از در اومده تو ميگه « ميگن فلاني مرده» صداش متعجب و مبهوته. «فلاني کيه؟» «نگهبان جوون موسسه» بهجا مييارم. ميره پيش اون يکي همکار که قديميتره خبرو میده و باهم درموردش صحبت میکنند. همه شوکه شدن. يکي از همکارا چند قطرهاي اشک ميريزه. همه بههم ريختهاند و مبهوت. يکي ميگه «همين ديروز باهش فوتبال بازي کرديم» اون يکي ميگه «خودم ديروز ده بار بهش زنگ زدم...» همه اولش فکر ميکنند سرکار رفتن. اما حقيقته. نگهبان جون موسسه٬ با يک دختر 5-6 ساله٬ ميميره به خاطر ترکيدن آپانديس و قلبي که باتري داشته.
آره خبر خوشيه که بايد زودتر ميدادم. خواهره قراره بياد. بعد از دو سال و اندي. اينبار با يک توله٬ تولهي خندان:

بچه به این موشی ندیده بودم.!چه لبخند فقیه اندر سفیهی...جوجه کلی با کلاس می خنده..انگار میخواد ادمو خر کنه با این لبخندش ...خلاصه خیلی باحاله
ReplyDeleteتوسط ازی
فعلا بار سفرتو ببند و دعا کن این کار قطعی شه که خوب نونی توشه. اگه خدا خواست کار ردیف شد تو مسافرت ازت اون درخواست علمی رو می کنم.
ReplyDeleteدر ضمن یک دفعه دیگه بدون ایمیل برام کامنت بذاری کامنتتو پاک می کنم. :D
توسط محمد
ترجيح مي دم كه فقط در مورد اومدن خواهرت بگم : چشمت روشن!
ReplyDeleteتوسط اي دل غافل
چطور دلت میاد به این لپ کشانی بگی توله!!؟؟
ReplyDeleteتوسط فاطمه