ديروز ناراحت بودم:
چرا آدمها باهم اينجوري ميکنند؟ چرا با خودشون اينجوري ميکنند؟ چرا بيخودري ناراحت ميشن؟ يا بهتر بگم، ناراحت ميشن اما توضيحي نميدن؟ چرا اينهمه مشکلات دارن؟ چرا مشکلات رو خلق ميکنند؟ نه جدن نميشه مشکلات رو تحويل نگيري؟ آدم چيزي رو که دوست نداره که تحويلش نميگيره؟ ميگيره؟ چرا بايد پدره با خواهره سرهيچ و پوچ دعوا کنه؟ چرا فلاني بايد آدرس وبلاگشو عوض کنه و بعد هم يک ساعت با صداي بلند زار بزنه؟ چرا..؟
امروز نمايشنامهي «شيطان و خدا» از سارتر را تمام کردم:
«... سکوت خداست. نيستي، خداست. خدا، تنهايي انسان است.»*
چطوره؟ معرکه است، نه؟«خدا، تنهايي انسان است.» بعد از مدتها جملهاي در کتابي خوندم که باعث شد کتاب رو ببندم و نفس عميق بکشم.
*شيطان و خدا، نمايشنامه، سارتر، ص258
Friday, September 30, 2005
Thursday, September 29, 2005
تولدت مبارک!
من ميميرم برات. ميميرم براي مادربورد گيگاي سوکت 775 ت. براي چيپست865 پيئي 8ايکست. براي پروسسور اينتل 2.66 گيگاهرتزي ِ يک مگ کش ات. براي هارد ساتاي 80 گيگت. براي 512 مگ رمات. براي گرافيک جيفورث 256 مگات...
آه اي سيستم جديد ماهها بود که در انتظار وصال تو مي سوختم. ورودت را اين دنياي جديد تبريک ميگويم. به خاطر ميسپاريم: 7 مهر 84 روز تولد سيستم جديد من!
براي مصاحبهي يک کار منتظر شخص مصاحبه کننده نشسته بودم.. حدس بزن مصاحبه کننده کي بود؟ مهندس ل! از کي نديده بودمش. يک استاد خوب و practical که چون اهل papaer نويسي نبود از دانشگاه بيرون انداختنش. خوشبختانه منو بهجا آورد و حال و احوالي کرديم. صداش و حرف زدنش منو بود به ترمهاي چهار و پنج که باهش معماري کامپيوتر پاس کرده بودم. خلاصه که اين ملاقات خيلي فاز داد... اميدوارم بتونم کارو بگيرم. کارش به گروه خونيم خوب ميخورد.
هميشه فکر ميگردم گرافيک سيستمقبليم حداقل 16 هتستش. امروز فهميدم 2 مگ بيشتر نيست! پس من چطوري با 2مگ گرافيک آيجيآي و مکسپين بازي ميکردم؟
آه اي سيستم جديد ماهها بود که در انتظار وصال تو مي سوختم. ورودت را اين دنياي جديد تبريک ميگويم. به خاطر ميسپاريم: 7 مهر 84 روز تولد سيستم جديد من!
براي مصاحبهي يک کار منتظر شخص مصاحبه کننده نشسته بودم.. حدس بزن مصاحبه کننده کي بود؟ مهندس ل! از کي نديده بودمش. يک استاد خوب و practical که چون اهل papaer نويسي نبود از دانشگاه بيرون انداختنش. خوشبختانه منو بهجا آورد و حال و احوالي کرديم. صداش و حرف زدنش منو بود به ترمهاي چهار و پنج که باهش معماري کامپيوتر پاس کرده بودم. خلاصه که اين ملاقات خيلي فاز داد... اميدوارم بتونم کارو بگيرم. کارش به گروه خونيم خوب ميخورد.
هميشه فکر ميگردم گرافيک سيستمقبليم حداقل 16 هتستش. امروز فهميدم 2 مگ بيشتر نيست! پس من چطوري با 2مگ گرافيک آيجيآي و مکسپين بازي ميکردم؟
Tuesday, September 27, 2005
عادت نکنيم.
