Saturday, December 31, 2005

اين يک يادداشت وقيحانه نيست.

آيا اينکه بگي «رفتار دخترها به نظر من سکسيه» معادل اينه که بگي «حرکاتشون دوست‏داشتنيه»؟ به نظر من که يکيه، هرچند که شخصا عبارت دوم رو بيشتر مي‎‏پسندم. البته مسلما منظورم از «رفتار دخترها» تمام اعمالشون نيست. که اگر بود من يک روان‏پريش زنجيري بودم! منظورم يک سري حرکات خاصه. اينم گويا نشد. مثلا يک حالت نشستن خاص. البته اين‏هم تا حدود زيادي نظر شخصيه. اينکه وقتي يک دختر «به حالت خاصي نشسته» دلت بخواد درآغوش بگيريش و ببوسيش حتي اگر بار اوليه که مي‏بيني‏ش و چه بسا صورتش رو هم نمي‏بيني! اين از اون حس‏هاي عجيب و غريبيه که براحتي نمي‏شه توجيهي براش بافت. فقط مي‏تونم بگم در اون لحظه اون بشر رو به حد زيادي دوست‏داشتني يافتم و تو بخوني که سکسي يافتم! خوب البته من در اون لحظه چنين کاري نمي‏کنم، که اگر کرده بودم بايد عنوان اين يادداشت رو مي‏ذاشتم «ماجراي روزي که دختري من را گاز گرفت و با لنگه‏ي کفش بر فرق سرم کوبيد!»

Monday, December 26, 2005

نهايت مينيماليسم در BrainF*ck



ناراحت نشو، BrainF*ck فحش نيست بلکه اسم يک زبون برنامه‏نويسي فوق‏العاده صرف‏جويانه است. اين زبان برنامه‏نويسي فقط و فقط 8 تا دستور داره که اين هشتا دستور هم توسط اين هشت کاراکتر < > + - . , ] [ نوشته ميشن، تموم شد، من تمام دستورات اين زبون برنامه‏نويسي رو براتون نوشتم! حالا برين مختونو به f*ck بدين و با اين زبون کدنويسي کنين!




Cmd Effect Equivalent in C
--- ------ ---------------
+ Increases element under pointer array[p]++;
- Decrases element under pointer array[p]--;
> Increases pointer p++;
< Decreases pointer p--;
[ Starts loop, counter under pointer while(array[p]) {
] Indicates end of loop }
. Outputs ASCII code under pointer putchar(array[p]);
, Reads char and stores ASCII under ptr array[p]=getchar();

هشتا دستور اساسي داريم و بقيه دستورات توسط همين هشت تا ساخته مي‎‏شن، مثلا براي حلقه فقط يک دستور داريم، حالا اگر بخواين، دستور if رو داشته باشيد، If يک حلقه است که يک‏بار يا هيچ‏بار اجرا مي‏شه و بهمين ترتيب با کلي فکر کردن مي‏شه بقيه‏ي دستورات رو با همين هشت تا ساخت (البته کلي فکري که بقيه کردن!)
مبدع اين زبون براش يک کامپايلر نوشته که تنها 280 240 بايته!

حالا چرا اينا رو گفتم فقط محض ذوق زدگي، من هنوز توي کف‏ام از ذهن بعضي جونورا چه چيزايي درمياد! به نظر من اوج خلاقيت و هوشمندي در اينجور کارهاي فشرده سازيه،..
اِ اِ زبوني که فقط هشت تادستور داره، ياللعجب!..!!!

[+] اطلاعات بيشتر در ويکي‏پديا
[+] کامپايلر BrainF*ck به زبان PHP

Friday, December 23, 2005

آز

اينجا آزمايشگاه است. آزمايشگاه يکي از دروس مهندسي برق. برخي از دانشجويان روپوشهاي سفيدي دارند. مدرس نيز روپوش سفيدي دارد و در بين دانشجويان بُر خورده است. مدرس در بين گروه‏ها مي‏چرخد به سوالات پاسخ مي‏دهد و گاهي سوالي مي‏پرسد. مدار بعضي گروه‏ها را بررسي مي‏کند . نتايج را چک مي‏کند، دکمه‏هاي اسکوپها و مولد‏هاي شکل‏موج‏ها را تنظيم مي‏کند. با گروهي شوخي مي‏کند و به گروهي ديگر تذکر مي‏دهد، نه، تذکر نمي‏دهد. سعي مي‏کند به خاطيان اخم کند درحالي‏که نمي‏تواند جلوي خنده‏اش را بگيرد. زماني که با کسي کاري ندارد در طول کلاس قدم مي‏زند. مي ‏رود و بر مي‏گردد. پاهايش که از قدم زدن به درد آمد، پشت ميزش مي‏نشيند، با ورق‏هاي روي ميزش بازي مي‏کند. «به اين‏ دوتا آ مي دم، به اون سه تا دختر هم که مدام مي‏خندن و هيچوقت جواب نمي‏گيرن C مي دم، به اون‏دوتا آذری هم B منفي مي‏دم» تا اينکه دانشجويي صدايش مي کند. برگه‏ي ارزشيابي‏اي که خودش درست کرده‏است برمي‏گرداند تا کسي نبيند و به جمع دانشجويان بازمي‏گردد. گاهي از اشتباهات دانشجويان خنده‏اش مي‏گيرد و گاهي هم عصباني مي‏شود.
اولين تجربه‏ي تدريس‏ش است و از اين تجربه راضي است.

Sunday, December 18, 2005

Webinar

1. کار درست‏ رو تو کردي رفيق. اينجا بموني که چي. دارم يک Webinar که از Mathwork دانلودکردم تماشا مي‏کنم، واي خداي من چه‏کار مي‏کنند اينا. يک instrument يک کارت Daq و يک MATLAB، همه کار مي‏شه کرد. حالا ما اينجا چي داريم؟ فقط يک مطلب اونم crack شده. هي... آمار و احتمال و معادلات و مدار يک بخون تا راهت بدت به دانشگاه که دوباره بشيني باز به خوندن، اينبار همون‏ها با يک پسوند پيشرفته يا فرکانس بالا. رياضي مهندسي پيشرفته، مدارهاي فرکانس بالا. آره رفيق کار درست رو تو کردي. منهم اگه سي و دو مليون رو داشتم حتما مي‏رفتم concordia. با وضع حقوق فعلي‏م چند سال بايد کار کنم تا 32 مليون جور کنم؟

2. اگر مثل من از خوندن کتاب تاکسی‏نوشت‏ها لذت بردی، وبلاگ ناصر غیاثی رو از دست نده، اونجا هم تاکسی‏نوشت‏های خوبی پیدا می‏شه.

3. این مطلب (البته نه MATLAB!) منتسب به دکتر سروش، برای تولد 60 سالگی‏ش هم خوندنیه.

وبلاگ‏ت چند می‏ارزه؟


My blog is worth $9,597.18.
How much is your blog worth?



لينک از بهرنگ

Thursday, December 15, 2005

ژانويه 79



اين تصوير وقتي بيشتر تکون دهنده‏است که به سرنوشت اين انقلابي هاي خوشحال فکر مي‏کنم، کسايي که يا به عنوان مجاهد و کمونيست اعدام شدن يا اينکه مجبور به فرار و الآن در يک گوشه‏ي دنيا مشغول نشخوار خاطرات شيرين «انقلاب» هستند.
جرج برنارد شاو:
« انقلاب‌ها هيچ گاه بار استبداد را سبك نكرده‌اند بلكه بار را از شانه‌اي به شانه ديگر منتقل كرده‌اند. »

[ عکس از اينجا ]

Sunday, December 11, 2005

اخبار

خبر خوش اينکه: بالاخره ارتباط سريال با LabView برقرار شد و شکل موج سينوسي توي محيط نرم‏افزار رويت شد.
خبر بد اينکه: موقع دستشويي رفتن زيپ شلوارم خراب شد و تا آخر وقت مدام بايد مراقب مي‏بودم که ژاکتم روي زيپ بازم رو بپوشونه.

Wednesday, December 07, 2005

?

او کيست که از درون من به بیرون می‏نگرد؟
بعد از اين همه سال هنوز جواب چنین سوال ساده‏ای رو نمی‏دونم. مشکل از منه يا شما هم چنين مشکلی داريد؟

Tuesday, December 06, 2005

1،2،3 و يک افسوس

1. به پسرشجاع تبريک مي‏گم، اينجا رو بخونيد. يکي از وبلاگ‏هاي برگزيده‏ي هيات‏داوران و برنده‏ي صدو خورده‏اي‏ ساعت اکانت اينترنت! مثلا مي‏خواستم سه ماه مونده تا کنکور اينترنت رو کلا ترک کنم، اما از قرار اينترنت منو ترک نمي‏کنه!

2. Finding Perspolise's Jozve Project : FPJS پروژه به اين دشواري تا بحال نداشتم، بعد از دو سه هفته پرس‏وجو هنوز موفق نشدم جزوات کنکور اين موسسه رو بدست بيارم. اين داده به اون، اون داده به اين، خود موسسه نداره ياناقص داره، کتابش رو بايد سفارش داد... حکايتي است. بي‏خيال، از اين تيزبازيا به من نيومده، همين کتاب‏هاي موجود رو فرصت کنم بخونم شاهکار کردم!

3. عزيزان خواننده‏اي که سوال دارن، لطفا موقعي که کامنت مي‏ذارن يا ايميل بذارن يا آدرس وبلاگشون رو تا بشه جوابشون رو داد، مثلا من چه جوري جواب آقا رضا رو بدم که: اون عکس‏هاي پشت سرمون در مطلب قبلي پرينت ‏وبلاگ‏هامونه و يا به خواننده‏اي که اسشمو يادم رفته و پرسيده بود بگم:دي‏وي‏دي با DVD ROM نگاه مي‏کنم. آره با دي‏وي‏دي رام و نرم افزار Power DVD که ازش راضي نيستم و اگه کسي بهترشو سراغ‏داره لطفا معرفي کنه. ديگه اينکه، کيفيت تصوير در DVD بسيار بهتر از DivXه.

4. افسوس بزرگی که، يک هفته‏اي هست که مي‏خورم: اي کاش درگيري کار و کنکور نبود و مي‏تونستم فعال و مثبت در جريان نمايشگاه اله‏سيت شرکت کنم و حداقل دستي به سروگوش مشهديها‏دات‏کام بکشم. افسو...س. باشه براي سال بعد.

Saturday, December 03, 2005

عکس يادگاري با وبلاگ

از راست: بامداد، من، علي‏رضا، عکاس: سورئاليست عزير [والبته مرحوم!]

چرا کسي نمي‏ياد؟ ايميل‏ام به دستشون نرسيده. لعنت به اين جي‏ميل. ساعت 5و ربع شد. مگه اينا نمي‏خوان همايش برگزار کنن؟ چرا کسي نيست؟ بچه ها هم نيومدن. يعني جي‏ميل قال‏م گذاشته؟ ديوارنوشته‏ها! از کي من دنبال اين بشر هستم. دو سه سالي هست آشنايي وبلاگي داريم. دو سه سالي هم هم‏دانشکده‏اي اما اولين باره که مي‏بينمش! سلام علي‏رضا! سلام بامداد! سلام سيامک! لعنتم به جي‏ميل رو پس مي‏گيرم. آقای مجری آدامس‏تو دربیار. خودت حساب کن، وارد يک سايت بشي و روي تماس با ما کليک کني، درجواب به‏ت بگه چنين صفحه‏اي وجود نداره. مشهدي‏هادات‏کام همين‏جورياست غرفه‏هاي انجمن هم همين‏جورياست. توي اکثرشون کسي نيست تا به‏ت بگه چه خبره؟! انگار اشتباهي وارد شدي! چنين غرفه‏اي وجود ندارد. سلام بهار! اين آقاي مادرشاهي صحبت‏کردنش خيلي از وبلاگ‏نوشتن‏ش بهتره. بهرنگ اگه کمتر بگه «خُب!» صحبت‏ش هم به خوبيه وبلاگ‏نوشتن‏شه. اين فياضيه؟ واقعا آدم نازنينه! تازه از تهران راه افتاده. حيف شد که نرسيد. ديروز با دوتا خواهر نازنين ساعتي رو گذروندم. امروز با سه تادوست بلاگر چاي مي‏خوريم.
هدف «دور هم جمع شدن» بود، ما هم «دور هم جمع شديم»
و
بد نگذشت. همين ما رابس.

Thursday, December 01, 2005

Al Pacino


مگر مي‏شه مقاومت کرد؟ دي‏وي‏دي چهارتا فيلم معرکه‏ي آل پاچينو رو داشته باشي و بشيني درس بخوني؟ مسلما نمي‏شه. پس:
اول Carlito's Way رو ديدم. پاچينو يک گانگستر حرفه‏ايه که قرار بوده سي سال زنداني بکشه اما بعد از پنج سال به کمک وکيلش که نقششو «شون پن» بازي مي‏کنه، عفو مي‏گيره، مياد بيرون، تصميم مي‏گيره آدم باشه و با کمي پول دست و پا کردن، موسسه‏ي کرايه‏ي ماشين در باهاما راه بندازه، اما... اما مگر مي‏شه گانگستر حرفه‏اي باشي و بشيني درس بخوني.. ببخشيد... خلاف نکني؟ از طريق وکيلش و ساير اطرافيان دوباره دست‏هاش آلوده مي‏شه و ... کارگرداني فيلم کار ِ يک حرفه‏ايه، جري‏بروک‏هايمر، برايان‏دی‏پالما* کسي که حدود ده سال قبل از Carlito' Way با پاچينو شاهکاري به نام Scarface (صورت زخمي) ساختن. صورت زخمي فيلم سومي بود که ديدم، دومي رو جمعه ظهر ديدم و به درد همون موقع مي‏خورد، سرگرم‏کننده اما نه‏چندان تاثير گذار،The Recruit، اما صورت زخمي... تا حالا پاچينو به اين وحشتناکي نديده بودم، شايد بگين پاچينو در «پدر خوانده II» شيطان مجسمه، اما نه، اين يکي تکون دهنده‏تره... صحبت به درازا کشيد، آخرين فيلم هم Donnie Brasco بود، يک خداحافظي خوب، با پاچينو. سکانسي که پايچنو منتظره تا «فراخونده» بشه شاهکاره، مخصوصا بعدا که به‏ش فکر مي‏کني. با زنش خداحافظي مي‏کنه، موهاشو مرتب مي‏کنه، حلقه و گردنبند‏شو مي‏ذاره توي کمد، کرواتشو مرتب مي‏کنه و ميره بيرون. صفحه سياه مي‏شه و بنگ. درکنار پاچينو البته «جاني دپ» رو داريم، که هميشه بازيهاي درونيش ديدني بوده.
خلاصه که به قول کارليتو وقتي به معشوقه‏اش در باره‏ي علت کمک به وکيل فاسدش توضيح مي‏داد:
It's who I am Gail, it's what I am. Right or wrong, I can't change that.
نمي‏شه تغييرش داد، همينه که هست!

* بعضی وقتا توی ذهنم، اسمای غیرمشابه همینجوری الکی با هم قاطی می‏شن!

Friday, November 25, 2005

کم پيش مياد که با يک کتاب زيبا و شاعرانه رابطه برقرار کنم. کتابهاي ساده، صريح و کلاسيک رو خوشتر دارم. هروقت مطلب جالبي در کتاب مي‏بينم که بشه به عنوان نقل قول در وبلاگ آوردش گوشه‏ي کتاب رو تا مي‏زنم. براي اين کتاب هر دو سه صفحه گوشه‏اش تا خورده. اگر بخوام همه‏ي اين متن‏ها رو به عنوان نقل قول و جمله‏ي قصار توي وبلاگم بنويسم بايد هر ده دقيقه‏ وبلاگ رو آپ‏ديت کنم و البته اکثر صفحات کتاب رو هم تا. نه، اينجوري نمي‏شه. خودتون برين کتاب «يک عاشقانه‏ي آرام» از «نادر ابراهيمي» رو بخونين، به‏م حق مي‏دين که اين کتاب رو بپسندم. با همه‏ي شعار زدگي‏هاش اما، اين کتاب زيباست و البته آرام!

