Monday, April 05, 2004

چه روز خوبي بود امروز. صبح توي آزمايشگاه الکترونيک3 اصلا جواب نمي گرفتيم و طبق معمول هم علتش خرابي دستگاههاي آزمايشگاه بود. عيوبي که بعد از يک ساعت سر و کله زدن با مدارها و عوض کردن تمام قطعه هاش کشف ميشه! بعد از اونهم تربيت دو داشتم. فوتبال. آخراي بازي بود که توپ اومد درست خورد به عينک من و از وسط نصفش کرد، زير ابروي راستم هم زخم شد و الآن اطراف چشمم باد کرده.
آره مي دونم اينا مزه ي زندگيه ولي از طرفي عذاب زندگي هم هست
وقتي که مجبور باشي سرتو به مونيتور بچسبوني براي دوخط تايپ کردن.
وقتي که مامانه برگرده و به ت بگه چون نماز نمي خوني خدا زدت! آدم چکار کنه با يک آدم مذهبي ِ احساساتي که از طرفي مادرش هم هست و مثل همه ي آدمهاي اين شکلي همه چيزو با هم قاطي مي کنه. براي دفعه چند هزارم بعد از شنيدن اين جمله با خودم گفتم اي کاش موقع انتخاب رشته ي کنکور تهران رو مي زدم و از شر همه ي وابستگي هاي خانوادگي راحت مي شدم و از طرفي خانواده هم پيشم عزيز مي موند.
وقتي که همه چيزو تار مي بيني و دوباره کشف مي کني که ضعيفي و ضعف داشتن هم فوق العاده آدمو عذاب ميده.
فعلا کافيه. همه ي غرها مو يکدفعه مصرف نکنم! بقيه ش باشه براي بعد!