همزمان دو تا کتاب ميخوندم، دو تا کتاب رو با هم پيش ميبردم. «زهير» پائولو کوئيلو و «راز فال ورق» از ياستين گوردر(فکر ميکنم با کتاب «دنياي سوفي» شناختهشدهتر باشه). هردو رو هم باهم تموم کردم. هردو کتاب رو مديون دوتا دوست هستم، زهير رو از عليرضا گرفتم و «راز...» رو هم M از خوانندههاي خوب اينجا بهم معرفي کرد. در عين حال دوتا دوست ديگه چندتا فيلم خوب بهم دادند. هوم.. خيلي عالي بود، بعد از مدتها چند روز هم کتاب خوب بخوني و هم فيلم خوب ببيني و همهرو هم مديون چندتا دوست خوب باشي. نه، از کتابها چيزي نمينويسم. ميدونم که بازبان الکنام نميتونم حکمتي رو به کسي منتقل کنم و همونطور که درپست قبلي نوشتم، ميدونم که نميدونم. فقط ميتونم سفارش کنم که اگر نخوندين اين کتابارو بخونين و عادت نکنين.
"از خدا سوالهايي ميپرسم، همان سوالهايي که درکودکي از مادرم ميپرسيدم:
- چرا بعضيها را دوست داريم و از بعضيها بدمان ميآيد؟
- بعد از مرگ کجا ميرويم؟
- ما که قرار است بميريم، چرا به دنيا ميآييم؟
- خدا يعني چه؟
و استپ با زمزمهي مداوم بادش پاسخ ميدهد، و اين کافي است... همين که بدانيم در زندگي هرگز براي سوالهاي بنياديمان پاسخي نخواهيم يافت، و با اين وجود ميتوانيم پيش برويم.»
زهیر - ص328
"از خدا سوالهايي ميپرسم، همان سوالهايي که درکودکي از مادرم ميپرسيدم:
- چرا بعضيها را دوست داريم و از بعضيها بدمان ميآيد؟
- بعد از مرگ کجا ميرويم؟
- ما که قرار است بميريم، چرا به دنيا ميآييم؟
- خدا يعني چه؟
و استپ با زمزمهي مداوم بادش پاسخ ميدهد، و اين کافي است... همين که بدانيم در زندگي هرگز براي سوالهاي بنياديمان پاسخي نخواهيم يافت، و با اين وجود ميتوانيم پيش برويم.»
زهیر - ص328
Saturday, September 24, 2005
بليط نيمهها
بنا به عهد شنبه بعدازظهرها، امروز هم رفتم سينما. اينبار يک مهمون عزيز (نفردوم سمت چپ!) هم داشتم، که بار تنهايي فيلم ديدن رو از دوشم برداشت. فيلم بيد مجنون. ايدهي جالبي داشت. آدمي که مدتها کور بوده، بينا ميشه و شروع ميکنه به ديدن. ميبينه و چشم و گوشش باز ميشه و کاردست خودش و خانوادهاش ميده. ايده جذابه اما اجراش مورد پسند من نيست. فضا زيادي پاستوريزه، کارپستالي و ترتميزه. علاوه بر اون هم زيادي احساساتي و سانتيمانتاله. موسيقي به کرات استفاده ميشه و چهرهي پرستويي با حلقهي اشکي در چشمان هم اونقدر تکراري شده که ديگه جذابيتي نداره.
و اين بود نقد کوتاه ما از فيلم سينمايي بيد مجنون، تا شنبهاي ديگر و فيلمي ديگر و نقدي ديگر خدا نگهدار!
و اين بود نقد کوتاه ما از فيلم سينمايي بيد مجنون، تا شنبهاي ديگر و فيلمي ديگر و نقدي ديگر خدا نگهدار!
