Thursday, April 07, 2005

مي‏دوني بزرگترين آرزوي گوسفندي که پشت يک کاميونه و تو وقتي که توي جاده از اون کاميون سبقت مي‏گيري مي‏بينيش چيه؟ اينه که بره صندلي جلو کنار راننده بشينه. اينو توي مجله ي فيلم خوندم و کمي به ش خنديدم، بعد خودمو در هرحال رانندگي تصور کردم که دارم از وانتي سبقتي مي گيرم که پشتش گاو و گوسفند سوارکرده و من همين جمله رو به بغل دستي‏م مي‏گم و اون هم قهقه مي‏زنه و حسابي مي‏خنده. به کي مي‏گم؟ يک دوست، آره يک دوست صميمي و آشنا. اما کي؟ باز ناراحت شدم و توي تخت وا رفتم. چندروزه که اينطوري شدم و زندگي نباتي رو از سرگرفتم. ناراحتم و سنگين. کار خاصي نمي‏کنم. يا وبگردي مي‏کنم يا مجله مي‏خونم و يا فوتبال تماشا مي‏کنم. مامانه درو باز مي‏کنه و وارد مي‏شه. اسممو مي‏گه. چي شده؟ مي خواد گير بده! نه. "نامه داري، پستچي برات آورده". يک بسته‏ي نسبتا بزرگه، از اونه؟ کتابارو برام فرستاده، از تهران! ديوونه! همينجا مي‏دادي با تاکسي مي آوردن. نه، کتاب نيست. مجموعه‏ي آموزش زبان فرانسه است. چهار تا سي‏دي. بدون هيچ يادداشتي. اي لعنتي! اين چه کاري‏ه اين کرده. "کي برات فرستاده" مي گم يک «دوست» و خوشبختانه اين‏بار گير نمي‏ده که اين دوست کيه و اسم و رسمش چيه.
متشکرم.