Wednesday, June 16, 2004

اينوخوب فهميدم که توي خونه نمي تونم درس بخونم، با اينکه همه ي شرايط مهياست اما اون عامل اصلي يعن انگيزه وجود نداره. صبح کندم و رفتم دانشکده توي سالن مطالعه ي اختصاصيم توي غار خودم، چند ساعتي درس خوندم، و الآن که ساعت هفت بعد از ظهر باشه پشت ميزم نشستم و به شکلها و نمودارهاي کتاب الکترونيک خيره شدم. ديروز عمو پت منو ياد بوچلي انداخت. پا مي شم و مي رم توي کاستهام مي گردم تا پيداش کنم. نمي تونم صداي بوچلي رو بنويسم، همونطور که نمي تونم آوای پيانو رو بنويسم. تنها سيگاري که به يادگار از حماقتهاي يک کودک بيست و سه ساله باقي مونده رو از توي کمدم بر مي دارم و روي تخت دراز مي کشم. با بوچلي در آسمانها سير مي کنم و با سيگار بازي مي کنم. يک نخ سيگار سرتاسر سفيد که روي قسمت فيلترش با آبي پر رنگ نوشته KENT و زير اون هم به طلايي و کوچيکتر نوشته شده Lights. سيگار رو به دهنم مي ذارم و باهش بازي مي کنم. اين سيگارو حتما نگه خواهم داشت.