Saturday, December 31, 2005
اين يک يادداشت وقيحانه نيست.
آيا اينکه بگي «رفتار دخترها به نظر من سکسيه» معادل اينه که بگي «حرکاتشون دوستداشتنيه»؟ به نظر من که يکيه، هرچند که شخصا عبارت دوم رو بيشتر ميپسندم. البته مسلما منظورم از «رفتار دخترها» تمام اعمالشون نيست. که اگر بود من يک روانپريش زنجيري بودم! منظورم يک سري حرکات خاصه. اينم گويا نشد. مثلا يک حالت نشستن خاص. البته اينهم تا حدود زيادي نظر شخصيه. اينکه وقتي يک دختر «به حالت خاصي نشسته» دلت بخواد درآغوش بگيريش و ببوسيش حتي اگر بار اوليه که ميبينيش و چه بسا صورتش رو هم نميبيني! اين از اون حسهاي عجيب و غريبيه که براحتي نميشه توجيهي براش بافت. فقط ميتونم بگم در اون لحظه اون بشر رو به حد زيادي دوستداشتني يافتم و تو بخوني که سکسي يافتم! خوب البته من در اون لحظه چنين کاري نميکنم، که اگر کرده بودم بايد عنوان اين يادداشت رو ميذاشتم «ماجراي روزي که دختري من را گاز گرفت و با لنگهي کفش بر فرق سرم کوبيد!»
Monday, December 26, 2005
نهايت مينيماليسم در BrainF*ck

ناراحت نشو، BrainF*ck فحش نيست بلکه اسم يک زبون برنامهنويسي فوقالعاده صرفجويانه است. اين زبان برنامهنويسي فقط و فقط 8 تا دستور داره که اين هشتا دستور هم توسط اين هشت کاراکتر < > + - . , ] [ نوشته ميشن، تموم شد، من تمام دستورات اين زبون برنامهنويسي رو براتون نوشتم! حالا برين مختونو به f*ck بدين و با اين زبون کدنويسي کنين!
Cmd Effect Equivalent in C
--- ------ ---------------
+ Increases element under pointer array[p]++;
- Decrases element under pointer array[p]--;
> Increases pointer p++;
< Decreases pointer p--;
[ Starts loop, counter under pointer while(array[p]) {
] Indicates end of loop }
. Outputs ASCII code under pointer putchar(array[p]);
, Reads char and stores ASCII under ptr array[p]=getchar();
هشتا دستور اساسي داريم و بقيه دستورات توسط همين هشت تا ساخته ميشن، مثلا براي حلقه فقط يک دستور داريم، حالا اگر بخواين، دستور if رو داشته باشيد، If يک حلقه است که يکبار يا هيچبار اجرا ميشه و بهمين ترتيب با کلي فکر کردن ميشه بقيهي دستورات رو با همين هشت تا ساخت (البته کلي فکري که بقيه کردن!)
مبدع اين زبون براش يک کامپايلر نوشته که تنها
حالا چرا اينا رو گفتم فقط محض ذوق زدگي، من هنوز توي کفام از ذهن بعضي جونورا چه چيزايي درمياد! به نظر من اوج خلاقيت و هوشمندي در اينجور کارهاي فشرده سازيه،..
اِ اِ زبوني که فقط هشت تادستور داره، ياللعجب!..!!!
[+] اطلاعات بيشتر در ويکيپديا
[+] کامپايلر BrainF*ck به زبان PHP
Friday, December 23, 2005
آز
اينجا آزمايشگاه است. آزمايشگاه يکي از دروس مهندسي برق. برخي از دانشجويان روپوشهاي سفيدي دارند. مدرس نيز روپوش سفيدي دارد و در بين دانشجويان بُر خورده است. مدرس در بين گروهها ميچرخد به سوالات پاسخ ميدهد و گاهي سوالي ميپرسد. مدار بعضي گروهها را بررسي ميکند . نتايج را چک ميکند، دکمههاي اسکوپها و مولدهاي شکلموجها را تنظيم ميکند. با گروهي شوخي ميکند و به گروهي ديگر تذکر ميدهد، نه، تذکر نميدهد. سعي ميکند به خاطيان اخم کند درحاليکه نميتواند جلوي خندهاش را بگيرد. زماني که با کسي کاري ندارد در طول کلاس قدم ميزند. مي رود و بر ميگردد. پاهايش که از قدم زدن به درد آمد، پشت ميزش مينشيند، با ورقهاي روي ميزش بازي ميکند. «به اين دوتا آ مي دم، به اون سه تا دختر هم که مدام ميخندن و هيچوقت جواب نميگيرن C مي دم، به اوندوتا آذری هم B منفي ميدم» تا اينکه دانشجويي صدايش مي کند. برگهي ارزشيابياي که خودش درست کردهاست برميگرداند تا کسي نبيند و به جمع دانشجويان بازميگردد. گاهي از اشتباهات دانشجويان خندهاش ميگيرد و گاهي هم عصباني ميشود.
اولين تجربهي تدريسش است و از اين تجربه راضي است.
اولين تجربهي تدريسش است و از اين تجربه راضي است.
Sunday, December 18, 2005
Webinar
1. کار درست رو تو کردي رفيق. اينجا بموني که چي. دارم يک Webinar که از Mathwork دانلودکردم تماشا ميکنم، واي خداي من چهکار ميکنند اينا. يک instrument يک کارت Daq و يک MATLAB، همه کار ميشه کرد. حالا ما اينجا چي داريم؟ فقط يک مطلب اونم crack شده. هي... آمار و احتمال و معادلات و مدار يک بخون تا راهت بدت به دانشگاه که دوباره بشيني باز به خوندن، اينبار همونها با يک پسوند پيشرفته يا فرکانس بالا. رياضي مهندسي پيشرفته، مدارهاي فرکانس بالا. آره رفيق کار درست رو تو کردي. منهم اگه سي و دو مليون رو داشتم حتما ميرفتم concordia. با وضع حقوق فعليم چند سال بايد کار کنم تا 32 مليون جور کنم؟
2. اگر مثل من از خوندن کتاب تاکسینوشتها لذت بردی، وبلاگ ناصر غیاثی رو از دست نده، اونجا هم تاکسینوشتهای خوبی پیدا میشه.
3. این مطلب (البته نه MATLAB!) منتسب به دکتر سروش، برای تولد 60 سالگیش هم خوندنیه.
2. اگر مثل من از خوندن کتاب تاکسینوشتها لذت بردی، وبلاگ ناصر غیاثی رو از دست نده، اونجا هم تاکسینوشتهای خوبی پیدا میشه.
3. این مطلب (البته نه MATLAB!) منتسب به دکتر سروش، برای تولد 60 سالگیش هم خوندنیه.
Thursday, December 15, 2005
ژانويه 79

اين تصوير وقتي بيشتر تکون دهندهاست که به سرنوشت اين انقلابي هاي خوشحال فکر ميکنم، کسايي که يا به عنوان مجاهد و کمونيست اعدام شدن يا اينکه مجبور به فرار و الآن در يک گوشهي دنيا مشغول نشخوار خاطرات شيرين «انقلاب» هستند.
جرج برنارد شاو:
« انقلابها هيچ گاه بار استبداد را سبك نكردهاند بلكه بار را از شانهاي به شانه ديگر منتقل كردهاند. »
[ عکس از اينجا ]
Sunday, December 11, 2005
Wednesday, December 07, 2005
?
او کيست که از درون من به بیرون مینگرد؟
بعد از اين همه سال هنوز جواب چنین سوال سادهای رو نمیدونم. مشکل از منه يا شما هم چنين مشکلی داريد؟
بعد از اين همه سال هنوز جواب چنین سوال سادهای رو نمیدونم. مشکل از منه يا شما هم چنين مشکلی داريد؟
Tuesday, December 06, 2005
1،2،3 و يک افسوس
1. به پسرشجاع تبريک ميگم، اينجا رو بخونيد. يکي از وبلاگهاي برگزيدهي هياتداوران و برندهي صدو خوردهاي ساعت اکانت اينترنت! مثلا ميخواستم سه ماه مونده تا کنکور اينترنت رو کلا ترک کنم، اما از قرار اينترنت منو ترک نميکنه!
2. Finding Perspolise's Jozve Project : FPJS پروژه به اين دشواري تا بحال نداشتم، بعد از دو سه هفته پرسوجو هنوز موفق نشدم جزوات کنکور اين موسسه رو بدست بيارم. اين داده به اون، اون داده به اين، خود موسسه نداره ياناقص داره، کتابش رو بايد سفارش داد... حکايتي است. بيخيال، از اين تيزبازيا به من نيومده، همين کتابهاي موجود رو فرصت کنم بخونم شاهکار کردم!
3. عزيزان خوانندهاي که سوال دارن، لطفا موقعي که کامنت ميذارن يا ايميل بذارن يا آدرس وبلاگشون رو تا بشه جوابشون رو داد، مثلا من چه جوري جواب آقا رضا رو بدم که: اون عکسهاي پشت سرمون در مطلب قبلي پرينت وبلاگهامونه و يا به خوانندهاي که اسشمو يادم رفته و پرسيده بود بگم:ديويدي با DVD ROM نگاه ميکنم. آره با ديويدي رام و نرم افزار Power DVD که ازش راضي نيستم و اگه کسي بهترشو سراغداره لطفا معرفي کنه. ديگه اينکه، کيفيت تصوير در DVD بسيار بهتر از DivXه.
4. افسوس بزرگی که، يک هفتهاي هست که ميخورم: اي کاش درگيري کار و کنکور نبود و ميتونستم فعال و مثبت در جريان نمايشگاه الهسيت شرکت کنم و حداقل دستي به سروگوش مشهديهاداتکام بکشم. افسو...س. باشه براي سال بعد.
2. Finding Perspolise's Jozve Project : FPJS پروژه به اين دشواري تا بحال نداشتم، بعد از دو سه هفته پرسوجو هنوز موفق نشدم جزوات کنکور اين موسسه رو بدست بيارم. اين داده به اون، اون داده به اين، خود موسسه نداره ياناقص داره، کتابش رو بايد سفارش داد... حکايتي است. بيخيال، از اين تيزبازيا به من نيومده، همين کتابهاي موجود رو فرصت کنم بخونم شاهکار کردم!
3. عزيزان خوانندهاي که سوال دارن، لطفا موقعي که کامنت ميذارن يا ايميل بذارن يا آدرس وبلاگشون رو تا بشه جوابشون رو داد، مثلا من چه جوري جواب آقا رضا رو بدم که: اون عکسهاي پشت سرمون در مطلب قبلي پرينت وبلاگهامونه و يا به خوانندهاي که اسشمو يادم رفته و پرسيده بود بگم:ديويدي با DVD ROM نگاه ميکنم. آره با ديويدي رام و نرم افزار Power DVD که ازش راضي نيستم و اگه کسي بهترشو سراغداره لطفا معرفي کنه. ديگه اينکه، کيفيت تصوير در DVD بسيار بهتر از DivXه.
4. افسوس بزرگی که، يک هفتهاي هست که ميخورم: اي کاش درگيري کار و کنکور نبود و ميتونستم فعال و مثبت در جريان نمايشگاه الهسيت شرکت کنم و حداقل دستي به سروگوش مشهديهاداتکام بکشم. افسو...س. باشه براي سال بعد.
Saturday, December 03, 2005
عکس يادگاري با وبلاگ

چرا کسي نميياد؟ ايميلام به دستشون نرسيده. لعنت به اين جيميل. ساعت 5و ربع شد. مگه اينا نميخوان همايش برگزار کنن؟ چرا کسي نيست؟ بچه ها هم نيومدن. يعني جيميل قالم گذاشته؟ ديوارنوشتهها! از کي من دنبال اين بشر هستم. دو سه سالي هست آشنايي وبلاگي داريم. دو سه سالي هم همدانشکدهاي اما اولين باره که ميبينمش! سلام عليرضا! سلام بامداد! سلام سيامک! لعنتم به جيميل رو پس ميگيرم. آقای مجری آدامستو دربیار. خودت حساب کن، وارد يک سايت بشي و روي تماس با ما کليک کني، درجواب بهت بگه چنين صفحهاي وجود نداره. مشهديهاداتکام همينجورياست غرفههاي انجمن هم همينجورياست. توي اکثرشون کسي نيست تا بهت بگه چه خبره؟! انگار اشتباهي وارد شدي! چنين غرفهاي وجود ندارد. سلام بهار! اين آقاي مادرشاهي صحبتکردنش خيلي از وبلاگنوشتنش بهتره. بهرنگ اگه کمتر بگه «خُب!» صحبتش هم به خوبيه وبلاگنوشتنشه. اين فياضيه؟ واقعا آدم نازنينه! تازه از تهران راه افتاده. حيف شد که نرسيد. ديروز با دوتا خواهر نازنين ساعتي رو گذروندم. امروز با سه تادوست بلاگر چاي ميخوريم.
هدف «دور هم جمع شدن» بود، ما هم «دور هم جمع شديم»
و
بد نگذشت. همين ما رابس.
Thursday, December 01, 2005
Al Pacino

مگر ميشه مقاومت کرد؟ ديويدي چهارتا فيلم معرکهي آل پاچينو رو داشته باشي و بشيني درس بخوني؟ مسلما نميشه. پس:
اول Carlito's Way رو ديدم. پاچينو يک گانگستر حرفهايه که قرار بوده سي سال زنداني بکشه اما بعد از پنج سال به کمک وکيلش که نقششو «شون پن» بازي ميکنه، عفو ميگيره، مياد بيرون، تصميم ميگيره آدم باشه و با کمي پول دست و پا کردن، موسسهي کرايهي ماشين در باهاما راه بندازه، اما... اما مگر ميشه گانگستر حرفهاي باشي و بشيني درس بخوني.. ببخشيد... خلاف نکني؟ از طريق وکيلش و ساير اطرافيان دوباره دستهاش آلوده ميشه و ... کارگرداني فيلم کار ِ يک حرفهايه،
خلاصه که به قول کارليتو وقتي به معشوقهاش در بارهي علت کمک به وکيل فاسدش توضيح ميداد:
It's who I am Gail, it's what I am. Right or wrong, I can't change that.
نميشه تغييرش داد، همينه که هست!
* بعضی وقتا توی ذهنم، اسمای غیرمشابه همینجوری الکی با هم قاطی میشن!
Friday, November 25, 2005
کم پيش مياد که با يک کتاب زيبا و شاعرانه رابطه برقرار کنم. کتابهاي ساده، صريح و کلاسيک رو خوشتر دارم. هروقت مطلب جالبي در کتاب ميبينم که بشه به عنوان نقل قول در وبلاگ آوردش گوشهي کتاب رو تا ميزنم. براي اين کتاب هر دو سه صفحه گوشهاش تا خورده. اگر بخوام همهي اين متنها رو به عنوان نقل قول و جملهي قصار توي وبلاگم بنويسم بايد هر ده دقيقه وبلاگ رو آپديت کنم و البته اکثر صفحات کتاب رو هم تا. نه، اينجوري نميشه. خودتون برين کتاب «يک عاشقانهي آرام» از «نادر ابراهيمي» رو بخونين، بهم حق ميدين که اين کتاب رو بپسندم. با همهي شعار زدگيهاش اما، اين کتاب زيباست و البته آرام!
صفحهي 28: «نمازي که از روي عادت خوانده شود، نماز نيست، تکرار يک عادت است: نوعي اعتياد. حرفهاي شدن، پايان قصهي خواستن است. عادت، رَد تفکر است، و رِد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتداي دَدي زيستن. انسان، هرچه دارد، محصول ِ تمامي ِ هستي ِ خويش را به انديشه سپردن است؛ و من، پيوسته ميانديشم که کدام راه، کدام مکتب، کدام اقدام، در فرو ريختن اين بنا ميتواند تاثير بيشتري داشته باشد.»
کتاب «يک عاشقانهي آرام» از «نادر ابراهيمي» چاپ هشتم، انتشارات روزبهان رو ميتونين از فروشندهي اخموي کتابفروشي سپهري يا پيرمرد مهربون کتابفروشي امام بخرين
صفحهي 28: «نمازي که از روي عادت خوانده شود، نماز نيست، تکرار يک عادت است: نوعي اعتياد. حرفهاي شدن، پايان قصهي خواستن است. عادت، رَد تفکر است، و رِد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتداي دَدي زيستن. انسان، هرچه دارد، محصول ِ تمامي ِ هستي ِ خويش را به انديشه سپردن است؛ و من، پيوسته ميانديشم که کدام راه، کدام مکتب، کدام اقدام، در فرو ريختن اين بنا ميتواند تاثير بيشتري داشته باشد.»
کتاب «يک عاشقانهي آرام» از «نادر ابراهيمي» چاپ هشتم، انتشارات روزبهان رو ميتونين از فروشندهي اخموي کتابفروشي سپهري يا پيرمرد مهربون کتابفروشي امام بخرين
Wednesday, November 23, 2005
کاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود؟
امروز باز يک تصادف مسخره کردم. ميدون پارک بودم و با رفيقم گرم صحبت در مورد انواع کلاسهاي کنکور بوديم، يه پژويي جلوم بود که به راست ميپيچيد، به چپ نگاه کردم ببينم ماشين نيست که پلق، زدم به پشت پژويي، نگو يک تاکسي جلوي پژو اومده طرف ترسيده ايستاده و من هم ترتيبشو دادم. خيلي حرصآوره که با دندهي يک و سرعت آروم تصادف کني بعد کلي علاف بشي و صحبت که حالا چه کنيم. تصادف بايد با دندهي پنج، يا حداقل چهار باشه، که چندتا ملق بزني و يک حالي هم ببري، بعدش (البته اگه زنده موندي) بگي آره تصادف کردم و چپ کردم، نه اينکه مثلا به يک ماشين که پارکه بزني!
غير از تراشيدن ريشها که هميشه يک معضل معظل معذل معزل اساسيه و البته حمام رفتن که که اونم پيدا کردن وقتش يک معضل معظل معذل معزل ديگه است، هزار و يک مشکل ديگه رو بذاري کنار، زندگي بينياز به اجازهي من و تو با شتاب و استوار درجريانه و ميگذره.
غير از تراشيدن ريشها که هميشه يک معضل معظل معذل معزل اساسيه و البته حمام رفتن که که اونم پيدا کردن وقتش يک معضل معظل معذل معزل ديگه است، هزار و يک مشکل ديگه رو بذاري کنار، زندگي بينياز به اجازهي من و تو با شتاب و استوار درجريانه و ميگذره.
Sunday, November 20, 2005
زندگي يک سردرد مداومه. دختري که راه ميره. پسري که راه ميره. دختري که ميخنده، پسري که اخم ميکنه. گاهي تب داري و سردرد رو فراموش ميکني. هذيون ميگي. رانندهي اتوبوسي که يک انگشتر سرخ داره ويک انگشتر سبز. دختره فرياد ميزنه برادرمو کجا ميبري. اتوبوس نگه ميداره. ازصداي قوي دختر خوشم ميياد، انگشتر سبز و سرخ ميگه ريدن به عينکت بگير سوغاتتو. بيشعور. سرم به ميله تکيه دادم. چراغ سبز چراغ سرخ. ميله به سرم فشار مياره. «ما که نبايد نيم ساعت منتظر بشيم تا شما پياده بشين» «...» تا حالا فحش به اين رکيکي نشنيده بودم. اوني که فحش خورد جاي پدر اوني بود که فحش داد، اوني که ايستاده جاي مادربزرگ اونيه که نشسته. «به شما رو بدن تا جلوي اتوبوس هم مياين». تا بحال کسي برات داستان خونده؟ با صدايي که ميخنده. «يک ژاپني با يک آمريکايي مسابقهي همبرگر خوري داده يکي 67 تا خورده يکي 62تا». زورکي به پدرم لبخند ميزنم. «چه جالب». وقتاي ديگه حالت طبيعيه سر درد مياد سراغت و تکرار ميکني که زندگي يک سردرد مداومه. نه. روزتون بخير. شبت بخیر. عصرتون بخير. سلام برسونيد.
Friday, November 18, 2005
!We hate Bugs
امان از اين باگها، و گيرهاي کوچيک. يک برنامه مينويسي همهچيش روبراهه اما يک گير کوچيک داره. جونتت در ميره تا پيداش کني. ميآي درستش کني ميزني يک جاي ديگه رو خراب ميکني. باور ميکني نصف روز طول کشيد تا نظرخواهي بلاگر رو روبراه کنم؟ درحاليکه عملا بايد نيمساعته روبراه ميشد! يا از اون بدتر از اواسط تابستون يک پروژهي اينترنشيپ برداشتم به خاطر همين گيرهاي کوچيک برنامه نويسي هنوز به جواب درست و درموني نرسيده. حسابی داره روي اعصابم راه ميره درحاليکه شديدا به وقت نياز دارم تا بتونم کمي براي ارشد بخونم ...
خلاصه حالا که من اينهمه براي روبراه کردن نظرخواهي جون کندم! لطف کنين تستش بکنين و بگين آيا جلب رضايت مي کنه يا نه؟
در ضمن اين hack بلاگر کار اين آقاست. جزئيات کار هم اينجا آورده شده.
خلاصه حالا که من اينهمه براي روبراه کردن نظرخواهي جون کندم! لطف کنين تستش بکنين و بگين آيا جلب رضايت مي کنه يا نه؟
در ضمن اين hack بلاگر کار اين آقاست. جزئيات کار هم اينجا آورده شده.
Tuesday, November 15, 2005
هيچ - 2
دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است وآن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است
سرتاسر آفاق دویدی هیچ است و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است
سرتاسر آفاق دویدی هیچ است و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است
Sunday, November 13, 2005
Friday, November 11, 2005
Multi Tasking
نميشه فقط يک کار رو انجام بدي؟ نمي شه با يک دستت يک گاري هندونه برنداري؟ نميشه وقتي که يک پروژهي کاري داري و بعد از ظهرها هم قراره براي ارشد بخوني، پروژه اينترنشيپ برنداري؟ طراحي وب نکني؟ براي شرکت فلان استاد سابق کاري نامهنگار نکني؟ دنبال مطلب براي کتاب بلاگرا نباشي؟ .. بامزه اينجاست که توي همششون هم شديدا گند ميزني. اينترنشيپ ِ که توي گل مونده، پروژهي کاري هم پيش نميره...
نهخير. من نميتونم آروم بشينم. مگهميشه وقتي يک ايدهخوب براي يک سايت داري بري بشيني مدار بخوني؟ مگه ميشه تمبرهندي نخورد؟ ميشه CarMusic گوش نداد؟ ميشه وبلاگ نخوند؟ ميشه زير ناخونارو تميز نکرد؟ ميشه پروتل کار نکرد؟ ميشه جواب ايميل رو نداد؟ ميشه چت نکرد؟ ميشه آزمايشها رو قبل از انجام شبيهسازي نکرد؟ ميشه موتورDC قيمت نکرد...
نميفهمم چهکار ميکنم.
اين چند خط رو هم از داور داشته باشين:
«يک روز ژاک شيراک و جرج بوش و احمدي نژاد رفتند پيش خدا.
جرج بوش از خدا پرسيد: خدايا! تا دو سال ديگر در کشور من چه اتفاقي مي افتد؟ خدا گفت: تا دو سال ديگر چند طوفان ديگر در کشورت مي آيد، خانه هاي مردم را سيل از بين مي برد، وضع اقتصادي خراب مي شود، مردم از صبح تا شب به تو بد و بيراه مي گويند، و احتمالا ديگر به تو راي نمي دهند. بوش با شنيدن اين حرف افتاد روي زانوهايش و زار زار گريه کرد.
ژاک شيراک از خدا پرسيد: خدايا! تا دو سال ديگر در کشور من چه اتفاقي مي افتد؟ خدا گفت: تا دو سال ديگر تمام شهرهاي کشور تو دائما شورش خواهد بود، مردم ماشين ها را آتش مي زنند، تعدادي از مردم و پليس کشته مي شوند، وزير کشور و نخست وزيرت استعفا مي دهند و مردم دچار فقر و بيکاري مي شوند. شيراک با شنيدن اين حرف افتاد روي زانوهايش و زار زار گريه کرد.
احمدي نژاد از خدا پرسيد: خدايا! تا دو سال ديگر در کشور من چه اتفاقي مي افتد؟ با شنيدن اين حرف خدا افتاد روي زانوهايش و زار زار گريه کرد.»
پسرشجاع بعد از خوندن اين چند خط زازار خنديد!
نهخير. من نميتونم آروم بشينم. مگهميشه وقتي يک ايدهخوب براي يک سايت داري بري بشيني مدار بخوني؟ مگه ميشه تمبرهندي نخورد؟ ميشه CarMusic گوش نداد؟ ميشه وبلاگ نخوند؟ ميشه زير ناخونارو تميز نکرد؟ ميشه پروتل کار نکرد؟ ميشه جواب ايميل رو نداد؟ ميشه چت نکرد؟ ميشه آزمايشها رو قبل از انجام شبيهسازي نکرد؟ ميشه موتورDC قيمت نکرد...
نميفهمم چهکار ميکنم.
اين چند خط رو هم از داور داشته باشين:
«يک روز ژاک شيراک و جرج بوش و احمدي نژاد رفتند پيش خدا.
جرج بوش از خدا پرسيد: خدايا! تا دو سال ديگر در کشور من چه اتفاقي مي افتد؟ خدا گفت: تا دو سال ديگر چند طوفان ديگر در کشورت مي آيد، خانه هاي مردم را سيل از بين مي برد، وضع اقتصادي خراب مي شود، مردم از صبح تا شب به تو بد و بيراه مي گويند، و احتمالا ديگر به تو راي نمي دهند. بوش با شنيدن اين حرف افتاد روي زانوهايش و زار زار گريه کرد.
ژاک شيراک از خدا پرسيد: خدايا! تا دو سال ديگر در کشور من چه اتفاقي مي افتد؟ خدا گفت: تا دو سال ديگر تمام شهرهاي کشور تو دائما شورش خواهد بود، مردم ماشين ها را آتش مي زنند، تعدادي از مردم و پليس کشته مي شوند، وزير کشور و نخست وزيرت استعفا مي دهند و مردم دچار فقر و بيکاري مي شوند. شيراک با شنيدن اين حرف افتاد روي زانوهايش و زار زار گريه کرد.
احمدي نژاد از خدا پرسيد: خدايا! تا دو سال ديگر در کشور من چه اتفاقي مي افتد؟ با شنيدن اين حرف خدا افتاد روي زانوهايش و زار زار گريه کرد.»
پسرشجاع بعد از خوندن اين چند خط زازار خنديد!
Sunday, November 06, 2005
Thursday, November 03, 2005
يک، دو سه و چهار
1. عيد فطر رو به تمام کسايي که روزه نميگرفتند و مجبور بودند گرسنگي بکشند تبريک ميگم. حالا ديگه مجبور نيستين با يک صبحانهي زپرتي سرکار گرسنهگي بکشين و تا بعد از ظهر صبر کنين، ميتونين برين تريا و دلي از عذا در بيارين!
2. وقتي سرکلاس آزمايشگاه بيکار باشي و بچهها مشغول ور رفتن و گيجبازي با سيمها و دکمههاي اسکوپ باشن، چه همدمي بهتر از يک خازن دهپيکويي که خوشتيپ هم باشه!؟ :