صفحه‏ي 28: «نمازي که از روي عادت خوانده شود، نماز نيست، تکرار يک عادت است: نوعي اعتياد. حرفه‏اي شدن، پايان قصه‏ي خواستن است. عادت، رَد تفکر است، و رِد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتداي دَدي زيستن. انسان، هرچه دارد، محصول ِ تمامي ِ هستي ِ خويش را به انديشه سپردن است؛ و من، پيوسته مي‏انديشم که کدام راه، کدام مکتب، کدام اقدام، در فرو ريختن اين بنا مي‏تواند تاثير بيشتري داشته باشد.»

کتاب «يک عاشقانه‏ي آرام» از «نادر ابراهيمي» چاپ هشتم، انتشارات روزبهان رو مي‏تونين از فروشنده‏ي اخموي کتاب‏فروشي سپهري يا پيرمرد مهربون کتاب‏فروشي امام بخرين

Wednesday, November 23, 2005

کاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود؟

امروز باز يک تصادف مسخره کردم. ميدون پارک بودم و با رفيقم گرم صحبت در مورد انواع کلاس‏هاي کنکور بوديم، يه پژويي جلوم بود که به راست مي‏پيچيد، به چپ نگاه کردم ببينم ماشين نيست که پلق، زدم به پشت پژويي، نگو يک تاکسي جلوي پژو اومده طرف ترسيده ايستاده و من هم ترتيبشو دادم. خيلي حرص‏آوره که با دنده‏ي يک و سرعت آروم تصادف کني بعد کلي علاف بشي و صحبت که حالا چه کنيم. تصادف بايد با دنده‏ي پنج، يا حداقل چهار باشه، که چندتا ملق بزني و يک حالي هم ببري، بعدش (البته اگه زنده موندي) بگي آره تصادف کردم و چپ کردم، نه اينکه مثلا به يک ماشين که پارکه بزني!

غير از تراشيدن ريش‏ها که هميشه يک معضل معظل معذل معزل اساسيه و البته حمام رفتن که که اونم پيدا کردن وقتش يک معضل معظل معذل معزل ديگه است، هزار و يک مشکل ديگه رو بذاري کنار، زندگي بي‏نياز به اجازه‏ي من و تو با شتاب و استوار درجريانه و مي‏گذره.

Sunday, November 20, 2005

زندگي يک سردرد مداومه. دختري که راه مي‏ره. پسري که راه مي‏ره. دختري که مي‏خنده، پسري که اخم مي‏کنه. گاهي تب داري و سردرد رو فراموش مي‏کني. هذيون مي‏گي. راننده‏ي اتوبوسي که يک انگشتر سرخ داره ويک انگشتر سبز. دختره فرياد مي‏زنه برادرمو کجا مي‏بري. اتوبوس نگه مي‏داره. ازصداي قوي دختر خوشم مي‏ياد، انگشتر سبز و سرخ مي‏گه ريدن به عينک‏ت بگير سوغات‏تو. بيشعور. سرم به ميله تکيه دادم. چراغ سبز چراغ سرخ. ميله به سرم فشار مياره. «ما که نبايد نيم ساعت منتظر بشيم تا شما پياده بشين» «...» تا حالا فحش به اين رکيکي نشنيده بودم. اوني که فحش خورد جاي پدر اوني بود که فحش داد، اوني که ايستاده جاي مادربزرگ اونيه که نشسته. «به شما رو بدن تا جلوي اتوبوس هم مياين». تا بحال کسي برات داستان خونده؟ با صدايي که مي‏خنده. «يک ژاپني با يک آمريکايي مسابقه‏ي همبرگر خوري داده يکي 67 تا خورده يکي 62تا». زورکي به پدرم لبخند مي‏زنم. «چه جالب». وقتاي ديگه حالت طبيعيه سر درد مياد سراغت و تکرار ميکني که زندگي يک سردرد مداومه. نه. روزتون بخير. شب‏ت بخیر. عصرتون بخير. سلام برسونيد.

Friday, November 18, 2005

!We hate Bugs

امان از اين باگ‏ها، و گيرهاي کوچيک. يک برنامه مي‏نويسي همه‏چي‏ش روبراهه اما يک گير کوچيک داره. جونت‏ت در مي‏ره تا پيداش کني. مي‏آي درستش کني مي‏زني يک جاي ديگه رو خراب مي‏کني. باور مي‏کني نصف روز طول کشيد تا نظرخواهي بلاگر رو روبراه کنم؟ درحاليکه عملا بايد نيم‏ساعته روبراه مي‏شد! يا از اون بدتر از اواسط تابستون يک پروژه‏ي اينترن‏شيپ برداشتم به خاطر همين گيرهاي کوچيک برنامه نويسي هنوز به جواب درست و درموني نرسيده. حسابی داره روي اعصابم راه مي‏ره درحاليکه شديدا به وقت نياز دارم تا بتونم کمي براي ارشد بخونم ...
خلاصه حالا که من اين‏همه براي روبراه کردن نظرخواهي جون کندم! لطف کنين تستش بکنين و بگين آيا جلب رضايت مي کنه يا نه؟
در ضمن اين hack بلاگر کار اين آقاست. جزئيات کار هم اينجا آورده شده.

Tuesday, November 15, 2005

هيچ - 2

دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است        وآن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است
سرتاسر آفاق دویدی هیچ است        و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است

Sunday, November 13, 2005

هيچ

هرگز دل من زعلم محروم نشد           کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دوسال فکر کردم شب و روز            معلوم شد که هیچ معلوم نشد

رباعيات خيام [download]

Friday, November 11, 2005

Multi Tasking

نمي‏شه فقط يک کار رو انجام بدي؟ نمي شه با يک دستت يک گاري هندونه برنداري؟ نمي‏شه وقتي که يک پروژه‏ي کاري داري و بعد از ظهرها هم قراره براي ارشد بخوني، پروژه اينترنشيپ برنداري؟ طراحي وب نکني؟ براي شرکت فلان استاد سابق کاري نامه‏نگار نکني؟ دنبال مطلب براي کتاب بلاگرا نباشي؟ .. بامزه اينجاست که توي همش‏شون هم شديدا گند مي‏زني. اينترن‎‏شيپ ِ که توي گل مونده، پروژه‏ي کاري هم پيش نمي‏ره...
نه‏خير. من نمي‏تونم آروم بشينم. مگه‏مي‏شه وقتي يک ايده‏خوب براي يک سايت داري بري بشيني مدار بخوني؟ مگه مي‏شه تمبرهندي نخورد؟ مي‏شه CarMusic گوش نداد؟ مي‏شه وبلاگ نخوند؟ مي‏شه زير ناخونارو تميز نکرد؟ مي‏شه پروتل کار نکرد؟ مي‏شه جواب ايميل رو نداد؟ مي‏شه چت نکرد؟ مي‏شه آزمايشها رو قبل از انجام شبيه‏سازي نکرد؟ مي‏شه موتورDC قيمت نکرد...
نمي‏فهمم چه‏کار مي‏کنم.

اين چند خط رو هم از داور داشته باشين:
«يک روز ژاک شيراک و جرج بوش و احمدي نژاد رفتند پيش خدا.
جرج بوش از خدا پرسيد: خدايا! تا دو سال ديگر در کشور من چه اتفاقي مي افتد؟ خدا گفت: تا دو سال ديگر چند طوفان ديگر در کشورت مي آيد، خانه هاي مردم را سيل از بين مي برد، وضع اقتصادي خراب مي شود، مردم از صبح تا شب به تو بد و بيراه مي گويند، و احتمالا ديگر به تو راي نمي دهند. بوش با شنيدن اين حرف افتاد روي زانوهايش و زار زار گريه کرد.
ژاک شيراک از خدا پرسيد: خدايا! تا دو سال ديگر در کشور من چه اتفاقي مي افتد؟ خدا گفت: تا دو سال ديگر تمام شهرهاي کشور تو دائما شورش خواهد بود، مردم ماشين ها را آتش مي زنند، تعدادي از مردم و پليس کشته مي شوند، وزير کشور و نخست وزيرت استعفا مي دهند و مردم دچار فقر و بيکاري مي شوند. شيراک با شنيدن اين حرف افتاد روي زانوهايش و زار زار گريه کرد.
احمدي نژاد از خدا پرسيد: خدايا! تا دو سال ديگر در کشور من چه اتفاقي مي افتد؟ با شنيدن اين حرف خدا افتاد روي زانوهايش و زار زار گريه کرد.»

پسرشجاع بعد از خوندن اين چند خط زازار خنديد!

Sunday, November 06, 2005

برمی‏خيزيم به احترام Vincent Van Gogh


















[+] Van Gogh در ویکی پدیا
[+] نقل قو‏‏ل‏ها
[+] مجموعه‏ی آثار- 1
[+] مجموعه‏ی آثار - 2

Thursday, November 03, 2005

يک، دو سه و چهار

1. عيد فطر رو به تمام کسايي که روزه نمي‏گرفتند و مجبور بودند گرسنگي بکشند تبريک مي‏گم. حالا ديگه مجبور نيستين با يک صبحانه‏ي زپرتي سرکار گرسنه‏گي بکشين و تا بعد از ظهر صبر کنين، مي‏تونين برين تريا و دلي از عذا در بيارين!

2. وقتي سرکلاس آزمايشگاه بيکار باشي و بچه‏ها مشغول ور رفتن و گيج‏بازي با سيم‏ها و دکمه‏هاي اسکوپ باشن، چه همدمي بهتر از يک خازن ده‏پيکويي که خوشتيپ هم باشه!؟ :


3. اين باباي ما اند ِ حافظه و آي‏کيو ئه. به‏خاطر اجباري شدن کمبرند ايمني، توي اداره داده براش يک پرينت سوزني گرفتن که:

حالا موندم اينو کجاي ماشين مي‏خواد نصب کنه!

4. با يکي از رفقا يک بازي شروع کرديم به نام «تفسير تو از اين نقاشي سورئال اثر رنه مگريت جيست؟» نقاشي و تفسير در يک فايل ورد قرار ميگيرند و با ايميل رد و بدل مي‏شن. حالا مي‏خواستم تفسير شما رو در مورد اين اثر بدونم:


اگر کامنت‏دوني اذيت مي‏کنه، لطف کنين و يک فحش نثارم کنين، شايد به صرافت افتادم بهينه‏اش کنم!

Saturday, October 29, 2005

پرکردن ليوان

«... زندگي نيز خلاء بي‏انتهاي نوميدکننده‏ي علاج‏ناپذير خودرا در برابر ما باز مي‏کند. خلائي که مثل پرده‏اي خالي، هيچ چيز در آن وجود ندارد. ولي مردي که ايمان و فعاليت محرک اوست، از اين خلاء باکي ندارد. مي‏رود جلو، مي‏سازد خلق مي‏کند، آنگاه ديگر پرده خالي نيست، بلکه از باروري سرشار و وجودي گرانبار است.»
شورزندگي - ص 294

- هوم،.. پس تصميم گرفتي خودت ليوانو پر کني!؟
- به‏نظر مياد تنها راه همين باشه.
- حالا خر بيار و باقالي.. بخشيد... چيز... ليوانو پر کن!
- جدن! تو نيمه‏ي پر ليوانتو با چي پر کردي؟
- نصفشو که با چاي، بقيه‏شو هم با آب جوش!
- مسخره!

Thursday, October 27, 2005

« نيمه‏ي پُر ليوان» کجاست؟

هوم...؟ چرا من همه‏ي ليوان‏و خالي مي‏بينم؟

Tuesday, October 25, 2005

اگر همين الآن مي‏مردم ..

«آموختن اينکه چه‏گونه بايد رنج کشيد و شکوه نکرد، تنها درس عملي است. دانايي بزرگ اين است، درسي است که بايد آموخت. حل مشکل زندگي است.»
شورزندگي - ص 238

تازگي‏ها زياد شده با خودم بگم چه خوب و لذت‏بخش مي‏بود اگر همين الآن مي‏مردم و راحت مي‏شدم.

The Godfather Waltz

[download]

Tuesday, October 18, 2005

بلاخره تصميم گرفتم؟

نمي دونم. تصميم گرفتم و رفتم به رئيسم درخواستم رو گفتم. گفتم که مي خوام ساعات کاريم کم بشه. تا دو باشه که بعد از ظهر بتونم درس بخونم. اما هنوز تصميم نگرفتم که درس بخونم. هوم،.. بهانه شو دارم، اما آيا خواهم خوند؟ ايا دُرست خواهم خوند؟ اين تدريس آزمايشگاه و دوباره بازگشت به حال و هواي الکترونيک و محاسبه‏ي گين و باياس، هواييم کرده. رئيس گفت يا برو خونه بشين درستو بخون يا اينجا بيا کار کن! نه بابا اينجوري نگفت بنده‏ي خدا! گفت کج دار مريض حال نمي‏ده اما درهرصورت درخواستتو بنويس تا به رئيس بزرگ ارجاع بدم. من هم نشستم يک نامه‎‏ي رسمي با دلايل عديده نوشتم که از فلاني به فلاي. من فلاني به اين و آن و اون دليل که چهارميش از همه مهمتره خواستارم ساعات کاري‏ام تقليل بيابد. حالا فردا بايد ببينم رئيس بزرگ موافقت مي‏کنه يا نه. تا بعد برسیم به درس خوندن...

Thursday, October 13, 2005

اين روزها

ميخوام اينقدر آن باشم تا وقتي اکانت تموم کنم. الکي وصل باشم و با send و recieve صفر فقط موسيقي گوش بدم. چراغم روشن باشه تا بعد از مدتي با يکي گپ بزنم. ده روزي هست مي‏رم سرکار. سرکار رفتن من مصادف شد با ماه‏رمضون. ماه رمضون هم يعني گرسنگي، سردرد. بوي دهان، با شکم پر خوابيدن بعد از سحري و با شکم خالي خوابيدن قبل از افطار. صبح هفت و 45 بايد مرکز باشم و هستم. درحاليکه اگه هشت و نيم هم باشم کسي به م گير نمي ده. خودم مرض دارم و دلم ميخواد منظبط باشم، درجايي که چندان خبري از نظم و نظارت نيست. 45 دقيقه طول مي کشه تا برسم به مرکز. دو روز درهفته هم صبح آز دارم و بايد 7 مرکز باشم. اين دو روزو ماشينو از باباهه ميگيرم. مي بيني توروخدا، به خاطر چهار نفر بايد شنبه صبح ساعت هفت کلاس تشکيل بدم. «اينجا رو زياد جدي نگير، اينجا برات يک سکوي پرش باشه، پول خوبي که نمي‏دن.. به فکر تحصيلات عاليه باش» اينو مسئول اداري مرکز که مدارکمو ازم گرفته مي‏گه. ديگه برام عادي شده که حداقل هفته اي يکبار يکي يادم بندازه که ارشد قبول نشدم و بايد مي شدم و شکست خوردم. هفته‏اي يک‏بار بايد يکي اين شکست کذايي رو توي فرقم بکوبه. هر روز با خودم ميگم که بعد از افطارا رو شروع مي کنم به دوباره خوندن، اما بعد از افطار که مي شه باشکم پر مي شينم پاي کامپيوتر به DVD نيگاه کردن يا ور رفتن با جزوات آزمايشگاه تا براي تنها گروه آزمايشگاهي که جزوه ندارن و به من رسيده دستور کار بنويسم.

اگر کسي با من کاري داشت، لطفا از ايميل ( boybrave *at* gmail *dot* com) استفاده کنه. يا بره توي سايتم و به فارسي پيغامشو بفرسته. من با Messenger مشکل دارم. (شايد هم messenger با من مشکل داره!)

Monday, October 10, 2005

لطفا اگر سوتي دادم با صداي بلند نخندين*

براي جلسه‎‏ي اول بدک نبود. فقط يک سوتي عمده دادم که اونم جلسه‏ي بعد به‏شون مي‏گم و عذار خواهي مي‏کنم. آره به‏ش علاقه‏مندم. تدريس‏و تفهيم رو مي‏گم. فقط اي‏کاش مي‏شد کمي متنوع‏ترش کرد. فاصله زماني که ملت مشغول آزمايشند حوصله‏ام سر مي‏ره. اومدم مولتي‏متر رو از روي ميز بردارم ديدم چسبيده به ميز! حکايتي است اين دانشگاه‏هاي غيرانتفاعي. قطعات رو خودشون بايد بخرن. وسط کلاس مي‏رن بيرون يک خازن 100ميکروفارادي مي‏خرن و بر مي‏گردن.

