تو فکر کردي رئيس بزرگ bitch هست که تو بتوني اونو Fuck کني؟" (نقل به مضمون) حالا حدس بزنين مترجم (يا مدير دوبلاژ) خلاق چي جايگزين اين ديالوگ کرده؟ "تو فکر کردي رئيس بزرگ الاغه که بتوني ازش سواري بگيري؟" حالا هي بر ضد سانسور پتيشن درست کنين!

ديروز دوتا فيلم ديدم که هيچ ربطي که به هم ندارن بماند، يه جورايي در مقابل هم قرار مي گيرند. اما من از هردوتاش کلي لذت بردم. اوليش راشومون از استاد بزرگ کوروساوا بود. هروقت از کوروساوا فيلم مي بينم قبل از هر چيز از تصوير برداري و کادر بندي هاي معرکه ي فيلمش لذت مي برم بعد هم طبق معمول از کلوزآپها و در نهايت هم انسانيت عميقي که در فيلمهاش جاري هست. در يک نماي چند ثانيه اي از يکي از کلوزآپهاي آدمهاي عادي ِ کوروساوا مي شه تمام غم وغصه ي بشريت رو ديد. فيلم دوم هم عصر يخبندان(Ice Age)، يک انيمشين معرکه و شوخ و شنگ بود. که کلي خنديدم. وجه اشتراک هردو فيلم هم کم بودن نسبي شخصيتها و ماجراي ساده شون بود.

Sunday, August 08, 2004

گندش بزنه اين چه حاليه من دارم؟! يک جور تنبلي و رخوت و افسردگي شديد و عميق. اگه يک بياد به م بگه فردا مي ميري احتمالا حداکثر واکنشم اين خواهد بود که براش ابرو بالا بندازم. همينطور که امروز توسط آقاي پستچي خبردار شدم که دو هفته ديگه بايد برم تهران مصاحبه براي بورسيه ي وزارت «..» و تنها عکس العملم اين بود که غصه ام شد که بايد زود بجنبم پروژه رو به سرانجام برسونم و برم دنبال کارهاي فارغ شدن. امروز فقط يک صفحه و نيم پروژه رو بردم جلو. گندش بزنن پروژه اي رو که مطالعاتي و تحقيقاتيه. بگرد و بگرد تا مطلب بيابي بعد بخون و بخون تا بفهمي و چيز بدردبخوري توش پيدا کني و بعد هم بتايپش. جمعه که فيلم تماس رو ديدم نشستم و يک مطلب ايدئولوژک نوشتم ولي با توجه به شرايط پيش اومده خودسانسوري مي کنم و مي ذارمش خاک بخوره، فعلا بايد برم دنبال يک کتاب احکام درست و حسابي. کسي يک مرجع مورد قبول حکومت که احکامش قابل تحمل (قابل خوندن) باشه سراغ نداره؟ يکي از رفقا يه بار ازم پرسيد "جدا اگه اين بورسيه قبول شي مي خواي بري؟" من جواب دادم "آره، مي خوام حقمو از اين حکومت بگيرم" و اين فعلا تنها پاسخيه که برام کمي قانع کننده است. ببينيم چه مي شود....

Wednesday, August 04, 2004



[ عکس تزيئني نيست، بلکه واقعي است.]

شديدا به جون خودم افتادم، بي نهايت از خودم متنفرم در حاليکه بي نهايت شيفته ي خودم هستم وهردوش شديدا عذابم مي ده.

Monday, August 02, 2004

تصميم گرفتم بنويسم چون از زمان مي ترسيدم. از اينکه مي گذرد بدون اينکه جايي ثبت شود. وچيزي که جايي ثبت نشود انگار که نبوده است و نبودن نهايت کابوس وحشتناک قابل تصور براي من است. يا بود.

يک دوربين Cyber-shot ِ سوني مدل DSC-P72 گرفتم در راستاي همون هدف متعالي ثبت کردن. فعلا که دارم باهش بازي بازي مي کنم و منوها و دکمه هاشو سيخ مي کنم. منتظر شاهکارهاي عکاسي من در چند روز آينده باشيد!

چندان در مود نوشتن نيستم. از طرفي اکانت هم ندارم و تنها روزي يک ساعت به مدد اکانتهاي شبانه، ساعت 8تا 9 صبح وصل مي شم در نتيجه اينهم مزيت بر علت شده تا عملا هم رخصتي براي نوشتن نداشته باشم.

طرف ازم پرسيد دانشجو هستي، خوشحال شدم و با افتخار گفتم آره، گفت چي مي خوني بازهم با افتخار گفتم برق، گفت اِ!! کجا؟ اين بار که ديگه حسابي مفتخر شده بودم و مغرور، گفتم فردوسي. حالا حدس بزن خود طرف که اينجا نقش فروشنده ي دوربين رو بازي مي کرد کي بود؟ هيچي جناب استاد ت. دانشجوي دکتراي دانشگاه فردوسي رشته ي برق-الکترونيک! و من ِ خر نمي شناختمش! از شانس بد ما همونسالي که اون به بچه هاي ما برنامه سازي درس مي داده من با گروه مکانيک برنامه سازي رو برداشته بودم. خلاصه که بسيار به آينده ي کاريم اميدوار شدم (شما نمي خواد زياد ناراحت بشين، بنده خدا اومده بود مغازه ي پدرش وقت گذروني يک دوربين همه به من قالب کرد!)

کسي تکنيک خاصي بلد نيست که بشه از دوربين ديجيتال به عنوان اسکنر هم استفاده کرد؟ براي پروژه ام شديدا احتياج به اسکنيدن دارم در حاليکه هر بار اسکنيدن نزديک به 100 تومن برام مايه مي خوره.

مي گم خوبه در مود نوشتن نبودم، وگرنه چه مي کنه اين علي کريمي!!!