Thursday, May 20, 2004

رابطه با يک جرقه با يک سلام با يک هوس شروع مي شه. با تپش قلبها، با هيجان، محبت و دلگرمي ادامه پيدا مي کنه. دختر از پايين دست جامعه است. به دانشگاه اومده، پسرهايي رو مي بينه که بسيار به شاهزاده ي سپيد پوش توي روياهاش، به ايده آلهاش شبيهند. خوشتيپ و از خونواده اي پولدار. همين براش کافيه. پسره به سلامش جواب مي ده. باهش شوخي مي کنه و به همديگه لبخند مي زنن. مدتي از رابطه مي گذره. دختر حالا توي روياهاش مشغول شونه کردن موهاي دختر کوچولوشه، به ماه عسل و سکه هاي مهريه هم قبلا فکر کرده. پس صحبت از ازدواج مي کنه. اينجاست که پسره تازه ياد خونواده اش مي افته، تازه دختر رو مي بينه، رفتارش رو مي بينه و خونوادشو. چهرشو از پشت آرايشهاش مي بينه و با خونواده ي خودش مشورت مي کنه. جواب معلومه "نه، من و تو به هم نمي خوريم. من با مادرم صحبت کردم... " فکر مي کني چه بلايي سر دختره مياد. له ميشه. خورد ميشه. چند بار بايد شاهد اين ماجرا باشم؟ اين دفعه ي دومه و هربار دختره شديدا ضربه مي خوره. اي دختراي احمق! با دلهاي کوچيک و مغزهايي به همون اندازه کوچيک. چرا از همون اول نمي بيني؟ چرا رفتارشو و شخصيتشو نمي بيني؟ اينطور پسرا کاملا توي مشت خونوادهاشون هستن. گول قمپز در کردنشونو نخور. گول ماشين زير پا رو هم نخور. مامانه است که دستور ميده. باباهه است که پولارو مي ده.

اميدوارم فکرنکني من اينهارو ديدم چون نقش پسره رو بازي کردم. نه. از نزديک شاهد بلاهايي بودم که سر دختره اومده. خودمم از بچه هاي پايينم و براي همين براي اينجور دخترايي که فورا با ديدين اولين پسرخوتيپ خودشونو گم مي کنن خيلي دلم مي سوزه. "دختري با کفشهاي کتاني" رو يادته؟ اونم عينا همين بود. اون سکانس پاياني معرکه توي پارک رو يادته که پسره مي گفت "من با پدرم کلي صحبت کردم، زندگي اين چيزا نيست.." و دختر خوشخيالي که يک گل سفيد رو به گوشه مقنعه ش زده بود و مي پرسيد"خوشگل شدم؟" بعد هم گل رو پرپر کرد و پاش داد توي هوا ...

مي تونم اميدوار باشم که اين آخرين باريه چنين ماجرايي رو مي بينم؟ چندان خوشبين نيستم. تا وقتي که دخترها به جاي مغزشون از احساساتشون فرمان بگيرن همين آشه و همين کاسه.

توي اين زمينه ي دوستيهاي دختر- پسري توي دانشگاههاي ايران حرف خيلي دارم، سوژه اي که سرمنشاء بسياری از وبلاگها هم هست! اما فعلا همين قدر بسه.