3. اين باباي ما اند ِ حافظه و آيکيو ئه. بهخاطر اجباري شدن کمبرند ايمني، توي اداره داده براش يک پرينت سوزني گرفتن که:

حالا موندم اينو کجاي ماشين ميخواد نصب کنه!
4. با يکي از رفقا يک بازي شروع کرديم به نام «تفسير تو از اين نقاشي سورئال اثر رنه مگريت جيست؟» نقاشي و تفسير در يک فايل ورد قرار ميگيرند و با ايميل رد و بدل ميشن. حالا ميخواستم تفسير شما رو در مورد اين اثر بدونم:

اگر کامنتدوني اذيت ميکنه، لطف کنين و يک فحش نثارم کنين، شايد به صرافت افتادم بهينهاش کنم!
2. وقتي سرکلاس آزمايشگاه بيکار باشي و بچهها مشغول ور رفتن و گيجبازي با سيمها و دکمههاي اسکوپ باشن، چه همدمي بهتر از يک خازن دهپيکويي که خوشتيپ هم باشه!؟ :
3. اين باباي ما اند ِ حافظه و آيکيو ئه. بهخاطر اجباري شدن کمبرند ايمني، توي اداره داده براش يک پرينت سوزني گرفتن که:
حالا موندم اينو کجاي ماشين ميخواد نصب کنه!
4. با يکي از رفقا يک بازي شروع کرديم به نام «تفسير تو از اين نقاشي سورئال اثر رنه مگريت جيست؟» نقاشي و تفسير در يک فايل ورد قرار ميگيرند و با ايميل رد و بدل ميشن. حالا ميخواستم تفسير شما رو در مورد اين اثر بدونم:
اگر کامنتدوني اذيت ميکنه، لطف کنين و يک فحش نثارم کنين، شايد به صرافت افتادم بهينهاش کنم!
Saturday, October 29, 2005
پرکردن ليوان
«... زندگي نيز خلاء بيانتهاي نوميدکنندهي علاجناپذير خودرا در برابر ما باز ميکند. خلائي که مثل پردهاي خالي، هيچ چيز در آن وجود ندارد. ولي مردي که ايمان و فعاليت محرک اوست، از اين خلاء باکي ندارد. ميرود جلو، ميسازد خلق ميکند، آنگاه ديگر پرده خالي نيست، بلکه از باروري سرشار و وجودي گرانبار است.»
شورزندگي - ص 294
- هوم،.. پس تصميم گرفتي خودت ليوانو پر کني!؟
- بهنظر مياد تنها راه همين باشه.
- حالا خر بيار و باقالي.. بخشيد... چيز... ليوانو پر کن!
- جدن! تو نيمهي پر ليوانتو با چي پر کردي؟
- نصفشو که با چاي، بقيهشو هم با آب جوش!
- مسخره!
شورزندگي - ص 294
- هوم،.. پس تصميم گرفتي خودت ليوانو پر کني!؟
- بهنظر مياد تنها راه همين باشه.
- حالا خر بيار و باقالي.. بخشيد... چيز... ليوانو پر کن!
- جدن! تو نيمهي پر ليوانتو با چي پر کردي؟
- نصفشو که با چاي، بقيهشو هم با آب جوش!
- مسخره!
Thursday, October 27, 2005
Tuesday, October 25, 2005
اگر همين الآن ميمردم ..
«آموختن اينکه چهگونه بايد رنج کشيد و شکوه نکرد، تنها درس عملي است. دانايي بزرگ اين است، درسي است که بايد آموخت. حل مشکل زندگي است.»
شورزندگي - ص 238
تازگيها زياد شده با خودم بگم چه خوب و لذتبخش ميبود اگر همين الآن ميمردم و راحت ميشدم.
The Godfather Waltz
[download]
شورزندگي - ص 238
تازگيها زياد شده با خودم بگم چه خوب و لذتبخش ميبود اگر همين الآن ميمردم و راحت ميشدم.
[download]
Tuesday, October 18, 2005
بلاخره تصميم گرفتم؟
نمي دونم. تصميم گرفتم و رفتم به رئيسم درخواستم رو گفتم. گفتم که مي خوام ساعات کاريم کم بشه. تا دو باشه که بعد از ظهر بتونم درس بخونم. اما هنوز تصميم نگرفتم که درس بخونم. هوم،.. بهانه شو دارم، اما آيا خواهم خوند؟ ايا دُرست خواهم خوند؟ اين تدريس آزمايشگاه و دوباره بازگشت به حال و هواي الکترونيک و محاسبهي گين و باياس، هواييم کرده. رئيس گفت يا برو خونه بشين درستو بخون يا اينجا بيا کار کن! نه بابا اينجوري نگفت بندهي خدا! گفت کج دار مريض حال نميده اما درهرصورت درخواستتو بنويس تا به رئيس بزرگ ارجاع بدم. من هم نشستم يک نامهي رسمي با دلايل عديده نوشتم که از فلاني به فلاي. من فلاني به اين و آن و اون دليل که چهارميش از همه مهمتره خواستارم ساعات کاريام تقليل بيابد. حالا فردا بايد ببينم رئيس بزرگ موافقت ميکنه يا نه. تا بعد برسیم به درس خوندن...
Thursday, October 13, 2005
اين روزها
ميخوام اينقدر آن باشم تا وقتي اکانت تموم کنم. الکي وصل باشم و با send و recieve صفر فقط موسيقي گوش بدم. چراغم روشن باشه تا بعد از مدتي با يکي گپ بزنم. ده روزي هست ميرم سرکار. سرکار رفتن من مصادف شد با ماهرمضون. ماه رمضون هم يعني گرسنگي، سردرد. بوي دهان، با شکم پر خوابيدن بعد از سحري و با شکم خالي خوابيدن قبل از افطار. صبح هفت و 45 بايد مرکز باشم و هستم. درحاليکه اگه هشت و نيم هم باشم کسي به م گير نمي ده. خودم مرض دارم و دلم ميخواد منظبط باشم، درجايي که چندان خبري از نظم و نظارت نيست. 45 دقيقه طول مي کشه تا برسم به مرکز. دو روز درهفته هم صبح آز دارم و بايد 7 مرکز باشم. اين دو روزو ماشينو از باباهه ميگيرم. مي بيني توروخدا، به خاطر چهار نفر بايد شنبه صبح ساعت هفت کلاس تشکيل بدم. «اينجا رو زياد جدي نگير، اينجا برات يک سکوي پرش باشه، پول خوبي که نميدن.. به فکر تحصيلات عاليه باش» اينو مسئول اداري مرکز که مدارکمو ازم گرفته ميگه. ديگه برام عادي شده که حداقل هفته اي يکبار يکي يادم بندازه که ارشد قبول نشدم و بايد مي شدم و شکست خوردم. هفتهاي يکبار بايد يکي اين شکست کذايي رو توي فرقم بکوبه. هر روز با خودم ميگم که بعد از افطارا رو شروع مي کنم به دوباره خوندن، اما بعد از افطار که مي شه باشکم پر مي شينم پاي کامپيوتر به DVD نيگاه کردن يا ور رفتن با جزوات آزمايشگاه تا براي تنها گروه آزمايشگاهي که جزوه ندارن و به من رسيده دستور کار بنويسم.
اگر کسي با من کاري داشت، لطفا از ايميل ( boybrave *at* gmail *dot* com) استفاده کنه. يا بره توي سايتم و به فارسي پيغامشو بفرسته. من با Messenger مشکل دارم. (شايد هم messenger با من مشکل داره!)
اگر کسي با من کاري داشت، لطفا از ايميل ( boybrave *at* gmail *dot* com) استفاده کنه. يا بره توي سايتم و به فارسي پيغامشو بفرسته. من با Messenger مشکل دارم. (شايد هم messenger با من مشکل داره!)
Monday, October 10, 2005
لطفا اگر سوتي دادم با صداي بلند نخندين*
براي جلسهي اول بدک نبود. فقط يک سوتي عمده دادم که اونم جلسهي بعد بهشون ميگم و عذار خواهي ميکنم. آره بهش علاقهمندم. تدريسو تفهيم رو ميگم. فقط ايکاش ميشد کمي متنوعترش کرد. فاصله زماني که ملت مشغول آزمايشند حوصلهام سر ميره. اومدم مولتيمتر رو از روي ميز بردارم ديدم چسبيده به ميز! حکايتي است اين دانشگاههاي غيرانتفاعي. قطعات رو خودشون بايد بخرن. وسط کلاس ميرن بيرون يک خازن 100ميکروفارادي ميخرن و بر ميگردن.
* و خوشبختانه زيرجُلي خنديدند!
* و خوشبختانه زيرجُلي خنديدند!
Sunday, October 09, 2005
FirsT
فردا قراره آزمايشگاه تدريس کنم. آزي که اولين باره در اين مرکز تدريس ميشه و هيچ جزوهاي نداره، اولين تجربهي تدريسم با اولين تجربهي جزوهي آزمايشگاه نوشتنم مصادف شده. خلاصه که فردا يکي از اون اولينهاي اساسي است. اميدوارم برق قطع بشه و کلاس تشکيل نشه!
امروز بالاخره تونستم کمي اعتماد همکاراني که قراره روي پروژهشون نظارت کنم رو جلب کنم. يک گيربرنامهنويسي رو براشون حل کردم و کمي باهشون مشورت کردم. پروژهاي که 90درصدش انجام شده رو بايد بهينه سازي کنم و اين يعني رفتن توي دست و پاي دو نفري که چندماهه روي پرژه کار مي کنند و فضولي کردن و سوال پرسيدن، کاري که ازش خوشم نميياد و اصلا آدمش نيستم. اما چاره چيست که «کارمند» شدم ر فت!
امروز بالاخره تونستم کمي اعتماد همکاراني که قراره روي پروژهشون نظارت کنم رو جلب کنم. يک گيربرنامهنويسي رو براشون حل کردم و کمي باهشون مشورت کردم. پروژهاي که 90درصدش انجام شده رو بايد بهينه سازي کنم و اين يعني رفتن توي دست و پاي دو نفري که چندماهه روي پرژه کار مي کنند و فضولي کردن و سوال پرسيدن، کاري که ازش خوشم نميياد و اصلا آدمش نيستم. اما چاره چيست که «کارمند» شدم ر فت!
Wednesday, October 05, 2005
ديروز
برای روز اول چندان اميدوار کننده نبود. نه محيط رضايتبخش بود و نه همکاران. درهرحال برای قضاوت هنوز زوده، يک ماهی میرم بعد از خودم تصميمگيری در میکنم.
بهجز سوپور سرکوچهمون هرکی فکرش رو بکنی ازم پرسيده که چرا کنکور رو خراب کردی، امروز دکتر «م» از اساتيد سابقم و رئيس جايي که کار میکنم، و از قرار منو به اسم و فاميل میشناسه میگه «ما به شما خيلی اميدوار بوديم چرا قبول نشدی؟» اينبار ديگه گريهام گرفته بود. چی جواب بدم وقتی خودم هم نمیدونم چرا!؟
بهجز سوپور سرکوچهمون هرکی فکرش رو بکنی ازم پرسيده که چرا کنکور رو خراب کردی، امروز دکتر «م» از اساتيد سابقم و رئيس جايي که کار میکنم، و از قرار منو به اسم و فاميل میشناسه میگه «ما به شما خيلی اميدوار بوديم چرا قبول نشدی؟» اينبار ديگه گريهام گرفته بود. چی جواب بدم وقتی خودم هم نمیدونم چرا!؟
Monday, October 03, 2005
!Bonasera, Bonasera
ديدي چي شد؟ شنبه اومد و رفت و من به سينما نرفتم، کسي هم چيزي نگفت! حتي خودم هم ياد آوري نکردم. ايرادي نداره، به جاش اين چند روز مجموعهي کامل «پدر خوانده» رو دوره کردم. 9 تا سي دي، زبان اصلي و بدون يک نماي سانسور شده. خيلي چسبيد. متشکرم!
خبري از تماس نيست. گفتن يکشنبه براي نتيجهي مصاحبه باهت تماس مي گيريم. ظهر ميشه. ميرم توي رخت خواب، هروقت افسرده ميشم زياد ميخوابم. بعد از ظهر شده، ساعت زنگ ميزنه امامحل نميدم و بازم ميخوابم. موسيقي ميذارم و به مونيتور خيره ميشم. نخير اينها هم مارو نخواستن. مگه من چه مرگمه. با يک فيلم از کيشلوفسکي سرگرم ميشم و يواش يواش کار و افسردگي رو فراموش ميکنم. ساعت هفت بعد از ظهره که تلفن زنگ ميزنه.
بله. از سهشنبه بايد برم سرکار. ببينم چهمیشود!
خبري از تماس نيست. گفتن يکشنبه براي نتيجهي مصاحبه باهت تماس مي گيريم. ظهر ميشه. ميرم توي رخت خواب، هروقت افسرده ميشم زياد ميخوابم. بعد از ظهر شده، ساعت زنگ ميزنه امامحل نميدم و بازم ميخوابم. موسيقي ميذارم و به مونيتور خيره ميشم. نخير اينها هم مارو نخواستن. مگه من چه مرگمه. با يک فيلم از کيشلوفسکي سرگرم ميشم و يواش يواش کار و افسردگي رو فراموش ميکنم. ساعت هفت بعد از ظهره که تلفن زنگ ميزنه.
بله. از سهشنبه بايد برم سرکار. ببينم چهمیشود!
Friday, September 30, 2005
yes-to-day
ديروز ناراحت بودم:
چرا آدمها باهم اينجوري ميکنند؟ چرا با خودشون اينجوري ميکنند؟ چرا بيخودري ناراحت ميشن؟ يا بهتر بگم، ناراحت ميشن اما توضيحي نميدن؟ چرا اينهمه مشکلات دارن؟ چرا مشکلات رو خلق ميکنند؟ نه جدن نميشه مشکلات رو تحويل نگيري؟ آدم چيزي رو که دوست نداره که تحويلش نميگيره؟ ميگيره؟ چرا بايد پدره با خواهره سرهيچ و پوچ دعوا کنه؟ چرا فلاني بايد آدرس وبلاگشو عوض کنه و بعد هم يک ساعت با صداي بلند زار بزنه؟ چرا..؟
امروز نمايشنامهي «شيطان و خدا» از سارتر را تمام کردم:
«... سکوت خداست. نيستي، خداست. خدا، تنهايي انسان است.»*
چطوره؟ معرکه است، نه؟«خدا، تنهايي انسان است.» بعد از مدتها جملهاي در کتابي خوندم که باعث شد کتاب رو ببندم و نفس عميق بکشم.
*شيطان و خدا، نمايشنامه، سارتر، ص258
چرا آدمها باهم اينجوري ميکنند؟ چرا با خودشون اينجوري ميکنند؟ چرا بيخودري ناراحت ميشن؟ يا بهتر بگم، ناراحت ميشن اما توضيحي نميدن؟ چرا اينهمه مشکلات دارن؟ چرا مشکلات رو خلق ميکنند؟ نه جدن نميشه مشکلات رو تحويل نگيري؟ آدم چيزي رو که دوست نداره که تحويلش نميگيره؟ ميگيره؟ چرا بايد پدره با خواهره سرهيچ و پوچ دعوا کنه؟ چرا فلاني بايد آدرس وبلاگشو عوض کنه و بعد هم يک ساعت با صداي بلند زار بزنه؟ چرا..؟
امروز نمايشنامهي «شيطان و خدا» از سارتر را تمام کردم:
«... سکوت خداست. نيستي، خداست. خدا، تنهايي انسان است.»*
چطوره؟ معرکه است، نه؟«خدا، تنهايي انسان است.» بعد از مدتها جملهاي در کتابي خوندم که باعث شد کتاب رو ببندم و نفس عميق بکشم.
*شيطان و خدا، نمايشنامه، سارتر، ص258
Thursday, September 29, 2005
تولدت مبارک!
من ميميرم برات. ميميرم براي مادربورد گيگاي سوکت 775 ت. براي چيپست865 پيئي 8ايکست. براي پروسسور اينتل 2.66 گيگاهرتزي ِ يک مگ کش ات. براي هارد ساتاي 80 گيگت. براي 512 مگ رمات. براي گرافيک جيفورث 256 مگات...
آه اي سيستم جديد ماهها بود که در انتظار وصال تو مي سوختم. ورودت را اين دنياي جديد تبريک ميگويم. به خاطر ميسپاريم: 7 مهر 84 روز تولد سيستم جديد من!
براي مصاحبهي يک کار منتظر شخص مصاحبه کننده نشسته بودم.. حدس بزن مصاحبه کننده کي بود؟ مهندس ل! از کي نديده بودمش. يک استاد خوب و practical که چون اهل papaer نويسي نبود از دانشگاه بيرون انداختنش. خوشبختانه منو بهجا آورد و حال و احوالي کرديم. صداش و حرف زدنش منو بود به ترمهاي چهار و پنج که باهش معماري کامپيوتر پاس کرده بودم. خلاصه که اين ملاقات خيلي فاز داد... اميدوارم بتونم کارو بگيرم. کارش به گروه خونيم خوب ميخورد.
هميشه فکر ميگردم گرافيک سيستمقبليم حداقل 16 هتستش. امروز فهميدم 2 مگ بيشتر نيست! پس من چطوري با 2مگ گرافيک آيجيآي و مکسپين بازي ميکردم؟
آه اي سيستم جديد ماهها بود که در انتظار وصال تو مي سوختم. ورودت را اين دنياي جديد تبريک ميگويم. به خاطر ميسپاريم: 7 مهر 84 روز تولد سيستم جديد من!
براي مصاحبهي يک کار منتظر شخص مصاحبه کننده نشسته بودم.. حدس بزن مصاحبه کننده کي بود؟ مهندس ل! از کي نديده بودمش. يک استاد خوب و practical که چون اهل papaer نويسي نبود از دانشگاه بيرون انداختنش. خوشبختانه منو بهجا آورد و حال و احوالي کرديم. صداش و حرف زدنش منو بود به ترمهاي چهار و پنج که باهش معماري کامپيوتر پاس کرده بودم. خلاصه که اين ملاقات خيلي فاز داد... اميدوارم بتونم کارو بگيرم. کارش به گروه خونيم خوب ميخورد.
هميشه فکر ميگردم گرافيک سيستمقبليم حداقل 16 هتستش. امروز فهميدم 2 مگ بيشتر نيست! پس من چطوري با 2مگ گرافيک آيجيآي و مکسپين بازي ميکردم؟
Tuesday, September 27, 2005
عادت نکنيم.
همزمان دو تا کتاب ميخوندم، دو تا کتاب رو با هم پيش ميبردم. «زهير» پائولو کوئيلو و «راز فال ورق» از ياستين گوردر(فکر ميکنم با کتاب «دنياي سوفي» شناختهشدهتر باشه). هردو رو هم باهم تموم کردم. هردو کتاب رو مديون دوتا دوست هستم، زهير رو از عليرضا گرفتم و «راز...» رو هم M از خوانندههاي خوب اينجا بهم معرفي کرد. در عين حال دوتا دوست ديگه چندتا فيلم خوب بهم دادند. هوم.. خيلي عالي بود، بعد از مدتها چند روز هم کتاب خوب بخوني و هم فيلم خوب ببيني و همهرو هم مديون چندتا دوست خوب باشي. نه، از کتابها چيزي نمينويسم. ميدونم که بازبان الکنام نميتونم حکمتي رو به کسي منتقل کنم و همونطور که درپست قبلي نوشتم، ميدونم که نميدونم. فقط ميتونم سفارش کنم که اگر نخوندين اين کتابارو بخونين و عادت نکنين.
"از خدا سوالهايي ميپرسم، همان سوالهايي که درکودکي از مادرم ميپرسيدم:
- چرا بعضيها را دوست داريم و از بعضيها بدمان ميآيد؟
- بعد از مرگ کجا ميرويم؟
- ما که قرار است بميريم، چرا به دنيا ميآييم؟
- خدا يعني چه؟
و استپ با زمزمهي مداوم بادش پاسخ ميدهد، و اين کافي است... همين که بدانيم در زندگي هرگز براي سوالهاي بنياديمان پاسخي نخواهيم يافت، و با اين وجود ميتوانيم پيش برويم.»
زهیر - ص328
"از خدا سوالهايي ميپرسم، همان سوالهايي که درکودکي از مادرم ميپرسيدم:
- چرا بعضيها را دوست داريم و از بعضيها بدمان ميآيد؟
- بعد از مرگ کجا ميرويم؟
- ما که قرار است بميريم، چرا به دنيا ميآييم؟
- خدا يعني چه؟
و استپ با زمزمهي مداوم بادش پاسخ ميدهد، و اين کافي است... همين که بدانيم در زندگي هرگز براي سوالهاي بنياديمان پاسخي نخواهيم يافت، و با اين وجود ميتوانيم پيش برويم.»
زهیر - ص328
Saturday, September 24, 2005
بليط نيمهها
بنا به عهد شنبه بعدازظهرها، امروز هم رفتم سينما. اينبار يک مهمون عزيز (نفردوم سمت چپ!) هم داشتم، که بار تنهايي فيلم ديدن رو از دوشم برداشت. فيلم بيد مجنون. ايدهي جالبي داشت. آدمي که مدتها کور بوده، بينا ميشه و شروع ميکنه به ديدن. ميبينه و چشم و گوشش باز ميشه و کاردست خودش و خانوادهاش ميده. ايده جذابه اما اجراش مورد پسند من نيست. فضا زيادي پاستوريزه، کارپستالي و ترتميزه. علاوه بر اون هم زيادي احساساتي و سانتيمانتاله. موسيقي به کرات استفاده ميشه و چهرهي پرستويي با حلقهي اشکي در چشمان هم اونقدر تکراري شده که ديگه جذابيتي نداره.
و اين بود نقد کوتاه ما از فيلم سينمايي بيد مجنون، تا شنبهاي ديگر و فيلمي ديگر و نقدي ديگر خدا نگهدار!
و اين بود نقد کوتاه ما از فيلم سينمايي بيد مجنون، تا شنبهاي ديگر و فيلمي ديگر و نقدي ديگر خدا نگهدار!
Thursday, September 22, 2005
added time
با عقب رفتن ساعت، امروز يک ساعت وقت اضافه داريم. باهش چه ميکني؟ من که نشستم قالب وبلاگمو عوض کردم. دليلش هم علاوه برعلت هميشگي يعني تنوع، ندايي بود که سولوژن از ادمونتون داده بود که بلاگم با safari ديده نميشه (منهم مثل شما نميدونم سفري چجور مرورگريه، خوردنيه يا پوشيدني!؟) تنها ويژگي قالب جديد اينه که هيچ ويژگي خاصي نداره.
اينهم تصويری از قالب قديمي براي يادگاري:

