حالا که بعد از مدتها و تموم شدن کش و قوس کارها و گرفتاريهاي بعد از اتمام دروس چندورزيه که واقعا بيکار و فارغ شدم، تازه دارم به معناي واقعي کلمه معني فارغالتحصيلي رو ميفهمم. ميفهمم که يک دوره مهم در زندگي رو پشت سر گذاشتم. يک دوره با يک هدف تموم شد. حالا چي؟ الآن که اون هدف تموم شد چهکار بايد بکنم؟ باز يک هدف ديگه بذارم جلوم و براي اون تلاش کنم؟ تا کي؟ به اون که رسيدم بعدش چي ميشه؟
وقتي اين افکار به سرم ميزنه به اين سوال هميشگي مي رسم که ما براي چي اومديم؟ همون "چرا"ي لعنتي و هميشگي "بودن". بهنظر مياد ما اومديم که باشيم. همين. هستيم و ديگر هيچ. فعلا همين هستن جبري ِ که کاريش نميشه کرد. پس هستن را عشق است و باشد که باشيم!
* اولين خبر خوش سال جديد: مقالهي درپيت ما در کنفرانس درپيت سيستمهاي توزيع پذيرفته شده، احتمالا يک ماه ديگه سفري به تبريز خواهيم داشت.
Wednesday, April 06, 2005
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 :
Post Comment