Tuesday, March 23, 2004

چه روزهاي نامفيدي مي گذره همينجوري.. بي خود... پاي تلويزيون .. پاي کامپيوتر ... توي رخت خواب... مهمونيهاي مزخرف.. لبخندهاي مسخره.. سالي يکبار همديگه رو نبينيم چه طور مي شه؟.. قديما که به هيچي اعتقاد نداشتم حداقل به خودم اعتقاد داشتم، اما مدتيه که به خودم هم اعتقادي ندارم، ضعيف،.. پست،.. زود رنج،.. بي ريخت... هرچي دلت مي خواد مُجازي به من بگي... مردک گنده، ديپلمشو به زور گرفته به من ميگه "تا دکتري درستو ادامه بده"،.. چه قدر راحته براي ديگران نسخه پيچيدن،.. "تو مملکت ما ليسانس الآن زياده"... برم دکتري بگيرم که توي گنده توي يکي از همين جمع ها همينطوري که با لذت مي گي يک تخته نرد خريدي سي هزار تومن بگي که يک پسردايي داري که دکتري مي خونه... خودمو مي بينم که سرانجامم ميشه آدمي شبيه کامران توي « نفس عميق ».. تهي، بي انگيزه و پوچ به سوي نيستي...

چه حرفهاي خوبي زده اين بنده خدا، رابرت جي. اينگرسول(1833-1899) مي گه(متن کامل،PDF):
«من دنيا را قرباني فردي که از او چيزي نمي دانم نخواهم کرد! من در اين دنيا با ترس و واهمه زندگي نخواهم کرد، وقتي نمي شناسمش از چه چيز آن بايستي ترس داشته باشم. من با آزادي کاملِ يک انسان در اين دنيا زندگي خواهم کرد. من محصول افکارم را درو خواهم کرد، هر قدر هم که ضعيف و کوچک باشد. ...»

متاسفم آقاي رابرت جي. اينگرسول، من توي تعطيلات مزخرف، طولاني و بي ثمر ايام نوروز به سر مي برم و هيچ ايمان و انگيزه اي در دسترس ندارم که بخوام با حرفاي تو که احساس مي کنم از عمق وجود خودم بر آمده همذات پنداري کنم.