Wednesday, July 28, 2004


[عکس محض خالی نبودن عريضه است]

مي خواستم طبق معمول شروع کنم به رديف کردن کارهايي که کردم، اينکه سه روز وقت گذاشتم و Forum مشهديها رو فارسي کردم، اينکه سينما رفتم و ... به هرکدوم هم يکي دو جمله ي بامزه ضميمه کنم و بعد از چهار روز اينجا رو آپديت کنم. کاري که نزديک به دوساله انجام مي دم. اما قبل از اينکه شروع کنم به تايپ کردن، از خودم پرسيدم خوب که چي؟ مدام کارهايي رو که انجام دادم اينجا رديف کنم که چي بشه؟ پاسخي که به ذهنم رسيد تغيير دادن فرم بود، ايندفعه يه جور ديگه مي نويسم، قره قاطي، مثل فيلم MementoMomento (ياد آوری) پر از فلاش بک و فلاش فوروارد. يا يه جور ديگه، پاسخي که بارها به ذهنم رسيده و هربار هم نتيجه اي داده اما به نظر مياد پاسخ قاطعي نبوده که هنوز هم به سراغش مي رم. به هرحال، آيا اين تغيير فرم قانعم مي کنه. نه؛ راهش اين هم نيست. درنتيجه تا وقتي جواب قانع کننده اي پيدا نکردم يا از خير پاسخ دادن به اين سوال کذايي "خوب که چي؟" نگذشتم، بهتره چيزي ننويسم. (توي پرانتز: کسي يادش هست من اون اوايل با چه پاسخي به اين سوال نوشتن رو شروع کردم؟)

Saturday, July 24, 2004

آخه انصافه آدم کيک خونه گي بياره، توي يک ظرف قشنگ بذاره، روي ميز به همه نمايش بده، اما به همکارش يک تعارف نکنه؟

هنرمندي غيورمردان و پهلوانان ايراني در بازي عمان-ايران رو ديدين؟ واقعا که شاهکاري بود اين بازي! صحنه هايي که توي بازيهاي ليگهاي خشن کشورهايي آمريکاي جنوبي و آفريقايي به ندرت مي شه ديد دلاور مردان ايراني ِ شهيد پرور و غيره به تمام دنيا عرضه نمودند! ما که بسيار لذت برديم!

"دائي يي ات"* ما هم يک ماهه شد. تبريک مي گم آق دايي يک ماهه!
* کي گفته ما لغات و مصادر عربي به وفور در جملاتمون استفاده مي کنيم؟

آن مي شي، مي بيني چراغش روشنه، چراغتو روشن مي کني. و منتظر مي شي تا اون اول شروع کنه. خبري نمي شه. رو غرورت پا مي ذاري و "سلام / خوبي؟" اما جوابي نمي ياد، "هستي؟". باز هم خبري نمي شه. بعد از چند دقيقه طرف آف ميشه. کنف مي شي و تازه دوزاريت مي افته که حضرتش فبل از اينکه دي سي بشه چراغشو خاموش نکرده.
نتيجه: خانوما و آقايون؛ قبل از ديس کانکت کردن لطفا چراغهاي اضافه رو خاموش کنيد (بابا برقي!)

يادته گفتم به استاده گفتم پروژه رو عملي کن و از چاله پريدم توي چاه؟ من توي اون جلسه يک شيرجه ي ديگه هم زدم، دم در قبل از خارج شدن يک دفعه ناخودآگاه به استاده گفتم "مي خواي وبسايتتو برات فعال کنم؟ من اينکاره ام!"، اونم از خدا خواسته گفت "آره". حالا دارم ته يک چاه عميق دست و پا مي زنم که علاوه بر انجام يک پروژه عملي شده بايد يک وبسيات هم به حضرتش تحويل بدم.
نتيجه گيري: پسرشجاع هروقت يک آدم جالب توجه مي بينه، قبل از اينکه به سلامش جواب بده به ش مي گه مي خواي برات وبلاگ بسازم؟

رقابت هم بد چيزي نيستا! ديدن اعلامي هاي دفاع پروژه ي بچه ها باعث شد به خودم بيام و امروز چند صفحه از گزارش پروژه مو تايپ کنم و به خودم قول بدم که تا آخر مرداد پرونده ي پروژه امو ببندم.

