Wednesday, March 17, 2004

زيپ کاپشنم رو مي کشم بالا و از سينما بيرون ميام. تخمه اي توي جيبهام باقي نمونده. همه رو تموم کردم و نفهميدم چطوري. هوا خيلي سرده. دستکشهامو دستم ميکنم. گيجم. مشخصه که فيلم گرفتتم. شبه عيده و خيابونا شلوغ. چهار شنبه سوري هم هست. صداي ترقه هرچند دقيقه يکبار مياد. صداها کر کننده است. حسي غير قابل توصيف دارم. حس فيلم گرفتگي. ناراحتي رو مطمئنم. از اول فيلم نگران بودم. مي دونستم که بالاخره غرق ميشن. دونفر غرق ميشن. همه ي تماشاچيا مي دونستن. کارگردان اول فيلم گفته بود. هرلحظه دلهره ي رسيدن به نماي پاياني و فهميدن اينکه اجساد ابتداي فيلم همين آدمهايي هستن که تا الآن باهشون رفيق شديم، وجود داشت. اما سکانس آخر شاد بود!. دو قهرمان قصه ي ما شاد بودند. باهم بودند. داشتن مي رفتن. از شهر. از خانواده. اما. بايد قدم بزنم. هوا سرده و منهم حالي دارم که نمي دونم چه حاليه. از خيابونهاي اصلي خارج مي شم و راه خونه رو مي گيرم. هوا خيلي سرده اما قادر نيست جلوي آب شدن برفهايي رو که از صبح باريده بگيره. وارد کتابفروشي امام مي شم. بايد وقتمو بگذرونم. هنوز سر شبه. فضاي روشن و دوست داشتني کتابفروشي. قفسه ي کتاب ها رو عوض کرده، اولين چيزيه که متوجه مي شم. همزمان با ورودم يک مانتوي قهوه اي هم وارد مي شه. کنار من ايستاده. به کتابها نگاه مي کنم، گيجتر از اونم که به عناوين کتابها کاري داشته باشم. سرمو به طرف قفسه اي که اون مقابلش ايستاده برميگردونم. کمي از بيني و صورتشو مي بينم. همون دختره توي کلاس شبکه است؟ دختري که خيلي دلم مي خواست صاحب وبلاگ قاصدک باشه که مي گفت توي همون کلاس با من بوده. اما فهميدم صاحب اون وبلاگ پسره. بر ميگرده به سمت قفسه ي مقابل که قفسه ي رمانها و داستانهاست. کاري که من تصميم داشتم بکنم. معلوم مي شه زياد اينجا مياد و با ترتيب قفسه ها آشناست. نمي تونم برگردم، چون اون برگشته. مدتي به کتابها خيره ميشم. برميگردم. کتاب جديد و جالب توجهي در قسمت رمانها چشممو نمي گيره. کمي عقبتر مي رم و دوباره به ش نگاه مي کنم. اون نيست. از کتابفروشی خارج مي شم.