Monday, February 27, 2006

يک روز بهاری

موقع پياده شدن از اتوبوس رسما افتاده‌بودم به شعر گفتن. «گل زيبايي که رفت و طبق معمول چيده نشد...» شديدا وا داده‌بودم. مدت‌ها بود که زيبايي يک دختر اين‌قدر تکونم نداده بود. نگاه‌هاي دزدکي؛ نگاه‌هاي که به هم مي‌خوره و از هم فرار مي‌کنه. چه اون چه من. فرداش که امروز بود، دوباره ديدمش؛ با اينکه حسابي تروتميز کرده‌بودم و کلي نقشه کشيده‌بودم براي بازکردن سرصحبت به‌نظرم پديده‌ي ديروز نبود. معمولي بود. موقع پياده‌شدن حتي نديدم‌ش تا نگاهي به‌ش بکنم. پياده شدم و تموم شد.

پسرک در خونه‌شون رو بست و اومد بيرون. لاغر و سفيد با شلوارکي که از ماتحتش آويزون بود. شروع کرد به ورجه ورجه کردن و به طرف من اومد که داشتم توي پياده‌رو درخلاف جهت مي‌رفتم. به من که رسيد در حاليکه مي‌خنديد گفت: «امروز روز خيلي خوبيه!» هرچند که امروز روز«خيلي‌خوبي» نبود اما حسابي ازين حرف‌ش کيف کردم. تنها واکنشي که تونستم به‌ اين جمله‌ي ناگهاني که بايک لبخند بچه‌گانه توي هواي پرتاب شده بود نشون بدم اين بود که به‌ گوينده‌ش چشمک بزنم ;)

نه‌خير دوستان من از اين پولا براي خودم خرج نمي‌کنم که برم رمان 7900 تومني بخرم! کتاب «مرگ قسطي» هديه‌ي تولدم بود از يک دوست خوب! و شما پسراني که در آرزوي داشتن چنين کتابي هستيد، پيشنهاد مي‌کنم دوست‌دخترتان را عوض کنيد!

Thursday, February 23, 2006

...transition...

«آه! وحشتناک‏ست جدا... هرچقدر هم که آدم جوان باشد... رفقايي که آدم ديگر نمي‏بيند... هيچ‏وقت هيچ‏وقت... مثل خواب تمام شده‏ند و رفته‏ند... تمام... غيب... که خود آدم هم يک روز غيبش مي‏زند... شايد خيلي بعد... اما به هرحال، ناچار... باهمه‏ي سيلاب هولناک چيزها و آدم‏ها... روزها... شکل‏هايي که مي‏گذرند... هيچ‏وقت وا نمي‏ايستند... همه‏ي عوضي‏ها، آس و پاس‏ها، فضول‏ها، همه‏ي بنده‏خداهايي که زيرطاقي‏ها ول مي‏گردند، با عينک با چتر، با سگ‏توله‏هاي قلاده به گردن... همه‏شان، ديگر نمي‏بيني‏شان... دارند رد مي‏شوند و مي‏روند... توي خواب و روياند با بقيه... با‏هم‏اند... بزودي تمام مي‏شوند... غم‏انگيزست واقعا... نفرت‏انگيز!... آدم‏هاي بيگناهي که از جلوي ويترين‏ها رد مي‏شدند... يکدفعه بي‏اختيار دلم مي‏خواست کار عجيبي بکنم... تن خودم از وحشت به لرزه مي‏افتاد از اينکه بالاخره بدوم و بپرم سرشان... جلوشان وايستم... که حرکت نکنند... يخه‏ي کتشان را بگيرم... فکر احمقانه‏اي بود البته... اما... نگهشان دارم... که ديگر از جا جم نخورند! همان‏جا، ديگر ثابت بمانند... بي‏حرکت، هميشه!... ديگر نبيني که مي‏روند و پيداشان نمي‏شود.»
مرگ قسطي - لويي فردينان سلين ص479-480
نشرمرکز-چاپ اول1384-ترجمه‏ي مهدي سحابي

Monday, February 20, 2006

خواب

با اين‏که 24 ساله شب‏ها مي‏خوابم، اما بازهم شب‏هايي که سرحال ترم، قبل از خواب اين سوالو از خودم مي‏پرسم، که خواب چيه؟ چه‏طور مي‏شه که مي‏خوابم! و بعد کمي مي‏ترسم. مي‏ترسم از پديده‏اي به‏نام خواب که نمي‏دونم چيه و از کنترلم خارجه. اتفاقاتي درش مي‏افته که بعضي وقتي خيلي ترسناکه، بعضي وقت‏ها خيلي شيرنيه و اغلب اوقات هم بي‏خاصيته.

