Thursday, April 12, 2007

يک شعر

بي‌باورم
که چه نقشي مي‌پرورند
آدميان زودگذر
چه مشتاق
از هيچ پوچي مي‌آفرينند
از پوچ افتخار
چه ساده
از ديگري خدايي مي‌سازند
يا برده‌اي
چه لايه‌لايه‌اي مي‌تنند از اجبار
و غرقه‌اند در اين اجبار
چه سخت مي‌غلتند با لطافت زندگي
چه غمين‌اند
جه پايبند
چه ساده مي‌آزارند و مي‌رنجند
چه بي‌باورند به آنچه هست
اميدوار به آن که نيست

گاهي اين ميان
کسي را مي‌بينم
خوش‌دل
بي‌نياز از حيرت
نا توان از تملق
ساده و بي‌پرده
آزاده و عاشق
خنده‌رو
دلنشين

بي‌اختيار
دلم مي‌سوزد
به حال ديگراني
که مچاله ميان اين آب روان
پا به لجن گرفتار مانده‌اند

ماندانا محيط / مجله‌ي هفت ش. 35/ ص. 88

2 :

Anonymous said...

آب روان!کدوم آب روان؟تو اینجا آب روان ای می بینی؟
من به این جور آدما میگم:خوشحال!خوشحال کسایی هستن که لیوان خالی رو پر می بینن!

masht mammad said...

to va sher! va in entekhaabe bedoone shak dorost! damet garme baba..heyraan be maandim!