* و خوشبختانه زيرجُلي خنديدند!

Sunday, October 09, 2005

FirsT

فردا قراره آزمايشگاه تدريس کنم. آزي که اولين باره در اين مرکز تدريس ميشه و هيچ جزوه‏ا‏ي نداره، اولين تجربه‏ي تدريس‏م با اولين تجربه‏ي جزوه‏ي آزمايشگاه نوشتن‏م ‏مصادف شده. خلاصه که فردا يکي از اون اولين‏هاي اساسي است. اميدوارم برق قطع بشه و کلاس تشکيل نشه!

امروز بالاخره تونستم کمي اعتماد همکاراني که قراره روي پروژه‏شون نظارت کنم رو جلب کنم. يک گيربرنامه‏نويسي رو براشون حل کردم و کمي باهشون مشورت کردم. پروژه‏اي که 90درصدش انجام شده رو بايد بهينه سازي کنم و اين يعني رفتن توي دست و پاي دو نفري که چندماهه روي پرژه کار مي کنند و فضولي کردن و سوال پرسيدن، کاري که ازش خوشم نمي‏ياد و اصلا آدمش نيستم. اما چاره چيست که «کارمند» شدم ر فت!

Wednesday, October 05, 2005

ديروز

برای روز اول چندان اميدوار کننده نبود. نه محيط رضايت‏بخش بود و نه همکاران. درهرحال برای قضاوت هنوز زوده، يک ماهی می‏رم بعد از خودم تصميم‏گيری در می‏کنم.

به‏جز سوپور سرکوچه‏مون هرکی فکرش رو بکنی ازم پرسيده که چرا کنکور رو خراب کردی، امروز دکتر «م» از اساتيد سابق‏م و رئيس جايي که کار می‏کنم، و از قرار منو به اسم و فاميل می‏شناسه می‏گه «ما به شما خيلی اميدوار بوديم چرا قبول نشدی؟» اين‏بار ديگه گريه‏ام گرفته بود. چی جواب بدم وقتی خودم هم نمی‏دونم چرا!؟

Monday, October 03, 2005

!Bonasera, Bonasera

ديدي چي شد؟ شنبه اومد و رفت و من به سينما نرفتم، کسي هم چيزي نگفت! حتي خودم هم ياد آوري نکردم. ايرادي نداره، به جاش اين چند روز مجموعه‏ي کامل «پدر خوانده» رو دوره کردم. 9 تا سي دي، زبان اصلي و بدون يک نماي سانسور شده. خيلي چسبيد. متشکرم!

خبري از تماس نيست. گفتن يک‏شنبه براي نتيجه‏ي مصاحبه باهت تماس مي گيريم. ظهر ميشه. ميرم توي رخت خواب، هروقت افسرده ميشم زياد مي‏خوابم. بعد از ظهر شده، ساعت زنگ مي‏زنه امامحل نمي‏دم و بازم مي‏خوابم. موسيقي مي‏ذارم و به مونيتور خيره مي‏شم. نخير اينها هم مارو نخواستن. مگه من چه مرگمه. با يک فيلم از کيشلوفسکي سرگرم مي‏شم و يواش يواش کار و افسردگي رو فراموش مي‏کنم. ساعت هفت بعد از ظهره که تلفن زنگ مي‏زنه.
بله. از سه‏شنبه بايد برم سرکار. ببينم چه‏می‏شود!

Friday, September 30, 2005

yes-to-day

ديروز ناراحت بودم:
چرا آدم‏ها باهم اينجوري مي‏کنند؟ چرا با خودشون اينجوري مي‏کنند؟ چرا بي‏خودري ناراحت مي‏شن؟ يا بهتر بگم، ناراحت مي‏شن اما توضيحي نمي‏دن؟ چرا اينهمه مشکلات دارن؟ چرا مشکلات رو خلق مي‏کنند؟ نه جدن نمي‏شه مشکلات رو تحويل نگيري؟ آدم چيزي رو که دوست نداره که تحويلش نمي‏گيره؟ مي‏گيره؟ چرا بايد پدره با خواهره سرهيچ و پوچ دعوا کنه؟ چرا فلاني بايد آدرس وبلاگشو عوض کنه و بعد هم يک ساعت با صداي بلند زار بزنه؟ چرا..؟

امروز نمايشنامه‏ي «شيطان و خدا» از سارتر را تمام کردم:
«... سکوت خداست. نيستي، خداست. خدا، تنهايي انسان است.»*
چطوره؟ معرکه است، نه؟«خدا، تنهايي انسان است.» بعد از مدت‏ها جمله‏اي در کتابي خوندم که باعث شد کتاب رو ببندم و نفس عميق بکشم.

*شيطان و خدا، نمايشنامه، سارتر، ص258

Thursday, September 29, 2005

تولدت مبارک!

من مي‏ميرم برات. مي‏ميرم ‏براي مادربورد گيگاي سوکت 775 ت. براي چيپ‏ست865 پي‏ئي 8ايکس‏ت. براي پروسسور اينتل 2.66 گيگاهرتزي ِ يک مگ کش ات. براي هارد ساتاي 80 گيگ‏ت. براي 512 مگ رم‏ات. براي گرافيک جي‏فورث 256 مگ‏ات...
آه اي سيستم جديد ماه‏ها بود که در انتظار وصال تو مي سوختم. ورودت را اين دنياي جديد تبريک ميگويم. به خاطر مي‎سپاريم: 7 مهر 84 روز تولد سيستم جديد من!

براي مصاحبه‏ي يک کار منتظر شخص مصاحبه کننده نشسته بودم.. حدس بزن مصاحبه کننده کي بود؟ مهندس ل! از کي نديده بودمش. يک استاد خوب و practical که چون اهل papaer نويسي نبود از دانشگاه بيرون انداختنش. خوشبختانه منو به‏جا آورد و حال و احوالي کرديم. صداش و حرف زدنش منو بود به ترم‏هاي چهار و پنج که باهش معماري کامپيوتر پاس کرده بودم. خلاصه که اين ملاقات خيلي فاز داد... اميدوارم بتونم کارو بگيرم. کارش به گروه خوني‏م خوب مي‏خورد.

هميشه فکر مي‏گردم گرافيک سيستم‏قبلي‏م حداقل 16 هتستش. امروز فهميدم 2 مگ بيشتر نيست! پس من چطوري با 2مگ گرافيک آي‏جي‏آي و مکس‏پين بازي مي‏کردم؟

Tuesday, September 27, 2005

عادت نکنيم.

همزمان دو تا کتاب مي‏خوندم، دو تا کتاب رو با هم پيش مي‏بردم. «زهير» پائولو کوئيلو و «راز فال ورق» از ياستين گوردر(فکر مي‏کنم با کتاب «دنياي سوفي» شناخته‏شده‏تر باشه). هردو رو هم باهم تموم کردم. هردو کتاب رو مديون دوتا دوست هستم، زهير رو از علي‏رضا گرفتم و «راز...» رو هم M از خواننده‏هاي خوب اينجا به‏م معرفي کرد. در عين حال دوتا دوست ديگه چندتا فيلم خوب به‏م دادند. هوم.. خيلي عالي بود، بعد از مدت‏ها چند روز هم کتاب خوب بخوني و هم فيلم خوب ببيني و همه‏رو هم مديون چندتا دوست خوب باشي. نه، از کتاب‏ها چيزي نمي‏نويسم. مي‏دونم که بازبان الکن‏ام نمي‏تونم حکمتي رو به کسي منتقل کنم و همونطور که درپست قبلي نوشتم، مي‏دونم که نمي‏دونم. فقط مي‏تونم سفارش کنم که اگر نخوندين اين کتابارو بخونين و عادت نکنين.

"از خدا سوال‏هايي مي‏پرسم، همان سوال‏هايي که درکودکي از مادرم مي‏پرسيدم:
- چرا بعضي‏ها را دوست داريم و از بعضي‏ها بدمان مي‏آيد؟
- بعد از مرگ کجا مي‏رويم؟
- ما که قرار است بميريم، چرا به دنيا مي‏آ‏ييم؟
- خدا يعني چه؟
و استپ با زمزمه‏ي مداوم بادش پاسخ مي‏دهد، و اين کافي است... همين که بدانيم در زندگي هرگز براي سوالهاي بنيادي‏مان پاسخي نخواهيم يافت، و با اين وجود مي‏توانيم پيش برويم.»
زهیر - ص328

... There is

There is life in pain.
There is joy in struggle.
There is beauty in crisis.

Confess

And I guess that I just don't know.
-Lou Reed

Saturday, September 24, 2005

بليط نيمه‏ها

بنا به عهد شنبه بعدازظهرها، امروز هم رفتم سينما. اين‏بار يک مهمون عزيز (نفردوم سمت چپ!) هم داشتم، که بار تنهايي فيلم ديدن رو از دوشم برداشت. فيلم بيد مجنون. ايده‏ي جالبي داشت. آدمي که مدت‏ها کور بوده، بينا مي‏شه و شروع مي‏کنه به ديدن. مي‏بينه و چشم و گوشش باز مي‏شه و کاردست خودش و خانواده‏اش مي‏ده. ايده جذابه اما اجراش مورد پسند من نيست. فضا زيادي پاستوريزه، کارپستالي و ترتميزه. علاوه بر اون هم زيادي احساساتي و سانتي‏مانتاله. موسيقي به کرات استفاده مي‏شه و چهره‏ي پرستويي با حلقه‏ي اشکي در چشمان هم اونقدر تکراري شده که ديگه جذابيتي نداره.
و اين بود نقد کوتاه ما از فيلم سينمايي بيد مجنون، تا شنبه‏اي ديگر و فيلمي ديگر و نقدي ديگر خدا نگهدار!

Thursday, September 22, 2005

added time

با عقب رفتن ساعت، امروز يک ساعت وقت اضافه داريم. باهش چه مي‏کني؟ من که نشستم قالب وبلاگمو عوض کردم. دليل‏‏ش هم علاوه برعلت هميشگي يعني تنوع، ندايي بود که سولوژن از ادمونتون داده بود که بلاگم با safari ديده نمي‏شه (من‏هم مثل شما نمي‏دونم سفري چجور مرورگريه، خوردنيه يا پوشيدني!؟) تنها ويژگي قالب جديد اينه که هيچ ويژگي خاصي نداره.
اينهم تصويری از قالب قديمي براي يادگاري:

کلوخ‏اندازي: پنج‏شنبه جمعه‏ي قبل از ماه رمضون رو ملت مي‏رن بيرون شهر عشق و صفا چرا که يک ماه سختي و تنگي در پيش دارند. ريشه و معني لغوي‏شو نمي‏دونم و بايد از اهل فن پرسيد، همچنين تا جايي‏که خبر دارم بقيه مذاهب هم چنين مراسمي قبل از ماه‏هاي روزه و سختي دارند. (ماهم داريم اما کسي ازش خبر نداره!)

Tuesday, September 20, 2005

Anniversary

29 شهريور سالروز فارغ‏التحصيلي من است. پارسال در چنين روزي ساعت نه صبح از پروژه‏ي کارشناسي‏ام دفاع کردم و مهندس شدم. يک سال گذشت. يک سالي که مي‏توان آن‏را اينگونه جمع‏بندي کرد: سال شکست‏هاي بزرگ و موفقيت‏هاي کوچک. شکست‏ها: خراب کردن آزمون ارشد، پيدا نکردن کارمناسب و رئيس‏جمهور شدن احمدي‏نژاد. موفقيت‏هاي کوچک: انجام چند پروژه‏ي وب‏سايت و اينترن‏شيپ و چشيدن طعم پولي که خودت درآورده‏اي، پيدا کردن چند دوست خوب و گرفتن معافيت خدمت.
ديگر چه مي‏خواستم بگويم؟ يادم رفت. يک موسي‏کو‏تقي پشت پنجره‏ي اتقاق‏ام نشست و حواسم را پرت کرد. گفتم «موسي‏کو‏تقي» يادم آمد کسي در مورد «کلوخ‏اندازي» و «چراغ‏برات» اظهار نظري نکرده‏است، نگران نباشيد من‏هم ‏نمي‏کنم و اين سال‏گرد را طولاني‏تر از اين نخواهم کرد.
راستي من چرا کتابي مي‏نويسم؟ فقط محض تنوع يا شايد به اين خاطر باشد که ديروز بعد از مدت‏ها پولي به دستم رسيد و سه جلد مجله‏ي هفت خريدم به علاوه‏ي يک کتاب فلسفي و همچنين کتاب زهير را از دوستي به امانت گرفتم و نزديکي اين‏همه فرهنگ و هنر و فلسفه به من باعث شده‏است که کتابي بنويسم. درپايان تنها مي‏توانم به قول بزرگي اضافه کنم که Life is what it is.

Saturday, September 17, 2005

ماهي‏ها خوشمزه هستند

1. بنا به رسمي که از هفته‏ي پيش پا گرفته من اين شنبه هم رفتم سينما. فيلم «ماهي‏ها عاشق مي‏شوند.» از يکي از اساتيد تئاتر(که من نمی‏شناسمش! چون تئاتر فقط در مرکز هست و در مشهد نیست!). فيلم «ديدني» اي بود. شات‏هاي قشنگي داشت و البته هنرپيشه‏هاي قشنگي نيز. يک گلشيفته فراهاني به تنهايي کافيه که فيلمي رو ديدني کنه. اما خوب، فيلم‏ش زيادي پروانه‏اي و دخترانه بود. بيشتر صحنه‏هاي هرهر- کرکر جمع‏هاي دخترانه‏اش (که در فيلم کم هم نبود) نچسب بودند. درکل به عنوان يک علاقه‏مند به نماهاي زيبا از فيلم لذت بردم اما به عنوان يک تماشاچي نه. هرچند که فکر نمي کنم بليط نيمه‏بهايي که صرف‏ش کردم حروم شد، همين‏قدر مي‏ارزيد!

2. «کلوخ اندازي» و «چراغ برات» آيا شما که مشهدي نيستيد، با اين رسوم آشنايي داريد؟

Friday, September 16, 2005

کتاب

دلم کتاب مي‏خواد. يک کتاب خوب که شب‏هايي که از چت و اينترنت خبري نيست، قبل از خواب بخونمش.

Tuesday, September 13, 2005

مجموعه‏ها

قضيه‏ي سرطان داشتن نگين رو يادتونه؟ اينکه براش نارحت بودم و اينا. قضيه از بيخ سرکاري بوده. اعترافشو اينجا مي‏تونين بخونين. چند روز پيش نوشتم همه چي يا جزو مجموعه‏ي گندهاست يا مجموعه‏ي مسخره‏ها. اين مورد نشون مي‏ده که چيزها مي‏تونن بين اين دومجموعه جابه‏جا بشن. سرطان داشتن نگين قبلا 95% گند بود و 5% مسخره. اما الآن 95% مسخره شده و 5% گند.

ببين موسيقی رو!

آهنگه به اينجاش که مي‏رسه حسابي از خودبي‏خودم مي‏کنه. کجاشو مي‏گم، اينجاش:

اينم طيف فرکانسي‏شه:

معرکه است نه؟ اگر مي‏خوای بهتر بگيريش، مي‏تونم نمودار فازش رو هم به‏ت بدم.

