زمان
پريروز بعد از مدتها، سرکلاس نشستم. دقيقش بعد از ده ماه. کلاس که نبود، دفاع يکي از رفقا بود. اما هرچي بود همدورهايها بودند و استادي بود و بحثي.
يکي دوساعتي بعد از اينکه برگشتم خونه بود که فهميدم چقدر ناراحتم. فهميدم که چرا غمگينم و چرا وقتي دفاع تموم شدهبود به اين سرعت اومده بودم خونه.
اين کلاس باعث شد تا براي لحظاتي به ياد چهار سال دورهي دانشجويي که مثل برق و باد تموم شد بيافتم. چهارسالي که تموم شد و رفت. بچههايي که بزرگ شدند و رفتند و از هم جداشدند و حالا فقط خاطرهاي ازش مونده و پريروز اين خاطرات دوباره و به طرز ملموسي در من زنده شدند. اونقدر که بغض کردم و فهميدم چرا ناراحتم.
اينجور مواقع فقط حال میده Anathema گوش بدی:
How fast time passed by
The transience of life
Those wasted moments won't return
And we will never feel again

مردم آزادهی ایران
بالاخره بعد از نه ماه گذشتن از فارغالتحصيلي رسمي، به صورت علني و طي يک جشن باشکوه جلوي سيصد نفر آدم فارغالتحصيل شدم. بله، جشن فراغت ماهم بعد از چندماه برنامهريزي و جلسه و بحث به خيروخوشي برگزارشد و خوش گذشت. وقتي ميگم چندماه برنامهريزي اغراق نميکنم، از چند هفته قبل از عيد ما جلسه و حرف و بحث رو راه انداختيم تا اينکه بالاخره پريروز جشن برگذار شد. البته اين جلسات ما بيشتر دور هم جمع شدن و گپ زدن و عکس گرفتن و ديدار تازه کردن ِ چندتا همکلاسي بود که چهبسا چند روز ديگه، براي هميشه همديگه رو فراموش کنند. 


