Wednesday, June 30, 2004

چندان حس و حال نوشتن ندارم،

1. دلايل زيادي داره اين مساله قاعدتا
2. علتهاي زيادي مي تونم براش بشمارم
3. بهانه هاي زيادي مي تونم براي ننوشتنم بيارم
4. قاعدتا توجيه هاي منطقي و غير منطقي زيادي براي مساله وجود داره
5. شايد به اين دليل، شايد به اون دليل .. به هرحال حوصله ي نوشتن ندارم
6. مي تونم با شمردن دلايل مختلف توضيح بدم چرا
(به سليقه ي خود يک مورد را انتخاب کنيد)

يک دليلش اينه که آحرين امتحان رو دادم و ا لآن در پوچي و خلاء و راحتي غير قابل توصيف سبکي بعد از امتحان به سر مي برم.
دليل ديگه ايميل (sh) مي تونه باشه که منو از آزادانه همه چيز نويسي حذر داده و آخرش گفته « عميقا معتقدم كه زندگي در يك "خانه شيشه اي" بجز نابود كردن خلوت شما حاصلي نخواهد داشت »
يا به علت کلي پروژه و نيمه پروژه و کارهاي عقب مونده است که موکول شده به اين موقع
يا شايد به خاطر بنايي و نابسامونی خونه باشه، آره اين خواهره بالاخره کار خودشو کرد و با مامانه تصميم گرفتن خونه ي کلنگيشونو به کاخ ورساي تبديل کنن!
به هرحال در اولين فرصت بايد برم سينما(شهر زيبا) / يک کامنت بلند بالا براي اين نوشته ی آخر تيغ ماهي بذارم / PHP رو توي بيمارستان بستري کنم / يک بنده خدايي رو بلاگر کنم و براش وبلاگ بسازم / پروژه آز-الک3 رو تموم کنم / يک دستي به سر و گوش پروژه ي مزخرف کارشناسيم بکشم / به رفقاي خوابگاهي کمک کنم اسباب و اساسشون رو ببريم راه آهن / چندتا رمان و داستان بخونم / ...

Tuesday, June 29, 2004

... و بالاخره آخرين امتحان. آخرين امتحان در مقطع کارشناسی و چه بسا آخرين امتحان درسی تمام عمرم. حاضری برای اين يکی هم دعا کنی؟

Monday, June 28, 2004

براي يک آدم خجالتي ِ درونگراي کمي بي ادب که فردا دو عدد امتحان صنعتي دارد، دعا کنيد.

Saturday, June 26, 2004

برای يک لائيک که فردا امتحان معارفII دارد دعا کنيد.

Thursday, June 24, 2004

يک روزه. پنجاه و يک سانتي متر. سه کيلو و دويست گرم. پسر. چيزي ديگه اي موند؟ آره، اسمش شايانه و متولد شفيلده. اولين افتخارش اينه که منو دايي کرده. اولين مساله اي که در مقابل داره 60، 70 سال زندگيه که بايد بکنه. چيزي که خودش انتخاب نکرده. پدر مادرش انتخاب کردن؟ شايد. به هرحال شايان هست و ناچاره که باشه. تا يک روز پيش نبود، اما حالا که هست بايد تا آخر راه رو بره. چه آرزويي مي شه براش کرد؟ آرزوي موفقيت؟ هه، شوخي مي کني! آرزوي شادي؟ اينم در همون حد مسخره است. اصلا آروزي من و تو اين وسط چه نقشي داره؟ به هرحال تنها مي تونم براش اميدوار باشم که وقتي بيست و سه سالش شد، از بودن توي وطنش احساس ناراحتي و عذاب نکنه، و ايران براش آخرين انتخاب براي زندگي نباشه، شب امتحانشو به وبلاگ خوني و پرسه زدنهاي اينترنتي نگذرونه، بين دو قله ي پوچي و شادي زندگيش در حال نوسان نباشه. سال آخر مهندسي برق وقتشو با کلاس PHP نگذرونه. در کمال بزرگواري افتخارش اين نباشه که "خود آگاه"ه و صفات بد خودشو بشماره و با اونها زندگي کنه، از خوندن جمله ي "من به نوميدي خود معتادم" لذت نبره، ...
خيلي دارم دري وري مي گم. اگه قرار باشه هيچ کدوم از اين احساسات رو نداشته باشه يا يک روباته، يا تا بيست و سه سالگيش قيامت شده و دنيا به آخر رسيده!
تولدش و ورودش به اين دنيا (با همه ي ويژگيهاي منحصر به فرد و مزخرفش) مبارک...