Thursday, September 22, 2005
added time
با عقب رفتن ساعت، امروز يک ساعت وقت اضافه داريم. باهش چه ميکني؟ من که نشستم قالب وبلاگمو عوض کردم. دليلش هم علاوه برعلت هميشگي يعني تنوع، ندايي بود که سولوژن از ادمونتون داده بود که بلاگم با safari ديده نميشه (منهم مثل شما نميدونم سفري چجور مرورگريه، خوردنيه يا پوشيدني!؟) تنها ويژگي قالب جديد اينه که هيچ ويژگي خاصي نداره.
اينهم تصويری از قالب قديمي براي يادگاري:

کلوخاندازي: پنجشنبه جمعهي قبل از ماه رمضون رو ملت ميرن بيرون شهر عشق و صفا چرا که يک ماه سختي و تنگي در پيش دارند. ريشه و معني لغويشو نميدونم و بايد از اهل فن پرسيد، همچنين تا جاييکه خبر دارم بقيه مذاهب هم چنين مراسمي قبل از ماههاي روزه و سختي دارند. (ماهم داريم اما کسي ازش خبر نداره!)
اينهم تصويری از قالب قديمي براي يادگاري:

کلوخاندازي: پنجشنبه جمعهي قبل از ماه رمضون رو ملت ميرن بيرون شهر عشق و صفا چرا که يک ماه سختي و تنگي در پيش دارند. ريشه و معني لغويشو نميدونم و بايد از اهل فن پرسيد، همچنين تا جاييکه خبر دارم بقيه مذاهب هم چنين مراسمي قبل از ماههاي روزه و سختي دارند. (ماهم داريم اما کسي ازش خبر نداره!)
Tuesday, September 20, 2005
Anniversary
29 شهريور سالروز فارغالتحصيلي من است. پارسال در چنين روزي ساعت نه صبح از پروژهي کارشناسيام دفاع کردم و مهندس شدم. يک سال گذشت. يک سالي که ميتوان آنرا اينگونه جمعبندي کرد: سال شکستهاي بزرگ و موفقيتهاي کوچک. شکستها: خراب کردن آزمون ارشد، پيدا نکردن کارمناسب و رئيسجمهور شدن احمدينژاد. موفقيتهاي کوچک: انجام چند پروژهي وبسايت و اينترنشيپ و چشيدن طعم پولي که خودت درآوردهاي، پيدا کردن چند دوست خوب و گرفتن معافيت خدمت.
ديگر چه ميخواستم بگويم؟ يادم رفت. يک موسيکوتقي پشت پنجرهي اتقاقام نشست و حواسم را پرت کرد. گفتم «موسيکوتقي» يادم آمد کسي در مورد «کلوخاندازي» و «چراغبرات» اظهار نظري نکردهاست، نگران نباشيد منهم نميکنم و اين سالگرد را طولانيتر از اين نخواهم کرد.
راستي من چرا کتابي مينويسم؟ فقط محض تنوع يا شايد به اين خاطر باشد که ديروز بعد از مدتها پولي به دستم رسيد و سه جلد مجلهي هفت خريدم به علاوهي يک کتاب فلسفي و همچنين کتاب زهير را از دوستي به امانت گرفتم و نزديکي اينهمه فرهنگ و هنر و فلسفه به من باعث شدهاست که کتابي بنويسم. درپايان تنها ميتوانم به قول بزرگي اضافه کنم که Life is what it is.
ديگر چه ميخواستم بگويم؟ يادم رفت. يک موسيکوتقي پشت پنجرهي اتقاقام نشست و حواسم را پرت کرد. گفتم «موسيکوتقي» يادم آمد کسي در مورد «کلوخاندازي» و «چراغبرات» اظهار نظري نکردهاست، نگران نباشيد منهم نميکنم و اين سالگرد را طولانيتر از اين نخواهم کرد.
