Monday, January 30, 2006

?You talkin' to me

دوباره به‏ش نگاه مي‏کنم. اما باز هم به خاطر نمي‏يارم. تا سوار اتوبوس شديم، خودشو معرفي کرد، به اسم کوچيک صدام کرد و صميمانه دست داد. نخير، به‏جا نمي‏يارم. قدش از من کوتاهتره، از بالا کجکي نگاهش مي‏کنم. پيشدانشگاهي فرازي. 5-6 سال پيش. هميشه فکر مي‏کردم فاميل‏ها و اعداد رو که يادم نمي مونه درمقابل حافظه‏ي تصويري خوبي دارم اما هرچي نگاهش مي‏کنم جز يک طرح خفيف آشنا چيزي پيدا نمي کنم. فاميلتون چي بود؟ فاميلشو که مي‏گه يادم مي‏ياد. اين‏بار تصوير بعد از شنيدن فاميل توي ذهنم مي‏ياد. اون موقع ها قدش بلندتر بود! بهتره بگم من کوتاهتر بودم. ريش نداشت و صاف مي‏کرد. موقع تنفس فس فس خاصي داشت، اينو که يادم مياد بعد از اولين بازدمش دقيقا دوازي‏ام آنتن مي‏ده. از خاطرات و همکلاسي‏ها صحبت مي‏کنيم و اينکه چه مي‏کنيم. ترم سومه مکانيکه، بقيه اين چندسال رو هم تربيت معلم مي‏رفته، الآن هم نيمه وقت توي يک راهنمايي در روستاهاي اطراف رياضي درس مي‏ده. ميگم تدريس هم کارشيرينه‏ها! تاييدم مي‏کنه. ...
يک ايستگاه قبل از من پياده مي‏شه. بدون اينکه هيچ آدرس و شماره تماسي ردوبدل کنيم از هم خداحافظي مي‏کنيم تا اينکه به تصادف 5-6 سال ديگه کوهي به کوهي برسه و با يک هم‏کلاسي قديمي ديداري تازه کنيم.

Friday, January 27, 2006

Enter

اگر امروز، 24 سال پيش بود که به دنيا اومدم، اين انتخاب‎‏و داشتم که بيام يا نيام، کدوم رو انتخاب مي‏کردم؟... اممم.... آره، با همه اين حرف‏ها، ارزشش رو داشت. مي‏اومدم!

Tuesday, January 24, 2006

=;

تنها دختري بود که باهش سينما رفتم. «بود» چون همين صبحي توي وبلاگش خبر ازدواجشو خوندم. خودش قبلا صحبتشو کرده بود. انتظارشو داشتم و به نظرم دختري بود که کاملا براي ازدواج ساخته شده بود، براي همون مدلي هم از ازدواج که توصيفشو نوشته. اما نمي‏دونم چرا بعد از خوندن خبر ازدواجش شوکه شدم. يه جورايي تو خوردم. شايد از اينکه خداحافظي کرده. شايد فکر اينکه ديگه نمي‏بينمش باعث شده حالم گرفته بشه. نمي‏دونم. خاطراتي که باهش داشتم ناخودآگاه دوره مي‏کنم. دختري که خوب بود، زيادي خوب. محل کارم بودم که وبلاگشو خوندم. به بورد ميکرو و LCD نگاه مي‏کنم و يادش مي‏افتم، ياد پروژه‏اي‏ که براش ساختم، ياد مولتي‏متري که درمقابل به‏هم هديه داد. بعد همين‏جوري افسرده مي‏شم و پکر، بين خودمون باشه، کمي هم دورچشم‏هام مرطوب مي‏شه.
چي‏بگم، خدافظ رفيق‏، اميدوارم خوشبخت بشي ...

Saturday, January 21, 2006

تماشای فوتبال

«وقتي صحبت کردن درباره‏ي کارهايي که آدم مي‏خواد بکنه لذت بيشتري داره، پس فايده‏ي خود اون کارهاي بزرگ چيه؟»
گتسبي بزرگ - ص190

فايده‏اش چيه؟ از خيال پردازي لذت‏بخش‏تر چيه؟ چرا از سينما لذت مي‏بري؟ چرا رمان ميخوني؟ چرا اينقدر از خوندن و گوش دادن به «آليس در سرزمين عجايب» کيفور مي‏شي؟ چرا ذهن از واقعيت زيباتره، چرا کارتون از مستند خوشمزه‏تره؟

با اينحال

چرا خيلي‏ها کارهاي بزرگي مي‏کنند؟ چرا اين‏همه فيلم مستند ساخته مي‏شه؟ چرا تو بعد از خيال‏پردازي‏هات به خودت فحش مي‏دي؟ هوم؟
برم درسمو بخونم!