Saturday, September 10, 2005

يک فيلم و چند نتيجه

[اگر فيلم «خيلي‏دور خيلي‏نزديک» رو نديد اين متن رو.. بخونبن، غير از آخرش چيزي‏شو لو ندادم!]
بعد از مدتي، نزديک به شيش ماه رفتم سينما و فيلم خوبي ديدم. آخرين باري که سينما رفتم عيد بود براي گل يخ، فيلم گل درشتي بود و زياد اذيت کرد، اما خيلي دور خيلي نزديک، اذيت نکرد. مي تونست اينکارو بکنه و من تا آخرين لحظات ازش انتظار داشتم که اينکارو بکنه و بعد بکوبونمش اما، خوشبختانه، نکرد. خيلي راحت و بي درد سر تموم شد. بدون نتيجه و جبهه‏گيري خاصي.
مي‏تونست آخرش طرف رو توي بيابون زجرکش کنه و مسلموناي افراطي رو خوشحال کنه و من بگم، آها اينه خداي بزرگي که منتظره يکي يک چيزي بگه تا فوري قدرت‏نمايي کنه و طرف رو ذليل کنه؟
مي‏تونست، موقع جون کندن طرف رو مسلمون کنه و به توبه بندازه، تا اينجوري مسملوناي ميانه رو حال کنن و من هم بگم بازهم يک سريال سطحي ِ توابانه‏ي ديگه!
اما هيچکدوم رو نکرد، طرف نمرد، التماس نکرد، خداشناس هم نشد! بلکه بيشتر خانواده‏شناس شد.
فيلم صحنه‏هاي زيبا و توريستي قشنگي داره که مي‏شه ازش لذت برد. دخترهاي قشنگي هم توي پيدا مي‏شن که از کلوزآپشون روي پرده بزرگ لذت ببري. همچنين لهجه‏ي شيرين مشهدي، که کاملا ملموس بود تماشاگراي مشهدي خيلي باش حال مي‏کنن.
البته مي‏شه يک نتيجه‏گيري منتقد پسندانه هم کرد، طرف مرده و آخرش که پسرشو مي‏بينه اون‏هم مرده و حرف اون آخوند جوون و بامزه‏ي اوايل فيلم تعبير شده که مي‏گفت اون دنيا هم يک روي ديگه‏ي همين دنياست و جاي بدي نيست.
راستي يک سوال، مگه دانشمندها جهان رو اندازه گرفتن که بعدش فهميدن فقط مي‏تونن4درصدش (رقمش همين بود ديگه؟) روببين؟ اصلا مگه جهان اندازه داره؟ هوم؟..
همين، زيادي وراجي کردم. فعلا برم ببينم اين ميکرو AVRي که گرفتم چه مرگشه، چرا کامپايلر نمي‏شناسش. دو و چهارصد بالاش پول دادم!

Thursday, September 08, 2005

مزخرف و مسخره


مزخرف و مسخره: همين دو مجموعه رو داريم و بس. هر سيستم و پديده‏اي با يک درجه‏ي عضويت جزئي از اين دو تا مجموعه‏ي فازي است.

Wednesday, September 07, 2005

تولد!؟



امروز مثلا ولادت وبلاگ‏هاي پارسي بود. موضوعي که زياد تحويل گرفته نشد. فضاي وب‏لاگستان پارسي پراکنده و غيريک‏دست‏تر (عجب عبارتي شد!) از اونه که بخواد کارهاي جمعي اين‏چنيني بکنه و جشن تولد جمعي بگيره. از اين گذشته من 14 آبان رو که تاريخ انتشار آموزش ساخت وبلاگ‏هاي فارسي توسط هودره بيشتر به عنوان تاريخ تولد بلاگستان ترجيح مي‏دم. (چون خودم به صورت غير مستقيم توسط اون راهنما که در روزنامه‏ي دست‏راستي قدس چاپ شده بود بلاگر شدم) هرچند که فکر نمي‏کم 14 آبان هم کار خاصي انجام بدم! کلا مثل اينه که کسايي که از کاغذ و قلم استفاده مي‏کنند به مناسبت اختراع کاغذ جشن تولد بگيرن! هوم؟.. زياد نمي‏چسبه. از اون گذشته يکي دو سال که از وبلاگ‏نويسي‏ات بگذره، از تاريخ تولد وبلاگ خودت هم ذوق نمي‏کني چه برسه به اين‏که بخواي از ولادت پدرجدت ذوق کني!
خلاصه اين نوشته محض يادآوري چنين مناسبتي بود و گفتن «تبريک»‏ي به تمام بلاگرهاي پارسي نويس!

Sunday, September 04, 2005

سربزنيد:

- PAINFUL
- به اتفاق بانو
از بلاگرهاي قديمي هستند که خوب مي‏نويسند و به‏تازه‏گي، دوباره آغازيده‏اند!

Buster Keaton

جمعه شب خيلي چسبيد. صورت سنگي و چشم‏هاي درشت ِ غمگين و در عين حال کمدين، بعد از مدتي در يکي از دوران افسردگي و شکست لازم بود.
آره، کمي دير اظهار ذوق‏ردگي کردم! دليلش اينه که يک روز طول کشيد تا فهميدم باستر کيتون رو Buster Keaton مي‏نويسن تا بتونم عکسشو پيدا کنم.

Saturday, September 03, 2005

0 نظر

هنوز هم بعد از حدود سه سال وبلاگ‏نويسي، از بدترين عباراتيه که حالمو مي‏گيره.
سه ساله که دارم تلاش مي‏کنم به کامنت وابسته نباشم اما هنوز هستم.

Friday, September 02, 2005

?

آيا اصولا با شبکه‏ي عصبي مي‏شه قيمت سهام رو پيش‏بيني کرد، يا اينکه من خودمو، MATLAB و تو رو سرکار گذاشتم؟

قاتل

خدا مرد.
.
او بود و زجر مي‏کشيد چرا که او خدا را کشته بود.
.
تا اینکه بالاخره نوبت او هم شد.

Loop

پارسال همين‏روزها نوشتم:

«... ديگه دغدغه‏ي ثبت لحظات رو ندارم. حرف زياد دارم و همچنين روزهاي سختي رو مي‏گذرونم اما نمي‏نويسم. نه براي خودم و نه براي ديگران، منظورم از براي ديگران کامنت گذاشتنه، مي‏خونم اما کامنت نمي‏ذارم، ...
... بدجوري قفل کردم. اونقدر که حتي نمي‏تونم حرفم رو بزنم. ديروز با يکي چت مي‏کردم هرچي پرسيد چه مرگته نتونستم چيزي بگم و همينطور هم الان نمي‏تونم چيزي بنويسم. ...
»

پارسال حرف‏مو زدم و نيازي به تکرارش نيست.

Tuesday, August 30, 2005

مسلط < - > طلسم

از حد متداول دوره‏ي آپديت کردن اين‏جا گذشته. تو اين مدت خبرهاي زيادي شده..
- پس از مدت‏ها انتظار بالاخره بعد از بيشتر از يک‏ماه تاخير نتيجه‏ي آزمون استخدامي ادواري اومد، من نتيجه رو براي استخدامي شهرداري لازم داشتم، که حالا مهلت‏ش گذشته و قبولي ديگه به‏دردم نمي‏خوره، درنتيجه فعلا بايد بذارم‏ش در کوزه کنار ساير مدارک و عناوينم!
- حدود يک‏هفته‏ي کامل بايک LCD ور مي‏رفتم تا اينکه امروز بالاخره فهميدم منبع تغذيه‏ام مشکل داشته و نبايد اين‏قدر به اين LCD ي 2*16 بدبخت و اين چيني‏ها که LCD‏هاي ارزوني درست مي‏کنند فحش بدم. چه‏قدر اعصاب گذاشتم روي اين قضيه خدا مي‏دونه... درهرحال آموزنده بود و فهميدم که يک مولتي‏متر ساده چه ابزار لازم و مهميه در مهندسي برق!
- نتايج ارشد هم اومد و همونطور که قابل پيش‏بيني بود هيچ‏کجا قبول نشدم. حتي شبانه هم قبول نشدم که حداقل پزشو بدم که قبول شدم و نرفتم! درنتيجه درحال حاضر آزاد از هفت دولت، با يک مشت مدرک جورواجور در دست، علنا بايد برم سرکار، دوران زيست انگلي و هنوز خودرو دانشجو دونستن به‏سر آمد،..
آره، وارد مرحله‏ي جديدي از زندگي شدم. اممم.. زياد به اين مرحله، يعني کار کردن، و نه تحصيلات تکميلي، که برخلاف خواسته‏ي خودم به‏ش وارد شدم خوش‏بين نيستم، اما چه مي‏شه کرد... انتخاب ديگري هست؟ لطفا به‏م نگين امسال هم بخون قبول مي‏شي و اينا.. من ديگه حاضر نيستم سرجلسه‏ي کنکوري بشينم که اولا براي خودش کلي استرتس داشته باشم، بعدش کلي الاف نتايج‏ش بشم، و دست آخر هم بعد از کلي درس خوندن و علاف شدن و هزينه کردن، اين بشه که الآن شد...
اين قضيه‏ي ارشد هم مي‏خواد مثل ماجراي گواهي‏نامه گرفتنم تکرار بشه. سرگواهينامه گرفتن هم خيلي خون دل خوردم. حتي به جايي رسيده بودم که حاضر بودم با حمله‏ي انتحاري راهنمايي رانندگي رو با تمام سرهنگ‏ها و افسرهاي احمق و مغرورش بفرستم روي هوا! چقدر امتحان دادم و رد شدم! صبح قبل از امتحان با باباهه مي‏رفتيم تمرين پنجاه تا پارک دوبل بدون نقص مي‏کردم، موقع امتحان، وسط پارک کردن سرهنگه مي‏زد روي ترمز که خرابه پياده شو! بالاخره هم با استفاده از اين شرکت‏هاي آموزش رانندگي گواهينامه گرفتم.
بعضي وقت‏ها چيزهايي که درش مسلطي اينقدر گير مي‏کنه که مجبور مي‏شي به ماوراطبيعه و پل‏هاي طلسم شده ايمان بياري!

دقت کردي؟ مسلط و طلسم! اگر از اول به آخر بخوني هردوشون يکي هستن!

Tuesday, August 23, 2005

تبريکات

روز پزشک رو خدمت چندتا دوست پزشک و نيمه پزشکي که دارم تبريک مي‏گم:

- خدمت برادر ارزشي، دندانپزشک فرهنگي، وبلاگ‏نويس سابق، سيامک‏شايان‏امين تبريک عرض نموده، اميدوارم در اجراي وظيفه‏ي خطيرسرويس دهان ملت مستدام باشد.
- به متهم ِ داروساز، که قراره تومورهاي سرطان سينه رو براي هميشه از روي زمين محو کنه تبريک عرض مي‏کنم و اميدوارم بالاخره موفق بشه مشکلشو باخودش، خدا، سکس و غيره... حل کنه و به کمي ثبات (روزمرگي!؟) برسه.
- به بهار، دانشجوي ممتاز پزشکي، که قراره طب جايگزين رو در ايران بترکونه هم تبريک مي‏گم و براش آرزوي موفقيت دارم.
- در انتها به خامول، چشم پزشک عزير، که هنوز چشم‏هاي کم‏سوي ما به جمال ايشون روشن نشده هم تبريک مي‏گم!

Saturday, August 20, 2005

آبشار

آبشار اخلمد رو که به‏خاطر داريد؟ می‏خوام برای اولين بار در ایران تصاویری رو از سرچشمه‏ی این آبشار عظیم منتشر کنم!
اگر حدود صد متری از آبشار بالاتر بری به یک راه مال‏رو می‏رسی، این راهو می‏گیری و بعد از حدود ده-پونرده دقیقه مالروپیمایی (با آنده مالرو اشتباه گرفته نشود! آندره نویسنده است و رفقای خوب منه!) به بالای آبشار می‏روسی. من از این سرچشمه‏ 22 ثانیه فیلم کلوزآپ گرفتم که می‏تونید دانلود کنید، ببینید و بشنوید و برای لحظاتی خودتون رو بالای آبشار احساس کنید.
فایل [فرمت wmv و 654 KB]

Tuesday, August 16, 2005

من مسنجرمو می‏خوام!

ياهومسنجرم خراب شده! هرچي نصب و آن‏نصب‏ش مي‏کنم درست نمي‏شه که نمي‏شه...گندش بزنن اين ويندوز داغون و سيستم داغون‏تر از اون‏رو.اين‏و گفتم که اگر کسي از امروز صبح تا بحال برام آف فرستاده خيالش راحت باشه که من دريافت نکردم، اگر کار مهمي دارين لطفا به همان آي‏دي اميل بزنين، تا زماني که من يک فکري به حال مسنجرم بکنم.

پ.ن. اين‏جا هست ولي، آف‏ها رو نمي‏ياره از قرار...

Monday, August 15, 2005

بزرگي گفته « تا آدمي ياد نگرفته با شک و پرسش و نسبيت زندگي کند، بايد با يقين زندگي کند» بله، يقين‏ها و پاسخ‏هاي مذهبي رو که کنار گذاشتي (مذهب: من مي‏دونم تو از کجا اومدي، براي چي اومدي و کجا مي‏ري) بايد پاي لرز خربزه‏ي نسبيت و شک و نوسان و عدم‏قطعيت هم بنشيني. فقط بعضي وقت‏ها اين عدم ثبات‏ها به جايي مي‏رسه که کسي ممکنه بگه «بدون يک بينش معنوي -هر چند دروغ يا احمقانه-نميشه زندگي با ثبات و آرامي داشت.حتي اگه اون بينش گاو پرستي باشه» حق تا حدودی با توئه دوست من، ولی‏کن ميوه‏ي ممنوعه رو که خوردي و هضم کردي ديگه نمي‏توني بالا بياريش و بايد عواقبش رو هم بپذيري. برکلي گفته* «از آنجا که فلسفه جزمطالعه‏ي حکمت و حقيقت نيست، توقع ما اين است که فلاسفه داراي سکون و ثبات نفس و معلومات بسيار روشني باشند و حال آن‏که اين عوام‏الناس هستند که اغلب آسوده‏خيال‏ترند» همين. توي مايه‏هاي سنگين زيرين آسياب مي‏خواهد و مرد کهن و اينا..
* آره بابا يک کتاب فلسفه گرفتم، هرچند که کتابش طنزه.

2. متاسفم جناب Anonymous من به‏اندازه‏ي BLOGGER دموکرات نيستم.

3. براي مبارزه با اسپَم اينجا کليک کنيد!

4. همونطور که قابل پيش‏بيني بود من حالم خوبه و حوصله‏ي انجام خيلي از کارها رو دارم، از نظرات دوستان هم متشکرم و از اين‏که مي‏بينم اين‏همه هم‏دست دارم بسيار لذت مي‏برم!

Thursday, August 11, 2005

نوسان

لحظاتي در زندگي هست که کشوي کيبوردو مي‏کشي جلو و چنين چيزهايي تايپ مي‏کني:
حوصله‏ي نوشتن ندارم، حوصله‏ي طراحي وب ندارم. حوصله‏ي ور رفتن با آي‏سي‏ها و کيت روباتي که گرفتم رو ندارم. حوصله‏ي PLC رو ندارم، حوصله‏ي پروژه‏ي اينترنشيپ رو ندارم، حوصله‏ي هيچ‏کدوم از اين جرقه‏هاي گذراو وسوسه‏هاي کوتاه مدت و بي‏فايده رو ندارم. مدتيه که مدام با خودم تکرار مي کنم، که اين يک سال اخير فقط شکست خوردم. هيچ اميدي به آينده ندارم. هيچ پولي هم ندارم. خط تلفني که داشتم به خاطر پرداخت نکردن قبض‏ش قطع شده و دوباره از خط خانواده استفاده مي‏کنم و انتظارهاي طولاني و عذاب آور براي اينکه خواهره مکالمات طولاني‏شو تموم کنه تا چند دقيقه‏اي بتونم به شبکه وصل بشم. وقتي رفقا رو مي‏بينم که رتبه آوردن، کسايي که از من براي پروژه‏هاشون راهنمايي مي‏گيرن، ضربه‏ي شکست رو احساس مي‏کنم. ضربه‏ي سنگين شکست. بارها.
از دوره‏هاي تناوبي افسردگي-شيدايي هم حالم به‏هم مي‏خوره. از اين‏که يک روز خوشحالي و سرت ‏گرمه و يه روز ديگه افسرده و «که چي بشه». از اين تکرارهاي تکراري حالم به‏هم مي‏خوره.