کلوخاندازي: پنجشنبه جمعهي قبل از ماه رمضون رو ملت ميرن بيرون شهر عشق و صفا چرا که يک ماه سختي و تنگي در پيش دارند. ريشه و معني لغويشو نميدونم و بايد از اهل فن پرسيد، همچنين تا جاييکه خبر دارم بقيه مذاهب هم چنين مراسمي قبل از ماههاي روزه و سختي دارند. (ماهم داريم اما کسي ازش خبر نداره!)
اينهم تصويری از قالب قديمي براي يادگاري:

کلوخاندازي: پنجشنبه جمعهي قبل از ماه رمضون رو ملت ميرن بيرون شهر عشق و صفا چرا که يک ماه سختي و تنگي در پيش دارند. ريشه و معني لغويشو نميدونم و بايد از اهل فن پرسيد، همچنين تا جاييکه خبر دارم بقيه مذاهب هم چنين مراسمي قبل از ماههاي روزه و سختي دارند. (ماهم داريم اما کسي ازش خبر نداره!)
Tuesday, September 20, 2005
Anniversary
29 شهريور سالروز فارغالتحصيلي من است. پارسال در چنين روزي ساعت نه صبح از پروژهي کارشناسيام دفاع کردم و مهندس شدم. يک سال گذشت. يک سالي که ميتوان آنرا اينگونه جمعبندي کرد: سال شکستهاي بزرگ و موفقيتهاي کوچک. شکستها: خراب کردن آزمون ارشد، پيدا نکردن کارمناسب و رئيسجمهور شدن احمدينژاد. موفقيتهاي کوچک: انجام چند پروژهي وبسايت و اينترنشيپ و چشيدن طعم پولي که خودت درآوردهاي، پيدا کردن چند دوست خوب و گرفتن معافيت خدمت.
ديگر چه ميخواستم بگويم؟ يادم رفت. يک موسيکوتقي پشت پنجرهي اتقاقام نشست و حواسم را پرت کرد. گفتم «موسيکوتقي» يادم آمد کسي در مورد «کلوخاندازي» و «چراغبرات» اظهار نظري نکردهاست، نگران نباشيد منهم نميکنم و اين سالگرد را طولانيتر از اين نخواهم کرد.
راستي من چرا کتابي مينويسم؟ فقط محض تنوع يا شايد به اين خاطر باشد که ديروز بعد از مدتها پولي به دستم رسيد و سه جلد مجلهي هفت خريدم به علاوهي يک کتاب فلسفي و همچنين کتاب زهير را از دوستي به امانت گرفتم و نزديکي اينهمه فرهنگ و هنر و فلسفه به من باعث شدهاست که کتابي بنويسم. درپايان تنها ميتوانم به قول بزرگي اضافه کنم که Life is what it is.
ديگر چه ميخواستم بگويم؟ يادم رفت. يک موسيکوتقي پشت پنجرهي اتقاقام نشست و حواسم را پرت کرد. گفتم «موسيکوتقي» يادم آمد کسي در مورد «کلوخاندازي» و «چراغبرات» اظهار نظري نکردهاست، نگران نباشيد منهم نميکنم و اين سالگرد را طولانيتر از اين نخواهم کرد.
راستي من چرا کتابي مينويسم؟ فقط محض تنوع يا شايد به اين خاطر باشد که ديروز بعد از مدتها پولي به دستم رسيد و سه جلد مجلهي هفت خريدم به علاوهي يک کتاب فلسفي و همچنين کتاب زهير را از دوستي به امانت گرفتم و نزديکي اينهمه فرهنگ و هنر و فلسفه به من باعث شدهاست که کتابي بنويسم. درپايان تنها ميتوانم به قول بزرگي اضافه کنم که Life is what it is.
Saturday, September 17, 2005
ماهيها خوشمزه هستند
1. بنا به رسمي که از هفتهي پيش پا گرفته من اين شنبه هم رفتم سينما. فيلم «ماهيها عاشق ميشوند.» از يکي از اساتيد تئاتر(که من نمیشناسمش! چون تئاتر فقط در مرکز هست و در مشهد نیست!). فيلم «ديدني» اي بود. شاتهاي قشنگي داشت و البته هنرپيشههاي قشنگي نيز. يک گلشيفته فراهاني به تنهايي کافيه که فيلمي رو ديدني کنه. اما خوب، فيلمش زيادي پروانهاي و دخترانه بود. بيشتر صحنههاي هرهر- کرکر جمعهاي دخترانهاش (که در فيلم کم هم نبود) نچسب بودند. درکل به عنوان يک علاقهمند به نماهاي زيبا از فيلم لذت بردم اما به عنوان يک تماشاچي نه. هرچند که فکر نمي کنم بليط نيمهبهايي که صرفش کردم حروم شد، همينقدر ميارزيد!
2. «کلوخ اندازي» و «چراغ برات» آيا شما که مشهدي نيستيد، با اين رسوم آشنايي داريد؟
2. «کلوخ اندازي» و «چراغ برات» آيا شما که مشهدي نيستيد، با اين رسوم آشنايي داريد؟
Friday, September 16, 2005
Tuesday, September 13, 2005
مجموعهها
قضيهي سرطان داشتن نگين رو يادتونه؟ اينکه براش نارحت بودم و اينا. قضيه از بيخ سرکاري بوده. اعترافشو اينجا ميتونين بخونين. چند روز پيش نوشتم همه چي يا جزو مجموعهي گندهاست يا مجموعهي مسخرهها. اين مورد نشون ميده که چيزها ميتونن بين اين دومجموعه جابهجا بشن. سرطان داشتن نگين قبلا 95% گند بود و 5% مسخره. اما الآن 95% مسخره شده و 5% گند.
ببين موسيقی رو!
آهنگه به اينجاش که ميرسه حسابي از خودبيخودم ميکنه. کجاشو ميگم، اينجاش:

اينم طيف فرکانسيشه:

معرکه است نه؟ اگر ميخوای بهتر بگيريش، ميتونم نمودار فازش رو هم بهت بدم.

اينم طيف فرکانسيشه:

معرکه است نه؟ اگر ميخوای بهتر بگيريش، ميتونم نمودار فازش رو هم بهت بدم.
Saturday, September 10, 2005
يک فيلم و چند نتيجه
[اگر فيلم «خيليدور خيلينزديک» رو نديد اين متن رو.. بخونبن، غير از آخرش چيزيشو لو ندادم!]
بعد از مدتي، نزديک به شيش ماه رفتم سينما و فيلم خوبي ديدم. آخرين باري که سينما رفتم عيد بود براي گل يخ، فيلم گل درشتي بود و زياد اذيت کرد، اما خيلي دور خيلي نزديک، اذيت نکرد. مي تونست اينکارو بکنه و من تا آخرين لحظات ازش انتظار داشتم که اينکارو بکنه و بعد بکوبونمش اما، خوشبختانه، نکرد. خيلي راحت و بي درد سر تموم شد. بدون نتيجه و جبههگيري خاصي.
ميتونست آخرش طرف رو توي بيابون زجرکش کنه و مسلموناي افراطي رو خوشحال کنه و من بگم، آها اينه خداي بزرگي که منتظره يکي يک چيزي بگه تا فوري قدرتنمايي کنه و طرف رو ذليل کنه؟
ميتونست، موقع جون کندن طرف رو مسلمون کنه و به توبه بندازه، تا اينجوري مسملوناي ميانه رو حال کنن و من هم بگم بازهم يک سريال سطحي ِ توابانهي ديگه!
اما هيچکدوم رو نکرد، طرف نمرد، التماس نکرد، خداشناس هم نشد! بلکه بيشتر خانوادهشناس شد.
فيلم صحنههاي زيبا و توريستي قشنگي داره که ميشه ازش لذت برد. دخترهاي قشنگي هم توي پيدا ميشن که از کلوزآپشون روي پرده بزرگ لذت ببري. همچنين لهجهي شيرين مشهدي، که کاملا ملموس بود تماشاگراي مشهدي خيلي باش حال ميکنن.
البته ميشه يک نتيجهگيري منتقد پسندانه هم کرد، طرف مرده و آخرش که پسرشو ميبينه اونهم مرده و حرف اون آخوند جوون و بامزهي اوايل فيلم تعبير شده که ميگفت اون دنيا هم يک روي ديگهي همين دنياست و جاي بدي نيست.
راستي يک سوال، مگه دانشمندها جهان رو اندازه گرفتن که بعدش فهميدن فقط ميتونن4درصدش (رقمش همين بود ديگه؟) روببين؟ اصلا مگه جهان اندازه داره؟ هوم؟..
همين، زيادي وراجي کردم. فعلا برم ببينم اين ميکرو AVRي که گرفتم چه مرگشه، چرا کامپايلر نميشناسش. دو و چهارصد بالاش پول دادم!
بعد از مدتي، نزديک به شيش ماه رفتم سينما و فيلم خوبي ديدم. آخرين باري که سينما رفتم عيد بود براي گل يخ، فيلم گل درشتي بود و زياد اذيت کرد، اما خيلي دور خيلي نزديک، اذيت نکرد. مي تونست اينکارو بکنه و من تا آخرين لحظات ازش انتظار داشتم که اينکارو بکنه و بعد بکوبونمش اما، خوشبختانه، نکرد. خيلي راحت و بي درد سر تموم شد. بدون نتيجه و جبههگيري خاصي.
ميتونست آخرش طرف رو توي بيابون زجرکش کنه و مسلموناي افراطي رو خوشحال کنه و من بگم، آها اينه خداي بزرگي که منتظره يکي يک چيزي بگه تا فوري قدرتنمايي کنه و طرف رو ذليل کنه؟
ميتونست، موقع جون کندن طرف رو مسلمون کنه و به توبه بندازه، تا اينجوري مسملوناي ميانه رو حال کنن و من هم بگم بازهم يک سريال سطحي ِ توابانهي ديگه!
اما هيچکدوم رو نکرد، طرف نمرد، التماس نکرد، خداشناس هم نشد! بلکه بيشتر خانوادهشناس شد.
فيلم صحنههاي زيبا و توريستي قشنگي داره که ميشه ازش لذت برد. دخترهاي قشنگي هم توي پيدا ميشن که از کلوزآپشون روي پرده بزرگ لذت ببري. همچنين لهجهي شيرين مشهدي، که کاملا ملموس بود تماشاگراي مشهدي خيلي باش حال ميکنن.
البته ميشه يک نتيجهگيري منتقد پسندانه هم کرد، طرف مرده و آخرش که پسرشو ميبينه اونهم مرده و حرف اون آخوند جوون و بامزهي اوايل فيلم تعبير شده که ميگفت اون دنيا هم يک روي ديگهي همين دنياست و جاي بدي نيست.
راستي يک سوال، مگه دانشمندها جهان رو اندازه گرفتن که بعدش فهميدن فقط ميتونن4درصدش (رقمش همين بود ديگه؟) روببين؟ اصلا مگه جهان اندازه داره؟ هوم؟..
همين، زيادي وراجي کردم. فعلا برم ببينم اين ميکرو AVRي که گرفتم چه مرگشه، چرا کامپايلر نميشناسش. دو و چهارصد بالاش پول دادم!
Thursday, September 08, 2005
مزخرف و مسخره

مزخرف و مسخره: همين دو مجموعه رو داريم و بس. هر سيستم و پديدهاي با يک درجهي عضويت جزئي از اين دو تا مجموعهي فازي است.
Wednesday, September 07, 2005
تولد!؟
امروز مثلا ولادت وبلاگهاي پارسي بود. موضوعي که زياد تحويل گرفته نشد. فضاي وبلاگستان پارسي پراکنده و غيريکدستتر (عجب عبارتي شد!) از اونه که بخواد کارهاي جمعي اينچنيني بکنه و جشن تولد جمعي بگيره. از اين گذشته من 14 آبان رو که تاريخ انتشار آموزش ساخت وبلاگهاي فارسي توسط هودره بيشتر به عنوان تاريخ تولد بلاگستان ترجيح ميدم. (چون خودم به صورت غير مستقيم توسط اون راهنما که در روزنامهي دستراستي قدس چاپ شده بود بلاگر شدم) هرچند که فکر نميکم 14 آبان هم کار خاصي انجام بدم! کلا مثل اينه که کسايي که از کاغذ و قلم استفاده ميکنند به مناسبت اختراع کاغذ جشن تولد بگيرن! هوم؟.. زياد نميچسبه. از اون گذشته يکي دو سال که از وبلاگنويسيات بگذره، از تاريخ تولد وبلاگ خودت هم ذوق نميکني چه برسه به اينکه بخواي از ولادت پدرجدت ذوق کني!
خلاصه اين نوشته محض يادآوري چنين مناسبتي بود و گفتن «تبريک»ي به تمام بلاگرهاي پارسي نويس!
Sunday, September 04, 2005
Buster Keaton