Wednesday, July 21, 2004

چقدر همه جا، سوت و کور و آرومه! من که بوي طوفانو احساس مي کنم. تو چنين احساسي نداري؟

Monday, July 19, 2004

با دستهاي خودم از توي چاله در اومدم شيرجه زدم توي چاه! به استاده گفتم من با پروژه ي مطالعاتي حال نمي کنم و هيچ انگيزه اي براي انجامش ندارم اگه بشه عملي بشه و يک دستگاهي هم بسازم، اونم از خدا خواسته گفت چه بهتر! حالا در به در دنبال دو تا سنسور مغناطيسي هستم. توي انبار دانشکده يک چيزايي پيدا کردم و خيلي هم اميدوار شدم اما کمي بيشتر که مطالعه کردم فهميدم اينهايي که ما داريم نسل اول آي سي هاست مال سال 1978 با حساسيت افتضاح! صبح رفتم پاساژ مهتاب اما چيزي نيافتم. ديدم دست خالي که نمي شه برگش خونه، حالا که محصولات الکترونيکي پيدا نمي شه کمي محصولات فرهنگي بخرم، در نتيجه دو تا کتاب داستان خريدم (يکي 410 صفحه و يکي ديگه هم 96 صفحه، حالا چرا تعداد صفحاتشو گفتم خودمم نمي دونم!) و يک عدد شماره ي جديد مجله ي هفت + يک VCD از جناب هورويتز، کنسرتو پيانوي شماره سه، با اين حساب فکر مي کنم موقع دفاع پروژه هم برم در مورد چالشهاي داستان نويسي مدرن ايران صحبت کنم! خلاصه اگه کسي مي دونه KMZ5x ازPHILIPS و HMC1001 از Honeywell رو چه طوري مي تونم پيدا کنم به کمکم بشتابه!

Sunday, July 18, 2004

1. نه خير، نمي شه! اصلا نمي تونم "بوف کور" رو تموم کنم. دو هفته اي هست که حول و حوش صفحه ي هفتاد موندم. اصلا جلو نمي ره. خوندن اين هذيان نامه هيچ کششي برام نداره. فضايي ماليخوليايي، که آدماش يا پيرمردهاي چروکيده با نيشخندهاي خبيث اند يا زنهاي اثيري! مي دونم شاهکاره، مي دونم آدم و عالم خوندنش و ازش لذت بردن اما من يکي نمي تونم بخونمش.
در مجموع يه آدم خيلي عادي و مبتذل شدم. ديروز مرد عنکبوتي2 رو ديدم و حسابي لذت بردم، روز قبلش تاکسي 2 رو ديدم، روز قبلترش شيکاگو و همينطور بگير و برو...

2. شنيده بودم کارمندا همه شون دو يا سه شغله اند اما به چشم خودم نديده بودم. اين باباي ما کارمند بيمارستانه و براي بنايي و نقاشي خونه مون تمام نيروهاي لازم رو از بين همکاراش تامين کرد. نقاش ِ نگهبانه. کابينت سازِ بهياره. برق کش ِ انبار داره، لوله کش ِ تاسيساتيه و .. خلاصه اين وسط فقط باباي ما يک دونه شغل داره (که با توجه به بازنشسته شدندش يهتره بگيم داشته) که اونم شغلهاي دوم و سوم رو با چند شيفته کردن همين يک شغلش جبران کرده!

3. شنيدي مي گن يارو مي ره لب دريا آبش خشک مي شه؟ (پس بهتره با خودش آب ببره) عيناحکابت منه. من کلا آدم روزنامه خوني نيستم اما اين روزا با توجه به بالا رفتن ميزان بيکاري و اضافه آوردن زمان تصميم گرفتم برم سراغش و براي اولين انتخاب، وقايع رو گفتم، شرق نگرفتم چون کلا از روزنامه هاي هزار صفحه اي که مطالب طولاني داره و نمي شه جمع و جورش کرد و سه چهار تا روزنامه تو يکيه خوشم نمياد(اينم يکي ديگه از نشانه هاي ابتذال!). خلاصه وقايع رو گرفتم و خوندم و کلي خوشم اومد. اما مي دوني چي شد، هيچي ديگه، من آخرين شماره ي وقايع رو خونده بودم! اينم از شانس ما...
يک نمونه ي ديگه مثال بزنم، طي درگيرهاي انجام پروژه ي کنترل صنعتي شديدا به پرينتر و اسکنر احتياج داشتم اما هرجا پا مي ذاشتم اين دو وسيله اش يا خراب مي شد يا مفقود. تا پامو مي ذاشتم توي اتاق کامپيوتر مي ديدم سوپروايزره کارتريج پرينتر رو در آورده، داره تکون مي ده و نچ نچ مي کنه! و مواردي بيشماري امثالهم.. اگر فردا خبر دار شدين روزنامه ي شرق هم توقيف شد مطمئن باشين که من رفتم يک شماره خريدم!