ولحظاتي بعدتر هست که همه‏ي اون‏هارو پاک مي‏کني.
حوصله‏ي نوشتن ندارم، حوصله‏ي طراحي وب ندارم. حوصله‏ي ور رفتن با آي‏سي‏ها و کيت روباتي که گرفتم رو ندارم. حوصله‏ي PLC رو ندارم، حوصله‏ي پروژه‏ي اينترنشيپ رو ندارم، حوصله‏ي هيچ‏کدوم از اين جرقه‏هاي گذراو وسوسه‏هاي کوتاه مدت و بي‏فايده رو ندارم. مدتيه که مدام با خودم تکرار مي کنم، که اين يک سال اخير فقط شکست خوردم. هيچ اميدي به آينده ندارم. هيچ پولي هم ندارم. خط تلفني که داشتم به خاطر پرداخت نکردن قبض‏ش قطع شده و دوباره از خط خانواده استفاده مي‏کنم و انتظارهاي طولاني و عذاب آور براي اينکه خواهره مکالمات طولاني‏شو تموم کنه تا چند دقيقه‏اي بتونم به شبکه وصل بشم. وقتي رفقا رو مي‏بينم که رتبه آوردن، کسايي که از من براي پروژه‏هاشون راهنمايي مي‏گيرن، ضربه‏ي شکست رو احساس مي‏کنم. ضربه‏ي سنگين شکست. بارها.
از دوره‏هاي تناوبي افسردگي-شيدايي هم حالم به‏هم مي‏خوره. از اين‏که يک روز خوشحالي و سرت ‏گرمه و يه روز ديگه افسرده و «که چي بشه». از اين تکرارهاي تکراري حالم به‏هم مي‏خوره.

Monday, August 08, 2005

ثُبات


به بهانه‏اي دور هم جمع بوديم و خوش گذشت.

اممم... حس‏ام به‏م مي‏گه وقتي درمرحله‏ي گذار هستم بهتره کمتر حرف بزنم و صبر کنم به ثبات که رسيدم اون‏وقت وراجي کنم.

Wednesday, August 03, 2005

چرا سيب‏زميني؟

موردي که الآن خيلي درمورد خاتمي به عنوان يک حسن بزرگ مي‏گن و ازش تعريف مي‏کنن اينه که انتقاد پذير بود و اصطلاحا فحش‏خوري جماعت دولتي‏ها رو بالا برد. اين نکته‏ هيچ تناقضي با سيب‏زميني بودن اين شخص نداره. يک سيب‏زميني رو چه به‏ش فحش بدي چه ازش بخواي که يک کار مفيد انجام بده در هردوحال واکنش‏ش يکيه، اونم اينکه هيچ‏کاري نمي‏کنه جز تکرار ضبط‏صوت‏وار يک‏سري حرف‏هاي قشنگ. درانتها هم ازبس اون حرف‏هاي قشنگ رو تکرار کرده، اون حرف‏ها هم معناي خودشو ازدست مي‏ده و مي‏ره در راستاي حرفهاي سيب‏زميني‏وار. (مردم‏سالاري ديني، حقوق بشر، جامعه‏ي مدني.. اوه اوه حالم به‏هم خورد از بس اين عبارات رو شنيدم!)
يک سيب‏زميني وقتي دانشجوها رو لت‏وپار کنن همونقدر واکنش عملگرايانه نشون مي‏ده که وقتي دانشجوها به‏ش فحش بدن و ازش عملگرايي بخوان. (واکنش عملگرايانه يعني پافشاري بر استعفا تا دست‏يابي به نتيجه، و نه تهديدهاي بي‏خاصيت به استعفا که اون‏هم از فرط تکرار تبديل شده به يک شوخي بي‏مزه)
يک سيب‏زميني انتخابات فرامايشي مجلس هفتم رو برگزار مي‏کنه و آخر دوره‏اش هم مي‏ره به مجلس و با راهيافتگان عکس يادگاري مي‏گيره و دل مي‏ده و قلوه مي‏گيره.
يک سيب‏زميني اونقدر عملکردش در اصلاحات موفقه و تونسته رضايت عمومي رو جلب کنه، که نماينده شاخص اصلاحات در انتخابات (معين) که قراره راه اونو ادامه بده، تنها موفق مي‏شه هشت درصد راي بياره.
به نظر من خاتمي حتي از نظر انديشه هم آدم قابل احترامي نيست. در سخنراني چند روز پيشش در جمع نمايندگان نمايندگان اقشار و نخبگان، آقا فرمودن «ما در ايران سانسور داريم چون در اسرائيل هم سانسور هست»! (نقل به مضمون) اين واقعا بچه‏گانه‏ترين و احمقانه‏ترين نوع استدلاله. اينکه تو منفورترين کشور از نظر خودت که حتي وجودشو قبول نداري و مي‏خواي نابودش کني رو دليل بياري براي عملکرد ضعيف خودت واقعا استدلالي است درحد روزنامه‏ي کيهان و برادر حسين‏ها.
خاتمي فقط يک ژست و بود يک لبخند. آدمي دقيقا در قد و قواره‏ي نظام اما خوشتيپ و خنده رو. يک سرعت گير به تمام معنا که فقط تلفات داد و از دلش دولت افراطي احمدي‏نژاد در اومد.

نکته‏ي نامربوط: من خيلي حرصم مي‏گيره وقتي مي‏بينم يک نفر برام چهار-پنج‏تا کامنت پشت سر هم گذاشته، مي‏بيني 5تا کامنت داري، انتظار داري با 5 تا نظر مختلف مواجه بشي، اما وقتي کامنت دوني‏تو باز مي‏کني مي بيني هر5 تا رو يک نفر گذاشته! دوست خوب و قديمي من سعي کن اين‏کارو در کامنت دوني من تکرار نکني...

Tuesday, August 02, 2005

خداحافظ سيب‏زمينی


[آلبوم عکس‏های سيب‏زمينی]

به نفر بعدی هم سلام ‏نمی‏کنم.

Saturday, July 30, 2005

کنفوسيوس

انسان برتر بلند نظر است و پيرو کسي نيست،... او پيش از آنکه بگويد عمل مي‏کند، چون اموري که انسان از آن متاثر است بي‏پايان است و آنچه را که مي‏خواهد يا دوست ندارد زير قاعده و فرمان او نيست برطبق اشيايي که سر راه او ظاهر مي‏شوند خودرا تغيير مي‏دهد. انسان برتر هرچه را که مي‏خواهد در خود مي‏جويد،... نگران است که مبادا حقيقت را بدست نياورد اما از فقر و درويشي نگران نيست، از نداشتن مهارت و توانايي دلتنگ است ولي از اينکه اورا نشناسند دلتنگ نيست، چيزي که انسان برتر در آن رو دست ندارد فقط اين است، کار او که ديگران نمي‏توانند ببينند.

کنفوسيوس - لذات فلسفه، ص 405

پ.ن. کنفوسيوس، يک جاي ديگه هم گفته، هروقت چيزي براي گفتن در وبلاگت نداري مي‏توني يا توي وبلاگت ليريک بذاري يا جملات قصار و ترجيحا از خود کنفوسيوس!

Tuesday, July 26, 2005

امضا: يک مفلس ِ بي‏کار

- کجا مي‏ري مامان؟
- مي‏رم از البسکو براي مادربزرگت يک بلوز بگيرم.
- براي چي!؟
- براي ...
- آها، گرفتم. نيم دوجين هم بلوز و پيرهن براي خودت هديه بگير، وقتي پولدار شدم باهم حساب مي‏کنيم.

روزت مبارک مادر. من فقط مي‏توانم برايت يک وبلاگ بسازم آن‏هم به شرطي که برايم يک اکانت اينترنت بخري!

Monday, July 25, 2005

ملال

توي اين چند هفته‏ي گذشته، بارها شده که به خودم بيام و ببينم که هيچ‏کاري ندارم انجام بدم. ساعت پنج بعدازظهره و تا شب هنوز ساعت‏ها مونده و من کاري ندارم. خيلي اعصاب خورد کنه. راه مي‏رم. از اين سرخونه به اون سرش، از اين اتاق به اون اتاق و الکي تسبيح مي‏گردونم. چند دقيقه‏اي رو پاي تلوزيون و با عوض کردن کانال‏هاي مزخرفش مي‎‎گذرونم. اما هيچ. روي تختم دراز مي‏کشم و همينجوري مي‏مونم، به سقف به پنجره نگاه مي‏کنم، فکر مي‏کنم، فکر نمي‏کنم، افسوس مي‏خورم تا اينکه بالاخره کاري به ذهنم مي‏رسه، يا بهتر بگم براي خودم مي‏سازم. صفحه‏ي آمار جوري باشه که مشخص کنه ارجاع دهنده‏ها چند دقيقه و چند ثانيه‏ي قبل به سايت اومدن، قسمت موسيقي هم بذارم، بگردم يک مبدل Mp3 به swf پيدا کنم... ساعتي رو اين‏جوري مي‏گذرونم اما باز دوباره... ملال، ملال...

Friday, July 22, 2005

چند سایت جالب


blogdex چگونگی پخش اطلاعات در دنیای بلاگستان (فرنگی) رو بررسی می کنه، این کارو به وسیله‏ی بررسی لینکهای تبادل شده در دنیای بلاگستان، در یک بازه‏ی زمانی مشخص انجام می‏ده. لينکها رو امتیاز دهی می‏کنه و سپس با یافتن لینک‏های پراهمیت او‏ن‏هارو درصفحه‏ی اولش قرار می‏ده. نمونه‏ی فارسی اين سایت دماسنج‏ ‏ِ. هرچند که به نظرمن کمی کنده و مشکل دار.



popdex هم تقریبا کار blogdex رو می کنه، یعنی یافتن لینکهای مهم با این تفاوت که خودشو به وبلاگ‏ها محدود نکرده. سرخط نمونه‏ی فارسی این سایته. بيوگرافی جرج بوش محبوبترين لينک تمام دوران‏هاست!



10x10 خروجی rss چند سایت خبری عمده (BBC و رویتر و NYTimes) رو هرساعت بررسی می‏کنه و کلمات به کار رفته در اخبار این سرویس‏های خبری رو با توجه به تکرار و اهمیتشون وزن دهی می‏کنه سپس برای هرکلمه با توجه به متن خبر یک عکس انتخاب می‏کنه و با یک نمایش خیلی زیبا توسط flash اون‏هارو نمایش می‏ده.



کلمه‏شمار، نمایش میزان به کاربردن کلمات در زبان انگلیسیه. این‏بار هم اهمیت تکرار و وزن دهی و استفاده از flash برای نمایش هنری و زیبای نتایج. البته این برنامه برای یافتن کلمات اینترنت رو نمی‏گرده (هدف بعدیش اینکاره) بلکه از یک موسسه به نام British National Corpus کمک می گیره. حروف ربط پرکاربردترین کلمات (کلمه!؟) درزبان انگلیسی هستند!



صرفا کنجکاوی، به مجموعه‏ای که تا الآن معرفی کردم ربطی نداره، اما اون‏هم کار خلاقانه‏ای می‏کنه. در این سایت شما حق داری به صورت ناشناس و بدون هیچ دردسر ثبت نام و غیره یک سوال بپرسی فقط به شرط اینکه قبلش یک سوال رو پاسخ داده باشی! یک سایت جالب برای وبگردی و ولگردی! به پاسخ‏ها نگاهی بیاندازید.


کلا یا این مدل سایت‏ها خیلی حال می‏کنم، کارهایی که ترکیبی از خلاقیت، کدنویسی و گرافیک هستند و نتایج و اطلاعات خیلی خوبی هم به آدم می‏دهند.

Wednesday, July 20, 2005

مُفلِس

امروز آخرين قران باقي‏مانده ته جيبمو ريختم به حساب اين شرکت و بازگشتم به دوران پول‏توجيب‏ي‏گيري‏هفته‏گي که داشت به تاريخ سپرده مي‏شد. اما نشد! حالا باز بايد چشم انتظار صاف کردن طلب بدهکاران عزيز ( + و +) باشم، تا باز يک پولي دستمو بگيره.
در اين بين تنها نکته‏ي تسلي دهنده سيستم مکانيزه‏ي بانک پارسيان بود که لذت يک سيستم اداري مدرن رو به‏م چشوند و باعث شد کمي از درد مفلس شدنم بکاهه.

Monday, July 18, 2005

مرور

1.
تير82:
« کمک، خيلي فوري!!! تفاوت جعفري و گشنيز چيه؟ کدومش براي سبزي خوردن استفاده مي شه؟ »
پدر و مادره رفته بودن مکه، با خواهره خونه داري مي‏کرديم.

تير83:
« بنايي داريم، خونه داغون و به همريخته است. همه جا شلوغه و کثيف. صداي کلنگ مدام توي گوشمه و رفت و آمد کارگرها هيچ خلوت وآسايشي برام نذاشته. حموم خرابه و سيمان پيدا نمي شه تا درستش کنيم. کثيف و خسته و داغونم. پروژه ي کنترل صنعتي تا نيمه بيشتر کامل نشده و توي اين شلوغي ها بايد اونم کامل کنم. به تمام اينها اضافه کنيد اينکه ديشب (sh) مرد... »
عجب گند و نکبتي بود! به‏هم‏ريزي‏هاي بنايي، به‏علاوه‏ي پروژه‏اي که در گل گير کرده‏بود به‏همراه يک درگيري عاطفي...


تير84:
خبرخاصي نيست، سرخودمو با کلاس PLC و پروژه‏های ديگران و مطالعات پراکنده گرم می‏کنم.

2.
I am just a dreamer, but you are just a dream
يک گیتار الکترونیک معرکه و بعدش:
You are just a dreamer, and I am just a dream
[ از اينجا ]

Wednesday, July 13, 2005

کارمنديت

ساعت هشت مياي سرکار. ساعت چهار بعد از ظهر مي‏ري. 5 روز درهفته کار مي‏کني، دور روز آخر هفته کار نمي کني. هرکاري که ما مي‏گيم بايد انجام بدي. علاقه و سليقه‏ي تو اهميتي نداره، ‏کاري رو که ما مي‏گيم بايد انجام بدي و براي ما فقط مشتري مهمه. هفت سال تعهد خدمت داري و بايد هفت سال، هر روز همين کارو تکرار بکني. توکارمندي و ما کارفرما.*
16 سال کارمند مدرسه و دانشگاه بودم و حالا دنبال سازماني، کارخونه‏اي، اداره‏اي مي‏گردم تا کارمند اونجا بشم. با کارمند بودن نمي‏تونم کنار بيام. با بايدهاش و خط و مرزهاش و از همه بدتر با تکرارهاش. حالا به جايي رسيدم که بايد اين کارمند بودن رو انتخاب کنم. کاري که دوست ندارم انجامش بدم. دانشگاه و آزادي تحقيق و ولگردي رو ترجيح مي دم. (نه بابا!) اما کارمنديت!؟
يعنی می‏شه يک شرکتی زد و خودت کارآفرینی کنی و کارفرمای خودت باشی!؟ با چه سرمایه‏ای!؟ از اون مهم‏تر چه کاری!؟

* هيچ‏کارفرمايي اينجوري با کارمندي صحبت نکرده، اين‏ها خلاصه‏ي خشانت‏بار شده‏ي چند تجربه است.

Monday, July 11, 2005

نه گفتن

-الو، ... از شرکت .. هستم
- آهان، جواب من منفيه، نه نميام.

Sunday, July 10, 2005

آيا برم يا که نرم؟

يک مورد کاري پيدا شده که بدک نيست، کنترل پروژه است و بيشتر کارش مديريتيه تا مهندسي. وابسته به مخابراته، بيمه مي‏کنه و حقوقش بدک نيست. فقط يک مشکل داره، تمام وقته و بايد قيد ادامه تحصيل رو به کل زد.
يکي دوروزه که به شدت مشغول سبک سنگين کردن هستم. اينو قبول کنم و قيد کارشناسي ارشد شبانه رو بزنم، اين دوماه رو هم دندون رو جيگر بذارم و صبر کنم تا نتيجه‏ها بياد بعد تصميم نهايي رو بگيرم. دو ماه ديگه مي تونم چنين موقعيتي رو گير بيارم؟
چه کنم...؟

پ.ن. کي بود موسسات کاريابي رو مسخره مي‏کرد؟

Friday, July 08, 2005

زُشک يعنی:

گيلاس ِ فراوون:
گيلاس

آب يخ:
آب

ماهی قزل‏آلا:
قزل آلا -2

Wednesday, July 06, 2005

[.. حذف شد ..]
وقتي اين مدل افسردگي ها به سراغم مياد هيچ کار نمي تونم بکنم. نه کتاب مي تونم بخونم، نه ور رفتن با PHP و سيخ کردن وب‌سايتم آرومم مي کنه و نه حل تمرينهاي PLC. وقت بي نهايت به سختي و کندي مي گذره. بيکاري سهمگين مي شه و گرما طاقت فرسا. يادم مياد که چه آدم سرد و خشک و تنهايي هستم. ...
نه، با نوشتن هم وقت نمی گذره. نمی گذره...
دلخورم، از خودم.

