« بابام هروقت قيصر رو مي بينه اشک توي چشاش جمع مي شه. ميگه "بچه ببين، اينان آدماي اون سالها..." مطمئنا سالها بعد ما هم "نفس عميق" رو مي بينيم و ... »
در قسمت توصيف انجمن "نفس عميق" توي اورکات
باباهه از دستم عصاباني بود. نه رتبه ي خوبي آوردم و نه بورسيه قبول شدم و حالا يکسال بيخ ريشش علافم. مي خواست برام بره روي منبر من الفوائد درس خوندن. مي دونستم که اگه بخوام جوابشو بدم چيزي از حرفهاي من نخواهد فهميد. در نتيجه بهترين چيزي که به ذهنم رسيد اين بود که قبل از اينکه بره روي منبر رفتم سراغ ويدئو و "نفس عميق" رو گذاشتم. تا آخر نگاه کرد و بعد ديگه چيزي نگفت.
چندتا از ديالوگاي فيلم:
کامران به موبايلش اشاره مي کنه و مي گه: « باتريش داره تموم مي شه، مثه خودم. »
منصور:« خيال کردي اگه بميري کسي ناراحت مي شه؟ »
کامران:« واسه من فرقي نمي کنه، من به کسي کاري ندارم. »
کامران:« دوست داشتم خوش بگذرونيم. کاش مي تونستيم عياشي کنيم. گوش مي دي؟ حواست با منه؟ »
منصور خطاب به آيدا: « مي خوام موهاتو ببينم »
ماشين به يک دوراهي رسيده، آيدا مي پرسه :« مسيرت از کدوم طرفه؟» منصور جواب مي ده « فرق نمي کنه»
Friday, September 03, 2004
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 :
Post Comment