Thursday, January 19, 2006

نه‏خير، من نمي‏تونم. وقتي قراره يک ساعت بعدش چندجا برم و عيد رو تبريک بگم*، برم مراسم ختم هم‏کلاسي‏اي که پدرشو از دست داده و قيافه‏ي غمگيني به خودم بگيرم. نه نمي‏تونم. چي به‏ش بگم؟ بگم "غم آخرت باشه"؟ اين جمله رو چندماه پيش وقتي مادرش فوت شد به‏ش گفتم. به ش بگم "کاري، کمکي از دست من بر مي‏ياد در خدمتيم"؟ اينم همون موقع گفتم و طي اين مدت پاسخي نشنيدم.
دارم تنبلي‏ خودمو توجيه مي‏کنم؟ يا اينکه چون دوست و رفيقي رو در دسترس ندارم که باهم بريم دارم بهانه تراشي مي کنم؟
اممم.. به قول معروف neiiiidoonam !

* اعتقادي به اين اعياد مذهبي ندرام، اما روشني، شيريني، تميزي و تبريکات اين اعياد رو [به شرطي که تلوزيون خاموش باشه] دوست دارم و تبريم مي‏گم و مي‏شنوم.

Wednesday, January 18, 2006

The Great Gatsby

«هرکس به گمان خود صاحب اقلا يکي از صفات حسنه است و آن صفت در من اين است: خودم يکي از چند آدم واقعا درستکاري هستم که به عمرم شناخته‏ام.»

يواش يواش داره از کتاب «گتسبي بزرگ» خوشم مياد.

Friday, January 13, 2006

سوال

چگونه است که از «گونه‏اي» از بودن خوش‏ات بيايد، اما قادر به «آن‏گونه» بودن نباشي؟ مشکل از آن «گونه» است يا تو به خودت دروغ مي‏گويي؟

Wednesday, January 11, 2006

امروز روز آموزنده‎‏اي بود، فهميدم که شب‏ها به اين خاطر تاريکه که جهان در حال انبساطه و دليل قديمي تاريکه چون خورشيد غروب کرده رو انداختم دور.

سوال: روزها چرا هواروشنه؟

[+] توضيحات بيشتر

Monday, January 09, 2006

استعفا - 2

- سلام
- سلام!
- خوبي؟
- ممنون ..
- چه طوري؟ چه مي‏کني؟
- فکر!
- راجع به چي؟
- قضيه‏ي استعفا و ايناديگه
- خب به کجا رسيدي؟
- اي .. اممم.. خوب به هيچ جا
- چرا مي‏خواي استعفا بدي؟
- اممم ..، دليل اصليش اينه که از کارم راضي نيستم. البته اين عدم رضايتو نمي تونم برسونم، ميدوني، اگر بخوام به تو برسونم بايد سه ماه تموم رو برات توضيح بدم، که خب، نمي شه ديگه...
- اوهوم، اگه راضي نيستي و تصميمتو گرفتي استعفا رو بده، اين که چند روز فکر کردن نداره..
- مساله فقط و فقط جنبه ي مالي قضيه است. اين مامانه دستمو گذاشته توي پوست گردو!
- ئه، چه‏طور مگه؟
- هيچي، يک مقداري پول داشته رفته به نام من پرايد ثبت نام کرده و من هم بايد قسطاشو بدم، مي‏دوني ديگه، مادري که آرزو داره جوونشو با پرايد و موبايل ببينه، بعدم براش بره خواستگاري و بقيه ي ماجراها... غير از اونم توي اين سن ديگه مرگمه از کسي پول تو جيبي بگيرم
- که اينطور
- آره، هي... نمي دونم... نمي دونم، چند روز همينجور مي‏فکرم .. درسا مونده، هنگ کردم
- کار ِ ديگه‏ای نمي توني بگيري؟
- چرا خب،.. ولي تو اين بازار کار، دو ماه قبل از کنکور بيافتم دنبال کار، اونم آخر سال مالي، توي زمستون..
- تو هم عجب فيلم‏نامه‏ات غمگينه ها!
- ...
- ...
.
.
.

- ممنون که تماس گرفتي، بايد با يکي درد دل مي‏کردم.
- خواهش مي‏کنم، شبت به خير
- شب تو هم خوش و باي

[مکالمه خيالي بود.]

