Wednesday, June 29, 2005

زمان

پريروز بعد از مدت‏ها، سرکلاس نشستم. دقيقش بعد از ده ماه. کلاس که نبود، دفاع يکي از رفقا بود. اما هرچي بود همدوره‏اي‏ها بودند و استادي بود و بحثي.
يکي دوساعتي بعد از اينکه برگشتم خونه بود که فهميدم چقدر ناراحتم. فهميدم که چرا غمگينم و چرا وقتي دفاع تموم شده‏بود به اين سرعت اومده بودم خونه.
اين کلاس باعث شد تا براي لحظاتي به ياد چهار سال دوره‏ي دانشجويي که مثل برق و باد تموم شد بيافتم. چهارسالي که تموم شد و رفت. بچه‏هايي که بزرگ شدند و رفتند و از هم جداشدند و حالا فقط خاطره‏اي ازش مونده و پريروز اين خاطرات دوباره و به طرز ملموسي در من زنده شدند. اونقدر که بغض کردم و فهميدم چرا ناراحتم.
اينجور مواقع فقط حال می‏ده Anathema گوش بدی:

How fast time passed by
The transience of life
Those wasted moments won't return
And we will never feel again

تا يادم نرفته، اسم شايان هم شايانه! عکس پاييني رو مي‏گم.

1 comment:

Anonymous said...

پس چرا من دل‌ام مي‌خواهد هر چه زودتر اين 4 سال تمام شود؟