Sunday, July 03, 2005

صابون، رزيدنت اِويل، پی‏ال‏سی ...

بوي اين صابونه منو ياد رزدينت اويل سه مي اندازه. مسخره‏است نه؟ سه سالي مي‏شه که با درجازدن سيستم‏ام هيچ بازي‏اي نکردم، با اينحال‏ هروقت توي خونه اين نوع صابون صورتي با بوي خاص‏ش استعمال مي‏شه ياد رزيدنت اويل سه مي‏افتم. آنريل تورنمنت، ايج آف امپايرز، مکس پين، ... يادش بخير چقدر بيکار بودم دو سه سال پيش.
دقت کردي تازگي‏ها چقدر مي‏گم «يادش بخير»؟ يعني به اين زودي پير شديم؟ در عنفوان جواني!؟

ترافيک نسبتا زياد بود و مدت زمان سبز بودن هم کوتاه، قبل از اينکه چراغ سبز بشه به پدرم گفتم، الآن که چراغ سبز بشه همه شروع مي کنن به بوق زدن. تا چراغ سبز شد هيچ ماشيني بوق نزد و ماشين‏ها به آرامي و با فرهنگ شروع کردن به راه‏افتادن.
مدتيه که دارم حس مي‏کنم مشهدي جماعت داره با فرهنگ مي‏شه. پشت چراغ، پشت خط عابر مي‏ايستند. در هنگام ترافيک مرتب و در لاين خودشان قرار مي‏گيرند. خلاصه يک اتفاقاتي داره مي‏افته.

مي‏رم کلاس PLC، اين کلاس‏ها باعث شده تا دوباره چهار سال برقي که خونده بودم يادم بياد و کمي هم از رشته‏ي تخصصي‏ام لذت برم. کسي کتاب مدار منطقي منو نديده؟ نمي دونم به کي دادم و نگرفتم. کتاب الکترونيک ديجيتال توکهايم رو چي؟ اينقدر کتابامو بذل و بخشش کردم حالا که لازم دارم نيست.

Wednesday, June 29, 2005

زمان

پريروز بعد از مدت‏ها، سرکلاس نشستم. دقيقش بعد از ده ماه. کلاس که نبود، دفاع يکي از رفقا بود. اما هرچي بود همدوره‏اي‏ها بودند و استادي بود و بحثي.
يکي دوساعتي بعد از اينکه برگشتم خونه بود که فهميدم چقدر ناراحتم. فهميدم که چرا غمگينم و چرا وقتي دفاع تموم شده‏بود به اين سرعت اومده بودم خونه.
اين کلاس باعث شد تا براي لحظاتي به ياد چهار سال دوره‏ي دانشجويي که مثل برق و باد تموم شد بيافتم. چهارسالي که تموم شد و رفت. بچه‏هايي که بزرگ شدند و رفتند و از هم جداشدند و حالا فقط خاطره‏اي ازش مونده و پريروز اين خاطرات دوباره و به طرز ملموسي در من زنده شدند. اونقدر که بغض کردم و فهميدم چرا ناراحتم.
اينجور مواقع فقط حال می‏ده Anathema گوش بدی:

How fast time passed by
The transience of life
Those wasted moments won't return
And we will never feel again

تا يادم نرفته، اسم شايان هم شايانه! عکس پاييني رو مي‏گم.

Monday, June 27, 2005

زندگی



دايي قربون اون دهن گشادت بشه
دايي قربون اون دو تا و نصفي دندونت بشه
دايي قربون اون دماغ کوفته‏ايت بشه
يک سالت شد و هنوز يک ماچ‏ات نکردم!
تولدت مبارک و اميدوارم هرچه زودتر ببينم‏ات!

Sunday, June 26, 2005

مرگ

جيغ بزن، جيغ بزن، گريه کن، گريه کن.
اما نه جيغ مي‏زنه ونه گريه مي‏کنه. فقط صداي ضجه‏هاي نامفهوم ِ بريده بريده مي‏ياد.

آقاي افشار، همسايه‏ي چاق و ساده‏ي ما مرده. ديشب سکته کرد ومرد. خونه‏شون دقيقا کنار پنجره‏ي اتاق منه و صداي گريه‏ها و فغان‏ها مستقيما مي‏ياد توي گوش من. پنجره رو مي‏بندم، هدفون‏ها رو به گوشم مي‏چسبونم و سعي مي‏کنم نشنوم اما بازهم در بين track ها صداي گريه‏ها مي‏زنه توي گوشم. از همه وحشتناک‏تر صداي گريه‏ي مردهاست.
اينجور مواقع که مي‏شه آدم نگران مادر و پدر خودش مي‏شه، و اين سوالو از خودش مي‏پرسه که اگر پدر يا مادر من ...، اونوقت من چه خواهم کرد؟ سوالي قديمي و عذاب‏آورکه هميشه اين‏جور مواقع زنده مي‏شه. سوالي که از پاسخش فرار مي‏کنيم و خودمون رو به روز حادثه مي‏سپاريم. جالب اينجاست که در مواجه با مرگ نزديکان هيچوقت من از خودم نمي‏پرسم که اگر خودم بميرم چه بلايي سرم مياد، بلکه مي‏‎پرسم چه بلايي سر نزديکانم مياد، يا بلعکس، اگر اون‏ها بميرند، من چه خواهم کرد، نمي‏پرسم آنها که مرده‏اند چه مي‏شوند. سوالي که کسي پاسخي براش نداره. آيا لزومي هم داره که پاسخي داشته باشه؟ عزيزي رو براي هميشه از دست دادي و اينه که مهمه، اينه که ناراحت‏ات مي‏کنه...
نمي‏دونم، اين‏روزا با اين سروصدا ها و آه و ناله‏ها، تو خونه نشستن خيلي عذاب آور شده...

Thursday, June 23, 2005

يک و دو

1- چه حالي مي‏ده اوائل تير باشه و اوج گرما و تو امتحان نداشته باشي! هميشه اين‏موقع سال که مي‏شد امتحانات پايان ترم و گرما واقعا کلافه کننده مي‏شد. شب‏هايي که در اوج گرما و بي‏حالي بايد مدار و الکترونيک بخوني، روزهايي که در اوج گرما و درحالي‏که عرق‏هاي دست‏ت ورقه رو مرطوب مي‏کنه امتحان بدي همه‏گي تموم شد.
امسال بدون هيچ امتحاني، هيچ نگراني‏اي، خيلي حال مي‏ده. دوستان امتحانات پايان ترم خوش مي‏گذره؟ P:

2- کمربندها رو سفت ببنديد که احمدي‏نژاد مي‏آيد، فيلم ديشب احمدي‏نژاد رو ديدي؟ مصاحبه‏ي بعدش رو چطور؟ اگر ديدي تعجب نخواهي کرد که من چرا مي‏گم ملت به احمدي‏نژاد راي خواهند داد. اين تبليغات فراووني هم که برضد احمدي نژاد وجود داره من فقط و فقط توي وب ديدم و روزنامه‏ي شرق، و نه هيچ‏جاي ديگه، جماعت چهاردرصدي وب‏نگار رو که در مطلب قبلي نسخه‎شونو پيچيدم! روزنامه‏ي شرق هم که "خراسان" نيست! حاضرم سر اومدن احمدي‏نژاد شرط هم ببندم، (چراکه ساندويجي که هفته‏ي پيش با علي‏رضا و بهار و متهم خورديم، خيلي چسبيد!) پس شرط مي‏بندم سراحمدي‏نژاد، اگر نيومد همه مهمون من ساندويچي زيتون!
من شخصا در انتخابات فردا شرکت نمي‏کنم، چون به هيچکدوم از حضرات ارادت و يا تنفر(نفارت؟) خاصي ندارم و حالا که اصلاح‏طلبا از صحنه خارج شدن برام فرقي نمي‏کنه که يک راست افراطي رئيس‏جمهور بشه يا يک راست سنتي. به حرف‏هايي هم که در مورد احمدي‏نژاد مي زنن که اگه بياد اينجوري مي‏شه و اونجوري، اصلا اعتقاد و اعتمادي ندارم، مگه ملت اين يک مقدار آزادي رو راحت بدست آوردن که با رئيس جمهور شدن يکه جوجه بسيجي يک‏شبه از دستش بدن و همه گوش به فرمانش بشن؟ از اون گذشته احمدی‏نژاد اون‏قدر مارمولک هست که نخواد مردم‏و با چيزهاي سطحي اذيت کنه و محبوبيت خودشو از دست بده. (اين مقاله‏ي زيدآبادي رو بخونيد.)

Tuesday, June 21, 2005

وراجی موقوف

جماعت چهار درصدي* دوباره به‏خودشون افتادن و دارن اثبات مي‏کنند، بحث مي‏کنند و قانع مي‏کنند که بايد به هاشمي راي داد. اين جماعت که به‏همین زودی يادش رفته چقدر در اقليته، با تراشيدن دلايل موهومي مثل تقلب‏هاي گسترده، از مردم، از واقعيت فرار مي‏کنه و همچنان به ايفاي نقش وراج مدعي ِ جدابافته خودش ادامه مي‏ده.
دوستان فراموش کردن که اين ملت نه‏تنها برايشان تره هم‏خورد نمي‏کنند اصلا حرفشان را نمي‏فهمند، حالا به فلسفه بافي در مورد مزاياي هاشمي نسبت به احمدي‏نژاد افتادن. بابا کوتاه بياين! خون خودتون کثيف نکنين، به جاي اين‏همه وراجي کمي هم ساکت بشين و گوش بدين تا بشنوين مردم چي مي‏گن! بعد حسابي فکر کنيد که چرا مردم مي‏گن کروبي، مي‏گن حمدي‏نژاد. وقتي تونستين بفهمين اونوقت تازه مي‏تونين حرف بزنين، البته نه با همديگه و باکساني که عقايدي مشابه شما دارند، بلکه با مردم! وگرنه تا ابد ما و شما با خودمون و براي خودمون حرف مي‏زنيم و مردم هم کار خودشونو مي‏کنن.

* راي دهنده‏گان به معين 8 درصد جمعيت مشمولين بودند. من باکلي اغراق حاميان معين در اينترنت رو (که خودم هم جزو اون‏ها هستم) نصف اين رقم يعني 4 درصد مي‏گيرم و اسشمونو مي‏ذارم جماعت چهاردرصدي.

بالاخره کار www.avalinkhabar.com بعد از جهار هفته، تموم شد. از این کار درس‏های زیادی گرفتم؛ یکی‏ش اینکه هنوز خیلی کار داره به یک PHP programmer حرفه‏ای تبدیل بشم. اون‏قدر به خاطر این کار نسبتا ساده روم فشار اومد که تصمیم گرفتم برای حداقل یک‏ماه هیچ کاری نگیرم تا وقتی که پایه‏های توانایی‏هامو به اندازه‏ی کافی قوی کنم. البته‏ی روی کارهای قبلی و سایت خودم کار می‏کنم، اما سفارش جديد نمی‏گیرم.

Saturday, June 18, 2005

شکست

ما باختيم به عامه‏فريبي
ما باختيم به گرسنگي
ما باختيم به فکر نکردن
ما باختيم به مذهبي بودن جامعه
ما باختيم به بيسوادي
ما باختيم به منبر
ما باختيم به خاتمي
ما باختيم به حافظه‏ی تاريخی
ما باختيم به بي‏تفاوتي
ما باختيم به تحريم
ما باختيم به نداشتن رسانه‏ي ملي
ما باختيم به تشکيلات ديکدست‏تر رقيب
ما باختيم به ترس به محافظه‏کاري...
ما باختيم به همه‏ي چيزهايي که عصاره‏ش مي‏شه "عامه"

حالا همه‏ مدت زيادي وقت داريم براي انفعال و افسردگي. روزهاي باحالي رو گذرونديم، بحث مي‏کرديم، فکر مي‏کرديم، مقاله مي‏خونديم، مي‏نوشتيم، قانع مي‏کرديم، جرقه‏ي اميد رو ديده بوديم ....
اميدوارم معين مجبور نشه هزينه‏ي سنگيني براي حرف‏هايي که تا الآن زده بپردازه،
اميدوارم که تشکيلات‏ش و جبهه‏اش حفظ بشه و بيرون از قدرت بتونه کاري بکنه.

Thursday, June 16, 2005

رنج دموکراسي

معين قالمون گذاشت. با دو سه تا از رفقا، عليرضا و مرتضي و ايمان رفته‏بوديم به ميتينگ دکتر معين تا از نزديک حضرتشو لمس کنيم و شايد بالاخره بتونيم تصميم نهايي رو بگيريم. اما معين نيومد که نيومد. قرار بود هفت و نيم بياد، ما تا ده باسن به زمين گذاشتيم و نشستيم، اما فقط خبرهاي ضد و نقيضي مي‏رسيد که الآن نيشابوره، يا فلان جاست و تا يک ساعت ديگه مي‏رسه. جمعيت خيلي زيادي اومده بود. سالن قبل از رسيدن ما پر شده بود، محوطه‏ي دانشکده‏ي پزشکي هم مملو از جمعيت بود. تمام محوطه تا دم در آدم نشسته بود، اونهم ساعت ده شب دوساعت و نيم بعد از وقت مقرر! طي اين دو ساعت و نيم مقادير متنابهي سوت و کف و عربده و شعار و اينا از خودمون به‏در کرديم، همچنين مقدار زيادي خنديدم اون‏هم با حضور ايمان که هفته‏ي پيش جايزه‏ي بامزه‏ترين برق 79 رو گرفته‏بود.
درکل حرف جديد توي اين جلسه نشنيدم که بخواد تاثير تکان دهنده‏اي براي راي دادن يا ندادن‏ام داشته باشه. در زمينه‏ي دلائل راي دادن به معين و يا تحريم به درجه‏ي اشباع رسيدم، اشباع 50-50. هرکدوم دلايلشون تاحدي درسته و هردو گروه حرف حساب مي‏زنن. درهرحال من براي اينکه خودمو و يک مليون نفري رو که منتظرن تصميم منو بدونن تا تکليفشون روشن بشه، از ترديد نجات بدم اعلام مي‏کنم که فردا به هرسختي و جان کندني هست به معين راي خواهم داد. واي که چه جوني کندم تا به اين نتيجه رسيدم! به اين ميگن رنج دموکراسي!

» پي‏نوشت 1
[+] گزارش همراه با عکس عليرضا از ميتينگ ديروز
[+] گزارش بدون عکس مرتضي از ميتينگ ديروز
[+] گزارش كامل جلسه سخنراني دكتر معين در مشهد (از سايت حاميان معين درخراسان)
[+] گزارش اسکيزو

» پي‏نوشت 2 : مامانم که با بقال سرکوچه‏مون رفيقه، امروز ازش پرسيده بود به کي راي مي‏دي. گفته بود، حاج‏آقامون گفته به همون که شهرداره راي بده. مامانم پرسيده بود اسمش چيه؟ گفته بود: نمي‏دونم حاج‏آقامون گفته به همون که شهرداره راي بده.
هرکي تونست اين بقال سرکوچه‏ي مارو راضي کنه که به معين راي بده من به‏ش چهل مگ فضا با دومين رايگان جايزه مي‏دم!

