يک روز بهاری
موقع پياده شدن از اتوبوس رسما افتادهبودم به شعر گفتن. «گل زيبايي که رفت و طبق معمول چيده نشد...» شديدا وا دادهبودم. مدتها بود که زيبايي يک دختر اينقدر تکونم نداده بود. نگاههاي دزدکي؛ نگاههاي که به هم ميخوره و از هم فرار ميکنه. چه اون چه من. فرداش که امروز بود، دوباره ديدمش؛ با اينکه حسابي تروتميز کردهبودم و کلي نقشه کشيدهبودم براي بازکردن سرصحبت بهنظرم پديدهي ديروز نبود. معمولي بود. موقع پيادهشدن حتي نديدمش تا نگاهي بهش بکنم. پياده شدم و تموم شد.
پسرک در خونهشون رو بست و اومد بيرون. لاغر و سفيد با شلوارکي که از ماتحتش آويزون بود. شروع کرد به ورجه ورجه کردن و به طرف من اومد که داشتم توي پيادهرو درخلاف جهت ميرفتم. به من که رسيد در حاليکه ميخنديد گفت: «امروز روز خيلي خوبيه!» هرچند که امروز روز«خيليخوبي» نبود اما حسابي ازين حرفش کيف کردم. تنها واکنشي که تونستم به اين جملهي ناگهاني که بايک لبخند بچهگانه توي هواي پرتاب شده بود نشون بدم اين بود که به گويندهش چشمک بزنم ;)
نهخير دوستان من از اين پولا براي خودم خرج نميکنم که برم رمان 7900 تومني بخرم! کتاب «مرگ قسطي» هديهي تولدم بود از يک دوست خوب! و شما پسراني که در آرزوي داشتن چنين کتابي هستيد، پيشنهاد ميکنم دوستدخترتان را عوض کنيد!
2 :
یعنی میخواهی بگویی دختری که دیگر وبلاگ نمینویسد دوستدختر جنابعالی بود. اممم ... حلقههای دارین لحظه به لحظه سفتتر میشوند.
توسط فضولالحکما
سلام. می بینم که هنوز از در حوزه امتحان در نیومده چشمات شروع کردن به کار کردن
توسط به اتفاق بانو
Post Comment