سر صبح با خوندن نوشته هاي يادگار حسابي فکري شدم و ناراحت.
سر کلاس آزمايشگاه تکنيک، آزمايشه حسابي روال بود و استاده با کمال پر رويي از من و هم گروهيم تعريف کرد، تريپي بچه مثبتي و ريز ريز خنديدن.
ظهر سرجلسه ي دفاع پروژه ي يکي از بچه تا خواستم با کمي فشار عينکم رو تنظيم کنم از جاي قبلش شکست و نصف شد!گندش بزنه! دوباره کور شدم و در نتيجه دوتا کلاس بعد از ظهر دو در شد!
الآن هم سرمو به مونيتور چسبوندم و دارم زور مي زنم هرطوري شده با نوشتن و خوندن و .. وقت بگذرونم.
همين.
بعد النيم ساعت: نوشته ی يادگار ربطی به من نداشته. عينکم درست شده و روی دماغمه :)
Sunday, April 18, 2004
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 :
Post Comment