Wednesday, June 23, 2004

و ما امروز دايي شديم. آنهم توسط تلفنی که در خواب ناز، ساعت چهار صبح به ما شد، و ماديگر پسر نيستيم بلکه دايي هستيم، دايي شجاع!

Sunday, June 20, 2004

مخمصه امروز من اينجوري شروع شد: با خودم گفتم حالا که مي خوام برم پي اچ پي ياد بگيرم برم اين لينوکس رو پاک کنم تا يک کم فضا باز بشه و minixampp رو داونلود و نصب کنم و شروع کنم به سيخ زدنش. پس رفتم سراغ پارتيشن مجيک و تا اونجايي که مي شد پارتيشنا رو ديليت و کم زياد کردم تا فضاي حدود چهار گيگي که صرف لينوکس شده بود آزاد بشه. بعد که کارم تموم شد جناب پارتيشن گفت بايد سيستم ريبوت بشه تا همه چه روبراه بشه. منم گفتم باشه و تمام. اونم شروع کرد به درصد انداختن و يک بار ديگه ريبوتش کرد اما.. چشمتون روز بد نبينه. سيستم بالا مي اومد اما به کجا مي رفت؟ يه جاي عجيب که خيلي شبيه به شل لينوکس بود و منم که يک سالي از آخرين بار با لينوکس ور رفتنم مي گذره و اونموقعشم چيز چنداني سرم نمي شد حالا با اين صفحه ي سياه که هيچکارش هم نمي تونم بکنم چکار کنم؟ هرچي هم سيخ مي زنم از اينجا خارج نمي شه...
معمولا به اينجا که مي رسه آدم يادش مي افته اون روز چه کارهاي بدي کرده که حالا داره تاوونشو پس مي ده. منم يک مورد دم دست داشتم. صبح با مامانه حرفم شده بود. گير داده بود که برم پستخونه و محموله ي خواهره رو پست کنم، منم که مي دونم اين کار چه قدر علافي داره گفتم درس دارم نمي رم. اونم شروع کرد و.. خلاصه حسابياعصاب همديگه رو خورد کرديم. حالا بعد از ظهره و من نه استارت آپ ايکس پي رو دارم و نه رد هت! چه کنم بدون کامپيوتر! بدون اينترنت! آينده چه تيره و تار است!
مي زنم بيرون شايد از اين بقالي ها بشه يک استارت آپي چيزي گير آورد. نداريم. ايکس پي رو سيستمامون ندارم. خوب معلومه ديگه. کار خيلي بدي کردم و حالا حالا ها اوضام روبراه نمي شه.
تنها جاي در دسترس ديگه ست آپ بايوسه. سيخش مي کنم. نه خير. چطوره سي دي ايکس پي رو بزارم شايد فرجي شد. توي سي دي هامومي گردم و خدا خدا ميکنم که داشته باشم. آره دارم...
القصه. با سي دي ايکس پي و تغيير ست آپ و بوت شدن از روي سي دي رام و نصب ملالت بار دوباره ي ويندوز ايکس پي مشکلم حل ميشه. الآن من دوتا ويندوز ايکس پي دارم! قبليه سُر و مُرو گنده سر جاشه و جديده هم که هيچي نداره توي يک پارتيشن ديگه است بعلاوه ي يک ملنيوم که قبلا داشتم. مي شه سه تا ويندوز، از لينوکس هم اثري نيست.
کسي ويندوز ايکس پي اضافه نمي خواد؟

Saturday, June 19, 2004

منتظر جواب یک ایمیل بودم. در یک خط جواب تندی گرفتم. ناراحت شدم. یعنی نباید اونجوری می نوشتم؟ رفتم سایت هفت. Moonlight گذاشته بود. می ذارمش اینجا.