آره، کمي دير اظهار ذوقردگي کردم! دليلش اينه که يک روز طول کشيد تا فهميدم باستر کيتون رو Buster Keaton مينويسن تا بتونم عکسشو پيدا کنم.
Saturday, September 03, 2005
0 نظر
هنوز هم بعد از حدود سه سال وبلاگنويسي، از بدترين عباراتيه که حالمو ميگيره.
سه ساله که دارم تلاش ميکنم به کامنت وابسته نباشم اما هنوز هستم.
سه ساله که دارم تلاش ميکنم به کامنت وابسته نباشم اما هنوز هستم.
Friday, September 02, 2005
?
آيا اصولا با شبکهي عصبي ميشه قيمت سهام رو پيشبيني کرد، يا اينکه من خودمو، MATLAB و تو رو سرکار گذاشتم؟
Loop
پارسال همينروزها نوشتم:
«... ديگه دغدغهي ثبت لحظات رو ندارم. حرف زياد دارم و همچنين روزهاي سختي رو ميگذرونم اما نمينويسم. نه براي خودم و نه براي ديگران، منظورم از براي ديگران کامنت گذاشتنه، ميخونم اما کامنت نميذارم، ...
... بدجوري قفل کردم. اونقدر که حتي نميتونم حرفم رو بزنم. ديروز با يکي چت ميکردم هرچي پرسيد چه مرگته نتونستم چيزي بگم و همينطور هم الان نميتونم چيزي بنويسم. ...»
پارسال حرفمو زدم و نيازي به تکرارش نيست.
«... ديگه دغدغهي ثبت لحظات رو ندارم. حرف زياد دارم و همچنين روزهاي سختي رو ميگذرونم اما نمينويسم. نه براي خودم و نه براي ديگران، منظورم از براي ديگران کامنت گذاشتنه، ميخونم اما کامنت نميذارم، ...
... بدجوري قفل کردم. اونقدر که حتي نميتونم حرفم رو بزنم. ديروز با يکي چت ميکردم هرچي پرسيد چه مرگته نتونستم چيزي بگم و همينطور هم الان نميتونم چيزي بنويسم. ...»
پارسال حرفمو زدم و نيازي به تکرارش نيست.
Tuesday, August 30, 2005
مسلط < - > طلسم
از حد متداول دورهي آپديت کردن اينجا گذشته. تو اين مدت خبرهاي زيادي شده..
- پس از مدتها انتظار بالاخره بعد از بيشتر از يکماه تاخير نتيجهي آزمون استخدامي ادواري اومد، من نتيجه رو براي استخدامي شهرداري لازم داشتم، که حالا مهلتش گذشته و قبولي ديگه بهدردم نميخوره، درنتيجه فعلا بايد بذارمش در کوزه کنار ساير مدارک و عناوينم!
- حدود يکهفتهي کامل بايک LCD ور ميرفتم تا اينکه امروز بالاخره فهميدم منبع تغذيهام مشکل داشته و نبايد اينقدر به اين LCD ي 2*16 بدبخت و اين چينيها که LCDهاي ارزوني درست ميکنند فحش بدم. چهقدر اعصاب گذاشتم روي اين قضيه خدا ميدونه... درهرحال آموزنده بود و فهميدم که يک مولتيمتر ساده چه ابزار لازم و مهميه در مهندسي برق!
- نتايج ارشد هم اومد و همونطور که قابل پيشبيني بود هيچکجا قبول نشدم. حتي شبانه هم قبول نشدم که حداقل پزشو بدم که قبول شدم و نرفتم! درنتيجه درحال حاضر آزاد از هفت دولت، با يک مشت مدرک جورواجور در دست، علنا بايد برم سرکار، دوران زيست انگلي و هنوز خودرو دانشجو دونستن بهسر آمد،..
آره، وارد مرحلهي جديدي از زندگي شدم. اممم.. زياد به اين مرحله، يعني کار کردن، و نه تحصيلات تکميلي، که برخلاف خواستهي خودم بهش وارد شدم خوشبين نيستم، اما چه ميشه کرد... انتخاب ديگري هست؟ لطفا بهم نگين امسال هم بخون قبول ميشي و اينا.. من ديگه حاضر نيستم سرجلسهي کنکوري بشينم که اولا براي خودش کلي استرتس داشته باشم، بعدش کلي الاف نتايجش بشم، و دست آخر هم بعد از کلي درس خوندن و علاف شدن و هزينه کردن، اين بشه که الآن شد...
اين قضيهي ارشد هم ميخواد مثل ماجراي گواهينامه گرفتنم تکرار بشه. سرگواهينامه گرفتن هم خيلي خون دل خوردم. حتي به جايي رسيده بودم که حاضر بودم با حملهي انتحاري راهنمايي رانندگي رو با تمام سرهنگها و افسرهاي احمق و مغرورش بفرستم روي هوا! چقدر امتحان دادم و رد شدم! صبح قبل از امتحان با باباهه ميرفتيم تمرين پنجاه تا پارک دوبل بدون نقص ميکردم، موقع امتحان، وسط پارک کردن سرهنگه ميزد روي ترمز که خرابه پياده شو! بالاخره هم با استفاده از اين شرکتهاي آموزش رانندگي گواهينامه گرفتم.
بعضي وقتها چيزهايي که درش مسلطي اينقدر گير ميکنه که مجبور ميشي به ماوراطبيعه و پلهاي طلسم شده ايمان بياري!
دقت کردي؟ مسلط و طلسم! اگر از اول به آخر بخوني هردوشون يکي هستن!
- پس از مدتها انتظار بالاخره بعد از بيشتر از يکماه تاخير نتيجهي آزمون استخدامي ادواري اومد، من نتيجه رو براي استخدامي شهرداري لازم داشتم، که حالا مهلتش گذشته و قبولي ديگه بهدردم نميخوره، درنتيجه فعلا بايد بذارمش در کوزه کنار ساير مدارک و عناوينم!
- حدود يکهفتهي کامل بايک LCD ور ميرفتم تا اينکه امروز بالاخره فهميدم منبع تغذيهام مشکل داشته و نبايد اينقدر به اين LCD ي 2*16 بدبخت و اين چينيها که LCDهاي ارزوني درست ميکنند فحش بدم. چهقدر اعصاب گذاشتم روي اين قضيه خدا ميدونه... درهرحال آموزنده بود و فهميدم که يک مولتيمتر ساده چه ابزار لازم و مهميه در مهندسي برق!
- نتايج ارشد هم اومد و همونطور که قابل پيشبيني بود هيچکجا قبول نشدم. حتي شبانه هم قبول نشدم که حداقل پزشو بدم که قبول شدم و نرفتم! درنتيجه درحال حاضر آزاد از هفت دولت، با يک مشت مدرک جورواجور در دست، علنا بايد برم سرکار، دوران زيست انگلي و هنوز خودرو دانشجو دونستن بهسر آمد،..
آره، وارد مرحلهي جديدي از زندگي شدم. اممم.. زياد به اين مرحله، يعني کار کردن، و نه تحصيلات تکميلي، که برخلاف خواستهي خودم بهش وارد شدم خوشبين نيستم، اما چه ميشه کرد... انتخاب ديگري هست؟ لطفا بهم نگين امسال هم بخون قبول ميشي و اينا.. من ديگه حاضر نيستم سرجلسهي کنکوري بشينم که اولا براي خودش کلي استرتس داشته باشم، بعدش کلي الاف نتايجش بشم، و دست آخر هم بعد از کلي درس خوندن و علاف شدن و هزينه کردن، اين بشه که الآن شد...
اين قضيهي ارشد هم ميخواد مثل ماجراي گواهينامه گرفتنم تکرار بشه. سرگواهينامه گرفتن هم خيلي خون دل خوردم. حتي به جايي رسيده بودم که حاضر بودم با حملهي انتحاري راهنمايي رانندگي رو با تمام سرهنگها و افسرهاي احمق و مغرورش بفرستم روي هوا! چقدر امتحان دادم و رد شدم! صبح قبل از امتحان با باباهه ميرفتيم تمرين پنجاه تا پارک دوبل بدون نقص ميکردم، موقع امتحان، وسط پارک کردن سرهنگه ميزد روي ترمز که خرابه پياده شو! بالاخره هم با استفاده از اين شرکتهاي آموزش رانندگي گواهينامه گرفتم.
بعضي وقتها چيزهايي که درش مسلطي اينقدر گير ميکنه که مجبور ميشي به ماوراطبيعه و پلهاي طلسم شده ايمان بياري!
دقت کردي؟ مسلط و طلسم! اگر از اول به آخر بخوني هردوشون يکي هستن!
Tuesday, August 23, 2005
تبريکات
روز پزشک رو خدمت چندتا دوست پزشک و نيمه پزشکي که دارم تبريک ميگم:
- خدمت برادر ارزشي، دندانپزشک فرهنگي، وبلاگنويس سابق، سيامکشايانامين تبريک عرض نموده، اميدوارم در اجراي وظيفهي خطيرسرويس دهان ملت مستدام باشد.
- به متهم ِ داروساز، که قراره تومورهاي سرطان سينه رو براي هميشه از روي زمين محو کنه تبريک عرض ميکنم و اميدوارم بالاخره موفق بشه مشکلشو باخودش، خدا، سکس و غيره... حل کنه و به کمي ثبات (روزمرگي!؟) برسه.
- به بهار، دانشجوي ممتاز پزشکي، که قراره طب جايگزين رو در ايران بترکونه هم تبريک ميگم و براش آرزوي موفقيت دارم.
- در انتها به خامول، چشم پزشک عزير، که هنوز چشمهاي کمسوي ما به جمال ايشون روشن نشده هم تبريک ميگم!
- خدمت برادر ارزشي، دندانپزشک فرهنگي، وبلاگنويس سابق، سيامکشايانامين تبريک عرض نموده، اميدوارم در اجراي وظيفهي خطيرسرويس دهان ملت مستدام باشد.
- به متهم ِ داروساز، که قراره تومورهاي سرطان سينه رو براي هميشه از روي زمين محو کنه تبريک عرض ميکنم و اميدوارم بالاخره موفق بشه مشکلشو باخودش، خدا، سکس و غيره... حل کنه و به کمي ثبات (روزمرگي!؟) برسه.
- به بهار، دانشجوي ممتاز پزشکي، که قراره طب جايگزين رو در ايران بترکونه هم تبريک ميگم و براش آرزوي موفقيت دارم.
- در انتها به خامول، چشم پزشک عزير، که هنوز چشمهاي کمسوي ما به جمال ايشون روشن نشده هم تبريک ميگم!
Saturday, August 20, 2005
آبشار
آبشار اخلمد رو که بهخاطر داريد؟ میخوام برای اولين بار در ایران تصاویری رو از سرچشمهی این آبشار عظیم منتشر کنم!
اگر حدود صد متری از آبشار بالاتر بری به یک راه مالرو میرسی، این راهو میگیری و بعد از حدود ده-پونرده دقیقه مالروپیمایی (با آنده مالرو اشتباه گرفته نشود! آندره نویسنده است و رفقای خوب منه!) به بالای آبشار میروسی. من از این سرچشمه 22 ثانیه فیلم کلوزآپ گرفتم که میتونید دانلود کنید، ببینید و بشنوید و برای لحظاتی خودتون رو بالای آبشار احساس کنید.
فایل [فرمت wmv و 654 KB]
اگر حدود صد متری از آبشار بالاتر بری به یک راه مالرو میرسی، این راهو میگیری و بعد از حدود ده-پونرده دقیقه مالروپیمایی (با آنده مالرو اشتباه گرفته نشود! آندره نویسنده است و رفقای خوب منه!) به بالای آبشار میروسی. من از این سرچشمه 22 ثانیه فیلم کلوزآپ گرفتم که میتونید دانلود کنید، ببینید و بشنوید و برای لحظاتی خودتون رو بالای آبشار احساس کنید.
فایل [فرمت wmv و 654 KB]
Tuesday, August 16, 2005
من مسنجرمو میخوام!
Monday, August 15, 2005
بزرگي گفته « تا آدمي ياد نگرفته با شک و پرسش و نسبيت زندگي کند، بايد با يقين زندگي کند» بله، يقينها و پاسخهاي مذهبي رو که کنار گذاشتي (مذهب: من ميدونم تو از کجا اومدي، براي چي اومدي و کجا ميري) بايد پاي لرز خربزهي نسبيت و شک و نوسان و عدمقطعيت هم بنشيني. فقط بعضي وقتها اين عدم ثباتها به جايي ميرسه که کسي ممکنه بگه «بدون يک بينش معنوي -هر چند دروغ يا احمقانه-نميشه زندگي با ثبات و آرامي داشت.حتي اگه اون بينش گاو پرستي باشه» حق تا حدودی با توئه دوست من، ولیکن ميوهي ممنوعه رو که خوردي و هضم کردي ديگه نميتوني بالا بياريش و بايد عواقبش رو هم بپذيري. برکلي گفته* «از آنجا که فلسفه جزمطالعهي حکمت و حقيقت نيست، توقع ما اين است که فلاسفه داراي سکون و ثبات نفس و معلومات بسيار روشني باشند و حال آنکه اين عوامالناس هستند که اغلب آسودهخيالترند» همين. توي مايههاي سنگين زيرين آسياب ميخواهد و مرد کهن و اينا..
* آره بابا يک کتاب فلسفه گرفتم، هرچند که کتابش طنزه.
2. متاسفم جناب Anonymous من بهاندازهي BLOGGER دموکرات نيستم.
3. براي مبارزه با اسپَم اينجا کليک کنيد!
4. همونطور که قابل پيشبيني بود من حالم خوبه و حوصلهي انجام خيلي از کارها رو دارم، از نظرات دوستان هم متشکرم و از اينکه ميبينم اينهمه همدست دارم بسيار لذت ميبرم!
* آره بابا يک کتاب فلسفه گرفتم، هرچند که کتابش طنزه.
2. متاسفم جناب Anonymous من بهاندازهي BLOGGER دموکرات نيستم.
3. براي مبارزه با اسپَم اينجا کليک کنيد!
4. همونطور که قابل پيشبيني بود من حالم خوبه و حوصلهي انجام خيلي از کارها رو دارم، از نظرات دوستان هم متشکرم و از اينکه ميبينم اينهمه همدست دارم بسيار لذت ميبرم!
Thursday, August 11, 2005
نوسان
لحظاتي در زندگي هست که کشوي کيبوردو ميکشي جلو و چنين چيزهايي تايپ ميکني:
حوصلهي نوشتن ندارم، حوصلهي طراحي وب ندارم. حوصلهي ور رفتن با آيسيها و کيت روباتي که گرفتم رو ندارم. حوصلهي PLC رو ندارم، حوصلهي پروژهي اينترنشيپ رو ندارم، حوصلهي هيچکدوم از اين جرقههاي گذراو وسوسههاي کوتاه مدت و بيفايده رو ندارم. مدتيه که مدام با خودم تکرار مي کنم، که اين يک سال اخير فقط شکست خوردم. هيچ اميدي به آينده ندارم. هيچ پولي هم ندارم. خط تلفني که داشتم به خاطر پرداخت نکردن قبضش قطع شده و دوباره از خط خانواده استفاده ميکنم و انتظارهاي طولاني و عذاب آور براي اينکه خواهره مکالمات طولانيشو تموم کنه تا چند دقيقهاي بتونم به شبکه وصل بشم. وقتي رفقا رو ميبينم که رتبه آوردن، کسايي که از من براي پروژههاشون راهنمايي ميگيرن، ضربهي شکست رو احساس ميکنم. ضربهي سنگين شکست. بارها.
از دورههاي تناوبي افسردگي-شيدايي هم حالم بههم ميخوره. از اينکه يک روز خوشحالي و سرت گرمه و يه روز ديگه افسرده و «که چي بشه». از اين تکرارهاي تکراري حالم بههم ميخوره.
ولحظاتي بعدتر هست که همهي اونهارو پاک ميکني.
حوصلهي نوشتن ندارم، حوصلهي طراحي وب ندارم. حوصلهي ور رفتن با آيسيها و کيت روباتي که گرفتم رو ندارم. حوصلهي PLC رو ندارم، حوصلهي پروژهي اينترنشيپ رو ندارم، حوصلهي هيچکدوم از اين جرقههاي گذراو وسوسههاي کوتاه مدت و بيفايده رو ندارم. مدتيه که مدام با خودم تکرار مي کنم، که اين يک سال اخير فقط شکست خوردم. هيچ اميدي به آينده ندارم. هيچ پولي هم ندارم. خط تلفني که داشتم به خاطر پرداخت نکردن قبضش قطع شده و دوباره از خط خانواده استفاده ميکنم و انتظارهاي طولاني و عذاب آور براي اينکه خواهره مکالمات طولانيشو تموم کنه تا چند دقيقهاي بتونم به شبکه وصل بشم. وقتي رفقا رو ميبينم که رتبه آوردن، کسايي که از من براي پروژههاشون راهنمايي ميگيرن، ضربهي شکست رو احساس ميکنم. ضربهي سنگين شکست. بارها.
از دورههاي تناوبي افسردگي-شيدايي هم حالم بههم ميخوره. از اينکه يک روز خوشحالي و سرت گرمه و يه روز ديگه افسرده و «که چي بشه». از اين تکرارهاي تکراري حالم بههم ميخوره.
حوصلهي نوشتن ندارم، حوصلهي طراحي وب ندارم. حوصلهي ور رفتن با آيسيها و کيت روباتي که گرفتم رو ندارم. حوصلهي PLC رو ندارم، حوصلهي پروژهي اينترنشيپ رو ندارم، حوصلهي هيچکدوم از اين جرقههاي گذراو وسوسههاي کوتاه مدت و بيفايده رو ندارم. مدتيه که مدام با خودم تکرار مي کنم، که اين يک سال اخير فقط شکست خوردم. هيچ اميدي به آينده ندارم. هيچ پولي هم ندارم. خط تلفني که داشتم به خاطر پرداخت نکردن قبضش قطع شده و دوباره از خط خانواده استفاده ميکنم و انتظارهاي طولاني و عذاب آور براي اينکه خواهره مکالمات طولانيشو تموم کنه تا چند دقيقهاي بتونم به شبکه وصل بشم. وقتي رفقا رو ميبينم که رتبه آوردن، کسايي که از من براي پروژههاشون راهنمايي ميگيرن، ضربهي شکست رو احساس ميکنم. ضربهي سنگين شکست. بارها.
از دورههاي تناوبي افسردگي-شيدايي هم حالم بههم ميخوره. از اينکه يک روز خوشحالي و سرت گرمه و يه روز ديگه افسرده و «که چي بشه». از اين تکرارهاي تکراري حالم بههم ميخوره.
ولحظاتي بعدتر هست که همهي اونهارو پاک ميکني.
از دورههاي تناوبي افسردگي-شيدايي هم حالم بههم ميخوره. از اينکه يک روز خوشحالي و سرت گرمه و يه روز ديگه افسرده و «که چي بشه». از اين تکرارهاي تکراري حالم بههم ميخوره.
Monday, August 08, 2005
Wednesday, August 03, 2005
چرا سيبزميني؟
موردي که الآن خيلي درمورد خاتمي به عنوان يک حسن بزرگ ميگن و ازش تعريف ميکنن اينه که انتقاد پذير بود و اصطلاحا فحشخوري جماعت دولتيها رو بالا برد. اين نکته هيچ تناقضي با سيبزميني بودن اين شخص نداره. يک سيبزميني رو چه بهش فحش بدي چه ازش بخواي که يک کار مفيد انجام بده در هردوحال واکنشش يکيه، اونم اينکه هيچکاري نميکنه جز تکرار ضبطصوتوار يکسري حرفهاي قشنگ. درانتها هم ازبس اون حرفهاي قشنگ رو تکرار کرده، اون حرفها هم معناي خودشو ازدست ميده و ميره در راستاي حرفهاي سيبزمينيوار. (مردمسالاري ديني، حقوق بشر، جامعهي مدني.. اوه اوه حالم بههم خورد از بس اين عبارات رو شنيدم!)
يک سيبزميني وقتي دانشجوها رو لتوپار کنن همونقدر واکنش عملگرايانه نشون ميده که وقتي دانشجوها بهش فحش بدن و ازش عملگرايي بخوان. (واکنش عملگرايانه يعني پافشاري بر استعفا تا دستيابي به نتيجه، و نه تهديدهاي بيخاصيت به استعفا که اونهم از فرط تکرار تبديل شده به يک شوخي بيمزه)
يک سيبزميني انتخابات فرامايشي مجلس هفتم رو برگزار ميکنه و آخر دورهاش هم ميره به مجلس و با راهيافتگان عکس يادگاري ميگيره و دل ميده و قلوه ميگيره.
يک سيبزميني اونقدر عملکردش در اصلاحات موفقه و تونسته رضايت عمومي رو جلب کنه، که نماينده شاخص اصلاحات در انتخابات (معين) که قراره راه اونو ادامه بده، تنها موفق ميشه هشت درصد راي بياره.
به نظر من خاتمي حتي از نظر انديشه هم آدم قابل احترامي نيست. در سخنراني چند روز پيشش در جمع نمايندگان نمايندگان اقشار و نخبگان، آقا فرمودن «ما در ايران سانسور داريم چون در اسرائيل هم سانسور هست»! (نقل به مضمون) اين واقعا بچهگانهترين و احمقانهترين نوع استدلاله. اينکه تو منفورترين کشور از نظر خودت که حتي وجودشو قبول نداري و ميخواي نابودش کني رو دليل بياري براي عملکرد ضعيف خودت واقعا استدلالي است درحد روزنامهي کيهان و برادر حسينها.
خاتمي فقط يک ژست و بود يک لبخند. آدمي دقيقا در قد و قوارهي نظام اما خوشتيپ و خنده رو. يک سرعت گير به تمام معنا که فقط تلفات داد و از دلش دولت افراطي احمدينژاد در اومد.
نکتهي نامربوط: من خيلي حرصم ميگيره وقتي ميبينم يک نفر برام چهار-پنجتا کامنت پشت سر هم گذاشته، ميبيني 5تا کامنت داري، انتظار داري با 5 تا نظر مختلف مواجه بشي، اما وقتي کامنت دونيتو باز ميکني مي بيني هر5 تا رو يک نفر گذاشته! دوست خوب و قديمي من سعي کن اينکارو در کامنت دوني من تکرار نکني...
يک سيبزميني وقتي دانشجوها رو لتوپار کنن همونقدر واکنش عملگرايانه نشون ميده که وقتي دانشجوها بهش فحش بدن و ازش عملگرايي بخوان. (واکنش عملگرايانه يعني پافشاري بر استعفا تا دستيابي به نتيجه، و نه تهديدهاي بيخاصيت به استعفا که اونهم از فرط تکرار تبديل شده به يک شوخي بيمزه)
يک سيبزميني انتخابات فرامايشي مجلس هفتم رو برگزار ميکنه و آخر دورهاش هم ميره به مجلس و با راهيافتگان عکس يادگاري ميگيره و دل ميده و قلوه ميگيره.
يک سيبزميني اونقدر عملکردش در اصلاحات موفقه و تونسته رضايت عمومي رو جلب کنه، که نماينده شاخص اصلاحات در انتخابات (معين) که قراره راه اونو ادامه بده، تنها موفق ميشه هشت درصد راي بياره.
به نظر من خاتمي حتي از نظر انديشه هم آدم قابل احترامي نيست. در سخنراني چند روز پيشش در جمع نمايندگان نمايندگان اقشار و نخبگان، آقا فرمودن «ما در ايران سانسور داريم چون در اسرائيل هم سانسور هست»! (نقل به مضمون) اين واقعا بچهگانهترين و احمقانهترين نوع استدلاله. اينکه تو منفورترين کشور از نظر خودت که حتي وجودشو قبول نداري و ميخواي نابودش کني رو دليل بياري براي عملکرد ضعيف خودت واقعا استدلالي است درحد روزنامهي کيهان و برادر حسينها.
خاتمي فقط يک ژست و بود يک لبخند. آدمي دقيقا در قد و قوارهي نظام اما خوشتيپ و خنده رو. يک سرعت گير به تمام معنا که فقط تلفات داد و از دلش دولت افراطي احمدينژاد در اومد.
نکتهي نامربوط: من خيلي حرصم ميگيره وقتي ميبينم يک نفر برام چهار-پنجتا کامنت پشت سر هم گذاشته، ميبيني 5تا کامنت داري، انتظار داري با 5 تا نظر مختلف مواجه بشي، اما وقتي کامنت دونيتو باز ميکني مي بيني هر5 تا رو يک نفر گذاشته! دوست خوب و قديمي من سعي کن اينکارو در کامنت دوني من تکرار نکني...
Tuesday, August 02, 2005
Saturday, July 30, 2005
کنفوسيوس
انسان برتر بلند نظر است و پيرو کسي نيست،... او پيش از آنکه بگويد عمل ميکند، چون اموري که انسان از آن متاثر است بيپايان است و آنچه را که ميخواهد يا دوست ندارد زير قاعده و فرمان او نيست برطبق اشيايي که سر راه او ظاهر ميشوند خودرا تغيير ميدهد. انسان برتر هرچه را که ميخواهد در خود ميجويد،... نگران است که مبادا حقيقت را بدست نياورد اما از فقر و درويشي نگران نيست، از نداشتن مهارت و توانايي دلتنگ است ولي از اينکه اورا نشناسند دلتنگ نيست، چيزي که انسان برتر در آن رو دست ندارد فقط اين است، کار او که ديگران نميتوانند ببينند.
کنفوسيوس - لذات فلسفه، ص 405
پ.ن. کنفوسيوس، يک جاي ديگه هم گفته، هروقت چيزي براي گفتن در وبلاگت نداري ميتوني يا توي وبلاگت ليريک بذاري يا جملات قصار و ترجيحا از خود کنفوسيوس!
کنفوسيوس - لذات فلسفه، ص 405
پ.ن. کنفوسيوس، يک جاي ديگه هم گفته، هروقت چيزي براي گفتن در وبلاگت نداري ميتوني يا توي وبلاگت ليريک بذاري يا جملات قصار و ترجيحا از خود کنفوسيوس!
Tuesday, July 26, 2005
امضا: يک مفلس ِ بيکار
- کجا ميري مامان؟
- ميرم از البسکو براي مادربزرگت يک بلوز بگيرم.
- براي چي!؟
- براي ...
- آها، گرفتم. نيم دوجين هم بلوز و پيرهن براي خودت هديه بگير، وقتي پولدار شدم باهم حساب ميکنيم.
روزت مبارک مادر. من فقط ميتوانم برايت يک وبلاگ بسازم آنهم به شرطي که برايم يک اکانت اينترنت بخري!
- ميرم از البسکو براي مادربزرگت يک بلوز بگيرم.
- براي چي!؟
- براي ...
- آها، گرفتم. نيم دوجين هم بلوز و پيرهن براي خودت هديه بگير، وقتي پولدار شدم باهم حساب ميکنيم.
روزت مبارک مادر. من فقط ميتوانم برايت يک وبلاگ بسازم آنهم به شرطي که برايم يک اکانت اينترنت بخري!
Monday, July 25, 2005
ملال
توي اين چند هفتهي گذشته، بارها شده که به خودم بيام و ببينم که هيچکاري ندارم انجام بدم. ساعت پنج بعدازظهره و تا شب هنوز ساعتها مونده و من کاري ندارم. خيلي اعصاب خورد کنه. راه ميرم. از اين سرخونه به اون سرش، از اين اتاق به اون اتاق و الکي تسبيح ميگردونم. چند دقيقهاي رو پاي تلوزيون و با عوض کردن کانالهاي مزخرفش ميگذرونم. اما هيچ. روي تختم دراز ميکشم و همينجوري ميمونم، به سقف به پنجره نگاه ميکنم، فکر ميکنم، فکر نميکنم، افسوس ميخورم تا اينکه بالاخره کاري به ذهنم ميرسه، يا بهتر بگم براي خودم ميسازم. صفحهي آمار جوري باشه که مشخص کنه ارجاع دهندهها چند دقيقه و چند ثانيهي قبل به سايت اومدن، قسمت موسيقي هم بذارم، بگردم يک مبدل Mp3 به swf پيدا کنم... ساعتي رو اينجوري ميگذرونم اما باز دوباره... ملال، ملال...
Friday, July 22, 2005
چند سایت جالب

