Tuesday, January 24, 2006

=;

تنها دختري بود که باهش سينما رفتم. «بود» چون همين صبحي توي وبلاگش خبر ازدواجشو خوندم. خودش قبلا صحبتشو کرده بود. انتظارشو داشتم و به نظرم دختري بود که کاملا براي ازدواج ساخته شده بود، براي همون مدلي هم از ازدواج که توصيفشو نوشته. اما نمي‏دونم چرا بعد از خوندن خبر ازدواجش شوکه شدم. يه جورايي تو خوردم. شايد از اينکه خداحافظي کرده. شايد فکر اينکه ديگه نمي‏بينمش باعث شده حالم گرفته بشه. نمي‏دونم. خاطراتي که باهش داشتم ناخودآگاه دوره مي‏کنم. دختري که خوب بود، زيادي خوب. محل کارم بودم که وبلاگشو خوندم. به بورد ميکرو و LCD نگاه مي‏کنم و يادش مي‏افتم، ياد پروژه‏اي‏ که براش ساختم، ياد مولتي‏متري که درمقابل به‏هم هديه داد. بعد همين‏جوري افسرده مي‏شم و پکر، بين خودمون باشه، کمي هم دورچشم‏هام مرطوب مي‏شه.
چي‏بگم، خدافظ رفيق‏، اميدوارم خوشبخت بشي ...

3 :

Anonymous said...

و احساسي مشابه تو تو اين لحظه تو وجود من پيدا شد ...
چرا گاهي يه اتفاق ادمو دلگرفته مي كنه ؟!!!!!!!!!!! 

توسط بامداد

Anonymous said...

اتفاق = اتفاق خوب

Anonymous said...

ای بابا ... اندوه‌گین‌مان کردی فرزند! یعنی ممکن بود الان تو به جای علیرضا می‌بودی؟! 

توسط سولوژن