در راستاي هدايت استعدادهاي خدادادي رفتم و در کلاسهاي PHP کالج دانشگاه ثبت نام کردم. نکته ي جالب در اين ثبت نام تعيين سطح سي ثانيه اي من توسط آرمان نبود بلکه بلکه ورژن جديد و بي ريش و سيبيل آرمان بود که عادت به ش کمي سخت بود.

اين دفعه ي دوميه که ترانه عليدوستي منو (و احتمالا خيلي هاي ديگه رو) شوکه ميکنه. دفعه ي اولش فيلم معرکه ي "من ترانه.. " بود و مورد دوم هم امروز وقتي روي داد که يک داستان کوتاه توي مجله ي هفت با امضاي ترانه عليدوستي خوندم. داستان روان و زيبايي بود و حالا منتظرم فيلم "شهر زيبا" مشهد بياد تا برم تماشا و يکبار ديگه ترانه منو شوکه کنه!

من که چندان چيزي از اين اورکات دستم نيومده، در مورد فوايدش مي گم، هرکس مايله بگه تا دعوتش کنم (يا اگه عضوه به ليستم اضافه اش کنم) تا در اين فرايند دوست يابي منهم چيزهايي دستم بياد، خداي نکرده سومين جمعيت بزرگ اورکاتي هاي دنيا هستيم ديگه!

Friday, June 18, 2004

1. عادت به نوميدي از خود نوميدي بدتر است.
2. دوست من، تو نبايد هواي مکتب کامل را بکني، بلعکس تو بايد آرزوي تکميل خودت را داشته باشي! الوهيت در درون توست، نه در معاني و کتابها، حقيقت زندگي مي شود، آموخته نمي شود.
3. خداوند ياس را براي کشتن نزد ما نمي فرستد، آن را نزد ما مي فرستد تا زندگي جديد را در ما بيدار کند.
4. زندگي آدمي بر زمين جنگ دائمي است، و روزهايش مانند روزهاي يک سپاهي به سر مي برد... چون سر به خواب مي نهم، به خود مي گويم کي خواهم برخواست؟ و چون بر مي خيزم، با بي صبري به انتظار شبم و تا شب سرشار از دردم..

1 و 2 و 3 فکر کنم از هسه باشه و 4 هم از کتاب مقدس.

Thursday, June 17, 2004

پنج شنبه، بيست و هشت خرداد 1383 ساعت 11 و 59 دقيقه و 58 ثانيه
پنج شنبه، بيست و هشت خرداد 1383 ساعت 11 و 59 دقيقه و 59 ثانيه
پنج شنبه، بيست و هشت خرداد 1383 ساعت 11 و 59 دقيقه و 60 ثانيه

پنج شنبه تموم شد.

جمعه، بيست و نه خرداد 1383 ساعت 0 و 0 دقيقه و 1 ثانيه
جمعه، بيست و نه خرداد 1383 ساعت 0 و 0 دقيقه و 2 ثانيه
...

Wednesday, June 16, 2004

اينوخوب فهميدم که توي خونه نمي تونم درس بخونم، با اينکه همه ي شرايط مهياست اما اون عامل اصلي يعن انگيزه وجود نداره. صبح کندم و رفتم دانشکده توي سالن مطالعه ي اختصاصيم توي غار خودم، چند ساعتي درس خوندم، و الآن که ساعت هفت بعد از ظهر باشه پشت ميزم نشستم و به شکلها و نمودارهاي کتاب الکترونيک خيره شدم. ديروز عمو پت منو ياد بوچلي انداخت. پا مي شم و مي رم توي کاستهام مي گردم تا پيداش کنم. نمي تونم صداي بوچلي رو بنويسم، همونطور که نمي تونم آوای پيانو رو بنويسم. تنها سيگاري که به يادگار از حماقتهاي يک کودک بيست و سه ساله باقي مونده رو از توي کمدم بر مي دارم و روي تخت دراز مي کشم. با بوچلي در آسمانها سير مي کنم و با سيگار بازي مي کنم. يک نخ سيگار سرتاسر سفيد که روي قسمت فيلترش با آبي پر رنگ نوشته KENT و زير اون هم به طلايي و کوچيکتر نوشته شده Lights. سيگار رو به دهنم مي ذارم و باهش بازي مي کنم. اين سيگارو حتما نگه خواهم داشت.

