Wednesday, August 02, 2006

ريشه يابي - 2

طرف به‌م مي‌گه کامواهاي سفيدو تموم‌کرده، به‌ش مي‌گم برو بخر باهم حساب مي‌کنيم و توي رخت‌خواب غلتي مي‌زنم. شايد هم کامواي مشکي مي‌خواست، درست يادم نيست. اَه چه خواب بي‌ربطي. چرا خواب خريدن کاموا ديدم؟ دوباره خوابم مي‌بره. واي چقدر شيريني. مامانه مي‌گه «اينهمه شيرني مي‌خوايم چه کار؟ نکردن يه چيزي بيارن که بمونه. حالا بايد همه‌شو بريزيم دور يا بديم به درو همسايه.» دور شيرني‌ها که توي يخچال‌مانندي با ديوارهاي شيشه‌اي قرار دارند مي‌چرخم و يک بزرگ و نرمشو بر مي‌دارم و مي‌خورم. چرا من بايد خواب شيرني ببينم تا تمام روز در حسرت يک شيرني کوچيک بسوزم؟ از اون مسخره‌تر خواب کامواست! کاموا چرا اومده به خواب من؟ جدا چرا؟