Sunday, August 06, 2006

زاويه‌ی ديد

پسر گفت: «آدم به اميد زنده‌است. من نگرانم که شما نااميد بشيد.» تلخ خندید. اما غم دنیا به دل پسر نشست. از او بسيار آموخته بود. از ميان پيچيده‌گويي‌هايش آموخته بود که هرکس می‌تواند از زاويه‌ی ديد خود به جهان بنگرد و آن را سرشار از رمز و راز و شگفتی ببيند و در صدد گشودن اين رازها برآید. آموخته بود که چطور می‌شود زندگی را تحمل‌پذير کرد. پيرمرد می‌گفت بعد چهارم و منظورش انديشيدن بود، کشف اشيا و بيدار کردن روياهای نبوغ آمیز بود که پس هرچيزی خوابيده است. و او حالا از پسر می‌خواست که تاريکی‌ها را برايش روشن کند. بی‌رحمی بود. نمی‌توانست.

مجله‌ی هفت/ شماره‌ی 29/ ص 16/ مرد ابری / علی‌رضا معتمدی

1 comment:

Anonymous said...

جالب بود...
راستی پسرم من در شاکله شما میبینم که بتونید زندگی را برای خودتان تحمل پذیر کنید....شما دچار بحران روحی ای هستید که زائیده تناقضهای شماست...و باز هم از شاکله تان مشخص است که میتوانید از استعکاک بوجود آمده کم کنید....
راستی بابت اینکه پدر شما را در آوردم عذر خواهی میکنم...
;) 

توسط متهم