راستي من چرا کتابي مينويسم؟ فقط محض تنوع يا شايد به اين خاطر باشد که ديروز بعد از مدتها پولي به دستم رسيد و سه جلد مجلهي هفت خريدم به علاوهي يک کتاب فلسفي و همچنين کتاب زهير را از دوستي به امانت گرفتم و نزديکي اينهمه فرهنگ و هنر و فلسفه به من باعث شدهاست که کتابي بنويسم. درپايان تنها ميتوانم به قول بزرگي اضافه کنم که Life is what it is.
Saturday, September 17, 2005
ماهيها خوشمزه هستند
1. بنا به رسمي که از هفتهي پيش پا گرفته من اين شنبه هم رفتم سينما. فيلم «ماهيها عاشق ميشوند.» از يکي از اساتيد تئاتر(که من نمیشناسمش! چون تئاتر فقط در مرکز هست و در مشهد نیست!). فيلم «ديدني» اي بود. شاتهاي قشنگي داشت و البته هنرپيشههاي قشنگي نيز. يک گلشيفته فراهاني به تنهايي کافيه که فيلمي رو ديدني کنه. اما خوب، فيلمش زيادي پروانهاي و دخترانه بود. بيشتر صحنههاي هرهر- کرکر جمعهاي دخترانهاش (که در فيلم کم هم نبود) نچسب بودند. درکل به عنوان يک علاقهمند به نماهاي زيبا از فيلم لذت بردم اما به عنوان يک تماشاچي نه. هرچند که فکر نمي کنم بليط نيمهبهايي که صرفش کردم حروم شد، همينقدر ميارزيد!
2. «کلوخ اندازي» و «چراغ برات» آيا شما که مشهدي نيستيد، با اين رسوم آشنايي داريد؟
2. «کلوخ اندازي» و «چراغ برات» آيا شما که مشهدي نيستيد، با اين رسوم آشنايي داريد؟
Friday, September 16, 2005
Tuesday, September 13, 2005
مجموعهها
قضيهي سرطان داشتن نگين رو يادتونه؟ اينکه براش نارحت بودم و اينا. قضيه از بيخ سرکاري بوده. اعترافشو اينجا ميتونين بخونين. چند روز پيش نوشتم همه چي يا جزو مجموعهي گندهاست يا مجموعهي مسخرهها. اين مورد نشون ميده که چيزها ميتونن بين اين دومجموعه جابهجا بشن. سرطان داشتن نگين قبلا 95% گند بود و 5% مسخره. اما الآن 95% مسخره شده و 5% گند.
ببين موسيقی رو!
آهنگه به اينجاش که ميرسه حسابي از خودبيخودم ميکنه. کجاشو ميگم، اينجاش:

اينم طيف فرکانسيشه:

معرکه است نه؟ اگر ميخوای بهتر بگيريش، ميتونم نمودار فازش رو هم بهت بدم.

اينم طيف فرکانسيشه:

معرکه است نه؟ اگر ميخوای بهتر بگيريش، ميتونم نمودار فازش رو هم بهت بدم.
Saturday, September 10, 2005
يک فيلم و چند نتيجه
[اگر فيلم «خيليدور خيلينزديک» رو نديد اين متن رو.. بخونبن، غير از آخرش چيزيشو لو ندادم!]
بعد از مدتي، نزديک به شيش ماه رفتم سينما و فيلم خوبي ديدم. آخرين باري که سينما رفتم عيد بود براي گل يخ، فيلم گل درشتي بود و زياد اذيت کرد، اما خيلي دور خيلي نزديک، اذيت نکرد. مي تونست اينکارو بکنه و من تا آخرين لحظات ازش انتظار داشتم که اينکارو بکنه و بعد بکوبونمش اما، خوشبختانه، نکرد. خيلي راحت و بي درد سر تموم شد. بدون نتيجه و جبههگيري خاصي.
ميتونست آخرش طرف رو توي بيابون زجرکش کنه و مسلموناي افراطي رو خوشحال کنه و من بگم، آها اينه خداي بزرگي که منتظره يکي يک چيزي بگه تا فوري قدرتنمايي کنه و طرف رو ذليل کنه؟
ميتونست، موقع جون کندن طرف رو مسلمون کنه و به توبه بندازه، تا اينجوري مسملوناي ميانه رو حال کنن و من هم بگم بازهم يک سريال سطحي ِ توابانهي ديگه!