.CARTOONS contd

- کارتون‏هاي درخواستي: پت پستي + لولک و بولک + همينه + الفي + مهاجران (البته بدون سگ آقاي پتيول!)

- سفرهاي ميتي‏کمون رو پايه‏ام اساس! اما نمي‏تونم پيداش کنم. کارتوني که کلاس پنجم ابتدايي موضوع بحث و کيف و حال بود، اما اينقدر روزهاي عزا اين کارتونو تکراري پخش کردن که ديگه حالم ازش به هم مي‏خورد!

- پري مهربون کدوم کارتون بود؟ چيزي توي ذهنم نيست...

- من که banner رو بنل مي‏شنيدم و مي‏گفتم! شايد دليلش برگرده به اينکه رُب هم يُب يا گاها لُب مي‏گفتم!

- در مورد ريشه‏هاي صهيونيستي در اين کارتون‏ها هم بايد بگم، اساسا با اين نظريه‏هاي صهيونيسم يابي در هر چيزي مخالم. اين‏که توي اين مملکت ما يک عده دکتراي «يافتن دست پنهان صهيونيسم» دارند رو شکي ندارم، اما هرچرندي رو که مي‏گن نبايد پذيرفت! اصولا يکي از مايه‏هاي جالب داستان و قصه سفره، سوژه‏اي که در بسياري از فيلم‏ها وداستانهاي بزرگان و کوچکان ازش استفاده شده. سفر به انگيزه‏ي يافتن گمشده، يافتن شهر (پارادايس، الدورادو ...) به انگيزه‏ي پولدار شدن خلاصه با هرانگيزه‏اي و با هدف تغيير، بزرگ شدن و ماجراجويي. وقتي اين داستان بخواد براي بچه ها باشه چه سوژه‏اي بهتر از مادر براي جستجو! درنتيجه بهتره اين افکار آدم‏هاي پارانوايي رو جدي نگيريم و از کارتونمون لذت ببريم!

Sunday, February 19, 2006

300 - CHILDHOOD CARTOONS

اول از خودم شروع ‏کنم! پسرشجاع و دختر مهربون [کجاست؟ ;) ]


نل، چرا مادرها اينقدر گم مي‏شن؟


نيک و نيکو. صدای نیکوی خابالو و تنبل هنوز توی گوشمه.


بنل بنر و سو.


بامزي.


آنت و لوسين. لوسين بيچاره...


چوبين. زيادي تخيلي بود، اونموقع هم همين نظرو داشتم!


بچه‏هاي مدرسه‏ي والت، از کارتون‏هايي بود که واقعيت‏هاش به اندازه‏ي جنبه‏ي کارتوني‏ش، قوي و ترسناک بود.


هاج، زنبور عسل، قسمت آخرش باعث شد ديکته‏مو 18 بگيرم.


پرين و پاريکال. اين‏بار در جستجوي پدر بزرگ، با پاياني شيرين و خواستني!


سرنتي(دي) پي‏تي و کنا.


سندباد.


رامکال. کارتون ساده و دلنشيني بود.


واتو واتووو!


کلي صدا، موسيقي، هيجان و نوستالژي از اين عکسا مي‏زنه بيرون...
عکس‏هارو از اينجا کش رفتم. لينک رو هم از صبحانه. بقيه‏اش باشه براي بعد!

پی‏نوشت1. بخش نظرات تکميلی مطلب صبحانه رو از دست ندین. گفتگوی جالبی شکل گرفته، به‏همراه لينک‏های خوبی.

پی‏نوشت2. این 300 امين پست اين وبلاگ بود!