حتما با خودت مي گي اين پسره چقدر حالش خوبه و شارژ شده که داره اين همه چرت و پرت مي نويسه! نه بابا از اين خبرا نيست، فقط دلم نمي خواد وبلاگم تبديل بشه به يک وبلاگ در گل نشسته. همين. وگرنه مگه مي شه تعطيلات باشه و بيکاري و {غيره} .. من سرحال باشم؟!

Thursday, July 15, 2004

هرسال تابستان باران می بارد و ما هر سال تابستان با تعجب به یکدیگر می گوییم:
چقدر عجيب! هيچ تابستوني بارون نداشتيم! امسال چقدر هوا عجيب و غريبه!

* * *

صبحها، زماني که از رخت خواب خارج مي شوم هزاران برنامه و نقشه براي انجام دادن دارم.
شب هنگام، زماني که به رخت خواب بر مي گردم هزاران برنامه و نقشه ي انجام نشده دارم.

Wednesday, July 14, 2004

بنويس!
نمی دونم. نمی تونم.

Sunday, July 11, 2004

از ساختمون کالج که اومدم بيرون هواي خنک بعد از ظهر بارون خورده زد توي صورتم. هوايي که تازه داشت اولين قطرات بارون ِ تابستونيشو تجربه مي کرد. سوار ماشين مي شم و پل سيمون شروع مي کنه به خوندن:

I am a rock,
I am an island.
I’ve built walls,
A fortress deep and mighty,
That none may penetrate.
I have no need of friendship; friendship causes pain.
It’s laughter and it’s loving I disdain.
I am a rock,
I am an island.

نم نم بارون شيشه ي ماشين رو لک کرده، به خونه فکر مي کنم که تمام اسباب و وسايل توي حياط ولوست. صبح ساعت 7 با اين جمله مادرم از خواب بيدار شدم "بيا کمک، ما نصف اساس رو برديم بيرون بقيه اش بدون تو نمي شه" و بيرون بردن اون نصفه ي ديگه تبديل شد به تا ظهر عمله گي.

I have my books
And my poetry to protect me;
I am shielded in my armor,
Hiding in my room, safe within my womb.
I touch no one and no one touches me.
I am a rock,
I am an island.

بارون شدت گرفته، سرعت کم برف باک کن ها حريف قطرات آبدار بارون نمي شه، درجه ي برف پاک کن رو يک level مي برم بالاتر. صداي موسيقي رو بيشتر می کنم و به هيچ چيز فکر نمي کنم. نه به ايميلهايي که پاسخ داده نمي شه، نه به روزهايي که در عمله گي و يک خونه ي به هم ريخته مي گذره و نه به اينکه چهارشنبه با استاد پروژه ام براي پروژه ي لعنتي ام قرار مشاوره دارم.

And a rock feels no pain;
And an island never cries.

آره، بايد صخره بود و درد نکشيد بايد جزيره بود و نگريست، همه ي ما آدمها جزاير تک افتاده اي هستيم که گاهي آبهاي اقيانوس ترحم و غرورما رو به هم متصل مي کنه اما همچنان صخره هايي مغرور و تنهاييم.

for download: I Am a Rock.mp3 (Simon & Garfunkel)

Thursday, July 08, 2004

1. اين فقط تو نيستي که با نگاه احساسات ديگران را مي فهمي (يا حداقل فکر ميکني فهميدي) و در موردشان قضاوت مي کني، بلکه ديگران هم با ديدن در مورد عکس العملهاي تو قضاوت مي کنند، با اين تفاوت که تو احساساتت را در وبلاگت بيان ميکني اما ديگران فقط در درونشان مي ريزند و تو را دچار اين توهم مي کنند که فقط خودت مي بيني و ديگران رُباتي بيش نيستند! (توي پرانتز: رسيدن به اين چند خط سه سال براي من زمان برده! با اينحال مطمئنم که ارزششو داشته)

2. اگر کسي programming بدونه و در ضمن با HTML هم آشنا باشه، نهايت حماقته که سراغ PHP نره تا اين دوتا رو با هم ادغام کنه و از Web Programming لذت ببره! (رسيدن به اين جمله فقط نصف روز برام زمان برده!، PHP=HTML+C+MATLAB اند آي لاو ايت! )

3. به نظر مياد دو نفر رو ناراحت کردم، خيلي ناراحت کردم، اونهم ناخواسته، در حاليکه هميشه دلم مي خواد به ديگران کمک کنم و به وجود اومدن چنين شرايطي که نقش آدم بده رو بازي کنم برام واقعا سخته، اونقدر که گاهي چشمامو خيس ميکنه.