Tuesday, June 14, 2005

چه‏کنم؟

دلايلي براي راي ندادن
1. انتخابات آزاد نيست. زن‏ها و کانديداهاي اپوزوسيون رد صلاحيت شده‏اند. من در انتخاباب غير آزاد با گزينه‏هاي دست‏چين شده شرکت نمي‏کنم.
2. در نظام و ساختار فعلي، رئيس جمهور قدرتي ندارد. تغيير آن تنها يک‎‏سري از کارمندان و مديران ارشد را جابجا مي‏کند. من کارمند يا مدير ارشد هيچ نهاد و ارگاني نيستم که نگران آينده‏ي شغلي خودم باشم و درنتيجه در انتخابات شرکت کنم.
3. اگر اين ترس وجود دارد که با شرکت نکردن من در انتخابات نظامي‏ها و رانت‏خواران حرفه‏اي رئيس جمهور شوند، در مقابل مطمئنم که با راي ندادن من اين‏ها از صحنه حذف نشده و تبديل به شهروند عادي نمي‏شوند بلکه در نهادهاي انتصابي، مجمع تشخيص و سپاه و صدا و سيما و امثالهم همچنان درقدرت مي‏مانند.
4. نظام به راي من احتياج دارد. تبليغات سهمگين نظام در رسانه‏هاي‏ش اين‏را به من مي‏گويد. من دوست ندارم نظام را خوشحال کنم. از تصور لبخند برادر بسيجي هنگامي که نام مرا صدا مي‏زند و شناسنامه‏ام را تحويل‏ام مي‏دهد چندشم مي‏شود.
5. دموکراسي خواهي و پيگيري حقوق بشر، در ميان مردم در حال رشد و نهادينه شدن است و نيازي به سياسي شدن و دخالت در قدرت ندارد. سياسي کردن آن، تنها سرعتش را مي‏گيرد و مانند دوره‏ي خاتمي موجبات دلسردي را فراهم مي‏آورد (مصاحبه‏ي دکتر سروش با روز را بخوانيد.)
6. آدم‏هاي شناخته شده‏اي که طرز فکرشان را مي‏پسندم، انتخابات را تحريم کرده‏اند، کساني مثل اکبرگنجي، عباس معروفي، سيمين بهبهاني، بني‏صدر، نيما راشدان... و همچنين دفتر تحکيم وحدت.

وسوسه‏اي به نام معين
معين ساده و صادق به نظر مياد. معين وبلاگ مي‏نويسه (اين براي شخص من نکته‏ي مهميه!)، معين حرف‏ها و شعارهاي تند و تيزي راجع به قانون اساسي، رهبري و نهادهاي انتصابي مي‏زنه. خيلي از جووناي بلاگر مي‏خوان به معين راي بدن. معين يعني چالش‏هاي سياسي زياد و هرچند روز يک بحران و اين هيجان انگيزه.

جمع‏بندي
عقل‏ام مي‏گه در انتخابات شرکت نکنم، دلم مي‏گه به معين راي بدم. چه‏کنم؟

Monday, June 13, 2005

ناصر زرافشان

ناصر زرفشانمردم آزاده‌ی ایران
سازمان‌های مدافع حقوق بشر!
ناصر زرافشان هشتمین روز اعتصاب غذای دردناک خود را می‌گذراند و در خطر جدی مرگ قریب الوقوع است. ناصر زرافشان مبتلا به بیماری حاد کلیوی است و هر لحظه بر وخامت بیماری او افزوده می‌شود. ما از همه‌ی مردم نهادهای فرهنگی و اجتماعی درخواست می‌کنیم که درگردهمایی اعتراضی تحصن کنندگان از ساعت چهار تا شش بعد از ظهر روز سه شنبه بيست و چهار خرداد هشتاد و چهار در برابر در بزرگ زندان اوین شرکت کنند.
کانون نويسندگان ایران - ٢٢/٠٣/٨٤

جو گيري‏ات

بدجوری وسوسه شدم به اين دکتر معين لعنتی رای بدم، نظر شما چيه؟

Sunday, June 12, 2005

مستاصل

بي‏خاصيت! نه، مستاصل، آره مستاصل بهتره. آدمي که يکسري خاصيت‏ها داره، اما به هيچ درددش نمي‏خوره. کار وب‏م هم عين چي گير کرده. ديروز رفتم تا انصراف بدم، طرف راضي‏م کرد که يک هفته ديگه کار کنم، البته پيشنهاد خود ِ خرم بود. حالا بايد يک هفته‏ي ديگه عذاب بکشم. آخه توي کاري که تخصص‏ت نيست چرا دخالت مي‏کني؟ احساس خدايي هم مي کنه آقا. ديگه دفعه‏ي آخرم‏ه که کار طراحي وب بگيرم. همين‏جا مي‏نويسم که يادم نره. يادم که نمي‏ره ولي خوب، اگه طراحي وب نکنم چه کار مي‏خوام بکنم؟ مثلا مي‏تونم بشينم به ديوار نگاه کنم....
خب، کمي تخليه شدم، آروم شدم، حالا مي تونم برم به کارهام برسم.

Thursday, June 09, 2005

ساده

1- من قالب ساده را همي‏بسيار دوست مي‏دارم. قالب خودم را هم ساده کردم بسيار زياد. با اين‏حال اين روزها مشغول طراحي سايتي هستم که نه تنها ساده نيست، بلکه بسيار شلوغ و جواد است. مملو از بنر و فريم و آت و آشغال. www.avalinkhabar.com (ازلينک مستقيم معذورم.) من ديگر از اين شرکت کار نخواهم گرفت، مگر اينکه جواد نباشد.
2- امروز بالاخره دربين تبليغات کانديداها در شهر تبليغي از معين هم ديدم. يک پوستر کوچيک که کف اتوبوس افتاده بود و لگد مال شده بود. اولين بار بود که تبليغ معيين رو خارج از اينترنت مي‏ديدم. آيا معين همينطوري و بدون تبليغ درست و حسابي قراره راي بياره؟ نکنه معين و شرکا فکر کردن فقط قراره بلاگرها درانتخابات شرکت کنند؟ در زمينه‏ي تبليغات چه مي‏کنه اين سردار بافندگي! ديشب توي خبر ساعت 9، دقيقا بعد از برد از بحرين، اول چند صحنه از برد و موسيقي ملي پخش شد، بعد يکدفعه کات شد به تبليغي از قاليباف، البته تبليغش بيشتر شبيه تبليغ براي يک شرکت مسافرتي-هواپيمايي بود، اما به هرحال به اسم سردار-دکتر-خلبان قاليباف بود. (دراين زمينه مطلب خوابگرد رو هم دست ندين).
3- حتمن تا حالا شنیدین که ملت می‏گن برد تیم ملی زیاد حال نداد و خیلی راحت و ساده رفتیم به جام جهانی، من‏هم ایضا همینو می‏گم.

Tuesday, June 07, 2005

خربزه و هنداونه

مي دونين اين اسامي از کجا اومدن؟ مامان‏بزرگ من قراره طي يک فيلم آموزشي و با لهجه‏ي شيرين مشهدي، دو واژه‏ی خربزه و هندوانه رو ريشه‏يابي بکنه. ببينيد (mwv و 541 Kb )

پي‏نوشت يک: مامان‏بزرگ من نمي‏دونست قراره فيلمشو بذارم توي کامپلوتري جوری که همه‏ي دنيا ببينن، وگرنه حتما حجابشو سفت و سخت رعايت مي‏کرد.
پي‏نوشت دو: تاحالا تو فاز ريشه‏يابي معاني لغات رفتين؟ معمولا دلايل ساخت جالبی دارن. مثلا مي دونين چرا مشهدي‏ها به گنجشک مي‏گن " چُقُک " "چُغُک" ؟

Friday, June 03, 2005

« الهي، نه نيستم نه هستم، نه بريدم نه پيوستم، نه به خود بيان بستم، لطيفه‏اي بودم از آن مستم، اکنون زيرسنگ است دستم.
الهي فرمايي که بجوي و مي ترساني که بگريز. مي‏ نمايي که بخواه و مي‏گويي پرهيز. الهي گريخته بودم تو خواندي، ترسيده بودم برخوان نشاندي، ابتدا مي‏ترسيدم که مرا بگيري به بلاي خويش، اکنون مي‏ترسم که مرا بفريبي به عطاي خويش...
... بيمار کني و خود بيمارستان کني، از خاک آدم کني و با وي چندان احسان کني، سعادتش برسرديوان کني و به فردوس اورا مهمان کني، مجلسش روضه‏ي رضوان کني، ناخوردن گندم با وي پيمان کني و خوردن آن در علم غيب پنهان کني، آن‏گاه اورا زندان کني و سال‏ها گريان کني، جباري توکارجباران کني، خداوندي تو کارخداوندان کني، تو عتاب و جنگ با همه دوستان کني. الهي از پيش خطر و از پس راهم نيست، دستم گير که جزتو پناهم نيست... »


ديشب که کمي خواجه‏عبدلله خوندم خيلي دلم گرفت. نمي‏دونم چرا، شايد ياد دوران خداپرستي و دغدغه‏هاي اون زمانم افتادم. بين خودمون باشه چند قطره‏اي هم اشک توي چشمام جمع شد که خيلي دور از انتظار بود. اينو گوش کن:

« الهي فراق کوه را هامون کند، هامون را جيحون کند، جيحون را پرخون کند، داني که با اين دل ضعيف چون کند؟ »

يعني چطوري ميشه که نوشته‏هاي يکي از دالان هزار سال تاريخ مي‏گذره و به تو مي‏رسه و اينجور تکونت مي‏ده. آدم از جسارت و رندي اين عبارات لذت مي‎‏بره:

« الهي، گوهر اصطفا* در دامن آدم تو ريختي و گرد عصيان بر فرق ابليس تو بيختي، و اين دو جنس مخالف را با هم تو آميختي، از روي ادب اگر بد کرديم برمامگير که گرد فتنه تو انگيختي.»
*اصطفا:انتخاب کردن

هزار سال پيش خواجه‏عبدلله در طوس با خدايش مناجات و گلايه مي‏کرد، هزار سال بعد من درهمان ولايت، باهمدلي سخنانش را در وبلاگ‏م مي‏گذارم و هزار سال بعد از من چه خواهد شد...

Thursday, June 02, 2005

جشن

بالاخره بعد از نه ماه گذشتن از فارغ‏التحصيلي رسمي، به صورت علني و طي يک جشن باشکوه جلوي سي‏صد نفر آدم فارغ‏التحصيل شدم. بله، جشن فراغت ماهم بعد از چندماه برنامه‏ريزي و جلسه و بحث به‏ خيروخوشي برگزارشد و خوش گذشت. وقتي مي‏گم چندماه برنامه‏ريزي اغراق نمي‏کنم، از چند هفته قبل از عيد ما جلسه و حرف و بحث رو راه انداختيم تا اينکه بالاخره پريروز جشن برگذار شد. البته اين جلسات ما بيشتر دور هم جمع شدن و گپ زدن و عکس گرفتن و ديدار تازه کردن ِ چندتا همکلاسي بود که چه‏بسا چند روز ديگه، براي هميشه همديگه رو فراموش کنند.
در مورد جشن حرف و روضه زياده که بهتره برين اينجا: umee79.blogspot.com بخونيد. (مي‏دوني که چرا لينک مستقيم نمي‏دم!)

راستی، اين آخرين سايتيه که طراحی کردم، به نظرت چطوره؟

Sunday, May 29, 2005

معين آمد

با بيانيه‏اي نه‏چندان آتشين و نه‏چندان بي‏خاصيت. بندهاي 4 و 5 اش که جلوي شوراي نگهبان مي‏ايسته و بخشي که مي‏گه از ردصلاحيت شده‏ها و نيروهاي محذوف در کابينه‏اش استفاده مي‏کنه از قسمتهاي جالب بيانيه‏اش هستن. اما اشکال کار در اينجاست که اين فقط يک بيانيه است و يک مشت حرف، نه بيشتر. نکته‏اي که جناب دکتر در نظر نگرفتن اينه که چه‏جوري مي‏شه اجراش کرد؟ آيا مجلس فعلي اجازه‏ي چنين کاري رو به معين مي‏ده؟ آيا حکم حکومتي که معين چه بخواد چه نخواد مديونشه، نمي‏تونه سربزنگاه جلوي معيين رو بگيره؟ آيا قوه‏ي قضاييه و نيروي انتظامي نمي‏تونند به‏راحتي ياران و اصحابي رو که معيين ازشون اسم برده به اتهام‏هاي واهي و پرونده‏سازي حذفشون کنند؟ آيا صدا و سيما با بايکوت خبري (به‏عنوان دم‏دست ترين کاري که مي‏تونه انجام بده) نمي‏تونه صداي معين رو ببنده؟
آدم واقعا چه‏قدر بايد کله‏شق و خيال‏پرداز باشه که با اين‏همه موانع بياد توي صحنه و وعده‏ي انجام کارهاي بزرگ بده!؟ به‏قول پاراسانوشت حداکثر کاري که معيين مي‏تونه بکنه اينه که استعفا بده! به اينجا که مي‏رسه، به‏اين فکر مي‏کنم که معين هم يک مهره است براي داغ کردن تنور انتخابات و نه بيشتر.
الآن عملي‏ترين راه براي حصول نتيجه عمل نکردنه يعني تبديل انتخابات به‏رفراندم. چيزي که درواقع هست، فقط کافيه گشتي در کانالهاي تلوزيوني بزني تا بفهمي چقدر نظام به‏راي منو شما (حالا به هرکس، سفيد باشه يا به معين يا به هاشمي) نياز داره. چقدر مرده‏ي مشارکت حداکثريه.
آقاي معيين از شما خواهشمندم که يک دور با صبر و حوصله قسمت دوم مانيفست جمهوري خواهی اکبر گنجي به‏همراه بيانيه‏هاي دفتر تحکيم وحدت را بخوانيد و دست از لجاجت برداشته تنور انتخابات را بيهوده به‏نفع رژيم گرم نکنيد. با تشکر!

پی‏نوشت: فرار کنيد، سنگر بگيريد!... اين يک بمب گوگلی است!



Human Rights

Wednesday, May 25, 2005

و او اجتماعي مي‏شود.

چند روزه که به‏طرز ناخوشايندي سرم رو شلوغ کردم. با ردگيري يک آگهي روزنامه يک کار طراحي وب نسبتن سنگين گرفتم. الآن که نشستم براش TODO ليست نوشتم حداقل ده تا چيز جديد! داره که بايد ظرف ده روز ترتيبشو بدم، کارو تحويل بدم و نود تومن بگيرم، نود تومن رو هم بايد برم بدم به کلاس طراحي و ساخت روباتيک که امروز رفتم ثبت نام کردم، البته احتمالش هست تشکيل نشه، غير از اون هم طبق معمول يک هندوانه از سيامک (خدارحمتش کنه) زير بغل دارم که بازهم طبق معمول بعد از اينکه حسابي منو به حولُ ولا انداخته که براش درستش کنم، حالا که تکميلش کردم از آقا خبري نيست. براي جشن فراغت هم بايد يک کليپ روبراه کنم که براي تحويلش زير فشار شديد بچه‏هاي نگارش هستم تا براش narration بنويسن! کار کائوس هم يک گره کوچيک داره که باز نمي‏شه، نمي‏دونم چرا، تو مي‏دوني؟ فردا هم شايد با بروبچ رفتم کلاس بدنسازي، مي‏گن جاي توپيه، وگرنه مي‏رم سعداباد با پسرخاله‏ها دويدن. فعلن همين، برم تا به بازي ليورپول برسم.

Tuesday, May 24, 2005

پاراگراف‏هاي‏ خواندني

پاراگرافهايی که طي چند رو اخير خوندم و ازشون لذت بردم:

[خورشيد خانوم] من از حکومتم متنفرم. از دزدهايي که کشورم رو، هوا رو، و خنده رو از مردم کشورم دزدين متنفرم. از ناتواني خودم هم متنفرم.

[سمي‏آدم] خدايا... آخه الآن که هنوز موبايل نسل سوم از راه نرسيده نقشه نسل چهارمش رو هم کشيدن، دونستن اينکه چه جوري ميشه با 4 تا ترانزيستور فرستنده AM ساخت به چه دردي ميخوره؟!!!! البته براي کسايي که با رشته دلنشين برق آشنا نيستن بگم که اين دونستنه که ميگم به هيج وجه چيز ساده اي نيست! شامل اين ميشه که 500 جور انتگرال و معادله ديفرانسيل و معادله حالت و کوفت و زهرمار ديگه رو حل کني تا آخر يه چيزي به دست بياري که عملا هم کار نمي کنه! و اگر هم بکنه مي توني خيلي پيشرفته ترش رو بري در مغازه با 500 تومن بخري!


[عباس معروفي] يک بازي هنوز باقي‌ست: دو روز زودتر صلاحيت‌ها تأييد شد که در اين فرصت کساني جيغ بکشند، داد بزنند، خودشان را به خدا برسانند تا رهبر يک حال تخمي به ملت بدهد؛ "صلاحيت فلاني هم از صدقه‌ي سر آقا تأييد مي‌شود."
لطفاً به اين انتخابات بشاشيد. در اين دو روز مخ طرف (يعني مخ همان مخ کوچولو) را زده‌اند.