Saturday, February 18, 2006

Nonsense

مي‏خوام يک مطلب مهم بنويسم. يک مطلب تکون‏دهنده. نوشتن در مورد کنکور ارشد، در مورد فيلم Pure Formality، در مورد انواع راننده‏هاي تاکسي هيچ‏کدوم موضوع جالب و تکون‏دهنده‏اي نيست. مطلب وبلاگي يا بايد بلند و پرمايه و صقيل باشه يا اينکه کوتاه و قصار گونه باشه. ها؟ چي؟ چرا اين‏جوري فکر مي‏کنم؟ چون بعد از اين همه مدت بلاگري، متاسفانه، ذهنم اينجوري باياس شده. يا شايد بعد از مدتي باياس‏ش خراب شده و به نقطه‏ي کار خراب فعلي رسيده. اوائل هرچي به ذهنم مي‏رسيد مي‏نوشتم. از رنگ آش کشک و خوش‏مزگي‏هاي کوچولو بگير تا مطالب بلندتر نقدگونه و توصيفي. اماالآن که مي‏خواستم بنويسم دوباره مشغول سبک سنگين کردن ايده‏هاي مختلف براي نوشتن شدم. هيچ‏کدوم به نظرم جالب نيومد. همه سبک و سخيف. اصلا بايد همه چي‏و نوشت؟ بايد برگزيد؟ بايد فشرده نوشت. بايد هزيون‏وار همه‏رو خالي کرد. تير خلاصو بزن، «اصلا چرا بايد نوشت؟» بعد از بيشتر از سه سال بلاگري و کلي ديرگان رو به نوشتن تشويق کردن، سوال شاهکاري پرسيدم! از عبارت پرطمطراق «مي‏نويسم شايد که باشم» چسبيده به تخت سايدبار بلاگ که گذريم، مي‏نويسم براي...
دست‏هاش روي کيبورد قفل مي‏شه. به فکر فرو مي‏ره. مي‏نويسم براي... چرا؟ براي اظهار وجود؟ اطمينان از بودن؟ براي کامنت؟ براي تاييديه گرفتن؟
بيا مثبت‏تر نگاه کنيم. مي‏نويسي براي خالي شدن. براي جمع‏ و جور کردن افکارت.
اصلا چه اهميتي داره؟ فعلا که مي‏نويسي! همين الآن هم بايک پرسش ساده کلي کلمه رديف شد. مي‏نويسم... بذار اين مدونا رو خفه کنم تا بهتر بتونم فکر کنم. خوب حالا بهتر شده، مدام تکرار مي‏کنه:

...
I tried to be a mess
I tried to be the best
I guess I did it wrong
That's why I wrote this song
This type of modern life
...

خوب، چي‏ مي‏گفتيم؟ به اينجا رسيدم که مي‏نويسم «همينجوري»! صرفا بدون دليل خاصي. اي بابا، تو که باز موسيقي رو راه انداختي. نمي‏شه، عادت کردم به نوشتن با صداي موسيقي، خوشم مياد از اين ترانه‏ي Die Another Day مخصوصا اونجاش که مي‏گه:

...
I'm gonna break the cycle
I'm gonna shake up the system
I'm gonna destroy my ego
I'm gonna close my body now
...
I'm gonna avoid the cliche
I'm gonna suspend my senses
I'm gonna delay my pleasure
I'm gonna close my body now
...

چي؟ مطلب طولاني‏اي شد؟ به درک! مگه براي خواننده‏ها مينويسم! من فقط براي خودم مي‏نويسم. الآن هم تا ساعت سه که وقت خواب بعد از ظهرم بشه ده دقيقه‏ي ديگه وقت دارم و مي‏خوام با خودم چرت و پرلا بگم. پس شد اينکه مي‏نويسم هويجوري! هرچند که قرار شد I'm gonna avoid the cliche اما نتونستم جلوي خودمو بگيرم و کلمه‏ي «هويجوري» رو به‏کار نبرم. حالا چرا اين لغت به‏نظرم کليشه است، رو دقيقا نمي‏دونم به‏نظرم زيادي دخترانه است و از دهن دخترا بيشتر شنيدم. هوم، ديگه چرند و پلا گويي بسه، ساعت داره سه مي‏شه برم به چرت عصرگاهي‏م برسم.

Wednesday, February 15, 2006

اطلاع ثانوي

1. قرار بود تعطيل باشه براي خوندن ارشد، که نزديکه. دو هفته‏ي ديگه است. اما توي اين مدت نه تنها اينترنت‏رو قطع نکردم بلکه، يک نفر ديگه رو هم بلاگر کردم، يکي دوتا وبلاگ رو اديت کردم و تعداد متنابهي هم کامنت گذاشتم. خيلي بي‏انصافي بود که با اين‏همه فعاليت اينجا رو آپديت نکنم! پس اطلاع ثانوي خيلي زودتر از 12 اسفند فرا رسيد.