blogdex چگونگی پخش اطلاعات در دنیای بلاگستان (فرنگی) رو بررسی می کنه، این کارو به وسیلهی بررسی لینکهای تبادل شده در دنیای بلاگستان، در یک بازهی زمانی مشخص انجام میده. لينکها رو امتیاز دهی میکنه و سپس با یافتن لینکهای پراهمیت اونهارو درصفحهی اولش قرار میده. نمونهی فارسی اين سایت دماسنج ِ. هرچند که به نظرمن کمی کنده و مشکل دار.
popdex هم تقریبا کار blogdex رو می کنه، یعنی یافتن لینکهای مهم با این تفاوت که خودشو به وبلاگها محدود نکرده. سرخط نمونهی فارسی این سایته. بيوگرافی جرج بوش محبوبترين لينک تمام دورانهاست!
10x10 خروجی rss چند سایت خبری عمده (BBC و رویتر و NYTimes) رو هرساعت بررسی میکنه و کلمات به کار رفته در اخبار این سرویسهای خبری رو با توجه به تکرار و اهمیتشون وزن دهی میکنه سپس برای هرکلمه با توجه به متن خبر یک عکس انتخاب میکنه و با یک نمایش خیلی زیبا توسط flash اونهارو نمایش میده.
کلمهشمار، نمایش میزان به کاربردن کلمات در زبان انگلیسیه. اینبار هم اهمیت تکرار و وزن دهی و استفاده از flash برای نمایش هنری و زیبای نتایج. البته این برنامه برای یافتن کلمات اینترنت رو نمیگرده (هدف بعدیش اینکاره) بلکه از یک موسسه به نام British National Corpus کمک می گیره. حروف ربط پرکاربردترین کلمات (کلمه!؟) درزبان انگلیسی هستند!
صرفا کنجکاوی، به مجموعهای که تا الآن معرفی کردم ربطی نداره، اما اونهم کار خلاقانهای میکنه. در این سایت شما حق داری به صورت ناشناس و بدون هیچ دردسر ثبت نام و غیره یک سوال بپرسی فقط به شرط اینکه قبلش یک سوال رو پاسخ داده باشی! یک سایت جالب برای وبگردی و ولگردی! به پاسخها نگاهی بیاندازید.
کلا یا این مدل سایتها خیلی حال میکنم، کارهایی که ترکیبی از خلاقیت، کدنویسی و گرافیک هستند و نتایج و اطلاعات خیلی خوبی هم به آدم میدهند.
Wednesday, July 20, 2005
مُفلِس
امروز آخرين قران باقيمانده ته جيبمو ريختم به حساب اين شرکت و بازگشتم به دوران پولتوجيبيگيريهفتهگي که داشت به تاريخ سپرده ميشد. اما نشد! حالا باز بايد چشم انتظار صاف کردن طلب بدهکاران عزيز ( + و +) باشم، تا باز يک پولي دستمو بگيره.
در اين بين تنها نکتهي تسلي دهنده سيستم مکانيزهي بانک پارسيان بود که لذت يک سيستم اداري مدرن رو بهم چشوند و باعث شد کمي از درد مفلس شدنم بکاهه.
در اين بين تنها نکتهي تسلي دهنده سيستم مکانيزهي بانک پارسيان بود که لذت يک سيستم اداري مدرن رو بهم چشوند و باعث شد کمي از درد مفلس شدنم بکاهه.
Monday, July 18, 2005
مرور
1.
تير82:
« کمک، خيلي فوري!!! تفاوت جعفري و گشنيز چيه؟ کدومش براي سبزي خوردن استفاده مي شه؟ »
پدر و مادره رفته بودن مکه، با خواهره خونه داري ميکرديم.
تير83:
« بنايي داريم، خونه داغون و به همريخته است. همه جا شلوغه و کثيف. صداي کلنگ مدام توي گوشمه و رفت و آمد کارگرها هيچ خلوت وآسايشي برام نذاشته. حموم خرابه و سيمان پيدا نمي شه تا درستش کنيم. کثيف و خسته و داغونم. پروژه ي کنترل صنعتي تا نيمه بيشتر کامل نشده و توي اين شلوغي ها بايد اونم کامل کنم. به تمام اينها اضافه کنيد اينکه ديشب (sh) مرد... »
عجب گند و نکبتي بود! بههمريزيهاي بنايي، بهعلاوهي پروژهاي که در گل گير کردهبود بههمراه يک درگيري عاطفي...
تير84:
خبرخاصي نيست، سرخودمو با کلاس PLC و پروژههای ديگران و مطالعات پراکنده گرم میکنم.
2.
I am just a dreamer, but you are just a dream
يک گیتار الکترونیک معرکه و بعدش:
You are just a dreamer, and I am just a dream
[ از اينجا ]
تير82:
« کمک، خيلي فوري!!! تفاوت جعفري و گشنيز چيه؟ کدومش براي سبزي خوردن استفاده مي شه؟ »
پدر و مادره رفته بودن مکه، با خواهره خونه داري ميکرديم.
تير83:
« بنايي داريم، خونه داغون و به همريخته است. همه جا شلوغه و کثيف. صداي کلنگ مدام توي گوشمه و رفت و آمد کارگرها هيچ خلوت وآسايشي برام نذاشته. حموم خرابه و سيمان پيدا نمي شه تا درستش کنيم. کثيف و خسته و داغونم. پروژه ي کنترل صنعتي تا نيمه بيشتر کامل نشده و توي اين شلوغي ها بايد اونم کامل کنم. به تمام اينها اضافه کنيد اينکه ديشب (sh) مرد... »
عجب گند و نکبتي بود! بههمريزيهاي بنايي، بهعلاوهي پروژهاي که در گل گير کردهبود بههمراه يک درگيري عاطفي...
تير84:
خبرخاصي نيست، سرخودمو با کلاس PLC و پروژههای ديگران و مطالعات پراکنده گرم میکنم.
2.
I am just a dreamer, but you are just a dream
يک گیتار الکترونیک معرکه و بعدش:
You are just a dreamer, and I am just a dream
[ از اينجا ]
Wednesday, July 13, 2005
کارمنديت
ساعت هشت مياي سرکار. ساعت چهار بعد از ظهر ميري. 5 روز درهفته کار ميکني، دور روز آخر هفته کار نمي کني. هرکاري که ما ميگيم بايد انجام بدي. علاقه و سليقهي تو اهميتي نداره، کاري رو که ما ميگيم بايد انجام بدي و براي ما فقط مشتري مهمه. هفت سال تعهد خدمت داري و بايد هفت سال، هر روز همين کارو تکرار بکني. توکارمندي و ما کارفرما.*
16 سال کارمند مدرسه و دانشگاه بودم و حالا دنبال سازماني، کارخونهاي، ادارهاي ميگردم تا کارمند اونجا بشم. با کارمند بودن نميتونم کنار بيام. با بايدهاش و خط و مرزهاش و از همه بدتر با تکرارهاش. حالا به جايي رسيدم که بايد اين کارمند بودن رو انتخاب کنم. کاري که دوست ندارم انجامش بدم. دانشگاه و آزادي تحقيق و ولگردي رو ترجيح مي دم. (نه بابا!) اما کارمنديت!؟
يعنی میشه يک شرکتی زد و خودت کارآفرینی کنی و کارفرمای خودت باشی!؟ با چه سرمایهای!؟ از اون مهمتر چه کاری!؟
* هيچکارفرمايي اينجوري با کارمندي صحبت نکرده، اينها خلاصهي خشانتبار شدهي چند تجربه است.
16 سال کارمند مدرسه و دانشگاه بودم و حالا دنبال سازماني، کارخونهاي، ادارهاي ميگردم تا کارمند اونجا بشم. با کارمند بودن نميتونم کنار بيام. با بايدهاش و خط و مرزهاش و از همه بدتر با تکرارهاش. حالا به جايي رسيدم که بايد اين کارمند بودن رو انتخاب کنم. کاري که دوست ندارم انجامش بدم. دانشگاه و آزادي تحقيق و ولگردي رو ترجيح مي دم. (نه بابا!) اما کارمنديت!؟
يعنی میشه يک شرکتی زد و خودت کارآفرینی کنی و کارفرمای خودت باشی!؟ با چه سرمایهای!؟ از اون مهمتر چه کاری!؟
* هيچکارفرمايي اينجوري با کارمندي صحبت نکرده، اينها خلاصهي خشانتبار شدهي چند تجربه است.
Monday, July 11, 2005
Sunday, July 10, 2005
آيا برم يا که نرم؟
يک مورد کاري پيدا شده که بدک نيست، کنترل پروژه است و بيشتر کارش مديريتيه تا مهندسي. وابسته به مخابراته، بيمه ميکنه و حقوقش بدک نيست. فقط يک مشکل داره، تمام وقته و بايد قيد ادامه تحصيل رو به کل زد.
يکي دوروزه که به شدت مشغول سبک سنگين کردن هستم. اينو قبول کنم و قيد کارشناسي ارشد شبانه رو بزنم، اين دوماه رو هم دندون رو جيگر بذارم و صبر کنم تا نتيجهها بياد بعد تصميم نهايي رو بگيرم. دو ماه ديگه مي تونم چنين موقعيتي رو گير بيارم؟
چه کنم...؟
پ.ن. کي بود موسسات کاريابي رو مسخره ميکرد؟
يکي دوروزه که به شدت مشغول سبک سنگين کردن هستم. اينو قبول کنم و قيد کارشناسي ارشد شبانه رو بزنم، اين دوماه رو هم دندون رو جيگر بذارم و صبر کنم تا نتيجهها بياد بعد تصميم نهايي رو بگيرم. دو ماه ديگه مي تونم چنين موقعيتي رو گير بيارم؟
چه کنم...؟
پ.ن. کي بود موسسات کاريابي رو مسخره ميکرد؟
Friday, July 08, 2005
Wednesday, July 06, 2005
[.. حذف شد ..]
وقتي اين مدل افسردگي ها به سراغم مياد هيچ کار نمي تونم بکنم. نه کتاب مي تونم بخونم، نه ور رفتن با PHP و سيخ کردن وبسايتم آرومم مي کنه و نه حل تمرينهاي PLC. وقت بي نهايت به سختي و کندي مي گذره. بيکاري سهمگين مي شه و گرما طاقت فرسا. يادم مياد که چه آدم سرد و خشک و تنهايي هستم. ...
نه، با نوشتن هم وقت نمی گذره. نمی گذره...
دلخورم، از خودم.
وقتي اين مدل افسردگي ها به سراغم مياد هيچ کار نمي تونم بکنم. نه کتاب مي تونم بخونم، نه ور رفتن با PHP و سيخ کردن وبسايتم آرومم مي کنه و نه حل تمرينهاي PLC. وقت بي نهايت به سختي و کندي مي گذره. بيکاري سهمگين مي شه و گرما طاقت فرسا. يادم مياد که چه آدم سرد و خشک و تنهايي هستم. ...
نه، با نوشتن هم وقت نمی گذره. نمی گذره...
دلخورم، از خودم.
Sunday, July 03, 2005
صابون، رزيدنت اِويل، پیالسی ...
بوي اين صابونه منو ياد رزدينت اويل سه مي اندازه. مسخرهاست نه؟ سه سالي ميشه که با درجازدن سيستمام هيچ بازياي نکردم، با اينحال هروقت توي خونه اين نوع صابون صورتي با بوي خاصش استعمال ميشه ياد رزيدنت اويل سه ميافتم. آنريل تورنمنت، ايج آف امپايرز، مکس پين، ... يادش بخير چقدر بيکار بودم دو سه سال پيش.
دقت کردي تازگيها چقدر ميگم «يادش بخير»؟ يعني به اين زودي پير شديم؟ در عنفوان جواني!؟
ترافيک نسبتا زياد بود و مدت زمان سبز بودن هم کوتاه، قبل از اينکه چراغ سبز بشه به پدرم گفتم، الآن که چراغ سبز بشه همه شروع مي کنن به بوق زدن. تا چراغ سبز شد هيچ ماشيني بوق نزد و ماشينها به آرامي و با فرهنگ شروع کردن به راهافتادن.
مدتيه که دارم حس ميکنم مشهدي جماعت داره با فرهنگ ميشه. پشت چراغ، پشت خط عابر ميايستند. در هنگام ترافيک مرتب و در لاين خودشان قرار ميگيرند. خلاصه يک اتفاقاتي داره ميافته.
ميرم کلاس PLC، اين کلاسها باعث شده تا دوباره چهار سال برقي که خونده بودم يادم بياد و کمي هم از رشتهي تخصصيام لذت برم. کسي کتاب مدار منطقي منو نديده؟ نمي دونم به کي دادم و نگرفتم. کتاب الکترونيک ديجيتال توکهايم رو چي؟ اينقدر کتابامو بذل و بخشش کردم حالا که لازم دارم نيست.
دقت کردي تازگيها چقدر ميگم «يادش بخير»؟ يعني به اين زودي پير شديم؟ در عنفوان جواني!؟
ترافيک نسبتا زياد بود و مدت زمان سبز بودن هم کوتاه، قبل از اينکه چراغ سبز بشه به پدرم گفتم، الآن که چراغ سبز بشه همه شروع مي کنن به بوق زدن. تا چراغ سبز شد هيچ ماشيني بوق نزد و ماشينها به آرامي و با فرهنگ شروع کردن به راهافتادن.
مدتيه که دارم حس ميکنم مشهدي جماعت داره با فرهنگ ميشه. پشت چراغ، پشت خط عابر ميايستند. در هنگام ترافيک مرتب و در لاين خودشان قرار ميگيرند. خلاصه يک اتفاقاتي داره ميافته.
ميرم کلاس PLC، اين کلاسها باعث شده تا دوباره چهار سال برقي که خونده بودم يادم بياد و کمي هم از رشتهي تخصصيام لذت برم. کسي کتاب مدار منطقي منو نديده؟ نمي دونم به کي دادم و نگرفتم. کتاب الکترونيک ديجيتال توکهايم رو چي؟ اينقدر کتابامو بذل و بخشش کردم حالا که لازم دارم نيست.
Wednesday, June 29, 2005
زمان
پريروز بعد از مدتها، سرکلاس نشستم. دقيقش بعد از ده ماه. کلاس که نبود، دفاع يکي از رفقا بود. اما هرچي بود همدورهايها بودند و استادي بود و بحثي.
يکي دوساعتي بعد از اينکه برگشتم خونه بود که فهميدم چقدر ناراحتم. فهميدم که چرا غمگينم و چرا وقتي دفاع تموم شدهبود به اين سرعت اومده بودم خونه.
اين کلاس باعث شد تا براي لحظاتي به ياد چهار سال دورهي دانشجويي که مثل برق و باد تموم شد بيافتم. چهارسالي که تموم شد و رفت. بچههايي که بزرگ شدند و رفتند و از هم جداشدند و حالا فقط خاطرهاي ازش مونده و پريروز اين خاطرات دوباره و به طرز ملموسي در من زنده شدند. اونقدر که بغض کردم و فهميدم چرا ناراحتم.
اينجور مواقع فقط حال میده Anathema گوش بدی:
يکي دوساعتي بعد از اينکه برگشتم خونه بود که فهميدم چقدر ناراحتم. فهميدم که چرا غمگينم و چرا وقتي دفاع تموم شدهبود به اين سرعت اومده بودم خونه.
اين کلاس باعث شد تا براي لحظاتي به ياد چهار سال دورهي دانشجويي که مثل برق و باد تموم شد بيافتم. چهارسالي که تموم شد و رفت. بچههايي که بزرگ شدند و رفتند و از هم جداشدند و حالا فقط خاطرهاي ازش مونده و پريروز اين خاطرات دوباره و به طرز ملموسي در من زنده شدند. اونقدر که بغض کردم و فهميدم چرا ناراحتم.
اينجور مواقع فقط حال میده Anathema گوش بدی:
How fast time passed by
The transience of life
Those wasted moments won't return
And we will never feel again
Monday, June 27, 2005
زندگی
دايي قربون اون دهن گشادت بشه
دايي قربون اون دو تا و نصفي دندونت بشه
دايي قربون اون دماغ کوفتهايت بشه
يک سالت شد و هنوز يک ماچات نکردم!
تولدت مبارک و اميدوارم هرچه زودتر ببينمات!
Sunday, June 26, 2005
مرگ
جيغ بزن، جيغ بزن، گريه کن، گريه کن.
اما نه جيغ ميزنه ونه گريه ميکنه. فقط صداي ضجههاي نامفهوم ِ بريده بريده ميياد.
آقاي افشار، همسايهي چاق و سادهي ما مرده. ديشب سکته کرد ومرد. خونهشون دقيقا کنار پنجرهي اتاق منه و صداي گريهها و فغانها مستقيما ميياد توي گوش من. پنجره رو ميبندم، هدفونها رو به گوشم ميچسبونم و سعي ميکنم نشنوم اما بازهم در بين track ها صداي گريهها ميزنه توي گوشم. از همه وحشتناکتر صداي گريهي مردهاست.
اينجور مواقع که ميشه آدم نگران مادر و پدر خودش ميشه، و اين سوالو از خودش ميپرسه که اگر پدر يا مادر من ...، اونوقت من چه خواهم کرد؟ سوالي قديمي و عذابآورکه هميشه اينجور مواقع زنده ميشه. سوالي که از پاسخش فرار ميکنيم و خودمون رو به روز حادثه ميسپاريم. جالب اينجاست که در مواجه با مرگ نزديکان هيچوقت من از خودم نميپرسم که اگر خودم بميرم چه بلايي سرم مياد، بلکه ميپرسم چه بلايي سر نزديکانم مياد، يا بلعکس، اگر اونها بميرند، من چه خواهم کرد، نميپرسم آنها که مردهاند چه ميشوند. سوالي که کسي پاسخي براش نداره. آيا لزومي هم داره که پاسخي داشته باشه؟ عزيزي رو براي هميشه از دست دادي و اينه که مهمه، اينه که ناراحتات ميکنه...
