ميدوني بزرگترين آرزوي گوسفندي که پشت يک کاميونه و تو وقتي که توي جاده از اون کاميون سبقت ميگيري ميبينيش چيه؟ اينه که بره صندلي جلو کنار راننده بشينه. اينو توي مجله ي فيلم خوندم و کمي به ش خنديدم، بعد خودمو در هرحال رانندگي تصور کردم که دارم از وانتي سبقتي مي گيرم که پشتش گاو و گوسفند سوارکرده و من همين جمله رو به بغل دستيم ميگم و اون هم قهقه ميزنه و حسابي ميخنده. به کي ميگم؟ يک دوست، آره يک دوست صميمي و آشنا. اما کي؟ باز ناراحت شدم و توي تخت وا رفتم. چندروزه که اينطوري شدم و زندگي نباتي رو از سرگرفتم. ناراحتم و سنگين. کار خاصي نميکنم. يا وبگردي ميکنم يا مجله ميخونم و يا فوتبال تماشا ميکنم. مامانه درو باز ميکنه و وارد ميشه. اسممو ميگه. چي شده؟ مي خواد گير بده! نه. "نامه داري، پستچي برات آورده". يک بستهي نسبتا بزرگه، از اونه؟ کتابارو برام فرستاده، از تهران! ديوونه! همينجا ميدادي با تاکسي مي آوردن. نه، کتاب نيست. مجموعهي آموزش زبان فرانسه است. چهار تا سيدي. بدون هيچ يادداشتي. اي لعنتي! اين چه کاريه اين کرده. "کي برات فرستاده" مي گم يک «دوست» و خوشبختانه اينبار گير نميده که اين دوست کيه و اسم و رسمش چيه.
متشکرم.
Thursday, April 07, 2005
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 :
Post Comment