Tuesday, July 06, 2004

اگر به خاطر داشته باشيد من در تاريخ 20 خرداد (9 ژوئن) متني نوشتم و شخصي به نام « ميم نون واو هه يه » رو متهم به تيزبازي و دزدکي وبلاگ ديگران رو خوندن کردم، مسلما براي خودم دلايل ومدارکي داشتم و اون متن رو بعد از دو سه روز فکر و درگيري ذهني نوشته بودم، امروز با « ميم نون واو هه يه » يک مکالمه ي طولاني داشتم و خيلي مسائل برام روشن شد ( به نظر شما مسائل واقعا روشن مي شوند؟ يعني من تونستم به حقيقت محض دست پيدا کنم؟ و حقيقت هيچ جلوه ي ديگه اي نداره؟ باشه باشه! اين افکار رو مي ذارم کنار و حرفمو ادامه مي دم) در نتيجه تمام اون حرفها و صفتها غلط بوده و سوءتفاهماتي بيشتر نبوده، سوءتفاهماتي که يک سري دلايل خارج از قدرت من (مثل دريافت نشدن ايميلي که فکر ميکردم دريافت شده و .. ) هم به اونها دامن زد و نتيجه اش شد اون نوشته ي کذايي. پس اولا به خاطر اون نوشته و لحن بدش عذر خواهي مي کنم و ثانيا از هرکسي که فکر ميکنه من با نوشته هام به ش توهيني کردم و يا صفت نامناسبي رو به ش نسبت دادم عاجزانه درخواست ميکنم به جاي ناراحت کردن خودش و ايجاد سوءتفاهمات بيشتر رک و راست منو در جريان بذاره تا چنين مسائلي دوباره پيش نياد.

يک جمله اي يک قرن پيش نمي دونم کجا خوندم که امروز براي بار ده هزارم به ش ايمان آوردم « هميشه بهترين پاسخها بعد از پايان مکالمه به ذهنم آدم مي رسند! »

Monday, July 05, 2004

« يک هدف کوتاه مدت مي ذارم جلوم و فقط به اون نگاه ميکنم، اهدافي مثل پاس کردن يک درس سخت، انجام دادن يک پروژه درسي و يا درست کردن يک وبلاگ. و اين خيلي بده،.. »
اينو ديروز بعد از ظهر توي ماشين نوشتم وقتي که منتظر بودم ساعت چهار بشه و برم سر کلاس پي اچ پي. روزي سراسر بدبياري رو تا اون لحظه گذرونده بودم، صبحم با گرفتن نمره ي درس الکترونيک صنعتي شروع شده بود، يک درس گلابي اختياري که پايين ترين نمره رو در بين دروس تخصصي تمام طول تحصيلم گرفتم، بعد از اونهم سرگرداني هاي توي دانشکد به دنبال پرينت و اسکن و بلاهايي که سر کيف ام اومد. به هرحال روز افتضاحي بود. و حالا داشتم به اين فکر ميکردم که چرا اين بلاها سرم مياد و به جمله ي بالا رسيدم اينکه هيچ هدف بلند مدتي ندارم براي لحظه و يا حداکثر يکي دو ماه آينده زندگي مي کنم...
بنايي داريم، خونه داغون و به همريخته است. همه جا شلوغه و کثيف. صداي کلنگ مدام توي گوشمه و رفت و آمد کارگرها هيچ خلوت وآسايشي برام نذاشته. حموم خرابه و سيمان پيدا نمي شه تا درستش کنيم. کثيف و خسته و داغونم. پروژه ي کنترل صنعتي تا نيمه بيشتر کامل نشده و توي اين شلوغي ها بايد اونم کامل کنم.
به تمام اينها اضافه کنيد اينکه ديشب (sh) مرد. يک "دوست قلمي قديمي" که حدود يک سال بود با هم درد دل مي کرديم و ديشب فهميدم يک اسم جعلي بيشتر نبوده، چه حرفهايي که به ش نزده بودم ....
اضافه کنید فيلم شهر زيبا که از سينماها جمع شد و من حسرت به دل کلوزآپهای ترانه روی پرده ی بزرگ موندم.
اضافه کنيد خبر دار شدن از اين موضوع که يک عزيز رو ناخواسته اونقدر ناراحت کردم که باعث خراب شدن امتحاناتش بشه..
ديشب ساعت يک و نيم خوابيدم و صبح هم ساعت شش و نيم در حاليکه با خودم حرف مي زدم از خواب بيدار شدم، بعد از اونهم تا الآن مشغول جابجاي کردن وسايل آشپزخونه و کندن کابينتها و .. بوديم و آلان به مرز فروپاشيدگي رسيدم... فقط موسيقي و نوشتن مي تونه آرومم کنه، کاري که الآن مي کنم...
خداي من کارگرها اومدن بالا...