Sunday, January 08, 2006

استعفا

يه صفحه‏ي Word باز کرده و چند کلمه توش تايپ کرده:
«استعفانامه
با توجه به شرايط »
و همين جور مونده، داره با خودش کلنجار مي‏ره که چي‏بنويسه. دلايلشو توي ذهنش مرتب مي‏کنه. چجوري بنويسه، با چه لحني، چه لغاتي. تصميم قطعي‏شو براي استعفا نگرفته، مدام يک جمله توي ذهنش مياد، «اينجا ديوونه خونه است» اما اين رو که نمي‏شه توي متن استعفا نامه نوشت.
آيا من فردا استعفا مي‏دم؟

Friday, January 06, 2006

Life... is much harder

بخشي از ديالوگ فيلم سينما پاراديزو:

Salvatore: Who said that? Gary Cooper? James Stewart? Henry Fonda? Eh?
Alfredo: No, Toto. Nobody said it. This time it's all me.
Life isn't like in the movies. Life... is much harder.

آدم‏هاي زشت، آدم‏هاي معمولي، اتفاقات معمولي.
اينها تماما بادنياي فيلم‏ها، دنياي هنرپيشه‏هاي زيبا، پايان‏هاي زيبا، اتفاقات هيجان انگيز، زمان‏هاي فشرده، فرق مي‏کنه (خيلي جلوي خودمو گرفتم که ننويسم «فرق فوکوله» هرچند که بالاخره نوشتم!) باري، و ما آدم‏هاي معمولي، باديدن فيلم‏هاي زيبا، معمولي بودن خودمونو فراموش مي‏کنيم. به تخيلاتمون پرواز مي‏ديم و از هيجان و لذت لبريز مي‏شيم. اما به قول آلفردو، (نقل قو‏ل‏ها رو هم از فيلم‏ها وام مي‏گيريم!) زندگي سخت‏تره، بسيار سخت‏تر و همين سخت تر بودنه که افسرده‏مون مي‏کنه و وقتي افسرده مي‏شي دلت مي‏خواد يک فيلم ببيني، ي فيلم خوب و پر از هيجان و لذت، فيلمی که سختي زندگي رو نشون‏ت بده و به‏ت بگه، «زندگي خيلي از فيلم‏ها سخت‏تره.»

Tuesday, January 03, 2006

برودت

اتوبوس براي من ايستاده؟، آره ديگه، حرکت نميکنه، سريعتر مي‏دوم تا به‏ش برسم. شيشه‏هاي اتوبوس بخار گرفته، بخارها از شدت سرما يخ‏زده و داخلش ديده نمي‏شه. شلوغه و پله‏ي اول نصيبم مي‏شه. کمک راننده‏ با در ور مي‏ره. پس براي اين نايستاده بود. در بسته نمي‏شه. هرچقدر شير هوار رو مي‏چرخونه و فس فس، هواشو خارج مي‏کنه، توفيري نمي‏کنه. در نيمه‏باز مي‏مونه، در اتوبوس يخ زده، کجاش يخزده؟ مگه توش آب داره؟ هواش يخ زده يا روغناش؟ سرما مي‏زنه توي اتوبوس. يخچال متحرک. موقع تنفس بخار از دهان و بيني همه مي‏زنه بيرون. کلاه‏مو مي‏کشم پايين‏تر. چندروزي هست که بعد از مدت‏ها، کلاه سرم مي‏کنم. کِي بودآخرين بار؟ دبيرستان؟ راهنمايي؟ کلاه گرم مي‏کنه، اما اين نهيب ناحوانمردانه رو هم مي‏زنه که موهات ديگه پرپشت نيست!
آره، هوا بسيار بسيار ناحوانمردانه سرداست. بنا بر بعضي روايات 14 درجه 11 درجه زير صفره. چيزي که توي اين هوا مي‏چسبه همانا چغندر تنوريه! نرم، گرم و شيرين. شيريني طبيعي. تصويرش هم اينه.





اولش ظاهر بي‏ريختي داره. اما بعد که بشکافيش، اوممم... يه‏ججورشکلات نرم و گرمه.
مشهدي‏ها مي تونن از نونوايي فري فلکه‏ي دروازه‏قوچان (به سمت سه‏راه‏شاه‏عباس دست چپ) تهيه بفرمايند. (يه‏جوري آدرس دادم که فقط مشهدي‏هاي اصيل، کسايي که اسامي دوم، غيرنقشه‏اي روبلدند، بفهمن کجا رو مي‏گم! )

[+] وضعیت فعلی هوای مشهد (تصوير)