وارد دانشگاه مي شم. در همون لحظه يک اتوبوس هم وارد ايستگاه اتوبوس پسرها ميشه. خوشحال مي شم که شانسم زده و از ده دقيقه پياده روي خلاص شدم. مسيرم رو به طرف ايستگاه کج مي کنم تا سوار اتوبوسي بشم که جلوي درش ازدحام شده. چند قدم برنداشتم که يکي منو به نام فاميلي صدا مي کنه. پسري تقريبا هم سن خودمه. چهره اش آشنا به نظر مياد. کجا با هم همکلاس بوديم؟ چيزي به خاطرم نمياد. احوالپرسي مي کنه و من بدون اظهار آشنايي فقط نگاهش ميکنم.
- نشناختي؟
- چرا قيافه تون آشنا به نظر مياد اما...
- کلاس اول دبستان با هم همکلاس بوديم.
تعجب مي کنم. خيلي زياد. اونقدر که خودش هم متوجه مي شه و اضافه مي کنه.
- البته سال آخر دبيرستان (پيش دانشگاهي رو مي گه) اومدي جاي ما،..
همچنان متعجبم. پنج سال ابتدايي رو دبستاني مي رفتم که نزديک خونه مون بود و پلنگ خونه اي بود. سالهاي بعدي تحصيلو در انواع و اقسام غير انتفاعي و شاهد و نمونه دولتي و.. گذروندم تا پيش دانشگاهي که دوباره برگشتم به دبيرستاني نزديک خونه مون بود و اين يکي هم پلنگ خونه بود و چهره هاي زيادي رو مي ديدم که آشنا بودن و هيچکدوم رو بخاطرنمي آوردم. اين هم يکي از اونها بوده. نکته ي جالب اين بود که اونها اکثرا منو با فاميل به خاطر مي آوردن ولي من در همين حد احساسم برانگيخته مي شد که اين چهره اش آشناست. زبان دانشگاه آزاد مي خونه و هنوز هم تموم نکرده. آدرس کتابخونه مرکزي رو مي گيره. آدرسو به ش مي دم.
- اگر کار ترجمه اي چيزي داشتين ما در خدمتيم.
- باشه حتما.
مي ره و من هم مي رم در حاليکه هر دومون مي دونيم اين احتمالا آخرين باريه که همديگه رو خواهيم ديد و هيچکدوم به روي همديگه نمياريم که براي دادن کارهاي ترجمه بايد آدرس يا شماره تلفني رد و بدل کرد.
اتوبوس رفته و ده دقيقه پياده روي به برنامه ي امروزم اضافه مي شه. توي راه فرصت دارم که خاطرات دوران ابتدايي رو مرور کنم و به دوران پرشور ابتدايي در يک پلنگ خانه! فکر کنم، دوراني که معيار سنجش آدمها قد و زورشون بود. همچنين بايد سعي کنم کسي رو که الآن ديدم توي خاطرات 16 سال پيش پيداش کنم. چه دعواهايي که نمي کرديم. کتک هايي که مي خورديم و کتکهايي که مي زديم....
Wednesday, December 15, 2004
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 :
Post Comment