Wednesday, March 10, 2004

در طول روز من به چه چيزهايي فکر مي کردم؟

ساعت 6 صبح، بيست دقيقه اينترنتِ قبل از صبحانه، با اينکه هنوز ذهنم از خواب بيدار نشده، بيشتر فکرم متوجه محمده. وبلاگشو پيدا کردم، درواقع خودش آدرسشو به من داده و از من هم توقع داره که آدرسمو به ش بدم و ابزارش هم همون احساسات گرايي هميشگي است، حرفايي که در سطح احساسات انسان قلقلکي ايجاد مي کنه و ممکنه گولت بزنه اما من ديگه مي شناسمش.در فکرم مشغول جدل با او هستم.

ساعت 8، کلاس الکترونيک صنعتي. نيم رخ ِ زيبايي که چند ترمه منو مسحور خودش کرده. نگاهمو از ديدن چهره اش مي دزدم اما چند لحظه هم کافيه تا منو در خيالاتم غوطه ور کنه. با خودم فکر مي کنم که اگه يه دوربين ديجيتال خوب داشتم حتما ازش مي خواستم که مدلم بشه واز اونجايي که طبق معمول روياهامو باور مي کنم، باورم مي شه که يک عکاس حرفه اي هستم و به اين فکر مي کنم که آيا اجازه خواهد داد يا نه؟ به ش مي گم که عکسارو به خودت هم مي دم و راضي ميشه! بعد به اين فکر مي کنم که خيلي خنده دار خواهد بود اگه با مقنعه ازش عکس بگيرم، ولي اگه غير از اين بخوام به سختي راضي خواهد شد... درس و فيلم يدئويي که استاد نشون مي ده حواسمو پرت مي کنه...

ساعت ده، کلاس معارفII، يک ساعت و نيم سراسر فکر، کم کم داره از استاد معارف و کلا طرز تفکر معرفت شناسي اسلامي که برپايه ي محکمي از تعقل و استدلال قرار گرفته خوشم مياد. خيلي دلم مي خواد با استاده بحث کنم اما با توجه به اعتقادم در شخصي بودن مذهب و همچنين کم روئي ذاتيم چيزي نمي گم. به اين فکر ميکنم که اسلام هم چه دين منفعت طلبيه که از همه چي به نفع خودش و براي اثبات خودش استفاده مي کنه از زمين و زمان دليل براي اصولش مي بافه و حتي از کلام غرب (به قول استادمون) براي خودش دلائلي رو استخراج مي کنه، ديگه به اين فکر مي کنم که اسلام در حوزه ها خيلي پويا و مستدله اما متاسفانه منظر بيروني کثيفي که اين حضرات با دخولشون در سياست از خودشون ساختن باعث نفرت و بي اعتمادي مي شه، مثلا يه جمله از مصباح گفت که واقعا انديشيدني بود. از پلوراليزم هم گفت که واقعا خوشايند بود، من تازه دوروزه که اين مکتب معرکه (هرچند که نمي شه درقالب يک مکتب محدود و محصورش کرد) رو کشف کردم و در صفحات اول کتاب « صراط مستقيم» از سروش هستم، به همين خاطر با صحبت پيرامون پلوراليزم يا تکثرگرايي ديني کلي حال مي کنم.

.. تا ساعت يک: افکار پراکنده پيرامون پروژه و صبحت با استاد راهنما.

ساعت يک: شيقتم توي کتابخونه فرهنگي ست، با کتابي در مورد خيام از محمدتقي جعفري مشغولم، کتابي شديدا منطقي و فلسفي و عقلي، واقعا از اين دقت در ادله و استدلال لذت مي برم، به طور موازي به اين فکر مي کنم که اين علماي مسلمون به چه راحتي روي هرچيزي که مخالف افکار و عقايدشون باشه اسم تحريف مي ذارن، اشعار حافظ، اشعار خيام و حتي مولوي بسيار تحريف شده است ولي وقتي به شون مي گي به همين علت قرآن هم ممکنه چرت و پرت داشته باشه توي کتشون نمي ره، بعد هم يک جمله ي نفسگير:« تو اي انسان نمي تواني بگويي نيستي، و چون نمي تواني بگويي نيستي پس نمي تواني بگويي من بيهوده ام، زيرا دريافت صحيح وجود، دريافت حکمت عاليه ي آنرا در بر دارد». همچنين به اين فکر مي کنم که اين گلهاي مريم خوش بو که منو مست ميکنه اينجا حيف ميشه، يادم باشه براي يادگار آف بزارم که اينارو با خودش ببره، اما فردا که اينها پژمرده شده اند؟

بعد از ظهر، پرايد سواري و اين نتيجه گيري: تفاوت پرايد با پيکان اينه که با پرايد مي توني 110 تا بري و مامانه که کنارت نشسته هيچي نفهمه چون کاملا بي صدا و نرم مي ره، اما اگه اين کارو با پيکان بکني اونقدر هوار مي کشه که هرلحظه مي ترسي که ماشين متلاشي بشه!

شب، صراطهاي مستقيم دکتر سروش رو مي خونم، به پلوراليزم و مولوي فکر مي کنم و اين فکر به ذهنم خطور مي کنه که برم و افکار امروزم رو توي وبلاگم پابليش کنم.

ساير افکار: وبلاگي داشته باشي که خودت بتوني خواننده هاتو انتخاب کني خيلي معرکه است / چرا نبايد يک سوال ساده مثل از کجا آمده ام جواب ساده اي هم داشته باشه؟ / يک قرار چت به همراه مخلفات با خواهره بذارم، دلم براش تنگ شده / بالاخره فهميدم، من آدمي در مرزخودآگاهی وخود ويرانگری هستم.