Monday, June 14, 2004

به سلامتي Blogspot هم فيلتر شد، گذاشتند من قالب جديدمو بسازم و اونها فيلترش کنند!
.. مي گن چرا جووناي امروزه اينجوريند، يا افسرده اند يا الکي خوش؟ به نظر تو وقتي يک آدم سرشار از نفرت باشه و هيچ جايي براي خالي کردن خودش نداشته باشه رفتارش چه شکلي مي شه؟ مي خواي يک فوتبال رو به همراه ميليونها آدم ديگه در سرتاسر جهان نگاه کني و براي ساعتي خوش باشي اما اونقدر صحنه هاي پرت و سانسوري به خوردت مي دن که همون يک ذره عيشت هم به نفرت تبديل مي شه. مي گن چرا جووناي امروزي بزرگترين افتخارشون اينه که فلان بازي کامپيوتري رو تا مرحله ي آخر رفتن. به نظر تو جايي بهتر از فراموشخانه ي بازيهاي کامپيوتري براي پناه بردن از اين همه نفرت هست؟ مي گن توي داشنگاههاي اونور آب جووناش شادن و فعال اما دانشجوهاي اينجا.. زندگي به اندازه کافي زيبا هست که حکومت ما تصميم گرفته زيباترش هم بکنه..
آدم وبلاگ خودشو با proxify اونهم بدون ديده شدن کامنتها و لينکهاش ببينه خيلي لذت بخشه، نه؟

بگذريم، خيلی دلم می خواست درمورد بازی معرکه ی ديشب انگليس-فرانسه بنويسم اما اين شاهکار جديد حالمو گرفت..
براي رفقاي مشهدي: من با اکانت آريا مي تونم وبلاگها رو بخونم اما مشکل اين اکانت سرعت مزخرفشه که حتي با آوردن Google هم مشکل داره! از طرفي اکانت پر سرعت ياس هم فيلتر داره، شما با چه اکانتي بي دردسر تر مي تونين اين صفحه رو بخونين؟

[ چند نفر از دوستان سوالاتي پرسيده بودند، در ذيل همون کامنتها جوابشونو دادم ]

Sunday, June 13, 2004

بعد از اينکه بامداد به م گفت قالب وبلاگم زشته و آرمان هم به م گفت جوهره ی طراحی رو دارم، و از طرفی فصل تعطيلات قبل از امتحانات هم هست و فصل ايده و غيره تصميم گرفتم یه تکونی به خودم بدم و لباسی عوض کنم، به نظر شما اين چطوره؟

Friday, June 11, 2004

گرممه. اين OrCad لعنتي هم مدام واگرا ميشه. کثيفم. چرا خواهره نمي زاد؟ فردا آز تکنيک پس فردا آز الکIII. دايي هم بالاخره طلاق گرفت. چقدر گرمه. دوتا گزارش براي فردا و چهارتا ديگه هم براي پس فردا با اين OrCad لعنتي که مدام گير مي کنه. چهارماه عضوند اما صد رحمت به برگ چغندر، ننوشتن منم انداختمشون بيرون. چرا به ديگران کمک مي کني؟ اينقدر محتاج تشکر و تمجيد ديگراني؟ فکر نمي کردم مامانه از "سنج و صنوبر" خوشش بياد. من بالاخره يک روزي با يک گروه باستان شناسي مي رم به حيطه حاج کلبه علي توي خيابون خاکي و تمام خاطرات مامان و داييمو از زير خاک مي کشم بيرون. حس گناهکار نبودن هم که نباشه عذاب وجدان هست پس بهتر نيست با اسم گناه و ثواب قانونمندترش کنم؟ چه پروژه ي کارشناسي گندي برداشتم.

