Thursday, February 23, 2006

...transition...

«آه! وحشتناک‏ست جدا... هرچقدر هم که آدم جوان باشد... رفقايي که آدم ديگر نمي‏بيند... هيچ‏وقت هيچ‏وقت... مثل خواب تمام شده‏ند و رفته‏ند... تمام... غيب... که خود آدم هم يک روز غيبش مي‏زند... شايد خيلي بعد... اما به هرحال، ناچار... باهمه‏ي سيلاب هولناک چيزها و آدم‏ها... روزها... شکل‏هايي که مي‏گذرند... هيچ‏وقت وا نمي‏ايستند... همه‏ي عوضي‏ها، آس و پاس‏ها، فضول‏ها، همه‏ي بنده‏خداهايي که زيرطاقي‏ها ول مي‏گردند، با عينک با چتر، با سگ‏توله‏هاي قلاده به گردن... همه‏شان، ديگر نمي‏بيني‏شان... دارند رد مي‏شوند و مي‏روند... توي خواب و روياند با بقيه... با‏هم‏اند... بزودي تمام مي‏شوند... غم‏انگيزست واقعا... نفرت‏انگيز!... آدم‏هاي بيگناهي که از جلوي ويترين‏ها رد مي‏شدند... يکدفعه بي‏اختيار دلم مي‏خواست کار عجيبي بکنم... تن خودم از وحشت به لرزه مي‏افتاد از اينکه بالاخره بدوم و بپرم سرشان... جلوشان وايستم... که حرکت نکنند... يخه‏ي کتشان را بگيرم... فکر احمقانه‏اي بود البته... اما... نگهشان دارم... که ديگر از جا جم نخورند! همان‏جا، ديگر ثابت بمانند... بي‏حرکت، هميشه!... ديگر نبيني که مي‏روند و پيداشان نمي‏شود.»
مرگ قسطي - لويي فردينان سلين ص479-480
نشرمرکز-چاپ اول1384-ترجمه‏ي مهدي سحابي

6 :

Anonymous said...

من از این برادر انقلابی، سفر به انتهای شب‌اش را خوانده‌ام و مریدش شدم! 

توسط سولوژن

Anonymous said...

من این کتابو هی می‌بینم و هی پول خریدشو ندارم! ایشالا چاییت بریزه رو کتاب. راستی می‌گم این یک هفته آخر رو یادت باشه دیگه درس نخونی که مغزت برای کنکور یه کم استراحت کنه. 

توسط ali

Anonymous said...

بابا مايه دار!! 8500 تومان پول دادي خريدي؟! سلين معركه اس. من سفر به انتهاي شب شو خوندم. ميگن اون بيتره. 

توسط کائوس

Anonymous said...

گاهی ادم دلش نمیاد حرفای خیلی (به نظر خودش) با ارزششو تو وبلاگ بذاره...اون ادمم برام مهمتر از این حرفاست...نمی شه باهاش شوخی کرد حتی به جدی..می فهمین که مگه نه؟ 

توسط azi

Anonymous said...

نوستالوژی شدن؟...آخ...آره...اینم میشه...شاید باید ازت تشکر کنم بابت یادآوری...اما...شاید صفت خوبی نباشه زیاد...منو بیشتر شبیه دخترها میکنه !
سلین...زیاد نمیشناسمش...این کتابش رو خواستم بخرم که همونطور که دوستان هم اشاره کردن بابت قیمتش منصرف شدم به خصوص که حجم زیادش هم این ریسک رو داشت که حوصلم از خوندنش سر بره و پوله دود بشه بره هوا !
(:
اما الان که اینو خوندم باز یاد خودم افتادم...منم تو چهره همه آدمایی که میبینم مرگ رو تشخیص میدم و از ترس میلرزم...
یه دختر کوچولوی شادی که داره تو پارک بازی میکنه...یه روز میمیره...قطعا...و این وحشتناکه
 

توسط محمد

Anonymous said...

به جونم خودم امتحان جامع دوم پارسه به اون سختی کار خودش رو کرده..مغزت تا ب برداشته....دو-سه روز به کنکور هم مونده..من که کلی قاط زدم !!! تو هم که دیگه جای خود داری!!!!!!! 

توسط من خودم هستم