گفتگو با خود
توي پارک بود. توي تاريکي روي صندليهاي سنگي ميزهاي شطرنج نشسته بودم و داشتم ساندويج سردمو ميخوردم. Hands Free به يک گوشم بود و با گوش ديگه ام حواسم به اطراف و صداي پارک بود، جمعه شبه و پارک لاله حسابي شلوغه. اما خوشبختانه اين قسمت پارک تاريک و خلوته و بهراحتي تونستم جايي براي خودم پيدا کنم. در همين حين بود که به ذهنم رسيد. اينکه دارم خودمو گول ميزنم. سرخودمو با درس ومقاله گرم کردم و دارم از زندگي فرار ميکنم. زندگي در ايران يعني پول و کاري که من ميکنم توش هيچ صحبتي از پول نيست. شبانه روز پاي کامپيوتر و پاي MATLAB در حال تست کردن و مقاله خوندن و گزارش نوشتن. راهش اينه؟ يا من آخر ترم شده بريدم. نميدونم. از عيد خونه نرفتم و از اين جنگل آسفالت خسته شدم.
اين ترم تموم بشه کارم سبکتر ميشه ميرم سراغ کار و براي خودم سرگرميهاي جديدي درست ميکنم، اينجوري نميشه!
1 comment:
بابت خط آخر احسنتم ...
Post Comment