برو کولر رو روشن کن
برو با EWB مداراتو تحليل کن
برو حمام
اينقدر بد اخلاقي نکن
عين آدم بشين و گزارش کاراتو بنويس
الکي براي خودت عذاب وجدان نساز

يعني گوش شنوايي هست؟

Wednesday, June 09, 2004



مي دونستم وبلاگ قبلي منو مي خوندي، اما نمي دونستم اينجا رو هم مي خوني.
مي دونستي که منظورم از « ميم نون واو هه يه» تو هستي، اما آيا اين رو هم مي دونستي اوني که به خاطر چند لحظه نگاه کردنش ازش تشکر کردم هم تو هستي؟
مي دونستي که در نظرم جزو آدمهاي قابل توجه و محترم بودي اما حالا به ليست موذي و آب زيرکاهها پيوستي؟
مي دونستم زرنگ و باهوشي، اما نمي دونستم اهل تيزبازي هم هستي!
آيا مي دونستي با همين تيزبازيهات چند روزه روزگارمو شديدا شيرين کردي؟
مي دوني وقتي فهميدم تو اسم اون نيمرخ زيبا در نوشته ي منو نام بردي چه حالي به م دست داد؟
چهار ساله با هم همکلاسيم و حدود دو ساله نوشته هاي منو مي خوني، اما تا حالا چيزي نگفتي در حاليکه حتي در بعضي مواقع مخاطب من فقط تو بودي،... نمي دونم چي بگم، اما رسمش اين نيست، وبلاگ کامنت دوني داره، ايميل براي تماس داره و اين نوع استفاده ي يکسره کردن از نوشته هاي صادقانه ي ديگري تنها باعث مي شه که من شديدا احساس حماقت بکنم، احساس رودست خوردن، تا حدي که تصميم بگيرم تمام نوشته هامو Delete بکنم، اما خوشبختانه با فرصت دادن به خودم آروم شدم. به خودم دلداري مي دم علت اين کارها تنها نجابت و کمرويي تو بوده باشه و نه جز اين.
منتظر پاسخ تو هستم.

Monday, June 07, 2004

امروز وقتی موقع امتحان روپا برای تربيت دو نوبت من شد، قبل از شروع توی دلم گفتم «بسم الله الرحمن الرحيم».

Sunday, June 06, 2004

صبح اول وقت وارد آزمايشگاه تکنيک که شدم اولين کاري که کردم اين بود که رفتم يک دم باريک برداشتم و پونسي که تخت کفشم رفته بود رو بيرون کشيدم، از دم در که وارد ساختمون دانشکده شدم تا خود کلاس آزمايشگاه تق تقش حسابي روحمو سوهان زده بود.

امروز دومين باري بود که علنا از سياست حذف صورت مساله براي حل مساله استفاده کردم. بايد Bluetooth رو براي زبان تخصصي ارائه مي کردم، اسلايدهاشو آماده کرده بودم اما به مبحث اونم به انگليسي مسلط نبودم. يکراهش اين بود که هرچي توي اسلايدها بود بخونم و ماست مالي بشه بره اما من خرتر از اونم که چنين زرنگي هايي بکنم، در نتيجه بعد از حدود چهل و پنج دقيقه دست در زير چانه به تنهايي در کتابخونه فرهنگي انديشدن، ترجمه و رزومه مو به يکي از بچه ها دادم و بي خيال ارائه شدم. حماقتي که ترم پيش سر شبکه هاي عصبي انجام دادم و باعث شد درسي که اونقدر براش کار کرده بودم 16.25 بگيرم و اين ترم هم بعد از اين همه تايپ و ترجمه براي زبان معلوم نيست چه نمره گندي نصيبم بشه. مساله ي عذاب آور وقوف خودم به حماقتمه اما حريف خودم نمي شم، هرچي مي خواي اسمشو بذار، خودآگاهي عذاب آور! چمي دونم.