اما هيچکدوم رو نکرد، طرف نمرد، التماس نکرد، خداشناس هم نشد! بلکه بيشتر خانوادهشناس شد.
فيلم صحنههاي زيبا و توريستي قشنگي داره که ميشه ازش لذت برد. دخترهاي قشنگي هم توي پيدا ميشن که از کلوزآپشون روي پرده بزرگ لذت ببري. همچنين لهجهي شيرين مشهدي، که کاملا ملموس بود تماشاگراي مشهدي خيلي باش حال ميکنن.
البته ميشه يک نتيجهگيري منتقد پسندانه هم کرد، طرف مرده و آخرش که پسرشو ميبينه اونهم مرده و حرف اون آخوند جوون و بامزهي اوايل فيلم تعبير شده که ميگفت اون دنيا هم يک روي ديگهي همين دنياست و جاي بدي نيست.
راستي يک سوال، مگه دانشمندها جهان رو اندازه گرفتن که بعدش فهميدن فقط ميتونن4درصدش (رقمش همين بود ديگه؟) روببين؟ اصلا مگه جهان اندازه داره؟ هوم؟..
همين، زيادي وراجي کردم. فعلا برم ببينم اين ميکرو AVRي که گرفتم چه مرگشه، چرا کامپايلر نميشناسش. دو و چهارصد بالاش پول دادم!
بعد از مدتي، نزديک به شيش ماه رفتم سينما و فيلم خوبي ديدم. آخرين باري که سينما رفتم عيد بود براي گل يخ، فيلم گل درشتي بود و زياد اذيت کرد، اما خيلي دور خيلي نزديک، اذيت نکرد. مي تونست اينکارو بکنه و من تا آخرين لحظات ازش انتظار داشتم که اينکارو بکنه و بعد بکوبونمش اما، خوشبختانه، نکرد. خيلي راحت و بي درد سر تموم شد. بدون نتيجه و جبههگيري خاصي.
ميتونست آخرش طرف رو توي بيابون زجرکش کنه و مسلموناي افراطي رو خوشحال کنه و من بگم، آها اينه خداي بزرگي که منتظره يکي يک چيزي بگه تا فوري قدرتنمايي کنه و طرف رو ذليل کنه؟
ميتونست، موقع جون کندن طرف رو مسلمون کنه و به توبه بندازه، تا اينجوري مسملوناي ميانه رو حال کنن و من هم بگم بازهم يک سريال سطحي ِ توابانهي ديگه!
اما هيچکدوم رو نکرد، طرف نمرد، التماس نکرد، خداشناس هم نشد! بلکه بيشتر خانوادهشناس شد.
فيلم صحنههاي زيبا و توريستي قشنگي داره که ميشه ازش لذت برد. دخترهاي قشنگي هم توي پيدا ميشن که از کلوزآپشون روي پرده بزرگ لذت ببري. همچنين لهجهي شيرين مشهدي، که کاملا ملموس بود تماشاگراي مشهدي خيلي باش حال ميکنن.
البته ميشه يک نتيجهگيري منتقد پسندانه هم کرد، طرف مرده و آخرش که پسرشو ميبينه اونهم مرده و حرف اون آخوند جوون و بامزهي اوايل فيلم تعبير شده که ميگفت اون دنيا هم يک روي ديگهي همين دنياست و جاي بدي نيست.
راستي يک سوال، مگه دانشمندها جهان رو اندازه گرفتن که بعدش فهميدن فقط ميتونن4درصدش (رقمش همين بود ديگه؟) روببين؟ اصلا مگه جهان اندازه داره؟ هوم؟..
همين، زيادي وراجي کردم. فعلا برم ببينم اين ميکرو AVRي که گرفتم چه مرگشه، چرا کامپايلر نميشناسش. دو و چهارصد بالاش پول دادم!
