Sunday, September 19, 2004

روزايي توي زندگي هست که حوادث اتفاق افتاده در اون روز اونقدر حساسه که در حالت عادي هرکدومش براي مشغوليت ذهني چند هفته کافيه. حوادثي در يک روز اتفاق مي افته که تمام ظرفيت تو رو به مبارزه مي طلبه. الآن ساعت هشت شب يکي از اون روزهاست. نمي دونم حوادث امروز رو چطور نقل کنم يا اصلا لزومي به تعريف اونها که بعضیهاش خيلي هم شخصي هست وجود داره يا نه. اگه به صورت فشرده بخوام بگم امروز:

دفاع کردم: هميشه از سمينار ها فراري بودم. و امروز بالاخره نوبت ارائه ي من شده. هيچ کس نيومده به جز استاد دفاع. چطوري مي شه اين پروژکتوره رو روشن کرد. با کنترلش ور مي رم. هر دکمه اي رو مي زنم مي نويسه، No Input. حرصم در اومده. استاد دفاع پا مي شه مي ره و مي گه چند دقيقه ديگه بر مي گردم... (45 دقيقه بعد) دفاع تموم شد. در فکر اينم که با حاضرين که همگي از بهترين دوستانم هستند عکس دست جمعي بگيرم؛ استاد پروژه بلند مي شه و مي گه..

مات شدم: استاد پروژه مي گه، لطفا همگي برن بيرون مي خوايم بهمراه استاد دفاع سوال بپرسيم. همگي مبهوت موندن. اين کار در دفاع کارشناسي بي سابقه است. چقدر کسايي رو مي شناسم که موقع دفاع نمره ها شونم رد شده بوده... کاري رو با من مي کنه که در کارشناسي ارشد مرسومه. همه مي رن و من مي مونم. مي پيچونندم!

آشتي کردم: ديشب با خودم مي گفتم اگه فردا نياد به اين معنيه که بايد فراموشش کنم، کاري که به نظر مياد اون در مورد من انجام داده. اما اومد.

!!!: يعني با جعبه ي شيرني ِ من چکار مي خواد بکنه؟ هنوزهم متعجم هرچند که ظاهرم هيچ وقت درونم رو نشون نمي ده.

؟؟؟: قرار بود بياي و عکس بگيري، مهم نيست حتما خوابت برده بوده...

پس تو بودي!: از وقتي توي ضدخاطرات مي نوشتم مي دونستم يکي از بچه هاي ارشد که باهش شبکه پاس کرده بودم توي قاصدک مي نويسه ولي تاحالا نفهميده بودم کي بوده و همين امروز بايد مي فهميدم. از جمع ده نفره ي اون کلاس آخرين نفري بود که ممن بود حدس بزنم اون باشه. منتظر دکتر تريپل ميم (MMM) بودم که نمره مو بده. خودش اومد و گفت فلانیه. پروفسور اونهم تريپل ميمه.

وااي نه! : بالاخره اومدم خونه. به شبکه وصل مي شم و مسنجر رو راه مي اندازم. يه عالمه آف دارم که مي گه، پدر شوهر خواهرم مرده. خواهري که توي انگليسه و همونهم اين خبر رو فرستاده. طفلکي شايانه دايي که پدربزگشو نديد. در کمال پر رويي ما کمي خوشحال مي شيم که شايد خواهره براي مدتي بياد ايران. اما نه. شوهر خواهرم تنهايي بر مي گرده.

... و این تمام ِ امروز نبود.