نميدونم، اينروزا با اين سروصدا ها و آه و نالهها، تو خونه نشستن خيلي عذاب آور شده...
اما نه جيغ ميزنه ونه گريه ميکنه. فقط صداي ضجههاي نامفهوم ِ بريده بريده ميياد.
آقاي افشار، همسايهي چاق و سادهي ما مرده. ديشب سکته کرد ومرد. خونهشون دقيقا کنار پنجرهي اتاق منه و صداي گريهها و فغانها مستقيما ميياد توي گوش من. پنجره رو ميبندم، هدفونها رو به گوشم ميچسبونم و سعي ميکنم نشنوم اما بازهم در بين track ها صداي گريهها ميزنه توي گوشم. از همه وحشتناکتر صداي گريهي مردهاست.
اينجور مواقع که ميشه آدم نگران مادر و پدر خودش ميشه، و اين سوالو از خودش ميپرسه که اگر پدر يا مادر من ...، اونوقت من چه خواهم کرد؟ سوالي قديمي و عذابآورکه هميشه اينجور مواقع زنده ميشه. سوالي که از پاسخش فرار ميکنيم و خودمون رو به روز حادثه ميسپاريم. جالب اينجاست که در مواجه با مرگ نزديکان هيچوقت من از خودم نميپرسم که اگر خودم بميرم چه بلايي سرم مياد، بلکه ميپرسم چه بلايي سر نزديکانم مياد، يا بلعکس، اگر اونها بميرند، من چه خواهم کرد، نميپرسم آنها که مردهاند چه ميشوند. سوالي که کسي پاسخي براش نداره. آيا لزومي هم داره که پاسخي داشته باشه؟ عزيزي رو براي هميشه از دست دادي و اينه که مهمه، اينه که ناراحتات ميکنه...
نميدونم، اينروزا با اين سروصدا ها و آه و نالهها، تو خونه نشستن خيلي عذاب آور شده...
Thursday, June 23, 2005
يک و دو
1- چه حالي ميده اوائل تير باشه و اوج گرما و تو امتحان نداشته باشي! هميشه اينموقع سال که ميشد امتحانات پايان ترم و گرما واقعا کلافه کننده ميشد. شبهايي که در اوج گرما و بيحالي بايد مدار و الکترونيک بخوني، روزهايي که در اوج گرما و درحاليکه عرقهاي دستت ورقه رو مرطوب ميکنه امتحان بدي همهگي تموم شد.
امسال بدون هيچ امتحاني، هيچ نگرانياي، خيلي حال ميده. دوستان امتحانات پايان ترم خوش ميگذره؟ P:
2- کمربندها رو سفت ببنديد که احمدينژاد ميآيد، فيلم ديشب احمدينژاد رو ديدي؟ مصاحبهي بعدش رو چطور؟ اگر ديدي تعجب نخواهي کرد که من چرا ميگم ملت به احمدينژاد راي خواهند داد. اين تبليغات فراووني هم که برضد احمدي نژاد وجود داره من فقط و فقط توي وب ديدم و روزنامهي شرق، و نه هيچجاي ديگه، جماعت چهاردرصدي وبنگار رو که در مطلب قبلي نسخهشونو پيچيدم! روزنامهي شرق هم که "خراسان" نيست! حاضرم سر اومدن احمدينژاد شرط هم ببندم، (چراکه ساندويجي که هفتهي پيش با عليرضا و بهار و متهم خورديم، خيلي چسبيد!) پس شرط ميبندم سراحمدينژاد، اگر نيومد همه مهمون من ساندويچي زيتون!
من شخصا در انتخابات فردا شرکت نميکنم، چون به هيچکدوم از حضرات ارادت و يا تنفر(نفارت؟) خاصي ندارم و حالا که اصلاحطلبا از صحنه خارج شدن برام فرقي نميکنه که يک راست افراطي رئيسجمهور بشه يا يک راست سنتي. به حرفهايي هم که در مورد احمدينژاد مي زنن که اگه بياد اينجوري ميشه و اونجوري، اصلا اعتقاد و اعتمادي ندارم، مگه ملت اين يک مقدار آزادي رو راحت بدست آوردن که با رئيس جمهور شدن يکه جوجه بسيجي يکشبه از دستش بدن و همه گوش به فرمانش بشن؟ از اون گذشته احمدینژاد اونقدر مارمولک هست که نخواد مردمو با چيزهاي سطحي اذيت کنه و محبوبيت خودشو از دست بده. (اين مقالهي زيدآبادي رو بخونيد.)
امسال بدون هيچ امتحاني، هيچ نگرانياي، خيلي حال ميده. دوستان امتحانات پايان ترم خوش ميگذره؟ P:
2- کمربندها رو سفت ببنديد که احمدينژاد ميآيد، فيلم ديشب احمدينژاد رو ديدي؟ مصاحبهي بعدش رو چطور؟ اگر ديدي تعجب نخواهي کرد که من چرا ميگم ملت به احمدينژاد راي خواهند داد. اين تبليغات فراووني هم که برضد احمدي نژاد وجود داره من فقط و فقط توي وب ديدم و روزنامهي شرق، و نه هيچجاي ديگه، جماعت چهاردرصدي وبنگار رو که در مطلب قبلي نسخهشونو پيچيدم! روزنامهي شرق هم که "خراسان" نيست! حاضرم سر اومدن احمدينژاد شرط هم ببندم، (چراکه ساندويجي که هفتهي پيش با عليرضا و بهار و متهم خورديم، خيلي چسبيد!) پس شرط ميبندم سراحمدينژاد، اگر نيومد همه مهمون من ساندويچي زيتون!
من شخصا در انتخابات فردا شرکت نميکنم، چون به هيچکدوم از حضرات ارادت و يا تنفر(نفارت؟) خاصي ندارم و حالا که اصلاحطلبا از صحنه خارج شدن برام فرقي نميکنه که يک راست افراطي رئيسجمهور بشه يا يک راست سنتي. به حرفهايي هم که در مورد احمدينژاد مي زنن که اگه بياد اينجوري ميشه و اونجوري، اصلا اعتقاد و اعتمادي ندارم، مگه ملت اين يک مقدار آزادي رو راحت بدست آوردن که با رئيس جمهور شدن يکه جوجه بسيجي يکشبه از دستش بدن و همه گوش به فرمانش بشن؟ از اون گذشته احمدینژاد اونقدر مارمولک هست که نخواد مردمو با چيزهاي سطحي اذيت کنه و محبوبيت خودشو از دست بده. (اين مقالهي زيدآبادي رو بخونيد.)
Tuesday, June 21, 2005
وراجی موقوف
جماعت چهار درصدي* دوباره بهخودشون افتادن و دارن اثبات ميکنند، بحث ميکنند و قانع ميکنند که بايد به هاشمي راي داد. اين جماعت که بههمین زودی يادش رفته چقدر در اقليته، با تراشيدن دلايل موهومي مثل تقلبهاي گسترده، از مردم، از واقعيت فرار ميکنه و همچنان به ايفاي نقش وراج مدعي ِ جدابافته خودش ادامه ميده.
دوستان فراموش کردن که اين ملت نهتنها برايشان تره همخورد نميکنند اصلا حرفشان را نميفهمند، حالا به فلسفه بافي در مورد مزاياي هاشمي نسبت به احمدينژاد افتادن. بابا کوتاه بياين! خون خودتون کثيف نکنين، به جاي اينهمه وراجي کمي هم ساکت بشين و گوش بدين تا بشنوين مردم چي ميگن! بعد حسابي فکر کنيد که چرا مردم ميگن کروبي، ميگن حمدينژاد. وقتي تونستين بفهمين اونوقت تازه ميتونين حرف بزنين، البته نه با همديگه و باکساني که عقايدي مشابه شما دارند، بلکه با مردم! وگرنه تا ابد ما و شما با خودمون و براي خودمون حرف ميزنيم و مردم هم کار خودشونو ميکنن.
* راي دهندهگان به معين 8 درصد جمعيت مشمولين بودند. من باکلي اغراق حاميان معين در اينترنت رو (که خودم هم جزو اونها هستم) نصف اين رقم يعني 4 درصد ميگيرم و اسشمونو ميذارم جماعت چهاردرصدي.
بالاخره کار www.avalinkhabar.com بعد از جهار هفته، تموم شد. از این کار درسهای زیادی گرفتم؛ یکیش اینکه هنوز خیلی کار داره به یک PHP programmer حرفهای تبدیل بشم. اونقدر به خاطر این کار نسبتا ساده روم فشار اومد که تصمیم گرفتم برای حداقل یکماه هیچ کاری نگیرم تا وقتی که پایههای تواناییهامو به اندازهی کافی قوی کنم. البتهی روی کارهای قبلی و سایت خودم کار میکنم، اما سفارش جديد نمیگیرم.
دوستان فراموش کردن که اين ملت نهتنها برايشان تره همخورد نميکنند اصلا حرفشان را نميفهمند، حالا به فلسفه بافي در مورد مزاياي هاشمي نسبت به احمدينژاد افتادن. بابا کوتاه بياين! خون خودتون کثيف نکنين، به جاي اينهمه وراجي کمي هم ساکت بشين و گوش بدين تا بشنوين مردم چي ميگن! بعد حسابي فکر کنيد که چرا مردم ميگن کروبي، ميگن حمدينژاد. وقتي تونستين بفهمين اونوقت تازه ميتونين حرف بزنين، البته نه با همديگه و باکساني که عقايدي مشابه شما دارند، بلکه با مردم! وگرنه تا ابد ما و شما با خودمون و براي خودمون حرف ميزنيم و مردم هم کار خودشونو ميکنن.
* راي دهندهگان به معين 8 درصد جمعيت مشمولين بودند. من باکلي اغراق حاميان معين در اينترنت رو (که خودم هم جزو اونها هستم) نصف اين رقم يعني 4 درصد ميگيرم و اسشمونو ميذارم جماعت چهاردرصدي.
بالاخره کار www.avalinkhabar.com بعد از جهار هفته، تموم شد. از این کار درسهای زیادی گرفتم؛ یکیش اینکه هنوز خیلی کار داره به یک PHP programmer حرفهای تبدیل بشم. اونقدر به خاطر این کار نسبتا ساده روم فشار اومد که تصمیم گرفتم برای حداقل یکماه هیچ کاری نگیرم تا وقتی که پایههای تواناییهامو به اندازهی کافی قوی کنم. البتهی روی کارهای قبلی و سایت خودم کار میکنم، اما سفارش جديد نمیگیرم.
Saturday, June 18, 2005
شکست
ما باختيم به عامهفريبي
ما باختيم به گرسنگي
ما باختيم به فکر نکردن
ما باختيم به مذهبي بودن جامعه
ما باختيم به بيسوادي
ما باختيم به منبر
ما باختيم به خاتمي
ما باختيم به حافظهی تاريخی
ما باختيم به بيتفاوتي
ما باختيم به تحريم
ما باختيم به نداشتن رسانهي ملي
ما باختيم به تشکيلات ديکدستتر رقيب
ما باختيم به ترس به محافظهکاري...
ما باختيم به همهي چيزهايي که عصارهش ميشه "عامه"
حالا همه مدت زيادي وقت داريم براي انفعال و افسردگي. روزهاي باحالي رو گذرونديم، بحث ميکرديم، فکر ميکرديم، مقاله ميخونديم، مينوشتيم، قانع ميکرديم، جرقهي اميد رو ديده بوديم ....
اميدوارم معين مجبور نشه هزينهي سنگيني براي حرفهايي که تا الآن زده بپردازه،
اميدوارم که تشکيلاتش و جبههاش حفظ بشه و بيرون از قدرت بتونه کاري بکنه.
ما باختيم به گرسنگي
ما باختيم به فکر نکردن
ما باختيم به مذهبي بودن جامعه
ما باختيم به بيسوادي
ما باختيم به منبر
ما باختيم به خاتمي
ما باختيم به حافظهی تاريخی
ما باختيم به بيتفاوتي
ما باختيم به تحريم
ما باختيم به نداشتن رسانهي ملي
ما باختيم به تشکيلات ديکدستتر رقيب
ما باختيم به ترس به محافظهکاري...
ما باختيم به همهي چيزهايي که عصارهش ميشه "عامه"
حالا همه مدت زيادي وقت داريم براي انفعال و افسردگي. روزهاي باحالي رو گذرونديم، بحث ميکرديم، فکر ميکرديم، مقاله ميخونديم، مينوشتيم، قانع ميکرديم، جرقهي اميد رو ديده بوديم ....
اميدوارم معين مجبور نشه هزينهي سنگيني براي حرفهايي که تا الآن زده بپردازه،
اميدوارم که تشکيلاتش و جبههاش حفظ بشه و بيرون از قدرت بتونه کاري بکنه.
Thursday, June 16, 2005
رنج دموکراسي
معين قالمون گذاشت. با دو سه تا از رفقا، عليرضا و مرتضي و ايمان رفتهبوديم به ميتينگ دکتر معين تا از نزديک حضرتشو لمس کنيم و شايد بالاخره بتونيم تصميم نهايي رو بگيريم. اما معين نيومد که نيومد. قرار بود هفت و نيم بياد، ما تا ده باسن به زمين گذاشتيم و نشستيم، اما فقط خبرهاي ضد و نقيضي ميرسيد که الآن نيشابوره، يا فلان جاست و تا يک ساعت ديگه ميرسه. جمعيت خيلي زيادي اومده بود. سالن قبل از رسيدن ما پر شده بود، محوطهي دانشکدهي پزشکي هم مملو از جمعيت بود. تمام محوطه تا دم در آدم نشسته بود، اونهم ساعت ده شب دوساعت و نيم بعد از وقت مقرر! طي اين دو ساعت و نيم مقادير متنابهي سوت و کف و عربده و شعار و اينا از خودمون بهدر کرديم، همچنين مقدار زيادي خنديدم اونهم با حضور ايمان که هفتهي پيش جايزهي بامزهترين برق 79 رو گرفتهبود.
درکل حرف جديد توي اين جلسه نشنيدم که بخواد تاثير تکان دهندهاي براي راي دادن يا ندادنام داشته باشه. در زمينهي دلائل راي دادن به معين و يا تحريم به درجهي اشباع رسيدم، اشباع 50-50. هرکدوم دلايلشون تاحدي درسته و هردو گروه حرف حساب ميزنن. درهرحال من براي اينکه خودمو و يک مليون نفري رو که منتظرن تصميم منو بدونن تا تکليفشون روشن بشه، از ترديد نجات بدم اعلام ميکنم که فردا به هرسختي و جان کندني هست به معين راي خواهم داد. واي که چه جوني کندم تا به اين نتيجه رسيدم! به اين ميگن رنج دموکراسي!
» پينوشت 1
[+] گزارش همراه با عکس عليرضا از ميتينگ ديروز
[+] گزارش بدون عکس مرتضي از ميتينگ ديروز
[+] گزارش كامل جلسه سخنراني دكتر معين در مشهد (از سايت حاميان معين درخراسان)
[+] گزارش اسکيزو
» پينوشت 2 : مامانم که با بقال سرکوچهمون رفيقه، امروز ازش پرسيده بود به کي راي ميدي. گفته بود، حاجآقامون گفته به همون که شهرداره راي بده. مامانم پرسيده بود اسمش چيه؟ گفته بود: نميدونم حاجآقامون گفته به همون که شهرداره راي بده.
هرکي تونست اين بقال سرکوچهي مارو راضي کنه که به معين راي بده من بهش چهل مگ فضا با دومين رايگان جايزه ميدم!
درکل حرف جديد توي اين جلسه نشنيدم که بخواد تاثير تکان دهندهاي براي راي دادن يا ندادنام داشته باشه. در زمينهي دلائل راي دادن به معين و يا تحريم به درجهي اشباع رسيدم، اشباع 50-50. هرکدوم دلايلشون تاحدي درسته و هردو گروه حرف حساب ميزنن. درهرحال من براي اينکه خودمو و يک مليون نفري رو که منتظرن تصميم منو بدونن تا تکليفشون روشن بشه، از ترديد نجات بدم اعلام ميکنم که فردا به هرسختي و جان کندني هست به معين راي خواهم داد. واي که چه جوني کندم تا به اين نتيجه رسيدم! به اين ميگن رنج دموکراسي!
» پينوشت 1
[+] گزارش همراه با عکس عليرضا از ميتينگ ديروز
[+] گزارش بدون عکس مرتضي از ميتينگ ديروز
[+] گزارش كامل جلسه سخنراني دكتر معين در مشهد (از سايت حاميان معين درخراسان)
[+] گزارش اسکيزو
» پينوشت 2 : مامانم که با بقال سرکوچهمون رفيقه، امروز ازش پرسيده بود به کي راي ميدي. گفته بود، حاجآقامون گفته به همون که شهرداره راي بده. مامانم پرسيده بود اسمش چيه؟ گفته بود: نميدونم حاجآقامون گفته به همون که شهرداره راي بده.
هرکي تونست اين بقال سرکوچهي مارو راضي کنه که به معين راي بده من بهش چهل مگ فضا با دومين رايگان جايزه ميدم!
Tuesday, June 14, 2005
چهکنم؟
دلايلي براي راي ندادن
1. انتخابات آزاد نيست. زنها و کانديداهاي اپوزوسيون رد صلاحيت شدهاند. من در انتخاباب غير آزاد با گزينههاي دستچين شده شرکت نميکنم.
2. در نظام و ساختار فعلي، رئيس جمهور قدرتي ندارد. تغيير آن تنها يکسري از کارمندان و مديران ارشد را جابجا ميکند. من کارمند يا مدير ارشد هيچ نهاد و ارگاني نيستم که نگران آيندهي شغلي خودم باشم و درنتيجه در انتخابات شرکت کنم.
3. اگر اين ترس وجود دارد که با شرکت نکردن من در انتخابات نظاميها و رانتخواران حرفهاي رئيس جمهور شوند، در مقابل مطمئنم که با راي ندادن من اينها از صحنه حذف نشده و تبديل به شهروند عادي نميشوند بلکه در نهادهاي انتصابي، مجمع تشخيص و سپاه و صدا و سيما و امثالهم همچنان درقدرت ميمانند.