[نيک‏آهنگ] دور جدید بازی، یعنی پذیرش حکم حکومتی. اعلام زود هنگام رد صلاحیت معین، یعنی امکان‌پذیربودن معامله و بازی تایید-رد صلاحیت تا پایان وقت قانونی. نتيجه: گرم‌کردن تنور انتخابات، شکستن رای هاشمی، گرفتن آرا بیش‌تر از مردم، و ایجاد مشروعيتی که باز مورد نظر نظام است. حفظ نظام، از اوجب واجبات است...نه؟

[علي‏رضا] ... ولی یه چیز رو مطمئنم که اگه حداقل این جماعت وبلاگ نویس با هم‏دیگه هم‏دل و هم‏رای بشن و اعلام کنن که رای نمی‏دن، این حضرات حساب کار دستشون میاد.

Monday, May 23, 2005

تحريم: آری.

ديشب وقتي رفتم پايين و پدرم گفت که اخبار 20 و 30 نتايج تاييد صلاحيت‏هارو اعلام کرده و معين و يزدي رد صلاحيت شدن اولش گيج شدم و فکر کردم از اين خبرهاي مورددار 20 و 30 بوده، چون قرار بود نتايج سه خرداد اعلام بشه، اما وقتي اخبار ساعت نه، با افتخار خبر از آخرين شاهکار وقيحانه‏ي شوراي نگهبان داد مطمئن شدم. حالا با اين حساب و به‏قول يه بابايي کف آزادي انتخابات هم که معين بود برآورده نشد و ما درچنين روز فرخنده‏اي يعني دوم خرداد اعلام مي‏کنيم "انتخابات خير، رفراندوم آري!"

اين آخرين خبر رو هم از داور نبوی داشته باشين، تا کمي با هم راجع به دسته‏گل قبلي شوراي نگهبان بخنديم:
آخرين خبر: ديروز شش شير که از باغ وحش تهران فرار کرده بودند، به ساختمان مجلس شوراي اسلامي حمله کردند و وارد صحن علني مجلس شدند. در اين حادثه هر شش شير زخمي شده و يکي از آنان به دليل گازگرفتگي شديد درگذشت. در اين حادثه به نمايندگان هيچ آسيبي نرسيد.

Sunday, May 22, 2005

سفيد.

اين وب لاگ به نشانه‌ي هم‌بستگي با زندانيان اهل قلم، مجتبي سميعي‌نژاد، اکبر‌ گنجي (هم‌اکنون در حال اعتصاب غذا)، تحصن روزنامه‌نگاران و رفتار وقيحانه‌ي نمايندگان مجلس با خبرنگارارن، امروز يکشنبه به صورت سفيد منتشر مي‌شود. (پيشنهاد از ف.م.سخن)

































Saturday, May 21, 2005

... و ماگرد جهان گشتيم!

1. تاييديه ديپلم‏ام توي بايگاني بود، در يک وجبي پرنده‏ام. اون‏هم ده روز، اما مسئول بايگاني به خودش زحمت نداده‏بود که توی اين مدت بذارش داخل پرنده‏ام و اين باعث شده‏بود که من به‏دنبال اين تاييديه‏ي کذايي دور مشهد راه‏بيافتم. از پست مرکزي به پست ناحيه از اين دبير خونه به اون دبير خونه، .. تا بالاخره امروز بعد از يک ماراتون سه روزه و بو کشيدن رد تاييديه فهميدم که آب در کوزه (البته کمي اون طرفتر کنار ِ کوزه) است و ما گرد جهان را گشتيم.

2. نظرتون رو در مورد طراحي اين وبلاگ به‏م بگين. کاري که اين سه چهار روز اخير باه‏ش سرگرم بودم و ساخت يک وبلاگ کامل با لينکدوني، وبلاگ‏چه، لوگو، پروفايل، فليکر و ... رو تجربه کردم. اگر مايل به داشتن وبلاگي کامل هستيد درنگ نکنيد و با من تماس بگيريد، 30 تومن بدهيد و فول بلاگر شويد! (البته من از اين همشهري‏مون چون کار اول بود 25 تومن گرفتم ولي شما ديگه مشتري اول نيستيد!)

3. بعد از اينکه اين آقا رو توي کتاب‏فروشي امام ملاقات‏کردم رفتم و در يک موسسه‏ی کاريابي غير دولتي ثبت‏نام کردم تا برام کار پيداکنن. او‏ن‏ها هم گفتن باشه هروقت پيدا کرديم به‏ت خبر مي‏ديم تا بذاريم‏ات سرکار. حالا نکته‏ي اين خبر چي بود؟ اينکه من قبلا هم به يک موسسه‏ي ديگه سرزده بودم براي ثبت نام 43 هزار تومن حق ثبت‏نام مي‏گرفتن اما اين يکي فقط با هزارو سي‏صدتومن ثبت نام کرد! به‏نظر شما کمي اين تفاوت نرخ ثبت‏نام فاحش نيست!؟

Wednesday, May 18, 2005

خراب‏شده

اعصاب‏ام شديدا از اين مملکت خراب‏شده بهم‏ريخته است. براي يک تاييديه‏ي تحصيلي دبيرستان سه هفته‏است دارم مي دوم و هنوز به‏جواب نرسيدم. هنوز عرق‏هاي دنبال پرونده‏ي معافيت دويدنم که توي گاوداري نظام‏وظيفه گم شده‏بود، خشک نشده که توي هچل تاييديه‏ي تحصيلي افتادم. ترجيع‏بند افکارم اين‏روزها شده "خراب شده"، اين مملکت خراب شده، که نه کاري توش پيدا مي‏شه و نه مدرک تحصيلي‏ات رو به‏ت مي‏دن. گندش بزنن.

چه‏کار مي‏شه کرد؟
گزينه‏ي اول: ايران رو نابود کنيم. (کاري که در حال انجامه و فقط کمي صبر لازم داره، بوي گندش رو نمي‏شنويد؟)
گزينه‏ي دوم: خودمون رو نابود کنيم. (اين‏هم در حال انجامه، بوي گندش توي همين نوشته‏ها شنيده مي‏شه)
گزينه‏ي سوم: سازش. (متاسفم)
گزينه‏ي چهارم: فرار. (با جيب خالی!؟)

Monday, May 16, 2005

متاسفم

من همينم که هستم.
آره، متاسفانه بايد عرض کنم که همينم و همان نيستم.
چرا من همينم؟ متاسفم، فقط مي تونم بگم که من فقط همينم.
من اينجام و اونجا نيستم.
بازهم متاسفم که من اونجا نيستم.
من همينم که اينجا هستم. خيلي متاسفم خيلي.
در يک روز سرد بهمن 60 من اينجا، همين شدم. دست خودم نبود و خيلي متاسفم که دست خودم نبود.
همين شدم و اونهم اينجا! واقعن متاسفم.

Wednesday, May 11, 2005

رنگين‏کمان

rainbow-2

زير بارون، توی ترافيک و شلوغی، درگير با کلاج و ترمز، هيچی بيشتر از يک رنگين‏کمون مشتی نمی‏چسبه.

[+] بقيه‏ی عکسها

Tuesday, May 10, 2005

خان اول

اگر آگهي‏هاي استخدامي رو شبانه‏روزي بگردي در رشته‏ي برق-الکترونيک مطلقا کاري پيدا نمي‏کني که براي استخدام نياز به سابقه کار نداشته باشه. از حداقل 2 سال تا 20 سابقه کار شرط اول و خان اوليه که بايد ازش بگذري. در مورد خان‏هاي بعدي هم بعدا صحبت خواهيم کرد.
وقتي آدم اين‏همه آگهي استخدام مي‏بينه که مهندس‏هاي حرفه‏اي با سابقه کار زياد مي‏خوان اين سوال در ذهن‏ش ايجاد مي‏شه که "يعني اين مملکت اين‏همه مهندس بيکار با سابقه کار زياد داره؟ وگرنه اينها چه‏جوري نيروي خودشونو جذب مي‏کنند!؟" و حسابي افسرده مي‏شه!
خلاصه که ما فعلن درخان اول مانده‏ايم. برم ببينم توي اين دفترچه‏ي آزمون کارشناس براي قوه‏قضاييه چي نوشته. همين مونده که بريم زير دست مرتضوي کار کنيم!

Monday, May 09, 2005

تسلي

قبول شدن در کنکورارشد به‏منزله‏ي دوسال به تاخير انداختن جستجوي جدي براي کار است و قبول نشدن در آن يعني آغاز جستجوي جدي براي کار و اينکه جان کندني را بايد کند.

Friday, May 06, 2005

تگرگ!

DSC07023

افتضاح

همين الآن رتبه‏امو ديدم. به همون افتضاحی‏ای بود که انتظارشو داشتم و هيچ‏کس ديگه انتظارشو نداشت. به هرکی می‏گفتم خراب کردم مي‏گفت خيال کردی، حتمن قبول می‏شی! نمی‏دونم من کنکور داده بودم يا او‏‏ن‏ها! حتی با بعضی‏ها هم شرط بستم.
با اين‏که خوب خونده‏بودم، اما کنکور رو خراب کردم و حالا بايد بگم خداحافظ ارشد. خداحافظ برق. خداحافظ مطالعات سطوح بالاتر در رشته‏مورد علاقه ...
زياد ناراحت نيستم، چون خودمو برای اين لحظه آماده‏کرده‏بودم و پيش‏بينی‏شو می‏کردم. ناراحتی‏ها و عصبانيت‏ام از نحوه‏ی سوالات کنکور رو همون يکی دوهفته‏ی اول بعد از کنکور در کردم. حالا ديگه کسی اينجا حرفی از کنکور نمی‏زنه. تموم شد رفت. از فردا، نه از همين امروز مرحله‏ی جديد زندگی من شروع شد.
با مدرک ليسانس و کارت معافيت خدمت در دست به خيل بي‏کاران جويای کار پيوستم. ورودم مبارک!

Thursday, May 05, 2005

ابتياع سيستم

ازخواب که بيدار شدم به پسرخاله‏هه زنگ زدم بريم دنبال سيستم قيمت کردن. مدتيه که بالاخره تصميم گرفتم ارتقاء سيستم‏ام رو که يک آروزي چندين ساله است عملي کنم. با گشت و گذاري که در انجمنهاي سخت‏افزاري persiantools کردم گرفتن يک سيستم AMD ، شصت وچهاربيتي Athlon با گرافيک 256 MB ، رادئون يا جيفورس، انتخاب خوبيه. پسرخاله‏هه يکي از رفقاش توي سوپرکامپيوتر نرسيده به چهارراه‏خيام مشغول به کاره، مي‏گه بريم اونجا. مي ريم، اما بسته است. ساعت 6 نشده. زود اومديم. مي‏ريم توي مجتمع تک چرخيدن و قيمت کردن. CPU اوني که مي خوام هست. با گارانتي درست و حسابي و قيمت متعادل. اما گرافيک گيرنمي‏ياد. اکثرا يا 5200 دارن يا 5700 جيفورث، رادئون هم 9200 بالاتر ندارن. از چندجا مشخصات يک سيستم کامل AMD مي گيرم. دوروبر 700 تا 750 تومن مي شه، تازه بدون ارضاء گرافيکي. سيستم خودم رو کلا 150 تومن مي خرن، يعني 500 تومن ديگه حداقل لازم دارم، خونه که رفتم بايد بشينم به مخ زدن مامانه. بعد از يکي دو ساعت گشت زدن در مجتمع تک، سوپر کامپيوتر هنوز باز نکرده. جويا مي شيم مي گن پنجشنبه‏ها عصر بسته است. اينقدر کاروبارش سکه است که پنج‏شنبه ها مي‏بنده. يک رايتر LG از همون تک مي خريم 26 و پونصد با يکسال گارانتي. ميايم خونه دل و روده سيستم قديمي رو بيرون ريختن تا رايتر نصب کنيم. نصب نمي شه. درنتيجه پسرخاله‏هه رو مي رسونم ومي‏شينم به وبلاگ نوشتن!

خواب

ساعت نه صبح از خواب بيدار شدم وساعت 12 هم ناهار خوردم الآن هم خوابم مياد. ديشب بدک نخوابيدم. طرفاي صبح بود که دو سه باري از خواب بيدار شدم. يکبار با صداي رعد و برق و بارش بارون بيدار شدم. يک بار ديگه هم باخواب بدي که ديدم. سگي که به طرف م مي يومد و من هم قايم مي شدم. آخرين بار هم خواب خرسهاي قطبي‏اي که به يک گوسفند گنده حمله کرده بودند. نمي دونم چرا سوژه‏ي خوابهاي ترسناک من حيوانات وحشي مخصوصا سگ و شير هستند. احتمالا دليلش برگرده به اينکه رازبقا و برنامه‏هاي مستند زياد نگاه مي‏کنم. چه مي‏شه کرد که به جز فوتفال، تنها برنامه هاي بدردبخور تلوزيون همين مستندهاشه. البته بي انصافيه اگه يادی هم از پرستاران نگيم. دراون شبي گندي که چلسي باخت، STEPH پرستار مهربون مجموعه‏ي پرستاران هم مرد. خيلي ماثر کننده بود. برم بخوابم، نه برم اخبار ورزشی گوش بدم ببینم از بازی دیشب چی می گه. چی می خواد بگه؟ نه بهتره برم بخوابم. تا اینکه شب سرحال باشم و بد بخوابم و خواب گرگ و خرس قطبی ببینم.

فوتفال!

عجب بازي‏اي بود ميلان-آيندهوون. همين الآن تموم شد. باخت لذت بخشي داد آيندهوون. برعکس بازي گند ديشب چلسي که باخت خيلي گندي هم داد.

Tuesday, May 03, 2005

ارشد

خير سرشون! اعلام نتايج موکول شده به جمعه شب ساعت 20. خودمو براي مرگ يکبار شيون يکبار ِ امشب آماده کرده بودم، اما الآن فقط بايد خبر دار بشم که مجاز شدم، مساله‏اي که احتمالش 97.369 % بود اما مهم رتبه آوردنه که اون احتمالش 97.369-100 يعني 2.631 درصده متاسفانه!
در هرحال، اينجا مي شه فهميد که چه‏کسي مجاز شده و چه کسي خير، براي فضولي بدک نيست.

Sunday, May 01, 2005

جون هرکي دوست داري کامنت با نام و آدرس بذار

چجوري؟ خب، اين سوال منصفانه‏ايه. چون در سيستم جديد نظرخواهي بلاگر ممکنه بار اول گيج بشي و نفهمي که چطور مشخصات‏ات رو انتخاب کني، من درسطح اکابر يادمي‏دم چجوري بنويسي. شکل صفه‏ي نظرخواهيه بلاگر (قسمت پايين‏ش)اينجوريه:



و همينطور که در اين شکل ديده مي شه براي نوشتن مشخصات بايد لاگين کرد که در اين صورت اگر يوزر بلاگر باشي و حوصله‏ي لاگين کردن داشته باشي، وقتي کامنت‏ات ارسال بشه اسم توي پروفايل‏ات رو که لينک مي‏شه به پروفايل‏ات به عنوان نويسنده‏ي کامنت نمايش مي‏ده که زياد جالب نيست. چون اولا بايد نويسنده لاگين کنه، که معمولا افراد نمي‏کنند و درنتيجه کامنت به‏صورت ناشناس (Anonymous) ارسال مي‏شه و ثانيا خواننده بايد حتما اون پروفايل رو باز کنه تا بفهمه نويسنده کي بوده.
اگه کمي با دقت بيشتر به صفحه‏ي نظرخواهي نگاه کنيد مي‏بينيد که دربالاي قسمت لاگين چند تا دکمه‏ي راديوي وجود داره که قابل انتخابه، اگر دومي رو که نوشته other (به معني ديگر، غير، متفاوت، ديگري، شخص يا چيز ديگر) انتخاب کني، بخش پايين تغيير ميکنه و همونطور که درشکل زير نشون داده شده تبديل مي شه به باکسي براي وارد کردن نام و آدرس بلاگ!



ديدي چه‏قدر خوب شد، حالا ديگه نمي‏خواد لاگين کني و همچنين نمي خواد به صورت ناشناس کامنت بذاري و حرص منو دربياري!
تذکر همراه با خشانت: کامنت Anonymous رو پاک مي‏کنم.