Wednesday, July 13, 2005

کارمنديت

ساعت هشت مياي سرکار. ساعت چهار بعد از ظهر مي‏ري. 5 روز درهفته کار مي‏کني، دور روز آخر هفته کار نمي کني. هرکاري که ما مي‏گيم بايد انجام بدي. علاقه و سليقه‏ي تو اهميتي نداره، ‏کاري رو که ما مي‏گيم بايد انجام بدي و براي ما فقط مشتري مهمه. هفت سال تعهد خدمت داري و بايد هفت سال، هر روز همين کارو تکرار بکني. توکارمندي و ما کارفرما.*
16 سال کارمند مدرسه و دانشگاه بودم و حالا دنبال سازماني، کارخونه‏اي، اداره‏اي مي‏گردم تا کارمند اونجا بشم. با کارمند بودن نمي‏تونم کنار بيام. با بايدهاش و خط و مرزهاش و از همه بدتر با تکرارهاش. حالا به جايي رسيدم که بايد اين کارمند بودن رو انتخاب کنم. کاري که دوست ندارم انجامش بدم. دانشگاه و آزادي تحقيق و ولگردي رو ترجيح مي دم. (نه بابا!) اما کارمنديت!؟
يعنی می‏شه يک شرکتی زد و خودت کارآفرینی کنی و کارفرمای خودت باشی!؟ با چه سرمایه‏ای!؟ از اون مهم‏تر چه کاری!؟

* هيچ‏کارفرمايي اينجوري با کارمندي صحبت نکرده، اين‏ها خلاصه‏ي خشانت‏بار شده‏ي چند تجربه است.

5 :

Anonymous said...

منم از زندگي كارمندي خيلي مي ترسم. اما خب اين خيلي به خودتم بستگي داره. مهندسي رو ميشناسم كه بخاطر خلاقيت و هوشش از كارمند ساده توي يه سازمان خيلي عريض و طويل به يه مدير رده بالا ارتقا پيدا كرد و حالا همون كارايي رو انجام ميده كه دوست داره.

Anonymous said...

می دونی

من رو خیلی می ترسونی ، اینکه یه همرشته ایم بعد فارغ التحصیلیش حالا از شرایط بد کار تو کشور می ناله منو می ترسونه ...

یه کم بیشتر بگرد، برای ما هم بنویس ...

arash xak said...

mohem hamoon sarmyas ke nist

Anonymous said...

دست به خرجت چطوریه؟ اگه مثل من یه پول تو جیبی گرفتن از بابات اونم درست سر برج عادت کرده باشی ! کارمندی زیادم بدک نیست ، اب باریکه است ...
(چقدر من این جمله رو دوست دارم: مهم نیست کجا هستیم مهم اینه که ، اونجایی که هستیم از همه بهتر باشیم)

Anonymous said...

خب اینم شجاعت خاص خودش رو می خواد :)