Thursday, September 08, 2005
مزخرف و مسخره

مزخرف و مسخره: همين دو مجموعه رو داريم و بس. هر سيستم و پديدهاي با يک درجهي عضويت جزئي از اين دو تا مجموعهي فازي است.
Wednesday, September 07, 2005
تولد!؟
امروز مثلا ولادت وبلاگهاي پارسي بود. موضوعي که زياد تحويل گرفته نشد. فضاي وبلاگستان پارسي پراکنده و غيريکدستتر (عجب عبارتي شد!) از اونه که بخواد کارهاي جمعي اينچنيني بکنه و جشن تولد جمعي بگيره. از اين گذشته من 14 آبان رو که تاريخ انتشار آموزش ساخت وبلاگهاي فارسي توسط هودره بيشتر به عنوان تاريخ تولد بلاگستان ترجيح ميدم. (چون خودم به صورت غير مستقيم توسط اون راهنما که در روزنامهي دستراستي قدس چاپ شده بود بلاگر شدم) هرچند که فکر نميکم 14 آبان هم کار خاصي انجام بدم! کلا مثل اينه که کسايي که از کاغذ و قلم استفاده ميکنند به مناسبت اختراع کاغذ جشن تولد بگيرن! هوم؟.. زياد نميچسبه. از اون گذشته يکي دو سال که از وبلاگنويسيات بگذره، از تاريخ تولد وبلاگ خودت هم ذوق نميکني چه برسه به اينکه بخواي از ولادت پدرجدت ذوق کني!
خلاصه اين نوشته محض يادآوري چنين مناسبتي بود و گفتن «تبريک»ي به تمام بلاگرهاي پارسي نويس!
Sunday, September 04, 2005
Buster Keaton

آره، کمي دير اظهار ذوقردگي کردم! دليلش اينه که يک روز طول کشيد تا فهميدم باستر کيتون رو Buster Keaton مينويسن تا بتونم عکسشو پيدا کنم.
Saturday, September 03, 2005
0 نظر
هنوز هم بعد از حدود سه سال وبلاگنويسي، از بدترين عباراتيه که حالمو ميگيره.
سه ساله که دارم تلاش ميکنم به کامنت وابسته نباشم اما هنوز هستم.
سه ساله که دارم تلاش ميکنم به کامنت وابسته نباشم اما هنوز هستم.
Friday, September 02, 2005
?
آيا اصولا با شبکهي عصبي ميشه قيمت سهام رو پيشبيني کرد، يا اينکه من خودمو، MATLAB و تو رو سرکار گذاشتم؟
Loop
پارسال همينروزها نوشتم:
«... ديگه دغدغهي ثبت لحظات رو ندارم. حرف زياد دارم و همچنين روزهاي سختي رو ميگذرونم اما نمينويسم. نه براي خودم و نه براي ديگران، منظورم از براي ديگران کامنت گذاشتنه، ميخونم اما کامنت نميذارم، ...
... بدجوري قفل کردم. اونقدر که حتي نميتونم حرفم رو بزنم. ديروز با يکي چت ميکردم هرچي پرسيد چه مرگته نتونستم چيزي بگم و همينطور هم الان نميتونم چيزي بنويسم. ...»
پارسال حرفمو زدم و نيازي به تکرارش نيست.
«... ديگه دغدغهي ثبت لحظات رو ندارم. حرف زياد دارم و همچنين روزهاي سختي رو ميگذرونم اما نمينويسم. نه براي خودم و نه براي ديگران، منظورم از براي ديگران کامنت گذاشتنه، ميخونم اما کامنت نميذارم، ...
... بدجوري قفل کردم. اونقدر که حتي نميتونم حرفم رو بزنم. ديروز با يکي چت ميکردم هرچي پرسيد چه مرگته نتونستم چيزي بگم و همينطور هم الان نميتونم چيزي بنويسم. ...»
پارسال حرفمو زدم و نيازي به تکرارش نيست.