ملال
توي اين چند هفتهي گذشته، بارها شده که به خودم بيام و ببينم که هيچکاري ندارم انجام بدم. ساعت پنج بعدازظهره و تا شب هنوز ساعتها مونده و من کاري ندارم. خيلي اعصاب خورد کنه. راه ميرم. از اين سرخونه به اون سرش، از اين اتاق به اون اتاق و الکي تسبيح ميگردونم. چند دقيقهاي رو پاي تلوزيون و با عوض کردن کانالهاي مزخرفش ميگذرونم. اما هيچ. روي تختم دراز ميکشم و همينجوري ميمونم، به سقف به پنجره نگاه ميکنم، فکر ميکنم، فکر نميکنم، افسوس ميخورم تا اينکه بالاخره کاري به ذهنم ميرسه، يا بهتر بگم براي خودم ميسازم. صفحهي آمار جوري باشه که مشخص کنه ارجاع دهندهها چند دقيقه و چند ثانيهي قبل به سايت اومدن، قسمت موسيقي هم بذارم، بگردم يک مبدل Mp3 به swf پيدا کنم... ساعتي رو اينجوري ميگذرونم اما باز دوباره... ملال، ملال...
2 :
چه درد مشترکی!منم که از یک جا نشستن و کتاب خوندن خسته شدم.
کاش می شد یک کار گروهی راه انداخت!
یک کاری که هرکس یک قسمت کار رو برعهده می گرفت و ...کارهای گروهی انگیزه بیشتری به آذم می ده...
ولی چه کاری؟!
گاهي بدنبال يك لحظه كوتاه براي استراحت ميگرديم و گاهي روزها فكر ميكنيم كه اوقات بيكاري را قرار بود چگونه بگذرانيم
Post Comment