Friday, April 23, 2004

(اين پاراگراف به حال استمراري نوشته شده است، هرچند که با ماضي ساده شروع مي شود)
بازم ديشب خواب سيگار کشيدن ديدم. به طور متوسط هفته اي يه بار بايد اين خوابو ببينم. توي خواب ديشب مي خواستم يک بسته سيگارPINE از دکه ي روزنامه فروشي سرکوچه مون بخرم که سرقيمتش با فروشندهه دعوام شد. مرتيکه همينجور الکي دوسه تومن بالاي قيمت کشيد و منم سيگارو انداختم جلوش و پولمو برداشتم و به ش گفتم "با اين همه پول من مي تونم نيم کيلو ترياک و حشيش بخرم!" بعدش هم رفتم از بقالي سرکوچه مون سيگار بخرم. مغازه ش تقريبا خالي و بدون جنس بود و منم خجالت مي کشيدم که طرف منو بشناسه، مردک چپ چپ به م نگاه کرد و بعدهم گفت نداريم، منم که حسابي نااميد شده بودم بيدار شدم! ده سال ديگه که معتاد شدم و تصويرمو توي تلوزيون شطرنجي نشون دادند و گفتند چرا معتاد شدي و منهم که هيچ "رفيق ناباب"ي سيگاريم نکرده چي جواب بدم؟ تاحالا به اينجاش فکر نکرده بودم، تو فکر کرده بودي!؟

(اين پاراگراف با ماضي بعيد شروع مي شه و با حال ساده ختم ميشه)
خواهره يک لينک از مجله ي زنان برام فرستاده بود و گفته بود کتابايي که توي اون نوشته ازشون اسم برده شده رو بخريم و براش بفرستيم. اسامي کتابهايي بود که سال 82 جوايز مختلف ادبي رو برده بودند و اکثرشون هم نويسنده هاي زن داشتند. همين مساله باعث شد که من بعد از مدتها به سراغ کتابهاي چاپي برم که ذکرش در نوشته ي قبل رفت. البته کتاب "روي ماه خدا.." رو از روي علائق شخصي خودم خريدم اما سه تا کتاب ديگه هم از سفارشهاي خواهره گرفتم که الآن با "پرنده ي من" ش مشغولم. کتابي که پارسال جوايز زيادي برده و تا نيمه هاش پيش رفتم، مثل اکثر کتابهاي اين دوره زمونه يکسري نوشته هاي پراکنده با روايت اول شخصه که به صورت تدريجي ماجراي زندگي اي يا برشي از يک زندگي رو کامل ميکنه، نوشته ها گاهي اونقدر کوتاهه که مي شه اونها رو بانوشته هاي يک وبلاگ مقايسه کرد. اما متنش کاملا کار شده و فکر شده است چيزي که دروبلاگها که خاصيتي روزمره تر دارند کمتر ديده مي شه. چه کنم که هرچي مي خونم رو با وبلاگ مقايسه مي کنم. معتادش شدم ديگه! چندوقت پيش اين جمله به ذهنم رسيد و مدام با خودم تکرارش ميکردم:"وبلاگ رماني است که هيچگاه نوشتنش به پايان نمي رسد"

(بقيه پاراگرافها هم حال ساده هستند)
يکي از "pen Friend" هاي قديميم که خيلي هم به ش احترام مي ذارم يک لينک برام فرستاده بود مربوط به مصاحبه ي يک نويسنده ي زن با سايت سخن در مورد کتاب جديدش. اين لينکو بدون هيچ توضيحي فرستاده بود و من اينطوري نتيجه گرفتم که منظورش اينه کتابو( يعني "سنج و صنوبر" از "مهناز کريمي") بخونم. پس اين رو هم خريدم و يک کار بي سابقه ي ديگه کردم، يعني براي اولين بار پولي رو که مي تونستم صرف خريد 15 ساعت اکانت کنم دادم و يک کتاب خريدم!

فردا بايد برم نيروگاه ببينم بالاخره اين آقاي تقي پور رو پيدا مي کنم يا نه. هفته ي پيش که چهل دقيقه توي سرماي سر صبح، سرپا منتظرش شدم و گيرش نياوردم. حالا فردا قراري در کار نيست يکراست مي رم خود نيروگاه و کاتالوگها و فايلهارو ازش مي گيرم ببينم ميشه چيزي از توش گير آورد يا نه. ترم پيش که پروژه نداشتم با يوزرنيم و پسوردهاي دانشگاه مالزي براحتي مي تونستم مقاله از IEEE دانلود کنم (که تعداد زيادي هم براي مقاله ي درس شبکه ي عصبي گرفتم) اما اين ترم که پروژه دارم و شديدا محتاج مقالات IEEE هستم اين يوزرنيم رو بستن. حالا بايد دنبال سنگاپوري يا بورکينافاسوري ، جايي، بگردم که اجازه ي دسترسي به IEEE رو داشت باشند و بتونم چهارتا مقاله ي بدرد بخور ازش بگيرم. کسي جايي رو سراغ نداره؟

(اين پاراگراف نقل قوله و زمانش به من مربوط نيست)
هرکس روزنه اي است به سوي خداوند، اگر اندوهگين شود، اگر به شدت اندوهگين شود. - - از کتاب روي ماه خداوند را ببوس

با پسرخاله هه يک وبلاگ درست کرديم به نام AmirNews.blogspot که به ماجراها و درگيرهاي دايي اميرم با زنش مي پردازه، توي اين مدت اتفاقات زيادي افتاد و منو پسرخاله هه به اين فکر افتاديم که چه بهتره اين مسائل رو مکتوب کنيم هم از اين جهت که براي خبر رساني بين خانواده روش خيلي راحتيه و هم به اين خاطر که اين حوادث "بايد" يکجايي ثبت بشه. هم من مي نويسم و هم مرتضي. البته چون مرتضي به خط مقدم نزديکرته (با داييم تقريبا همسايه هستند طفلکي ها!) بيشتر اون مي نويسه. در ضمن هم معذرت که نه به مرتضي لينک دادم و نه به اين وبلاگ خبر رساني، مي ترسم بوسيله ي لينکها رد اينجا رو بزنه. همين الآنش هم با اسم بردن از AmirNews کلي بي احتياتي کردم.

زياد نوشتم؟ چه کنم که صبحا عادتي شدم ساعت شش از خواب بيدار بشم حتي اگر شبش ديروقت خوابيده باشم. درنتيجه الآن که ساعت نه صبحه من از طرفي بي حال و خواب آلودم و از طرفي هم مطمئنم که در صورت تلاش براي خوابيدن خوابم نخواهد برد، پس تنها کاري که مي مونه اينه که بشينم پاي کامپيوتر و موسيقي گوش بدم وWORD رو سياه کنم و براي خودم چرت و پرت بنويسيم، اکانت هم ندارم و گرنه با اشغال کردن خط تلفن و شمردن بيتهاي receive و send شده سرخودمو گرم مي کردم. اين نوشته ها هم مي مونه تاوقتي که هفتگيمو از باباهه وصول کنم و اکانت بگيرم. فعلا.