4. نظام به راي من احتياج دارد. تبليغات سهمگين نظام در رسانههايش اينرا به من ميگويد. من دوست ندارم نظام را خوشحال کنم. از تصور لبخند برادر بسيجي هنگامي که نام مرا صدا ميزند و شناسنامهام را تحويلام ميدهد چندشم ميشود.
5. دموکراسي خواهي و پيگيري حقوق بشر، در ميان مردم در حال رشد و نهادينه شدن است و نيازي به سياسي شدن و دخالت در قدرت ندارد. سياسي کردن آن، تنها سرعتش را ميگيرد و مانند دورهي خاتمي موجبات دلسردي را فراهم ميآورد (مصاحبهي دکتر سروش با روز را بخوانيد.)
6. آدمهاي شناخته شدهاي که طرز فکرشان را ميپسندم، انتخابات را تحريم کردهاند، کساني مثل اکبرگنجي، عباس معروفي، سيمين بهبهاني، بنيصدر، نيما راشدان... و همچنين دفتر تحکيم وحدت.
وسوسهاي به نام معين
معين ساده و صادق به نظر مياد. معين وبلاگ مينويسه (اين براي شخص من نکتهي مهميه!)، معين حرفها و شعارهاي تند و تيزي راجع به قانون اساسي، رهبري و نهادهاي انتصابي ميزنه. خيلي از جووناي بلاگر ميخوان به معين راي بدن. معين يعني چالشهاي سياسي زياد و هرچند روز يک بحران و اين هيجان انگيزه.
جمعبندي
عقلام ميگه در انتخابات شرکت نکنم، دلم ميگه به معين راي بدم. چهکنم؟
1. انتخابات آزاد نيست. زنها و کانديداهاي اپوزوسيون رد صلاحيت شدهاند. من در انتخاباب غير آزاد با گزينههاي دستچين شده شرکت نميکنم.
2. در نظام و ساختار فعلي، رئيس جمهور قدرتي ندارد. تغيير آن تنها يکسري از کارمندان و مديران ارشد را جابجا ميکند. من کارمند يا مدير ارشد هيچ نهاد و ارگاني نيستم که نگران آيندهي شغلي خودم باشم و درنتيجه در انتخابات شرکت کنم.
3. اگر اين ترس وجود دارد که با شرکت نکردن من در انتخابات نظاميها و رانتخواران حرفهاي رئيس جمهور شوند، در مقابل مطمئنم که با راي ندادن من اينها از صحنه حذف نشده و تبديل به شهروند عادي نميشوند بلکه در نهادهاي انتصابي، مجمع تشخيص و سپاه و صدا و سيما و امثالهم همچنان درقدرت ميمانند.
4. نظام به راي من احتياج دارد. تبليغات سهمگين نظام در رسانههايش اينرا به من ميگويد. من دوست ندارم نظام را خوشحال کنم. از تصور لبخند برادر بسيجي هنگامي که نام مرا صدا ميزند و شناسنامهام را تحويلام ميدهد چندشم ميشود.
5. دموکراسي خواهي و پيگيري حقوق بشر، در ميان مردم در حال رشد و نهادينه شدن است و نيازي به سياسي شدن و دخالت در قدرت ندارد. سياسي کردن آن، تنها سرعتش را ميگيرد و مانند دورهي خاتمي موجبات دلسردي را فراهم ميآورد (مصاحبهي دکتر سروش با روز را بخوانيد.)
6. آدمهاي شناخته شدهاي که طرز فکرشان را ميپسندم، انتخابات را تحريم کردهاند، کساني مثل اکبرگنجي، عباس معروفي، سيمين بهبهاني، بنيصدر، نيما راشدان... و همچنين دفتر تحکيم وحدت.
وسوسهاي به نام معين
معين ساده و صادق به نظر مياد. معين وبلاگ مينويسه (اين براي شخص من نکتهي مهميه!)، معين حرفها و شعارهاي تند و تيزي راجع به قانون اساسي، رهبري و نهادهاي انتصابي ميزنه. خيلي از جووناي بلاگر ميخوان به معين راي بدن. معين يعني چالشهاي سياسي زياد و هرچند روز يک بحران و اين هيجان انگيزه.
جمعبندي
عقلام ميگه در انتخابات شرکت نکنم، دلم ميگه به معين راي بدم. چهکنم؟
Monday, June 13, 2005
ناصر زرافشان
سازمانهای مدافع حقوق بشر!
ناصر زرافشان هشتمین روز اعتصاب غذای دردناک خود را میگذراند و در خطر جدی مرگ قریب الوقوع است. ناصر زرافشان مبتلا به بیماری حاد کلیوی است و هر لحظه بر وخامت بیماری او افزوده میشود. ما از همهی مردم نهادهای فرهنگی و اجتماعی درخواست میکنیم که درگردهمایی اعتراضی تحصن کنندگان از ساعت چهار تا شش بعد از ظهر روز سه شنبه بيست و چهار خرداد هشتاد و چهار در برابر در بزرگ زندان اوین شرکت کنند.
کانون نويسندگان ایران - ٢٢/٠٣/٨٤
Sunday, June 12, 2005
مستاصل
بيخاصيت! نه، مستاصل، آره مستاصل بهتره. آدمي که يکسري خاصيتها داره، اما به هيچ درددش نميخوره. کار وبم هم عين چي گير کرده. ديروز رفتم تا انصراف بدم، طرف راضيم کرد که يک هفته ديگه کار کنم، البته پيشنهاد خود ِ خرم بود. حالا بايد يک هفتهي ديگه عذاب بکشم. آخه توي کاري که تخصصت نيست چرا دخالت ميکني؟ احساس خدايي هم مي کنه آقا. ديگه دفعهي آخرمه که کار طراحي وب بگيرم. همينجا مينويسم که يادم نره. يادم که نميره ولي خوب، اگه طراحي وب نکنم چه کار ميخوام بکنم؟ مثلا ميتونم بشينم به ديوار نگاه کنم....
خب، کمي تخليه شدم، آروم شدم، حالا مي تونم برم به کارهام برسم.
خب، کمي تخليه شدم، آروم شدم، حالا مي تونم برم به کارهام برسم.
Thursday, June 09, 2005
ساده
1- من قالب ساده را هميبسيار دوست ميدارم. قالب خودم را هم ساده کردم بسيار زياد. با اينحال اين روزها مشغول طراحي سايتي هستم که نه تنها ساده نيست، بلکه بسيار شلوغ و جواد است. مملو از بنر و فريم و آت و آشغال. www.avalinkhabar.com (ازلينک مستقيم معذورم.) من ديگر از اين شرکت کار نخواهم گرفت، مگر اينکه جواد نباشد.
2- امروز بالاخره دربين تبليغات کانديداها در شهر تبليغي از معين هم ديدم. يک پوستر کوچيک که کف اتوبوس افتاده بود و لگد مال شده بود. اولين بار بود که تبليغ معيين رو خارج از اينترنت ميديدم. آيا معين همينطوري و بدون تبليغ درست و حسابي قراره راي بياره؟ نکنه معين و شرکا فکر کردن فقط قراره بلاگرها درانتخابات شرکت کنند؟ در زمينهي تبليغات چه ميکنه اين سردار بافندگي! ديشب توي خبر ساعت 9، دقيقا بعد از برد از بحرين، اول چند صحنه از برد و موسيقي ملي پخش شد، بعد يکدفعه کات شد به تبليغي از قاليباف، البته تبليغش بيشتر شبيه تبليغ براي يک شرکت مسافرتي-هواپيمايي بود، اما به هرحال به اسم سردار-دکتر-خلبان قاليباف بود. (دراين زمينه مطلب خوابگرد رو هم دست ندين).
3- حتمن تا حالا شنیدین که ملت میگن برد تیم ملی زیاد حال نداد و خیلی راحت و ساده رفتیم به جام جهانی، منهم ایضا همینو میگم.
2- امروز بالاخره دربين تبليغات کانديداها در شهر تبليغي از معين هم ديدم. يک پوستر کوچيک که کف اتوبوس افتاده بود و لگد مال شده بود. اولين بار بود که تبليغ معيين رو خارج از اينترنت ميديدم. آيا معين همينطوري و بدون تبليغ درست و حسابي قراره راي بياره؟ نکنه معين و شرکا فکر کردن فقط قراره بلاگرها درانتخابات شرکت کنند؟ در زمينهي تبليغات چه ميکنه اين سردار بافندگي! ديشب توي خبر ساعت 9، دقيقا بعد از برد از بحرين، اول چند صحنه از برد و موسيقي ملي پخش شد، بعد يکدفعه کات شد به تبليغي از قاليباف، البته تبليغش بيشتر شبيه تبليغ براي يک شرکت مسافرتي-هواپيمايي بود، اما به هرحال به اسم سردار-دکتر-خلبان قاليباف بود. (دراين زمينه مطلب خوابگرد رو هم دست ندين).
3- حتمن تا حالا شنیدین که ملت میگن برد تیم ملی زیاد حال نداد و خیلی راحت و ساده رفتیم به جام جهانی، منهم ایضا همینو میگم.
Tuesday, June 07, 2005
خربزه و هنداونه
مي دونين اين اسامي از کجا اومدن؟ مامانبزرگ من قراره طي يک فيلم آموزشي و با لهجهي شيرين مشهدي، دو واژهی خربزه و هندوانه رو ريشهيابي بکنه. ببينيد (mwv و 541 Kb )
پينوشت يک: مامانبزرگ من نميدونست قراره فيلمشو بذارم توي کامپلوتري جوری که همهي دنيا ببينن، وگرنه حتما حجابشو سفت و سخت رعايت ميکرد.
پينوشت دو: تاحالا تو فاز ريشهيابي معاني لغات رفتين؟ معمولا دلايل ساخت جالبی دارن. مثلا مي دونين چرا مشهديها به گنجشک ميگن "چُقُک " "چُغُک" ؟
پينوشت يک: مامانبزرگ من نميدونست قراره فيلمشو بذارم توي کامپلوتري جوری که همهي دنيا ببينن، وگرنه حتما حجابشو سفت و سخت رعايت ميکرد.
پينوشت دو: تاحالا تو فاز ريشهيابي معاني لغات رفتين؟ معمولا دلايل ساخت جالبی دارن. مثلا مي دونين چرا مشهديها به گنجشک ميگن "
Friday, June 03, 2005
« الهي، نه نيستم نه هستم، نه بريدم نه پيوستم، نه به خود بيان بستم، لطيفهاي بودم از آن مستم، اکنون زيرسنگ است دستم.
الهي فرمايي که بجوي و مي ترساني که بگريز. مي نمايي که بخواه و ميگويي پرهيز. الهي گريخته بودم تو خواندي، ترسيده بودم برخوان نشاندي، ابتدا ميترسيدم که مرا بگيري به بلاي خويش، اکنون ميترسم که مرا بفريبي به عطاي خويش...
... بيمار کني و خود بيمارستان کني، از خاک آدم کني و با وي چندان احسان کني، سعادتش برسرديوان کني و به فردوس اورا مهمان کني، مجلسش روضهي رضوان کني، ناخوردن گندم با وي پيمان کني و خوردن آن در علم غيب پنهان کني، آنگاه اورا زندان کني و سالها گريان کني، جباري توکارجباران کني، خداوندي تو کارخداوندان کني، تو عتاب و جنگ با همه دوستان کني. الهي از پيش خطر و از پس راهم نيست، دستم گير که جزتو پناهم نيست... »
ديشب که کمي خواجهعبدلله خوندم خيلي دلم گرفت. نميدونم چرا، شايد ياد دوران خداپرستي و دغدغههاي اون زمانم افتادم. بين خودمون باشه چند قطرهاي هم اشک توي چشمام جمع شد که خيلي دور از انتظار بود. اينو گوش کن:
« الهي فراق کوه را هامون کند، هامون را جيحون کند، جيحون را پرخون کند، داني که با اين دل ضعيف چون کند؟ »
يعني چطوري ميشه که نوشتههاي يکي از دالان هزار سال تاريخ ميگذره و به تو ميرسه و اينجور تکونت ميده. آدم از جسارت و رندي اين عبارات لذت ميبره:
« الهي، گوهر اصطفا* در دامن آدم تو ريختي و گرد عصيان بر فرق ابليس تو بيختي، و اين دو جنس مخالف را با هم تو آميختي، از روي ادب اگر بد کرديم برمامگير که گرد فتنه تو انگيختي.»
*اصطفا:انتخاب کردن
هزار سال پيش خواجهعبدلله در طوس با خدايش مناجات و گلايه ميکرد، هزار سال بعد من درهمان ولايت، باهمدلي سخنانش را در وبلاگم ميگذارم و هزار سال بعد از من چه خواهد شد...
الهي فرمايي که بجوي و مي ترساني که بگريز. مي نمايي که بخواه و ميگويي پرهيز. الهي گريخته بودم تو خواندي، ترسيده بودم برخوان نشاندي، ابتدا ميترسيدم که مرا بگيري به بلاي خويش، اکنون ميترسم که مرا بفريبي به عطاي خويش...
... بيمار کني و خود بيمارستان کني، از خاک آدم کني و با وي چندان احسان کني، سعادتش برسرديوان کني و به فردوس اورا مهمان کني، مجلسش روضهي رضوان کني، ناخوردن گندم با وي پيمان کني و خوردن آن در علم غيب پنهان کني، آنگاه اورا زندان کني و سالها گريان کني، جباري توکارجباران کني، خداوندي تو کارخداوندان کني، تو عتاب و جنگ با همه دوستان کني. الهي از پيش خطر و از پس راهم نيست، دستم گير که جزتو پناهم نيست... »
ديشب که کمي خواجهعبدلله خوندم خيلي دلم گرفت. نميدونم چرا، شايد ياد دوران خداپرستي و دغدغههاي اون زمانم افتادم. بين خودمون باشه چند قطرهاي هم اشک توي چشمام جمع شد که خيلي دور از انتظار بود. اينو گوش کن:
« الهي فراق کوه را هامون کند، هامون را جيحون کند، جيحون را پرخون کند، داني که با اين دل ضعيف چون کند؟ »
يعني چطوري ميشه که نوشتههاي يکي از دالان هزار سال تاريخ ميگذره و به تو ميرسه و اينجور تکونت ميده. آدم از جسارت و رندي اين عبارات لذت ميبره:
« الهي، گوهر اصطفا* در دامن آدم تو ريختي و گرد عصيان بر فرق ابليس تو بيختي، و اين دو جنس مخالف را با هم تو آميختي، از روي ادب اگر بد کرديم برمامگير که گرد فتنه تو انگيختي.»
*اصطفا:انتخاب کردن
هزار سال پيش خواجهعبدلله در طوس با خدايش مناجات و گلايه ميکرد، هزار سال بعد من درهمان ولايت، باهمدلي سخنانش را در وبلاگم ميگذارم و هزار سال بعد از من چه خواهد شد...
Thursday, June 02, 2005
جشن
در مورد جشن حرف و روضه زياده که بهتره برين اينجا: umee79.blogspot.com بخونيد. (ميدوني که چرا لينک مستقيم نميدم!)
راستی، اين آخرين سايتيه که طراحی کردم، به نظرت چطوره؟
Sunday, May 29, 2005
معين آمد
با بيانيهاي نهچندان آتشين و نهچندان بيخاصيت. بندهاي 4 و 5 اش که جلوي شوراي نگهبان ميايسته و بخشي که ميگه از ردصلاحيت شدهها و نيروهاي محذوف در کابينهاش استفاده ميکنه از قسمتهاي جالب بيانيهاش هستن. اما اشکال کار در اينجاست که اين فقط يک بيانيه است و يک مشت حرف، نه بيشتر. نکتهاي که جناب دکتر در نظر نگرفتن اينه که چهجوري ميشه اجراش کرد؟ آيا مجلس فعلي اجازهي چنين کاري رو به معين ميده؟ آيا حکم حکومتي که معين چه بخواد چه نخواد مديونشه، نميتونه سربزنگاه جلوي معيين رو بگيره؟ آيا قوهي قضاييه و نيروي انتظامي نميتونند بهراحتي ياران و اصحابي رو که معيين ازشون اسم برده به اتهامهاي واهي و پروندهسازي حذفشون کنند؟ آيا صدا و سيما با بايکوت خبري (بهعنوان دمدست ترين کاري که ميتونه انجام بده) نميتونه صداي معين رو ببنده؟
آدم واقعا چهقدر بايد کلهشق و خيالپرداز باشه که با اينهمه موانع بياد توي صحنه و وعدهي انجام کارهاي بزرگ بده!؟ بهقول پاراسانوشت حداکثر کاري که معيين ميتونه بکنه اينه که استعفا بده! به اينجا که ميرسه، بهاين فکر ميکنم که معين هم يک مهره است براي داغ کردن تنور انتخابات و نه بيشتر.
الآن عمليترين راه براي حصول نتيجه عمل نکردنه يعني تبديل انتخابات بهرفراندم. چيزي که درواقع هست، فقط کافيه گشتي در کانالهاي تلوزيوني بزني تا بفهمي چقدر نظام بهراي منو شما (حالا به هرکس، سفيد باشه يا به معين يا به هاشمي) نياز داره. چقدر مردهي مشارکت حداکثريه.
آقاي معيين از شما خواهشمندم که يک دور با صبر و حوصله قسمت دوم مانيفست جمهوري خواهی اکبر گنجي بههمراه بيانيههاي دفتر تحکيم وحدت را بخوانيد و دست از لجاجت برداشته تنور انتخابات را بيهوده بهنفع رژيم گرم نکنيد. با تشکر!
پینوشت: فرار کنيد، سنگر بگيريد!... اين يک بمب گوگلی است!

