Friday, March 18, 2005

دروغ گفتم. صبح جمعه از خواب بيدار شده، نشده دروغ گفتم. پرسيد دوربين‏ات کجاست، دوربين توي کيفم بود و مي‏دونستم که نمي‏دونه کجاست براي همين گفتم دادم دست دوستم. دختره‏ي پررو و خودخواه. خيلي حال کردم دوربينو به‏ش ندادم. به تکاپو افتادن. مي‏خوان برن مسافرت بااقوام شوهرش. مي‏ره بيرون و به مامان مي‏گه دوربينو داده دست دوستش، انگارکه داره شکايت منو پيش اون مي بره. ديروز که براي يک کارمهم محتاج ماشين بودم و به همه هم سپرده بودم که ماشينو لازم دارم، زرتي ماشينو برداشته و با شوهرش رفتن ولگردي. به‏ش که زنگ مي‏گه حالا يکبار به‏خاطر خواهرت با تاکسي برو. تاحالا هزار بار از اين يکبارها خرجش کردم ولي آدم مغرور و خودخواه رو مگه مي‏شه راضي کرد. چيزي به‏ش نمي‏گم و گوشي رو مي‏ذارم. حالا اول صبحي عدل اومده مي‏گه دوربين‏ات کجاست. حداقل در بزن، مي ياد تو تا دوربينو برداره وبره. زکي!
آره، دروغ گفتم به همين راحتي و به همين وضوح.