Monday, July 05, 2004

« يک هدف کوتاه مدت مي ذارم جلوم و فقط به اون نگاه ميکنم، اهدافي مثل پاس کردن يک درس سخت، انجام دادن يک پروژه درسي و يا درست کردن يک وبلاگ. و اين خيلي بده،.. »
اينو ديروز بعد از ظهر توي ماشين نوشتم وقتي که منتظر بودم ساعت چهار بشه و برم سر کلاس پي اچ پي. روزي سراسر بدبياري رو تا اون لحظه گذرونده بودم، صبحم با گرفتن نمره ي درس الکترونيک صنعتي شروع شده بود، يک درس گلابي اختياري که پايين ترين نمره رو در بين دروس تخصصي تمام طول تحصيلم گرفتم، بعد از اونهم سرگرداني هاي توي دانشکد به دنبال پرينت و اسکن و بلاهايي که سر کيف ام اومد. به هرحال روز افتضاحي بود. و حالا داشتم به اين فکر ميکردم که چرا اين بلاها سرم مياد و به جمله ي بالا رسيدم اينکه هيچ هدف بلند مدتي ندارم براي لحظه و يا حداکثر يکي دو ماه آينده زندگي مي کنم...
بنايي داريم، خونه داغون و به همريخته است. همه جا شلوغه و کثيف. صداي کلنگ مدام توي گوشمه و رفت و آمد کارگرها هيچ خلوت وآسايشي برام نذاشته. حموم خرابه و سيمان پيدا نمي شه تا درستش کنيم. کثيف و خسته و داغونم. پروژه ي کنترل صنعتي تا نيمه بيشتر کامل نشده و توي اين شلوغي ها بايد اونم کامل کنم.
به تمام اينها اضافه کنيد اينکه ديشب (sh) مرد. يک "دوست قلمي قديمي" که حدود يک سال بود با هم درد دل مي کرديم و ديشب فهميدم يک اسم جعلي بيشتر نبوده، چه حرفهايي که به ش نزده بودم ....
اضافه کنید فيلم شهر زيبا که از سينماها جمع شد و من حسرت به دل کلوزآپهای ترانه روی پرده ی بزرگ موندم.
اضافه کنيد خبر دار شدن از اين موضوع که يک عزيز رو ناخواسته اونقدر ناراحت کردم که باعث خراب شدن امتحاناتش بشه..
ديشب ساعت يک و نيم خوابيدم و صبح هم ساعت شش و نيم در حاليکه با خودم حرف مي زدم از خواب بيدار شدم، بعد از اونهم تا الآن مشغول جابجاي کردن وسايل آشپزخونه و کندن کابينتها و .. بوديم و آلان به مرز فروپاشيدگي رسيدم... فقط موسيقي و نوشتن مي تونه آرومم کنه، کاري که الآن مي کنم...
خداي من کارگرها اومدن بالا...