مي خواستم بخرم اما يادم رفت.

Thursday, June 03, 2004

ديشب کسي که ارزش و احترام زيادي براي نظرش قائل بودم به م گفت که آدم ظاهربين و زودرنج و عجولي هستم.
ديشب به کسي که ارزش و احترام زيادي براي نظرات من قائل بود گفتم که سبک و خوش خنده است.

نتيجه گيري تابلو: ديشب دو تا آدم از همديگه دلخور شدن.
نتيجه گيري روانشناسانه: ديشب دو تا آدم ناگفته ها و عقده ها شونو ريختن بيرون و حالا احساس سبکي مي کنند.
نتيجه گيري بزرگوارانه: حالا که اينهارو فهميديم بهتره بريم يه فکري به حال رفتارمون بکنيم، چون سرتاپا با تصوري که خودمون از خودمون داريم متفاوته!
گورباباي نتيجه گيري: هوس کردم يه ترانه از Queen بذارم اينجا، باشد که شما هم لذت ببريد.



Sometimes I feel I’m gonna break down and cry (so lonely)
Nowhere to go nothing to do with my time
I get lonely so lonely living on my own

Sometimes I feel I’m always walking too fast
And everything is coming down on me down on me
I go crazy oh so crazy living on my own

Dee do de de dee do de de
I don’t have no time for no monkey business
Dee do de de dee do de de
I get so lonely lonely lonely lonely yeah
Got to be some good times ahead

Sometimes I feel nobody gives me no warning
Find my head is always up in the clouds in a dreamworld
It’s not easy living on my own

Dee do de de dee do de de
I don’t have no time for no monkey business
Dee do de de dee do de de
I get so lonely lonely lonely lonely yeah
Got to be some good times ahead

Dee do de de dee do de de
I don’t have no time for no monkey business
Dee do de de dee do de de
I get so lonely lonely lonely lonely yeah
Got to be some good times ahead

Wednesday, June 02, 2004

اصطکاکها و جرقه هاي فراووني توي ذهنم داشتم، چه گزارشهايي بايد بنويسم؟، کدوم درسا پروژه داره؟، تاريخهاي تحويلش براي چه موقعيه و ... نشستم پشت ميز و همه رو نوشتم، به ترتيب اولويت پاکنويس کردم و شد يازده مورد، که سه تاش اختياريه، کم نيست! بعد از اونهم برنامه ي امتحاني رو نوشتم و حالا دو کاغذ مرتب برنامه دارم که با چشسبهاي برق سياه به ديوار اتاقم زده شده. آخيش مغزم سبک شد! حالا مي تونم پاشم برم و به طراحي اين وبلاگ برسم. هرچند که احساس مي کنم يادگار از اينکه من سرمو با اينکار گرم مي کنم احساس عذاب وجدان ِ از درس انداختگي منو داره، اما برخلاف تصور اون اين کار براي من حکم سرگرمي و اوقات فراغت رو داره! آدميزاد که آفريده نشده مدام الکترونيک صنعتي بخونه! بلکه لحظاتي هم هست که مي شيني پشت کامپيوتر، کولرو روشن مي کني، يه چاي هم مي ريزي براي خودت و به همراه موسيقي مشغول ور رفتن با Front Page مي شي. بي خيال دنيا و مافيها!
همين قطعات الکترونيکي رو تصور کن، به فرض ترانس، به محضه اينکه يک جريان مستقيم ازش بگذره اشباع مي شه، يعني بايد جريان متناوب ازش بگذره تا درست کار کنه، گاهي مثبت، گاهي منفي، حالا آدميزاد با اين همه پيچيدگي، از يک ترانس کمتره، که مدام بخواد با يک چيز سرشو گرم کنه؟ خوب معلومه ديگه اشباع مي شه، البته بعضي جامعه شناسا گفتن که آدم همون ترانسه که "عادت" مي کنه، يعني با اشباع بودنش کنار مياد، اما من فعلا بهتره کمتر چرت و پرت بگم و برم الکترونيک صنعتي مو بخونم!