2. نگران شدي که پس من کي درس‏ مي‏خونم؟ نشدي؟ به قبر! شدي؟ مي‏خونم، حتي بين خودمون باشه ديشب خواب ديدم کنکور خوبي دادم، چه خواب شيريني بود! با همه‏ي اين حرفا، مدتيه به اين فکر افتادم که بدهم نمي‏شه اگه امساله رو ارشد قبول نشم. اونوقت حتما مي‏افتم دنبال پذيرش و تافل گرفتن تا از اين خراب‏شده برم. يعني اميدي هست که امشب خواب ببينم کنکور قبول شدم برکلي؟

3. اينجا پينگ مي‏شه. اوائل فکر مي‏کردم مشکل از بلاگرولينگ و فيلتر شدنش باشه که ليست‏ها رو کش مي‏کنه، اما وقتي پاپ اعظم از آسمان‏ها که فيلتر در اون راهي نداره، ندا داد که اونجا هم آره، فکري شدم که يعني کي مي‏تونه باشه اين‏وقت شب!؟

4. ديشب پاي چت يک فتوايي دادم که بدم نمی‏یاد اینجا هم تکرارش کنم: يک دوست اينترنتي تاوقتي زنده است که حداقل يکي از اين سه تا کارو بکنه، چت، کامنتيدن، بلاگيدن. درصورت ترک هرسه، مي‏ميره و من الآن عزادار [املا؟] يکي از دوستانم هستم.

Wednesday, February 08, 2006

CLOSED

تا اطلاع ثانوی البته.

Thursday, February 02, 2006

پنج‏شنبه‏ها

نه‏خير هرکارش مي‏کنم پنج‏شنبه‏ها رو نمي‏تونم درس بخونم، نه که بقيه روزا خيلي بخونم، نه، زور بزنه 3-4 ساعت، اما پنج‏شنبه‏ها همينم نمي‏تونم. ديگه جزو فيزيولوژي بدنم شده که پنج‏شنبه‏ها به مراد دل، به يللي تللي بگذره و کاريش نمي‏شه کرد. پس اول کمي وب‏گردي و ميل‏زني مي‏کنم و بعد مي‏زنم بيرون. چند روزيه که هوا گرمتر شده. شهر هم، هموني که بايد باشه و هست، شلوغ، پر از چاله چوله‏هاي فاضلاب و مترو و راننده‏هايي که بي‏هوا به چپ و راست منحرف ميشن. پديده‏ي جديد اين‏روزها هم استندهاي چاي نذريه. توي مسير نسبتا کوتاهم، حداقل پنج شش تا مي‏بينم. يک داربست فلزي، مقداري پارچه و تابلو نوشت سياه، استريو با صداي بلندِ مداحي، ليوانهاي يک‏بار مصرف و چاي، فقط هم چاي. اول يک دوري طبقه‏ي پايين پاساژ مهتاب مي‏زنم، چندتا کنکور پارسال رياضي، مکانيک و هسته‏اي مي‏خرم تا به جمع کلکسيون تست‏هام اضافه کنم. بعد هم مي‏رم طبقه‏ي بالا گشتي در فروشگاه‏هاي لوازم الکترونيکي‏ش مي‏زنم دنبال يک نوع هيت‏سينک خاص که پيدا هم نمي‏کنم. گرسنمه، برم تا زيتون؟ مي‏رم. اما قبلش هم سري به کتابفروشي امام مي‏زنم تا مجله‏ي هفت بگيرم که طبق معمول نيومده. تا وقتي ساندويج خوراکي که سفارش دادم حاضر بشه تورقي مي‏کنم در کتاب Toefl Word Flash که از پاساژ مهتاب گرفتم، کتاب جالبي به نظر مي‏ياد اميدوارم بتونم درست ودرمون بخونمش. بعد از تناول ساندويج هم کمي پياده‏روي و کمي آروغ و گذر از مقابل استند‏هاي چاي و تاکسي‏هايي که هيچوقت پول خورد ندارن و خونه.