Thursday, June 24, 2004

يک روزه. پنجاه و يک سانتي متر. سه کيلو و دويست گرم. پسر. چيزي ديگه اي موند؟ آره، اسمش شايانه و متولد شفيلده. اولين افتخارش اينه که منو دايي کرده. اولين مساله اي که در مقابل داره 60، 70 سال زندگيه که بايد بکنه. چيزي که خودش انتخاب نکرده. پدر مادرش انتخاب کردن؟ شايد. به هرحال شايان هست و ناچاره که باشه. تا يک روز پيش نبود، اما حالا که هست بايد تا آخر راه رو بره. چه آرزويي مي شه براش کرد؟ آرزوي موفقيت؟ هه، شوخي مي کني! آرزوي شادي؟ اينم در همون حد مسخره است. اصلا آروزي من و تو اين وسط چه نقشي داره؟ به هرحال تنها مي تونم براش اميدوار باشم که وقتي بيست و سه سالش شد، از بودن توي وطنش احساس ناراحتي و عذاب نکنه، و ايران براش آخرين انتخاب براي زندگي نباشه، شب امتحانشو به وبلاگ خوني و پرسه زدنهاي اينترنتي نگذرونه، بين دو قله ي پوچي و شادي زندگيش در حال نوسان نباشه. سال آخر مهندسي برق وقتشو با کلاس PHP نگذرونه. در کمال بزرگواري افتخارش اين نباشه که "خود آگاه"ه و صفات بد خودشو بشماره و با اونها زندگي کنه، از خوندن جمله ي "من به نوميدي خود معتادم" لذت نبره، ...
خيلي دارم دري وري مي گم. اگه قرار باشه هيچ کدوم از اين احساسات رو نداشته باشه يا يک روباته، يا تا بيست و سه سالگيش قيامت شده و دنيا به آخر رسيده!
تولدش و ورودش به اين دنيا (با همه ي ويژگيهاي منحصر به فرد و مزخرفش) مبارک...