Human Rights
آدم واقعا چهقدر بايد کلهشق و خيالپرداز باشه که با اينهمه موانع بياد توي صحنه و وعدهي انجام کارهاي بزرگ بده!؟ بهقول پاراسانوشت حداکثر کاري که معيين ميتونه بکنه اينه که استعفا بده! به اينجا که ميرسه، بهاين فکر ميکنم که معين هم يک مهره است براي داغ کردن تنور انتخابات و نه بيشتر.
الآن عمليترين راه براي حصول نتيجه عمل نکردنه يعني تبديل انتخابات بهرفراندم. چيزي که درواقع هست، فقط کافيه گشتي در کانالهاي تلوزيوني بزني تا بفهمي چقدر نظام بهراي منو شما (حالا به هرکس، سفيد باشه يا به معين يا به هاشمي) نياز داره. چقدر مردهي مشارکت حداکثريه.
آقاي معيين از شما خواهشمندم که يک دور با صبر و حوصله قسمت دوم مانيفست جمهوري خواهی اکبر گنجي بههمراه بيانيههاي دفتر تحکيم وحدت را بخوانيد و دست از لجاجت برداشته تنور انتخابات را بيهوده بهنفع رژيم گرم نکنيد. با تشکر!
پینوشت: فرار کنيد، سنگر بگيريد!... اين يک بمب گوگلی است!
Human Rights
Wednesday, May 25, 2005
و او اجتماعي ميشود.
چند روزه که بهطرز ناخوشايندي سرم رو شلوغ کردم. با ردگيري يک آگهي روزنامه يک کار طراحي وب نسبتن سنگين گرفتم. الآن که نشستم براش TODO ليست نوشتم حداقل ده تا چيز جديد! داره که بايد ظرف ده روز ترتيبشو بدم، کارو تحويل بدم و نود تومن بگيرم، نود تومن رو هم بايد برم بدم به کلاس طراحي و ساخت روباتيک که امروز رفتم ثبت نام کردم، البته احتمالش هست تشکيل نشه، غير از اون هم طبق معمول يک هندوانه از سيامک (خدارحمتش کنه) زير بغل دارم که بازهم طبق معمول بعد از اينکه حسابي منو به حولُ ولا انداخته که براش درستش کنم، حالا که تکميلش کردم از آقا خبري نيست. براي جشن فراغت هم بايد يک کليپ روبراه کنم که براي تحويلش زير فشار شديد بچههاي نگارش هستم تا براش narration بنويسن! کار کائوس هم يک گره کوچيک داره که باز نميشه، نميدونم چرا، تو ميدوني؟ فردا هم شايد با بروبچ رفتم کلاس بدنسازي، ميگن جاي توپيه، وگرنه ميرم سعداباد با پسرخالهها دويدن. فعلن همين، برم تا به بازي ليورپول برسم.
Tuesday, May 24, 2005
پاراگرافهاي خواندني
پاراگرافهايی که طي چند رو اخير خوندم و ازشون لذت بردم:
[خورشيد خانوم] من از حکومتم متنفرم. از دزدهايي که کشورم رو، هوا رو، و خنده رو از مردم کشورم دزدين متنفرم. از ناتواني خودم هم متنفرم.
[سميآدم] خدايا... آخه الآن که هنوز موبايل نسل سوم از راه نرسيده نقشه نسل چهارمش رو هم کشيدن، دونستن اينکه چه جوري ميشه با 4 تا ترانزيستور فرستنده AM ساخت به چه دردي ميخوره؟!!!! البته براي کسايي که با رشته دلنشين برق آشنا نيستن بگم که اين دونستنه که ميگم به هيج وجه چيز ساده اي نيست! شامل اين ميشه که 500 جور انتگرال و معادله ديفرانسيل و معادله حالت و کوفت و زهرمار ديگه رو حل کني تا آخر يه چيزي به دست بياري که عملا هم کار نمي کنه! و اگر هم بکنه مي توني خيلي پيشرفته ترش رو بري در مغازه با 500 تومن بخري!
[عباس معروفي] يک بازي هنوز باقيست: دو روز زودتر صلاحيتها تأييد شد که در اين فرصت کساني جيغ بکشند، داد بزنند، خودشان را به خدا برسانند تا رهبر يک حال تخمي به ملت بدهد؛ "صلاحيت فلاني هم از صدقهي سر آقا تأييد ميشود."
لطفاً به اين انتخابات بشاشيد. در اين دو روز مخ طرف (يعني مخ همان مخ کوچولو) را زدهاند.
[نيکآهنگ] دور جدید بازی، یعنی پذیرش حکم حکومتی. اعلام زود هنگام رد صلاحیت معین، یعنی امکانپذیربودن معامله و بازی تایید-رد صلاحیت تا پایان وقت قانونی. نتيجه: گرمکردن تنور انتخابات، شکستن رای هاشمی، گرفتن آرا بیشتر از مردم، و ایجاد مشروعيتی که باز مورد نظر نظام است. حفظ نظام، از اوجب واجبات است...نه؟
[عليرضا] ... ولی یه چیز رو مطمئنم که اگه حداقل این جماعت وبلاگ نویس با همدیگه همدل و همرای بشن و اعلام کنن که رای نمیدن، این حضرات حساب کار دستشون میاد.
[خورشيد خانوم] من از حکومتم متنفرم. از دزدهايي که کشورم رو، هوا رو، و خنده رو از مردم کشورم دزدين متنفرم. از ناتواني خودم هم متنفرم.
[سميآدم] خدايا... آخه الآن که هنوز موبايل نسل سوم از راه نرسيده نقشه نسل چهارمش رو هم کشيدن، دونستن اينکه چه جوري ميشه با 4 تا ترانزيستور فرستنده AM ساخت به چه دردي ميخوره؟!!!! البته براي کسايي که با رشته دلنشين برق آشنا نيستن بگم که اين دونستنه که ميگم به هيج وجه چيز ساده اي نيست! شامل اين ميشه که 500 جور انتگرال و معادله ديفرانسيل و معادله حالت و کوفت و زهرمار ديگه رو حل کني تا آخر يه چيزي به دست بياري که عملا هم کار نمي کنه! و اگر هم بکنه مي توني خيلي پيشرفته ترش رو بري در مغازه با 500 تومن بخري!
[عباس معروفي] يک بازي هنوز باقيست: دو روز زودتر صلاحيتها تأييد شد که در اين فرصت کساني جيغ بکشند، داد بزنند، خودشان را به خدا برسانند تا رهبر يک حال تخمي به ملت بدهد؛ "صلاحيت فلاني هم از صدقهي سر آقا تأييد ميشود."
لطفاً به اين انتخابات بشاشيد. در اين دو روز مخ طرف (يعني مخ همان مخ کوچولو) را زدهاند.
[نيکآهنگ] دور جدید بازی، یعنی پذیرش حکم حکومتی. اعلام زود هنگام رد صلاحیت معین، یعنی امکانپذیربودن معامله و بازی تایید-رد صلاحیت تا پایان وقت قانونی. نتيجه: گرمکردن تنور انتخابات، شکستن رای هاشمی، گرفتن آرا بیشتر از مردم، و ایجاد مشروعيتی که باز مورد نظر نظام است. حفظ نظام، از اوجب واجبات است...نه؟
[عليرضا] ... ولی یه چیز رو مطمئنم که اگه حداقل این جماعت وبلاگ نویس با همدیگه همدل و همرای بشن و اعلام کنن که رای نمیدن، این حضرات حساب کار دستشون میاد.
Monday, May 23, 2005
تحريم: آری.
ديشب وقتي رفتم پايين و پدرم گفت که اخبار 20 و 30 نتايج تاييد صلاحيتهارو اعلام کرده و معين و يزدي رد صلاحيت شدن اولش گيج شدم و فکر کردم از اين خبرهاي مورددار 20 و 30 بوده، چون قرار بود نتايج سه خرداد اعلام بشه، اما وقتي اخبار ساعت نه، با افتخار خبر از آخرين شاهکار وقيحانهي شوراي نگهبان داد مطمئن شدم. حالا با اين حساب و بهقول يه بابايي کف آزادي انتخابات هم که معين بود برآورده نشد و ما درچنين روز فرخندهاي يعني دوم خرداد اعلام ميکنيم "انتخابات خير، رفراندوم آري!"
اين آخرين خبر رو هم از داور نبوی داشته باشين، تا کمي با هم راجع به دستهگل قبلي شوراي نگهبان بخنديم:
آخرين خبر: ديروز شش شير که از باغ وحش تهران فرار کرده بودند، به ساختمان مجلس شوراي اسلامي حمله کردند و وارد صحن علني مجلس شدند. در اين حادثه هر شش شير زخمي شده و يکي از آنان به دليل گازگرفتگي شديد درگذشت. در اين حادثه به نمايندگان هيچ آسيبي نرسيد.
اين آخرين خبر رو هم از داور نبوی داشته باشين، تا کمي با هم راجع به دستهگل قبلي شوراي نگهبان بخنديم:
آخرين خبر: ديروز شش شير که از باغ وحش تهران فرار کرده بودند، به ساختمان مجلس شوراي اسلامي حمله کردند و وارد صحن علني مجلس شدند. در اين حادثه هر شش شير زخمي شده و يکي از آنان به دليل گازگرفتگي شديد درگذشت. در اين حادثه به نمايندگان هيچ آسيبي نرسيد.
Sunday, May 22, 2005
Saturday, May 21, 2005
... و ماگرد جهان گشتيم!
1. تاييديه ديپلمام توي بايگاني بود، در يک وجبي پرندهام. اونهم ده روز، اما مسئول بايگاني به خودش زحمت ندادهبود که توی اين مدت بذارش داخل پرندهام و اين باعث شدهبود که من بهدنبال اين تاييديهي کذايي دور مشهد راهبيافتم. از پست مرکزي به پست ناحيه از اين دبير خونه به اون دبير خونه، .. تا بالاخره امروز بعد از يک ماراتون سه روزه و بو کشيدن رد تاييديه فهميدم که آب در کوزه (البته کمي اون طرفتر کنار ِ کوزه) است و ما گرد جهان را گشتيم.
2. نظرتون رو در مورد طراحي اين وبلاگ بهم بگين. کاري که اين سه چهار روز اخير باهش سرگرم بودم و ساخت يک وبلاگ کامل با لينکدوني، وبلاگچه، لوگو، پروفايل، فليکر و ... رو تجربه کردم. اگر مايل به داشتن وبلاگي کامل هستيد درنگ نکنيد و با من تماس بگيريد، 30 تومن بدهيد و فول بلاگر شويد! (البته من از اين همشهريمون چون کار اول بود 25 تومن گرفتم ولي شما ديگه مشتري اول نيستيد!)
3. بعد از اينکه اين آقا رو توي کتابفروشي امام ملاقاتکردم رفتم و در يک موسسهی کاريابي غير دولتي ثبتنام کردم تا برام کار پيداکنن. اونها هم گفتن باشه هروقت پيدا کرديم بهت خبر ميديم تا بذاريمات سرکار. حالا نکتهي اين خبر چي بود؟ اينکه من قبلا هم به يک موسسهي ديگه سرزده بودم براي ثبت نام 43 هزار تومن حق ثبتنام ميگرفتن اما اين يکي فقط با هزارو سيصدتومن ثبت نام کرد! بهنظر شما کمي اين تفاوت نرخ ثبتنام فاحش نيست!؟
2. نظرتون رو در مورد طراحي اين وبلاگ بهم بگين. کاري که اين سه چهار روز اخير باهش سرگرم بودم و ساخت يک وبلاگ کامل با لينکدوني، وبلاگچه، لوگو، پروفايل، فليکر و ... رو تجربه کردم. اگر مايل به داشتن وبلاگي کامل هستيد درنگ نکنيد و با من تماس بگيريد، 30 تومن بدهيد و فول بلاگر شويد! (البته من از اين همشهريمون چون کار اول بود 25 تومن گرفتم ولي شما ديگه مشتري اول نيستيد!)
3. بعد از اينکه اين آقا رو توي کتابفروشي امام ملاقاتکردم رفتم و در يک موسسهی کاريابي غير دولتي ثبتنام کردم تا برام کار پيداکنن. اونها هم گفتن باشه هروقت پيدا کرديم بهت خبر ميديم تا بذاريمات سرکار. حالا نکتهي اين خبر چي بود؟ اينکه من قبلا هم به يک موسسهي ديگه سرزده بودم براي ثبت نام 43 هزار تومن حق ثبتنام ميگرفتن اما اين يکي فقط با هزارو سيصدتومن ثبت نام کرد! بهنظر شما کمي اين تفاوت نرخ ثبتنام فاحش نيست!؟
Wednesday, May 18, 2005
خرابشده
اعصابام شديدا از اين مملکت خرابشده بهمريخته است. براي يک تاييديهي تحصيلي دبيرستان سه هفتهاست دارم مي دوم و هنوز بهجواب نرسيدم. هنوز عرقهاي دنبال پروندهي معافيت دويدنم که توي گاوداري نظاموظيفه گم شدهبود، خشک نشده که توي هچل تاييديهي تحصيلي افتادم. ترجيعبند افکارم اينروزها شده "خراب شده"، اين مملکت خراب شده، که نه کاري توش پيدا ميشه و نه مدرک تحصيليات رو بهت ميدن. گندش بزنن.
چهکار ميشه کرد؟
گزينهي اول: ايران رو نابود کنيم. (کاري که در حال انجامه و فقط کمي صبر لازم داره، بوي گندش رو نميشنويد؟)
گزينهي دوم: خودمون رو نابود کنيم. (اينهم در حال انجامه، بوي گندش توي همين نوشتهها شنيده ميشه)
گزينهي سوم: سازش. (متاسفم)
گزينهي چهارم: فرار. (با جيب خالی!؟)
چهکار ميشه کرد؟
گزينهي اول: ايران رو نابود کنيم. (کاري که در حال انجامه و فقط کمي صبر لازم داره، بوي گندش رو نميشنويد؟)
گزينهي دوم: خودمون رو نابود کنيم. (اينهم در حال انجامه، بوي گندش توي همين نوشتهها شنيده ميشه)
گزينهي سوم: سازش. (متاسفم)
گزينهي چهارم: فرار. (با جيب خالی!؟)
Monday, May 16, 2005
متاسفم
من همينم که هستم.
آره، متاسفانه بايد عرض کنم که همينم و همان نيستم.
چرا من همينم؟ متاسفم، فقط مي تونم بگم که من فقط همينم.
من اينجام و اونجا نيستم.
بازهم متاسفم که من اونجا نيستم.
من همينم که اينجا هستم. خيلي متاسفم خيلي.
در يک روز سرد بهمن 60 من اينجا، همين شدم. دست خودم نبود و خيلي متاسفم که دست خودم نبود.
همين شدم و اونهم اينجا! واقعن متاسفم.
آره، متاسفانه بايد عرض کنم که همينم و همان نيستم.
چرا من همينم؟ متاسفم، فقط مي تونم بگم که من فقط همينم.
من اينجام و اونجا نيستم.
بازهم متاسفم که من اونجا نيستم.
من همينم که اينجا هستم. خيلي متاسفم خيلي.
در يک روز سرد بهمن 60 من اينجا، همين شدم. دست خودم نبود و خيلي متاسفم که دست خودم نبود.
همين شدم و اونهم اينجا! واقعن متاسفم.
Wednesday, May 11, 2005
رنگينکمان
زير بارون، توی ترافيک و شلوغی، درگير با کلاج و ترمز، هيچی بيشتر از يک رنگينکمون مشتی نمیچسبه.
[+] بقيهی عکسها
Tuesday, May 10, 2005
خان اول
اگر آگهيهاي استخدامي رو شبانهروزي بگردي در رشتهي برق-الکترونيک مطلقا کاري پيدا نميکني که براي استخدام نياز به سابقه کار نداشته باشه. از حداقل 2 سال تا 20 سابقه کار شرط اول و خان اوليه که بايد ازش بگذري. در مورد خانهاي بعدي هم بعدا صحبت خواهيم کرد.
وقتي آدم اينهمه آگهي استخدام ميبينه که مهندسهاي حرفهاي با سابقه کار زياد ميخوان اين سوال در ذهنش ايجاد ميشه که "يعني اين مملکت اينهمه مهندس بيکار با سابقه کار زياد داره؟ وگرنه اينها چهجوري نيروي خودشونو جذب ميکنند!؟" و حسابي افسرده ميشه!
خلاصه که ما فعلن درخان اول ماندهايم. برم ببينم توي اين دفترچهي آزمون کارشناس براي قوهقضاييه چي نوشته. همين مونده که بريم زير دست مرتضوي کار کنيم!
وقتي آدم اينهمه آگهي استخدام ميبينه که مهندسهاي حرفهاي با سابقه کار زياد ميخوان اين سوال در ذهنش ايجاد ميشه که "يعني اين مملکت اينهمه مهندس بيکار با سابقه کار زياد داره؟ وگرنه اينها چهجوري نيروي خودشونو جذب ميکنند!؟" و حسابي افسرده ميشه!
خلاصه که ما فعلن درخان اول ماندهايم. برم ببينم توي اين دفترچهي آزمون کارشناس براي قوهقضاييه چي نوشته. همين مونده که بريم زير دست مرتضوي کار کنيم!
Monday, May 09, 2005
تسلي
قبول شدن در کنکورارشد بهمنزلهي دوسال به تاخير انداختن جستجوي جدي براي کار است و قبول نشدن در آن يعني آغاز جستجوي جدي براي کار و اينکه جان کندني را بايد کند.
Friday, May 06, 2005
افتضاح
همين الآن رتبهامو ديدم. به همون افتضاحیای بود که انتظارشو داشتم و هيچکس ديگه انتظارشو نداشت. به هرکی میگفتم خراب کردم ميگفت خيال کردی، حتمن قبول میشی! نمیدونم من کنکور داده بودم يا اونها! حتی با بعضیها هم شرط بستم.
با اينکه خوب خوندهبودم، اما کنکور رو خراب کردم و حالا بايد بگم خداحافظ ارشد. خداحافظ برق. خداحافظ مطالعات سطوح بالاتر در رشتهمورد علاقه ...
زياد ناراحت نيستم، چون خودمو برای اين لحظه آمادهکردهبودم و پيشبينیشو میکردم. ناراحتیها و عصبانيتام از نحوهی سوالات کنکور رو همون يکی دوهفتهی اول بعد از کنکور در کردم. حالا ديگه کسی اينجا حرفی از کنکور نمیزنه. تموم شد رفت. از فردا، نه از همين امروز مرحلهی جديد زندگی من شروع شد.
با مدرک ليسانس و کارت معافيت خدمت در دست به خيل بيکاران جويای کار پيوستم. ورودم مبارک!
با اينکه خوب خوندهبودم، اما کنکور رو خراب کردم و حالا بايد بگم خداحافظ ارشد. خداحافظ برق. خداحافظ مطالعات سطوح بالاتر در رشتهمورد علاقه ...
زياد ناراحت نيستم، چون خودمو برای اين لحظه آمادهکردهبودم و پيشبينیشو میکردم. ناراحتیها و عصبانيتام از نحوهی سوالات کنکور رو همون يکی دوهفتهی اول بعد از کنکور در کردم. حالا ديگه کسی اينجا حرفی از کنکور نمیزنه. تموم شد رفت. از فردا، نه از همين امروز مرحلهی جديد زندگی من شروع شد.
با مدرک ليسانس و کارت معافيت خدمت در دست به خيل بيکاران جويای کار پيوستم. ورودم مبارک!
Thursday, May 05, 2005
ابتياع سيستم
ازخواب که بيدار شدم به پسرخالههه زنگ زدم بريم دنبال سيستم قيمت کردن. مدتيه که بالاخره تصميم گرفتم ارتقاء سيستمام رو که يک آروزي چندين ساله است عملي کنم. با گشت و گذاري که در انجمنهاي سختافزاري persiantools کردم گرفتن يک سيستم AMD ، شصت وچهاربيتي Athlon با گرافيک 256 MB ، رادئون يا جيفورس، انتخاب خوبيه. پسرخالههه يکي از رفقاش توي سوپرکامپيوتر نرسيده به چهارراهخيام مشغول به کاره، ميگه بريم اونجا. مي ريم، اما بسته است. ساعت 6 نشده. زود اومديم. ميريم توي مجتمع تک چرخيدن و قيمت کردن. CPU اوني که مي خوام هست. با گارانتي درست و حسابي و قيمت متعادل. اما گرافيک گيرنميياد. اکثرا يا 5200 دارن يا 5700 جيفورث، رادئون هم 9200 بالاتر ندارن. از چندجا مشخصات يک سيستم کامل AMD مي گيرم. دوروبر 700 تا 750 تومن مي شه، تازه بدون ارضاء گرافيکي. سيستم خودم رو کلا 150 تومن مي خرن، يعني 500 تومن ديگه حداقل لازم دارم، خونه که رفتم بايد بشينم به مخ زدن مامانه. بعد از يکي دو ساعت گشت زدن در مجتمع تک، سوپر کامپيوتر هنوز باز نکرده. جويا مي شيم مي گن پنجشنبهها عصر بسته است. اينقدر کاروبارش سکه است که پنجشنبه ها ميبنده. يک رايتر LG از همون تک مي خريم 26 و پونصد با يکسال گارانتي. ميايم خونه دل و روده سيستم قديمي رو بيرون ريختن تا رايتر نصب کنيم. نصب نمي شه. درنتيجه پسرخالههه رو مي رسونم وميشينم به وبلاگ نوشتن!
خواب
ساعت نه صبح از خواب بيدار شدم وساعت 12 هم ناهار خوردم الآن هم خوابم مياد. ديشب بدک نخوابيدم. طرفاي صبح بود که دو سه باري از خواب بيدار شدم. يکبار با صداي رعد و برق و بارش بارون بيدار شدم. يک بار ديگه هم باخواب بدي که ديدم. سگي که به طرف م مي يومد و من هم قايم مي شدم. آخرين بار هم خواب خرسهاي قطبياي که به يک گوسفند گنده حمله کرده بودند. نمي دونم چرا سوژهي خوابهاي ترسناک من حيوانات وحشي مخصوصا سگ و شير هستند. احتمالا دليلش برگرده به اينکه رازبقا و برنامههاي مستند زياد نگاه ميکنم. چه ميشه کرد که به جز فوتفال، تنها برنامه هاي بدردبخور تلوزيون همين مستندهاشه. البته بي انصافيه اگه يادی هم از پرستاران نگيم. دراون شبي گندي که چلسي باخت، STEPH پرستار مهربون مجموعهي پرستاران هم مرد. خيلي ماثر کننده بود. برم بخوابم، نه برم اخبار ورزشی گوش بدم ببینم از بازی دیشب چی می گه. چی می خواد بگه؟ نه بهتره برم بخوابم. تا اینکه شب سرحال باشم و بد بخوابم و خواب گرگ و خرس قطبی ببینم.
فوتفال!
عجب بازياي بود ميلان-آيندهوون. همين الآن تموم شد. باخت لذت بخشي داد آيندهوون. برعکس بازي گند ديشب چلسي که باخت خيلي گندي هم داد.
Tuesday, May 03, 2005
ارشد
خير سرشون! اعلام نتايج موکول شده به جمعه شب ساعت 20. خودمو براي مرگ يکبار شيون يکبار ِ امشب آماده کرده بودم، اما الآن فقط بايد خبر دار بشم که مجاز شدم، مسالهاي که احتمالش 97.369 % بود اما مهم رتبه آوردنه که اون احتمالش 97.369-100 يعني 2.631 درصده متاسفانه!
در هرحال، اينجا مي شه فهميد که چهکسي مجاز شده و چه کسي خير، براي فضولي بدک نيست.
در هرحال، اينجا مي شه فهميد که چهکسي مجاز شده و چه کسي خير، براي فضولي بدک نيست.
Sunday, May 01, 2005
جون هرکي دوست داري کامنت با نام و آدرس بذار
چجوري؟ خب، اين سوال منصفانهايه. چون در سيستم جديد نظرخواهي بلاگر ممکنه بار اول گيج بشي و نفهمي که چطور مشخصاتات رو انتخاب کني، من درسطح اکابر يادميدم چجوري بنويسي. شکل صفهي نظرخواهيه بلاگر (قسمت پايينش)اينجوريه:
و همينطور که در اين شکل ديده مي شه براي نوشتن مشخصات بايد لاگين کرد که در اين صورت اگر يوزر بلاگر باشي و حوصلهي لاگين کردن داشته باشي، وقتي کامنتات ارسال بشه اسم توي پروفايلات رو که لينک ميشه به پروفايلات به عنوان نويسندهي کامنت نمايش ميده که زياد جالب نيست. چون اولا بايد نويسنده لاگين کنه، که معمولا افراد نميکنند و درنتيجه کامنت بهصورت ناشناس (Anonymous) ارسال ميشه و ثانيا خواننده بايد حتما اون پروفايل رو باز کنه تا بفهمه نويسنده کي بوده.
اگه کمي با دقت بيشتر به صفحهي نظرخواهي نگاه کنيد ميبينيد که دربالاي قسمت لاگين چند تا دکمهي راديوي وجود داره که قابل انتخابه، اگر دومي رو که نوشته other (به معني ديگر، غير، متفاوت، ديگري، شخص يا چيز ديگر) انتخاب کني، بخش پايين تغيير ميکنه و همونطور که درشکل زير نشون داده شده تبديل مي شه به باکسي براي وارد کردن نام و آدرس بلاگ!
ديدي چهقدر خوب شد، حالا ديگه نميخواد لاگين کني و همچنين نمي خواد به صورت ناشناس کامنت بذاري و حرص منو دربياري!
تذکر همراه با خشانت: کامنت Anonymous رو پاک ميکنم.
و همينطور که در اين شکل ديده مي شه براي نوشتن مشخصات بايد لاگين کرد که در اين صورت اگر يوزر بلاگر باشي و حوصلهي لاگين کردن داشته باشي، وقتي کامنتات ارسال بشه اسم توي پروفايلات رو که لينک ميشه به پروفايلات به عنوان نويسندهي کامنت نمايش ميده که زياد جالب نيست. چون اولا بايد نويسنده لاگين کنه، که معمولا افراد نميکنند و درنتيجه کامنت بهصورت ناشناس (Anonymous) ارسال ميشه و ثانيا خواننده بايد حتما اون پروفايل رو باز کنه تا بفهمه نويسنده کي بوده.
اگه کمي با دقت بيشتر به صفحهي نظرخواهي نگاه کنيد ميبينيد که دربالاي قسمت لاگين چند تا دکمهي راديوي وجود داره که قابل انتخابه، اگر دومي رو که نوشته other (به معني ديگر، غير، متفاوت، ديگري، شخص يا چيز ديگر) انتخاب کني، بخش پايين تغيير ميکنه و همونطور که درشکل زير نشون داده شده تبديل مي شه به باکسي براي وارد کردن نام و آدرس بلاگ!
ديدي چهقدر خوب شد، حالا ديگه نميخواد لاگين کني و همچنين نمي خواد به صورت ناشناس کامنت بذاري و حرص منو دربياري!
تذکر همراه با خشانت: کامنت Anonymous رو پاک ميکنم.