Monday, April 12, 2004

توي کتابخونه فرهنگي مشغول ورق زدن جزوه ي الکترونيک صنعتي بودم که وارد شدند. کوتاهه و بلنده. کمي با کتابها و مجلات ور رفتند و با هم پچ پچ کردند. ديدم مزاحمشون هستم جزوه رو برداشتم، رفتم بيرون و گفتم:« من همين بغل هستم اگه کاري داشتين..» مدتي نگذشته بود که سر و صدايي شنيدم، مثل اينکه چيزی رو جابجا مي کردند، رفتم تو. « کتابها رو مرتب مي کنيم». مشغول جابجا کردن کتابهاي بزرگ و قطور قفسه ي تاريخ و ادبيات بودند. هميشه لطافت زنانه مجذوبم مي کنه. لطافتي ذاتي در مقابل خشونت مردانه. گرد و خاک زيادي روي کتابها نشسته. منم بايد کاري بکنم. يکي از دستمالهايي رو که توي کتابخونه داريم بر مي دارم، مي برم آب مي زنم و ميام و مشغول گردگيري از کتابها مي شم. يه زماني چقدر خاطر خواهه بلنده بودم. و البته فقط نگاه بود و نگاه. جو سنگيني حاکمه. اونا با کتابهاي قفسه ها ور مي رن و منهم کتابهايي رو که اونها روي ميز مي چينن دستمال مي کشم و احيانا اگه مهر نداره، مهر مي زنم. نمي تونم برم توي دست و پاي اونها و کتابها رو گردگير بکنم! براي همين از دور نگاهشون مي کنم، با توجه به دست و پاگيري مقنعه و مانتو همچنان مشغول جابجا کردن هستن. بايد يکجوري ازشون تشکر بکنم، چيزي به کلاس الکترونيک صنعتي نمونده، چيزي به ذهنم مي رسه، « شما خانوم ِ ... اينجا باشين، من بر مي گردم» . به سرعت سالنهاي دانشکده رو طي مي کنم تا خودمو به تريا برسونم، سه تا سانديس ِ خنک مي گيرم، و مي برم کتابخونه، حالا که کسي اين کتابخونه رو تحويل نمي گره، خودمون که بايد از هم تشکر بکنيم. سانديسها رو مي ذارم روي ميز، « بفرمايين» لبخند مي زنن و تشکر مي کنن. تا حالا خوردن يک سانديس ِ پرتغال توي يک جمع سه نفره اينقدر به م نچسبيده بود.

* * * *

اين آهنگي که اين پسره، با ليريکش آورده به نظر من ارزش بارها شنيدنو داره، مخصوصا اگر روز خوبي داشتي.